eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
662 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ جهان در حال تحول است،دنیا دیگر طبیعی نیست، الان دو جهاد در پیش داریم اول جهاد نَفس که واجب‌تر است زیرا همه چیز لحظه آخر معلوم می‌شود که اهل جهنم هستیم یا بهشت.... حتی در جهاد با دشمن‌ها احتمال می‌رود که طرف کشته شود ولی شهید به حساب نیاید چون برای هوای نفس رفته جبهه و اگر برای هوای نفس رفته باشد یعنی برای شیطان رفته و در این حال چه فرقی است بین ما و دشمن! آن‌ها اهل شیطان هستند و ما هم شیطانی.... 🌷 📎یادش_باصلوات 📎اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
رفاقت با شهدا
🌈🌸 شهید محمد هادی ذوالفقاری 🌸🌈
✅ زندگینامه شهید هادی ذوالفقاری از زبان خودش 🌺🌸 من محمد هادی ذوالفقاری ... 🌸 بهمن سال 1367 در یک شب جمعه چند روز بعد از فاطمیه به دنیا آمدم. روزی که مادرم مرخص شد شهادت امام هادی (ع) بود، برای همین اسمم را گذاشتند محمد هادی. 🌸 بعد از دوره تحصیل وارد فضای کار شدم و در یک فلافل فروشی که خانواده ی صاحبش اصالتاً اهل کاظمین بودند مشغول شدم. اسم مغازه را هم گذاشته بودند الجوادین. اصلا انگار زندگی ام همه جوره با امام هادی گره خورده بود. 🌸 خیلی اهل کار بودم، کار کردن را دوست داشتم. مثلا دیوار طبقه ی بالا ی مسجدمان را گچ کاری کردم و لوله کشی هم می کردم. دوست داشتم کارهام خالصانه و فقط برای خدا باشه و کسی از کارهام سر در نیاره، 🌸 برای مردم محروم هم کارمی کردم بدون اینکه مزدی بگیرم. آخه مگه کار رو برای مردم می کردم که بخواهم از آونها پول بگیرم. مطمئن بودم هر زمان احتیاج به پول داشته باشم خود مولا کمکم می کنه. یکبار از تهران مادرم زنگ زد و یک میلیون تومان پول می خواست. شب طبق معمول رفتم حرم. کنار ضریح بودم که یک نفر صدایم کرد و گفت: این پاکت مال شماست. فکر کردم مربوط به حوزه است. وقتی برگشتم پاکت را باز کردم. یک میلیون تومان پول داخل آن بود.... 🌸 اهل ورزش بودم، فوتبالم خیلی بود! بچه ها بهم میگفتن هادی دل‌پیرو! 🌸 خیلی دلم برای جوان هایی که اسیر گناه و خام حرف های دروغ دشمن شده بودند می سوخت. هیچ جوره زیر بار اهانت به رهبری نمی رفتم! عاشق شهدا بودم و این عشق را با طراحی عکس هاشون ابراز می کردم. 🌸 به علاقه ی ویژه ای داشتم و تو همه‌ی زمینه ها ایشونو الگوی خودم قرار می دادم. مثلاْ دوست داشتم مثل شهید هادی خالصانه کار کنم و جیبم همیشه پر از پول باشه تا به کسی که نیاز داره کمک کنم تا خداوند ان شاءالله اون دنیا دستم رو بگیره... 🌸 اعتقاد داشتم، هر نگاه به نامحرم شهادتم رو به تاخیر میندازه برای همین سعی می کردم خیلی مراقب چشم هام باشم. یه بار نزدیک بود به گناه بیفتم بعد از این موضوع برای تنبیه نفس خودم ، با آتش پشت دستم را داغ کردم. 🌸 سال 90 تصمیم گرفتم برم حوزه با اینکه همه میگفتند حوزه رفتن در نجف خیلی سخته. در حوزه به تحصیلات پرداختم و شب ها میرفتم به وادی السلام و در یک قبر خالی عبادت میکردم البته جز عبادت برای پا گذاشتن روی ترسم نیز به آنجا میرفتم. درطول تحصیلم در حوزه یک روز یکی از دوستان پیش من امد و به من گفت که شهریه طلبه ها از سهم امام زمان هست. این حرف من را به فکر فرو برد و از ان به بعد شهریه نگرفتم. در همان سال بود که عازم کربلا شدم این سفر تحول اساسی در من ایجاد کرد به طوری که بعد این سفر احساس کردم به گم شده ام نزدیکتر شدم. توی بهمن همون سال برای شرکت در عملیات شهر بلد، اعزام شدم منطقه. احساس میکردم دفاع از حرم حال و هوای روزهای دفاع مقدس رو داره . 