👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
🍁🍊🍁 🍁🍊 🍁 ✫#ارسالی از اعضای کانال ✦ عنوان داستان: #توکل_به_خدا_1 💟 قسمت اول با سلام خدمت همه
🍁
✫#ارسالی از اعضای کانال
عنوان داستان: #توکل_به_خدا_2
💟 قسمت دوم
غم از دست دادن والدین و تنهایی خیلی اذیتم می کرد طوری که به وسواسی شدید مبتلا شدم هر قدر پیش مشاور و روانپزشک می رفتم فایده ای نداشت و روز به روز بدتر میشدم به طوری که همه چیز روچندین بار آبکشی می کردم ولی دلم رضایت نمی داد .
سر کار می رفتم و وقتی می اومدم خونه همه چیز را آبکشی می کردم چندین سال از عمرم به همین روش بیهوده هدر رفت یک روز سرد زمستانی بود و توحیاط داشتم لباس می شستم (لباسشویی رو قبول نداشتم) برف به شدت می بارید و سوز و سرما اما من همچنان میشستم همونطور کنار تشت نشستم زیر برف انقدر ناله و ضجه زدم و خدا رو صدا کردم و ازش کمک خواستم گفتم یا منو شفا بده و این وسواسی رو ازم بگیر یا منو بکش راحتم کن...
خلاصه اونشب خیلی حالم بد شد اطرافیان هم دعوام می کردن که نکن هر چی می گفتم دست خودم نیست باور نمی کردند...
متوسل به خدا شدم وبا خدا عهدی بستم که تا به امروز بجا اوردم و الحمدلله از اون سال به بعد حالم بهتر شد و داروهایی رو که روانپزشک داده بود ریختم دور و با توکل به خدا بعد ۱۰ سال خودم رو از این وضعیت فلاکت بار نجات دادم والحمدلله امروز مثل افراد عادی هستم ....
بعد از فوت مادرم مشکلات زیادی داشتم تو خونه پدری با ۲ برادر و خانواده هاشون زندگی می کردم خیلی اذیت می شدم ولی انگار چاره ای نداشتم چون تنها نمی تونستم زندگی کنم .
تا اینکه سال ۸۰ استخدام شدم و برای ازمایشات و معاینات مربوط به استخدام رفتم که یکی از پزشکان مربوطه که باید تایید می کرد گفت خانم مشکل جسمی شما خیلی شدیده و بزودی فلج میشید .
دیگه از زندگی کاملا نا امید شدم روز وشب گریه می کردم و به کسی هم چیزی نمی گفتم تا اینکه یک روز با ناهید دختر خاله ام صحبت کردم و گفتم دکتر اینجوری گفته ناهید گفت :یعنی چی مستقیم به خودت گفت، گفتم اره
ناهید دلداریم داد و گفت تو که دختر صبوری بودی و همیشه به خدا اعتماد داشتی چرا اینبار باحرف یه دکتر که ممکن اشتباه باشه خودتو باختی خوشحال باش بعد ۱۰ سال داری استخدام میشی...
بعد خداحافظی از ناهید خیلی فکر کردم با خودم گفتم خدایی که تا امروز نگهدار من بوده از این پس هم مراقب منه و توکل به خدا کردم و به کارم مشغول شدم ولی این حرف همچنان چون خوره ذهنم را در گیر کرده بود تو این مدت امورات زندگی رو با حقوق پدرم می گذروندم چون حق التدریس دائم حقوق نداشتم ....
✨ #ادامهدارد...
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال