🥀🕊#لاله_های_زینبی
💐پدر بزرگوار شهید همه ساله،شب نیمه ماه رجب،مصادف باشهادت حضرت زینب (س)برای عزاداران عمه سادات،سفره طعام پهن می کند.ایشان می گوید:در شب بیست و پنجم ماه رجب،مصادف با شهادت موسی بن جعفر(ع) و پس از گذشت ده روز از شهادت حضرت زینب (س)،بی بی زینب را در خواب دیدم که به من فرمود: # امانتی روز یازدهم محرم را باید تحویل بدهی!!!از خواب که برخاستم به فکر فرو رفتم.یادم آمد علی اصغر روز یازدهم بدنیا آمد.چند روزی گذشت.سرکار بودم که خبر دادند حال خانواده خوب نیست و سریع به منزل حرکت کن.
🌷با خود گفتم:این بهانه ای بیش نیست وخبری دیگر مطرح است.وقتی به منزل رسیدم،فهمیدم که امانتم را تحویل دادم. در همان شبی که این خواب را دیدم،روح سیدعلی اصغر هم پرواز کرده بود.آنهم در جوار حرم حضرت زینب(س).😭
✍راوی:پدر شهید_سیدعلی اصغر_شنایی
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
🌷🕊#لاله_های_زینبی
💐قبل از اینکه بچهها به مأموریت بروند دور هم جمع شدهبودیم.به شوخی گفتم: «دو نفر از بچهها رفتند به مأموریت.شما هم میخواهین برین؟این گلدونها رو به اسم خودتون بنویسین.اومد و رفتیم برنگشتین؛اینها یادگاری از شما بمونه پیشمون.»
🥀یکی یکی آمدند و روی گلدانها اسمشان را نوشتند:«شنایی،خراسانی و ...»لبخندی زدند و گفتند: «ما دیگه بر نمیگردیم.»هرچند ما با آنها شوخی کردیم؛اما آنها رفتند و دیگر برنگشتند و یادگاری هایشان برایمان باقی ماند.😭
✍به نقل از:دوست شهید_مهدی_خراسانی
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت بیست و هفتم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) اما من نفسانیت
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت بیست و هشتم
🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
لحظه های آخر هر سال سر نماز بود و سال که تحویل می شد، سجده ی آخرش بود. سه تایی شش دانگ حواس مان به منوچهر بود.از این فکر که ممکن بود نباشد، اشک مان می ریخت و او سر نماز انگار می خندید. پر از آرامش بود و اشتیاق، و ما پر از تلاطم. نمازش که تمام شد، دستش را حلقه کرد دور سه تایمان. گفت: شما به فکر چیزی هستید که می ترسیدید اتفاق بیفتد، من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که می بینم تان، می مانم چجوری شما را بگذارم بروم.
علی گفت: بابا، این حرف چیه اول سال می زنی؟
گفت: نه بابا جان، سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواسته م توانم را بسنجد. دیگر نمی توانم ادامه بدهم.
🌹🌹🌹
تا من آرام می شدم، علی با صدا گریه می کرد. علی ساکت می شد، هدی گریه می کرد. منوچهر نوازش مان می کرد. زمزمه می کرد: سال دیگر چه بکشم که نمی توانم دل داری تان بدهم؟ بلند شد. رفت رو به رویمان ایستاد. گفت: باور کنید خسته ام. سه تایی بغلش کردیم. گفت: هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن. هستم پیش تان. فرقش این است که من شما را می بینم و شما من را نمی بینید. همین طور نوازش تان می کنم. اگر روح مان به هم نزدیک باشد، شما هم من را حس می کنید.
🌹🌹🌹
سخت تر از این را هم می بیند؟ منوچهر گفت: هنوز روزهای سخت مانده. مگر او چقدر توان داشت؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل می کرد. خواست دلش را نرم کند. گفت: اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده می زنم. کولی بازی در می آورم. به خدا شکایت می کنم. منوچهر خندید و گفت: صبر می کنی.
🌹🌹🌹
چرا این قدر سنگ دل شده بود؟ نمی توانست جمع کند بین این که آدم ها نمی توانند بدون دل بستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند.
می گفت: من هم دوستت دارم، ولی هر چیز حد مجاز دارد. نباید وابسته شد.
🌹🌹🌹
بعد از عید، دیگر نمی توانست پایش را زمین بگذارد. ریه اش، دست و پایش، بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود. آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترک می خورد. با عصا راه رفتن برایش سخت شده بود. دکترها آخرین راه را تجویز کردند. برای این که مقاومت بدنش زیاد شود، باید آمپول هایی می زد که نهصد هزار تومن قیمت داشتند. دو روز بیش تر وقت نداشتیم بخریم. زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسئول بهداشت و درمان شان. گفت: شما دارو را بگیرید، نسخه ی مهر شده را بیاورید، ما پولش را می دهیم. من نهصد هزار تومن از کجا می آوردم؟ گفت: مگر من وکیل وصی شما هستم؟ و گوشی را قطع کرد.
🌹🌹🌹
وسایل خانه را هم می فروختم، پولش جور نمی شد. برای خانه و ماشین چند روز طول می کشید مشتری پیدا شود. دوباره زنگ زدم بنیاد. گفتم: گفتم: نمی توانم پول جور کنم. یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد بگیرد. همین امروز وقت دارم. گفت: ما همچین وظیفه ای نداریم. گفتم: شما من را وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواهد. اگر آن دنیا جلوی من را گرفتند، می گویم مقصر شمایید. به نادر گفتم هر طور شده پول جور کند، حتی اگر نزول باشد. نگذاشتیم منوچهر بفهمد، وگرنه نمی گذاشت یک قطره آمپول برود توی تنش. اما این داروها هم جواب نداد.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
🍃🌺🍃🌺🍃
☘شهید جواد تیموری متولد سال 1370 و از نیروهای #سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که مسئولیت #حفاظت از #مجلس_شورای_اسلامی را بهعهده داشت.
☘او سال 90 وارد #سپاه_انصار شد. شهید تیموری اولین شهید مجلس است. برادرش «#شهید_محمدرضا_تیموری» سال 67 در عملیات #مرصاد بهدست کوردلان #منافق به شهادت رسید و بعد از گذشت 29 سال از شهادت برادر بزرگش او نیز توسط عدهای دیگر از #ضدانقلابان کوردل و #تروریست های تکفیری در سن 26سالگی که سه سال از ازدواجش میگذشت و همزمان با سالروز مراسم #عقدش با زبان #روزه در مجلس شورای اسلامی به شهادت رسید.
☘او از ناحیه چشم چپ و فک مورد اصابت گلوله تروریستها قرار گرفت.
#امنیت_اتفاقی_نیست
#شهید #جواد_تیموری🌷
#یادش_باصلوات
#سالروز_شهادت
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
🥀🕊#لاله_های_زینبی
💐من برای اولین باری که قبل از نامزدی مون آمدم تهران با مادرم رفتیم سر مزار شهیدسید احمد پلارک و خیلی زیارت عالی بود.و بعدها با خود آقا رضا همیشه می رفتیم مزار شهدا مخصوصا شهدای گمنام، یه روز رفته بودیم سر مزار شهدای گمنام دختر کوچیکم ریحانه خانم داشت گلاب روی سنگمزار شهدا میریخت.
🌷آقا رضا داشت نگاهش می کرد گفت: ریحانه جان اگر منم شهید بشم برام گلاب میریزی گفت:بله،آقارضا ادامه داد پس خرما هم حتما خیرات برام بده چون من خرما خیلی دوست دارم.حالا هر وقت میریم کنار مزارشهید در امامزاده سید اسماعیل ریحانه بین زائرای حرم و مزار پدرش خرما پخش می کند.