🌸 بار آخری که به تهران سفر کردم، کاملا آماده شهادت بودم وصیت نامه‌ام رو کامل کردم و از اونایی که باهاشون رفت و آمد داشتم حلالیت گرفتم. دوست نداشتم کسی از من ناراحت باشه. شب های آخر حال و هوای متفاوتی داشتم. شوق پرواز در وجودم زبانه می کشید. وقتی به نجف برگشتم ، تا حرم با خدا مناجات می-کردم. بعد به سامراء رفتم. احساسم این بود که دیگه دوست ندارم در این دنیایی که رنگ گناه داره زنده بمانم. 🌸 در بهمن 93 در سامرا با حمله انتحاری بولدوزر تکفیری ها در حالی که برای شهادت لحظه شماری می کردم، به آرزویم رسیدم و به دیدار خدا رفتم. 🌸 پیکرم سه روز بعد، ده ها متر آن طرف تر پیدا شد و در سامرا، کاظمین، کربلا و نجف طواف داده شد و در مزاری که بارها در داخل آن قرآن و دعای کمیل خوانده بودم در وادی السلام نزدیک حرم امیر مومنان به خاک سپرده شدم. 🌺 دوست من، دست یابی به قله رفیع انسانیت آسان است. کافی است کمی همت و اراده به خرج دهی. بیا امشب با هم، هم قسم شویم و دست در دست یکدیگر بگذاریم تا از یاران آخر الزمانی مولایمان باشیم. یاعلی – دوست آسمانی تو - محمد هادی 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ❤️قهرمان من ؛ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوربین ، عکس دوربین شکسته شهید محمد هادی ذوالفقاری است 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🦋•• 🎤•|حامد‌زمانۍ|• 🎧ناحله‌الجسم‌یعنۍ...‌😢💔 📹ڪلیپـــ شهداۍ جنگـــ تحمیلۍ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 داستانی درباره شهید ابراهیم هادی 🌹 برف شدیدی می بارید سوز سرما هم آدم رو کلافه می کرد توی جاده برا انجام کاری پیاده شدیم یادم رفت سوئیج رو بردارم یهو درهای ماشین قفل شد به خانومم گفتم سوئیچ یدک کجاست؟ گفت اونم توی ماشینه نمی دونستیم چیکار کنیم توی اون سرما کسی هم نبود ازش کمک بگیریم هر کاری کردم درب ماشین باز نشد شیشه ی پر از برف ماشین رو پاک کردم یهو چشمم افتاد به عکس شهید ابراهیم هادی که به سوئیچ ماشین آویزون بود به دلم افتاد از ایشون کمک بگیرم به شهید گفتم: شما بلدی چیکار کنی خودت کمکمون کن از این سرما نجات پیدا کنیم همینجور که با شهید حرف میزدم ناخوداگاه دسته کلید منزلم رو در آوردم اولین کلید رو انداختم روی قفل ماشین تا کلید رو چرخوندم ، درب ماشین باز شد خانومم گفت: چطور بازش کردی؟ گفتم با دسته کلید منزل خانومم پرسید: کدومش ؟ مگه میشه؟ شروع کردم کلیدای منزل رو روی قفل امتحان کردن تا ببینم کدومش قفل رو باز کرده با کمال تعجب دیدم هیچ کدوم از کلیدها توی قفل نمیره اونجا بود که فهمیدم عنایت شهید ابراهیم هادی شامل حالمون شده 🌹منبع: کتاب سلام بر ابراهیم🌹
وقتی به خاطر محبوبیتش پیشنهاد نامزد ریاست جمهوری شدن را دادند گفت: من نامزد گلوله ها و نامزد شهادت هستم. دلهــا 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼دلنوشته ای برای سردار ✍یادمان نمی رود وقتی خبر شهادتت را را شنیدیم آن قدر بی تاب و مضطرب شدیم که گویی بوی مرگ را از شدت ترس حس می کردیم. آن قدر احساس بی کسی کردیم که هیچ چیز جز روضه ی اربابت آراممان نمی کرد و تنها چیزی که تسکینمان می داد انتقام خون پاکت بود و نفرت از هر چه سیاهی و پلیدی و پلشتی. آن روز آن قدر جگرمان سوخته بود که هیچ متوجه ی ازدحام و شلوغی و خستگی و ساعت ها انتظار برای شرکت در مراسم تشییع تو نمی شدیم .آخر ما دل سوخته بودیم و در همه ی آن شلوغی ها و ازدحام فقط به برانداختن و برچیده شدن ظلم با همه ی توان فکر می کردیم چرا که ما نمی خواهیم عاشورا بار دیگر تکرار شود، اما غافل از اینکه تو هنوز هم دست از دفاع از مظلوم بر نداشته ای و همانند همان زمانیکه جسمت در کنارما بود اکنون خونت بلکه مقتدرتر و استوارتر در کنار ما و همه ی مظلومان عالم ایستاده و مرز مبارزه را تا دل کاخ سفید برده است. راستی تو مگر چند نفر بودی که این همه قدرت داری. نه نه !هرگز! تو همان یک نفر هستی که محو در خدا شدی و چون به ملکوت اعلی رسیدی هدایت این کشتی پرطوفان را به همراه همه ی کسانی که در دنیا از آنها به نیکی یاد می کردی و با عنایات حق تعالی تا سر منزل مقصود خواهی برد و در آینده ای نه چندان دور همه ی دنیا شاهد فروپاشی حکومت پوشالی و جعلی اسرائیل و طبل توخالی آمریکا خواهند بود. "خداوند بر درجاتت بیفزاید که حامی مظلومان جهان بودی" "روحت شاد حاج قاسم عزیز" 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹 ازدواج شهدا کجا و ازدواج ما کجا...؟! گاهی دلم برای ازدواج هایی به سبک شهدا تنگ می شود... ازدواجی به سبک 🌷شهید ردانی پور.... که بجای اینکه به فکرِ برگزاری مراسم تجملاتی باشد به فکر رساندن کارت عروسی به حرم حضرت معصومه بود... مراقب بود در مجلسش گناه نشود... آخر حضرت زهرا مهمان ویژه ی مجلسش بود... ازدواجی مثل 🌷شهید میثمی... که شبِ عقد از همسرش مُهر در خواست کرد تا نماز شُکر بجا آورد‌... میتوانست مثل خیلی های دیگر شب عقد مشغول رقص و بی بند و باری باشد اما فهمید که همسر نعمت خداست و در قبال نعمت باید شکر کرد نه عصیان... یا مثلا ازدواجی شبیه به 🌷شهید مدق... که همسرش گفت نمیخواهم مهریه ام بیشتر از یک جلد قرآن و شاخه نبات باشد... او هم میتوانست هزار جور بهانه بیاورد و بگوید مهریه پشتوانه است و حق زن است و ... یا دلم برای ازدواجی به سبک 🌷شهیدکلاهدوز تنگ شده... که خرید عقد همسرش یک حلقه و یک جفت کیف و کفش بود و مراسم عقدش را خیلی ساده با سی چهل نفر مهمون برگزار کرد... یا 🌷شهید محمد ابراهیم همت که زندگی شان را در اتاق کوچکی روی پشت بام شروع کردند! دریغ از یک چراغ خوراک پزی در اوایل زندگی... یا 🌷شهید مهدی باکری که اهل سادگی و از تجملات بیزار؛ که زندگی را در دو اتاق خانه ی پدری شروع کردند! همراه با وسایل ضروری زندگی که آن قدر کم بود در یک پیکان استیشن جا می شد... آن روز ها مراسم را ساده میگرفتند در انتخاب همسر به تقوا و دیانت توجه میکردند نه پول و ظواهر... خدایی عمل میکردند و علوی زندگی میکردند... این روزها سخت درگیر تجملات و ظواهر شدیم و معترض هم هستیم که چرا اینقدر طلاق و بدبختی زیاد است... ما بجای توجه به "شعائر" الهی به "ظواهر" دنیوی توجه میکنیم.... به راستی که همه ی ما میدانیم راه اهل بیت و شهدا چیست ... و وای به حال ما که میدانیم و اینگونه عمل می کنیم.... نگاهی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
شهیدی که زندگیش با امام رضا(ع) پیوند داشت/ خوابی که بعد از 19 سال تعبیر شد شهید «محمد تیموریان»، شهیدی  که سراسر زندگیش با امام رضا(ع) پیوند داشت، در ادامه میآید: هر چه بیشتر از سردار شهید محمد تیموریان میشنیدم اشتیاقم برای خواندن پرونده این شهید بیشتر میشد. وقتی ورق به ورق پرونده را میخواندم بوی خوش صحن و سرای حرم و بارگاه رضوی را حس میکردم. استشمام بوی حرم امام رضا(ع) از لابهلای پروندهای که متعلق به شهیدی از جنس کبوتران حرم است، بسیار لذت بخش بود.  شاید بارها و بارها دست نوشتهها، خاطرات و گزارشات لحظه به لحظهی محمد را مرور کردم و با هر بار خواندن احساس میکردم شاید همین چند لحظهی پیش نوشته شد و هنوز جوهر آن خشک نشده، هنوز تازگی کلماتی که میخوانی احساس میشود. اما این پروندهی زیبا و خواندنی یک چیز کم داشت و آن هم شرح حال و زندگی نامهای از دلاور جبهههای غرب و جنوب سردار شهید محمد تیموریان بود. تصمیم گرفتم از قلم ناتوان و اندیشهی ناقصم کمک بگیرم و شرحی از زندگی این سردار شهید بنویسم. اما در نگارش هر چند کوتاه از زندگی سردارشهید «محمد تیموریان» حال عجیبی به من دست میداد نوشتن یک زندگینامه آن هم برای یک شهید در نوع خود زیباست.  توی ذهنم سال 1344 هجری شمسی را میدیدم، شهرستان آمل، با کوچه پس کوچههای قدیمی و کم عرض و باریک، و خانههای کاهگلی که در آن صفا و صمیمت موج میزند. محلهی شهید تیموریان را نیز لبریز صفا و صمیمت روستایی میدیدم. به خانهی «حسن تیموریان» میرسم. اهل خانه منتظر تولد نوزادی هستند از جنس خوبیها و مهربانیها، لحظهها به کندی میگذرد، اندکی بعد موجی از شادی و سرور فضای صمیمی خانه را پر میکند، کودکی پابه عرصهی هستی مینهد، پدر بزرگ نامش را فریدون میگذارد، همان کودکی که با توسل مادرش به امام رضا(ع) شیرینی را به این خانه آورد.  با خودم خوابهای مادر محمد را مرور میکنم «خواب دیدم امام رضا(ع) نوزادی را که در پارچهی سرخ رنگی پیچیده شده به سوی من میفرستد. و چندی بعد خوابی دیگر، دوباره خواب میبینم کنار رودخانهی آبی ایستادهام و سنگ گرانبهایی از دستم به داخل آب میافتد، با خودم میگویم این سنگ چقدر برایم با ارزش بود...» شاید آن روز سید هاجر حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد که تعبیر این دو رؤیا «محمد و شهادت محمد» باشد. همان کودکی که در یک سالگی وقتی که چشمان ناامید پدر و مادرش به گلدستههای طلایی رنگ حرم آقا امام رضا(ع)دوخته شده بود، با یک نگاه آقا شفا میگیرد. گویا قرار است عنایت آقا لحظه به لحظه شامل حالش شود. روزها می گذرد، فریدون در دامن پاک مادری سیده بزرگ می شود و قد می کشد. او  در کنار خود پدری دارد مهربان و صمیمی، که پابه پای او به مکتب می رود، قرآن یاد می گیرد، در مجالس مذهبی شرکت می کند.  هفت سالگی دست در دست پدر پا به مدرسه می گذارد. سال های مدرسه از پی هم می گذرد و «فریدون تیموریان» یا همان«محمد تیموریان» دانش آموز موفق رشته ی ریاضی دبیرستانی می شود که دانش آموزان اش او را چون معلمی در کنار خود می دیدند. و او خود را دانش آموزی در مدرسه ی انقلاب می دانست و هر روز خود را به صف انقلابیونی می رساند که به خیابان ها می آمدند و برعلیه رژیم منحوس پهلوی فریاد می زدند. بهمن 57 که از راه می رسد این بوی خوش پیروزی انقلاب است که همه جا را فرا می گیرد و جشن پیروزی درگوشه گوشه ی ایران اسلامی برپا می شود.  با تشکیل بسیج به فرمان حضرت امام خمینی (ره) فریدون دراین نهاد مقدس ثبت نام و فعالیت هایش را آغاز می کند. شهریور 59 که طبل جنگ نواخته می شود درس و مدرسه  را رها می کند و با چند تن از دوستان خود راهی دانشگاه جبهه می شود. آنچه که خود از جبهه رفتنش می گوید شیرین و خواندنی است:  «مهر ماه 59 بود که جنگ شروع شده بود و ما همه عاشق جهاد در را ه خدا و جنگ با بعثیون، اما به علت کارهای درون شهری و تحصیل نتوانستیم برویم . حدود یک ماه قبل از عید همان سال به همراه عده ای از بچه های محله ی ملت آباد، تصمیم گرفتیم که 15 روز مرخصی عید را با 15 روز هم روی آن گذاشته ، به جبهه برویم. با سپاه صحبت کردیم و آنها قبول کردند. از آن طرف خانواده مان راهی سفر شیراز بودند برای دیدن یکی از آشنایان که چند سال بود که ندیده بودیم و بسیار بسیار اصرار می کردند که من از رفتن به جبهه منصرف شوم و همراه آنها راهی شیراز شوم. اما عشق به جبهه و جهاد به قدری بود که این سفر را هیچ شمردم ,گفتم من باید بروم جبهه ...» و حالا که فریدون جبهه ای می شود نام "محمد" بر خود می نهد. راستی چه زیباست که انسان نام خود را به انتخاب خود برگزیند. و حالا این محمد بود که آمده بود تا نگذارد ذره ای از خاک وطن به دست بیگانه بیفتد. او محمد بود که فریدونش می گفتند. او فقط فریدون نبود، فقط فرمانده ی گردان نبود! فقط یک سرباز نبود! فقط یک پاسدار نبود. نه! همه ی اینها بود به اضافه ی این که او یک عارف عاشق بود که م
اندن در جبهه را یک عشق می دانست، عشق به جهاد، عشق به وطن... و بچه های جبهه ب رایش عزیز و دوست داشتنی بودند. محمد بعد از هر عملیاتی به پابوس آقا امام رضا(ع) می رفت و بعد از آن که روح و جان در فضای معنوی حرم صیقل می داد برای دیدار با خانواده به آمل می رفت. راستی کسی نمی داند بین او و آقا امام رضا چه گذشته بود! شاید محمد می رفت برای تجدید عهدی که از کودکی با آقا بسته بود. برای محمد شرکت در عملیات های مختلف شیرین و جذاب بود طوری که بعد از هر عملیات گزارش لحظه به لحظه ی آن عملیات را در دفتر خاطرات خود به ثبت می رساند. همان دفتری که امروز چون گنج گرانبهابی در دستان ماست. محمد بعد از عملیات محرم لباس مقدس پاسداری را از عالم و عارف وفقیه بزرگوار حضرت آیت الله حسن زاده ی آملی تحویل می گیرد. وقتی تیپ کربلا تبدیل به لشکر25 کربلا می شود به فرماندهی گردان  شهید دستغیب منصوب می شود. سردارشهید تیموریان فرماندهی گردان در عملیات های والفجر4، والفجر6، رمضان، بیت المقدس، محرم ، بدر و محمدرسول الله و... را طی سال های دفاع مقدس عهده دار بود. محمد در عملیات والفجر 4به فرماندهی گردان یارسول منصوب می گردد که گردان خط شکن بود و با همین گردان در عملیات والفجر 6 به جنگ دشمن می رود.  محمد در یادداشت هایش از عملیات والفجر6 این گونه می نویسد: «خدایا! روزی که عملیات والفجر6 تمام شده بود، چه عملیاتی؟! خیلی حرف ها داشت و خیلی کارها وآنجاباز هم خود را نشناختم. عجب نیروهایی داشتم ، اکثرا شهید شدند، البته نیروهای ارگانی نه نیروهای عمومی. باهم بودیم، با هم زندگی می کردیم، می گفتیم، می خندیدیم، در غم هم شریک بودیم، بعد از عملیات آنها...»  و محمد که در یکی از عملیات ها مجروح می شود برای درمان به مشهد مقدس منتقل و بعد از سه روز به جبهه برمی گردد. شاید این آخرین باری بود که به پابوس آقا می رفت. اما نه! او یک بار دیگر نیز به مشهد می رود آن هم بعد از شهادتش! شهادتی که در تاریخ 23/12/1363 قسمت  اش می شود و روح عرشی و ملکوتی اش در آسمان ها به پرواز در می آید. پیکر پاک محمد را که اشتباها با شهدای لشکر 5نصر به مشهد می برند.آری! قسمت محمد بود که برای آخرین بار با شهدای مشهد دور حرم آقا طواف داده شود و این گونه به «آخرین زیارت » مشرف می شود و بعد از سه هفته به آمل برمی گردد تا  روی دست های مردم انقلابی و مؤمن آمل تشییع و در جوار امام زاده ابراهیم (ع) این شهر آرام بگیرد. نحوه ی شهادت سردار شهید محمد تیموریان آن چنان بود که خود بارها گفته بود و حتی در نوشته هایش نیز آمده است که:  «صدام لعنتی هنوز تیر و ترکشی نساخته که با آن مرا بکشد...» با کمی دقت در نحوه ی شهادتش می بینم پیکر شهید سالم به خانواه اش می رسد. شهید تیموریان در عملیات بدر در هور الهویزه در حالی که شهدا و مجروحان عملیات بدر را از آب بیرون می آورد بر اثر انفجار یک گلوله در داخل آب به شهادت رسید و این چنین بود که خواب مادرش بعد از 19 سال تعبیر می شود. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا