رفاقت با شهدا
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 #هنوز_سالم_است #قسمت_هفتم آموزش چند روز دیگر شروع می شد. بای
💐 بسم رب الشهدا و الصدیقین💐
#هنوز_سالم_است
#قسمت_هشتم
وارد ساختمان شدند؛ 150 نفری می شدند. ساختمان چهار طبقه بود و در هر طبقه، اتاق های بزرگ پر از تخت های دوطبقه بودند. محمدرضا ساکش را روی یکی از تخت ها گذاشت، نشست و نفس عمیقی کشید. دیگر خبری از اضطراب آن چند روز نبود.
صبح با صدای اذانی که از بلندگو می آمد بیدار شد. نمازش را که خواند، سریع لباس پوشید و به میدان صبحگاه رفت. چهار نفر چهار نفر توی یک ردیف ایستادند و تا طلوع آفتاب، پشت سر هم دویدند. فرمانده همراه با چهار ضرب، دم گرفت و بچه ها جواب دادند. فرمانده مسافتی را نشان داد و گفت: "باید تا آن جا روی زمین غلت بزنید!"
کار سختی بود و تقریباً همه ی بچه ها حالت تهوع گرفتند. فرمانده گفت: "این صفراست که بیرون می ریزد. برای سلامتی مفید است."
رنگ محمدرضا زرد شده بود و حال خوشی نداشت، اما تصمیمش را گرفته بود؛ میدان جنگ شوخی بردار نبود.
رفتند برای صبحانه. نان و پنیر یا کره و مربا با چایی که توی لیوان های پلاستیکی ریخته بودند. بعد از صبحانه نوبت کلاس ها بود؛ کلاس های آموزش نظامی و عقیدتی.
اولین بار که یک ژِسه را توی دست گرفت، احساس خاصی تمام وجودش را پر کرد. توی آن 45 روز با باز و بسته کردن اسلحه، تنظیم و تیراندازی؛ کار با انواع مین؛ کار با بی سیم، تنظیم فرکانس، کدگذاری و رمزگذاری؛ و عبور از موانع آشنا شدند. کلاس های ش.م.ر آموزش های رزمی و بدن سازی را پشت سر گذاشتند و تا می توانستند سینه خیز و کلاغ پر رفتند. گاهی هم به پیاده روی می رفتند. پشت پادگان تا چشم کار می کرد، بیابان بود. صبح که راه می افتادند، کوله هاشان را پر از سنگ می کردند، قمقمه هاشان را خالی می کردند و هفت هشت ساعت در بیابان آموزش می دیدند تا بدن هایشان به سختی عادت کند و آماده ی جنگیدن شود.
#ادامه دارد....
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
رفاقت با شهدا
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر محمدرضا هست🥰✋
*دسترنج نمڪ فروشے...*🌙
*شهید محمدرضا دستواره*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۳۸
تاریخ شهادت: ۱۳ / ۴ / ۱۳۶۵
محل تولد: تهران
محل شهادت: مهران،ایلام
*🌹پدر مرحوم شهید← سه فرزندم، سید حسین،سید محمدرضا و سید محمد شهید شدند🕊️من بارها از خداوند متعال خواهش کردم که حاصل دسترنج و زحمتکشی من، بی نتیجه نباشد،🌙زیرا که شغلم کارگر نمک فروشی بوده🥀و شهدای من با عرق ریختن و کارگری و دسترنج من پرورش یافته اند و به اینجا رسیده اند🥀و خدا را شکر میکنم که سعادت شهادت لقاء اش را به فرزندانم عطا کرد،🌙همسرشهید← محمدرضا وقتی به خانه میرسید، گویی جنگ را میگذاشت پشت در و می آمد تو.🍃دیگر یک رزمنده نبود. یک همسر خوب بود برای من👩❤️👨 و یک پدر خوب برای مهدی👨👦 با هم خیلی مهربان بودیم و علاقه ای قلبی به هم داشتیم.💞 اغلب اوقات که می رسید خانه، خسته بود و درب و داغون.🥀چرا که مستقیم از کوران عملیات و به خاک و خون غلتیدن بهترین یاران خود باز میگشت.🥀با این حال سعی میکرد به بهترین شکل وظیفه سرپرستی اش را نسبت به خانه صورت دهد.💫 به محض ورود میپرسید؛ کم و کسری چی دارید؛ مریض که نیستید؛ چیزی نمیخواهید؟⁉️بعد آستین بالا می زد و پا به پای من در آشپزخانه کار می کرد، غذا میپخت.🍛ظرف میشست.🍽️حتی لباسهایش را نمی گذاشت من بشویم،میگفت لباسهای کثیف من خیلی سنگین است؛ تو نمیتوانی چنگ بزنی.🌙 در کمترین فرصتی که به دست می آورد، ما را میبرد گردش.🍃محمدرضا قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) بود🌙که ۱۳ تیرماه ۱۳۶۵، در عملیات کربلای ۱ بر اثر اصابت گلوله خمپاره ۱۲۰ در کنارش،💥به شهادت رسید*🕊️🕋
*شهید محمدرضا دستواره*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
سلام دوستان
مهمون امروزمون برادر عبدالحسین هست🥰✋
*تعبیر خوابــــــ*🌙
*شهید عبدالحسین یوسفیان*🌹
تاریخ تولد: ۱۵ / ۴ / ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۲۹ / ۹ / ۱۳۹۴
محل تولد: اصفهان
محل شهادت: سوریه
*🌹راوی← شبی مادر در خواب میبیند شخصی به او سکهای میدهد که روی سکه نام حسین نوشته شده🍃و در عالم خواب به او میگویند نام فرزندت را (عبدالحسین) بگذار💫همسرش← سال 88 با پدر و مادرم به سوریه رفتیم🌙 در حرم عمه سادات از حضرت زینب خوشبختی ام و یک همسفر و همراز خوب را از ایشان خواستم💞 تا قبل از سفر هر خواستگاری میآمد رد میکردم🥀آنجا از حضرت زینب خواستم وقتی برمیگردیم اولین خواستگاری که برایم میآید، میفهمم که فرستادهی شماست💫 و جواب بله را میدهم💐 از سفرمان دوماه گذشت، یک شب خواب دیدم که داخل یک حرم نشستم💫و یک خانم قد بلند و نورانی آمدند کنارم و گفتند: سوره انعام را همین حالا بخوان، تو به آرزویت رسیدی.»💫 فردای آن شب با مادرم نماز جمعه رفتیم📿همان جا سوره انعام را خواندم، بعد از نماز جمعه عموی عبدالحسین به پدرم زنگ زدند📞و اجازه خاستگاری گرفتند‼️و خاستگار هم عبدالحسین بود💫 خلاصه به دلم نشست و عقد کردیم🎊 شش سال و نیم در کنار هم بودیم💞 و خداوند دختری به نام زینب به ما هدیه داد زینبی که از صد کلمه ۹۹ تای آن بابا بود🎀آقا عبدالحسین سپاهی بود که داوطلبانه به سوریه رفت🕊️و عاقبت با اصابت تیر💥 به قلب، دست، پهلو، پا و چشم🥀به شهادت رسید*🕊️🕋
*شهید عبدالحسین یوسفیان*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos313*
رفاقت با شهدا
💐 بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 #هنوز_سالم_است #قسمت_هشتم وارد ساختمان شدند؛ 150 ن
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐
#هنوز_سالم_است
#قسمت_نهم
محمد رضا با تمام توانش همه آموزش ها را دنبال می کرد.
دوست نداشت که فکر کنند بچه است و این کار ها برایش زود بوده.
چند شب هم «خشم شب» زدند.غرق خواب بودند که صدای شلیک اسلحه در فضای بسته سالن ، ترس و دلهره را ب جانشان می انداخت. سراسیمه بیدار می شدند،در عرض سه ثانیه لباس می پوشیدند و از پله ها سرازیر می شدند. بعد هم تا دو ساعت در دل شب آموزش می دیدند.
کلاس عقیدتی هم مباحث مختلفی داشت؛اصول دین ،احکام ،قرآن،و آموزش نماز.مباحث کمی برایش سنگین بود ، اما مدام روی آنها مطالعه و فکر می کرد ،انگار دریچه ی دیگری برایش باز شده بود .
کلاس نماز را از همه کلاس ها بیشتر دوست داشت.برای او که از حدود پنج سالگی با تشویق های پدر و مادر نماز خوان شده بود،این کلاس انگار همنشینی با یک رفیق قدیمی بود و نماز های جماعت حال و هوای مسجد محل را برایش زنده می کرد؛ حال و هوای روز هایی را که وقتی از سرکار بر می گشت، با تمام خستگی به مسجد مر رفت و نمازش را به جماعت می خواند ، محمد رضا همه اش دنبال این بود که رشد کند .
بالاخره چهل و پنج روز آموزش تمام شد و نیروها مرخص شدند،
او که سربلند بیرون آمده بود ،راهی خانه شد . فقط چند روز وقت داشت تا ببیند طعم شهر ، سستش می کند یا نه . زمین، آسمان، خانه ، جوانی، لذت ،دوستان، درس، یتیمی، مادر، شهر ، جنگ ، جبهه،اسلحه، خرجی خانه، خدا ، مرگ، و همه چیز را کنار هم چید .درباره همه شان فکر کرد، با خودش کلنجار رفت تا آخر ب نتیجه رسید . مسیر را پیدا کرد و محکم تر از پیش در راه قدم گذاشت .
همه در ایستگاه راه آهن جمع شده بودند. رزمنده ها سرهایشان را از پنجره ها بیرون آورده بودند و آخرین سفارش ها را می شنیدند و لبخند می زدند. دست پدر و مادرها را می فشردند و گونه ی بچه هاشان را می بوسیدند. محمدرضا حال غریبی داشت و خودش هم نمی دانست این چه حالی است.
چند دقیقه ی دیگر، قطار سوتی کشید و به راه افتاد. دست ها توی هوا تکان خوردند و فریادهای ریز و درشت "خدانگهدار، التماس دعا، مراقب خودت باش و ..." به آسمان بلند شد.
قطار پر از نیرو بود و سنگین می رفت.
نسیم خنک بهاری در جنوب به گرما میزد .
نیروها وارد لشکر شدند. همه جا برایشان غریب بود . بعد از صحبت ها و تقسیم بندی نیروها ، قرعه تخریب به نام محمد رضا افتاد.گردان تخریب،جدا از لشکر بود .محمد رضا چیزی از کار تخریب نمی دانست.فقط اطلاعات گنگ و کمی داشت.فرمانده تخریب آمد و از فضا و کار سخت تخریب گفت؛اینکه در عملیات ها باید جانشان را کف دستشان بگیرند و جلو بروند؛ اینکه باید برای رسیدن به پیروزی ، پیش مرگ رزمنده ها بشوند و اینکه ....
#ادامه دارد....
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊
رفاقت با شهدا
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐 #هنوز_سالم_است #قسمت_نهم محمد رضا با تمام توانش همه آموزش ها را دنبال م
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐
#هنوزسالم_است
#قسمت_دهم
آموزش ها از فردا شروع می شد. محمدرضا و یازده نفر دیگر از بچهها توی یک چادر ساکن شدند.
توی گردان، از همه کوچک تر بود،اما اخلاق و رفتارش مثل بچهها نبود؛ مؤدب،موقر و سنجیده رفتار می کرد.
ساعت ها دویدن ، کلاغ پر، سینه خیز رفتن، غلت زدن و .... با آنچه در پادگان 21 حمزه دیده بودند ،زمین تا آسمان فرق داشت. فرمانده ها هم سخت گیر بودند ؛هر چند در ساعت های غیر آموزشی مثل برادری مهربان بودند.
کلاس های اختصاصی هم شروع شد. یادگیری کاشت و خنثی سازی انواع مین ضد نفر، کیکی، گوجه ای، M 64، تله ای ، ضد خودرو، ضد تانک، M 19 ،که آمریکایی بود و در ایران تولید می شد و ...
در گرمای جنوب، ساعت ها زیر آفتاب داغ دویدن و آموزش دیدن ، توان و تحملی می خواست که محمد رضا داشت؛ یعنی خواسته بود که داشته باشد.
حتی رزم شب و خشم شب هایی که ترحّم بقیه ی نیروها را بر می انگیخت،
برای محمد رضا شفیعی،جمعی گردان تخریب،کار قابل تحملی بود .
وقتی بشکه ی فوگاز کنار چادر منفجر می شد و تیربارها شروع به زدن می کردند، وقتی فرمانده بر سر بچهها فریاد می زد و دستور «بشین پاشو» و «بدو غلت بزن» می داد محمد رضا چهارده ساله مثل تیری که از چلّه کمان رها شده باشد، از جا کَنده می شد، و می دوید و در سرما و تاریکی بیابان روی خارها غلت می زد. صبح که می شد خسته،با بدنی کوفته می نشست و با ناخن گیر خارهایی را که در لباس و دست و پایش فرو رفته بود، بیرون می آورد و ...
این سختی ها برای محمد رضا مثل پاک کنی بودند که نوشته های روحش را پاک می کردند و دوباره می نوشتند.
آدم های جبهه انگار جور دیگری بودند؛با آدم های شهر فرق داشتند.
ذکر های بچهها،دفترچه های مراقبت از اعمالشان ، مهربانی هایشان، «فاستبقوا الخیرات» بودنشان، نماز های جماعتشان ،سجده های شکر مدامشان، تلاوت های قرآنشان که با اشک همراه بود و زیارت عاشورا های بعد نماز صبح، محمد رضا را زیر و رو کرده بودند نماز های شب حسینیه ی تخریب آنقدر عادی شده بود که «ریا» را از زندگی همه پاک می کرد.همین ها بودند که محمد رضا را دوباره،سه باره و چند باره به جبهه کشاندند.
وقتی ترکش به پایش خورد حس شیرینی ته دلش نشست. حس کرد که خدا گوشه ی چشمی هم به او دارد.
بستری شده بود تا دوباره جان بگیرد.کمی که بهتر شد ، دوباره راهی جبهه شد .
👈😍😔بسیجی شانزده ساله ای ک نگاه خدا را دنبال خودش می دید یا اینکه خودش را در مقابل خدا می دید😔😍👉
#ادامه دارد......
🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