✍به نقل از:همسر شهید
#شهید_رضا_خرمی
🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🔸قسمت بیست و هشتم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) لحظه های آخر هر
🔅🔅🔅
#بسم رب الشهدا
🔸قسمت بیست و نهم
🔸اینک شوکران1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید)
آمدیم خانه. بعد از ظهر از بنیاد چند نفر آمدند. برایم غیر منتظره بود. پرونده های منوچهر را خواندند و گفتند: می خواهیم شما را بفرستیم لندن. یعنی تمام! همیشه این طور دیده بودم. منوچهر گفت: من را چه به لندن؟ دلم پر می زند بروم بقیع، بروم دوکوهه. آن وقت می خواهید من را بفرستید لندن؟
اصرار کردند که: بروید، خوب می شوید و سلامت برمی گردید. منوچهر گفت: من جهنم هم بخواهم بروم، همسرم را با خودم باید ببرم. قبول کردند.
🌹🌹🌹
نمی توانستم حرف بزنم، چه برسد به این که شوخی کنم. همه قطع امید کرده بودند. چند روز بیش تر فرصت نداشتیم.
لباس هایش را عوض کردم که در زدند. فریبا گفت: آقایی آمده با منوچهر کار دارد. چادر سرم کردم و در را باز کردم. مردی یاالله گفت و آمد تو. علی را صدا زدم، بیاید ببیند کیست. دیدیم آمده کنار منوچهر نشسته، یک دستش را گذاشته روی سینه ی منوچهر و یک دستش را روی سرش و دعا می خواند. من و علی بهت زده نگاه می کردیم. آمد طرف ما پرسید: شما خانم ایشان هستید؟
گفتم: بله.
گفت: ببین چه می گویم. این کارها را مو به مو انجام می دهی. چهل شب عاشورا بخوان. (دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد.) با صد تا لعن و صد تا سلام. اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن. بین دعا هم اصلا حرف نزن.
🌹🌹🌹
زانوهایم حس نداشت. توی دلم فقط امام زمان را صدا می زدم. آمد برود، دویدم دنبالش. گفتم: کجا می روید؟ اصلا از کجا آمده ید؟ گفت: از جایی که آقای مدق آن جاست. می لرزیدم. گفتم: شما من را کلافه کردید. بگویید کی هستید. لبخند زد و گفت: به دلت رجوع کن. و رفت. با علی از پشت پنجره توی کوچه را نگاه کردیم. از خانه که رفت بیرون، یک خانم همراهش بود. منوچهر توی خانه هم او را دیده بود. مانده بودیم.
🌹🌹🌹
منوچهر دراز کشید روی تخت، پشتش را کرد به ما و روی صورتش را کشید. زار می زد. شب نه آب خورد، نه غذا. فقط نماز می خواند. به من اصرار کرد بخوابم. گفت حالش خوب است، چیزی نمی شود. تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد. می گفت: من شفا خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟ اگر بدانم شفاعتم می کنید، نمی خواهم یک ثانیه ی دیگر بمانم. تا حالا که ندیده بودم تان، دلم به فرشته و بچه ها بود، اما حالا دیگر نمی خواهم بمانم. و این را تا صبح تکرار می کرد.
🌹🌹🌹
به هق هق افتاده بودم. گفتم: خیلی بی معرفتی منوچهر. توی شرایطی به وجود آمده که اگر شفایت را بخواهی، راحت می شوی. ما که زندگی نکرده یم. تا بود، جنگ بود. بعد هم یک راست رفتی بیمارستان. حالا چند سال با هم راحت زندگی کنیم.
گفت: اگر چیزی را که من امروز دیدم می دیدی، تو هم نمی خواستی بمانی.
🌹🌹🌹
چهل شب با هم عاشورا خواندیم. گاهی می رفتیم بالای پشت بام می خواندیم. دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم. انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد. همه ی حواسم به منوچهر بود. نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را. همه را واسطه می کردم که او بیش تر بماند. او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر. برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن می زند، همین موقع هاست. کناره گیر شده بود و کم حرف تر. کارهای سفر را کرده بودیم. بلیت رزرو شده بود. منتظر ویزا بودیم.
🔸ادامه دارد ......
#شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada