👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
✨💢✨💢✨💢 ✨💢✨💢 ✨💢✨💢✨ ✨💢✨ ✨ ✫#ارسالی از اعضای کانال ✦ عنوان داستان: #زخم_زبان_1 💢قسمت اول✨ سلام م
✨💢✨💢✨💢
✨💢✨💢
✨💢✨💢✨
✨💢✨
✨
✫#ارسالی از اعضای کانال ✦
عنوان داستان: #زخم_زبان_2
💢قسمت دوم✨
ماما بچه رو میذاره روی تخت میاد به مامانم برسه همون موقع تو نزدیکی اون بیمارستان صدای انفجار شنیده میشه و لرزش توی کل اون بیمارستان احساس میشه تخت هم که حفاظ درست و حسابی نداشته ...
کلا دوتا ماما تو اون بیمارستان بودن و یکیشون پیش مامان من بوده تا میاد به خودش بیاد برادر کوچولوی من که هنوز یک روزشم نبوده از روی تخت پرت میشه کف بیمارستان و چون سرش هنوز خیلی شل بوده میمیره ....
مامانم که این صحنه رو میبینه بعد از اون دچار جنون میشه شماره خونه پدری خودشو به ماما میده و پدربزرگ و مادربزرگ مادریم خودشون رو با اولین پرواز صبح روز ۴ خرداد به خرمشهر میرسونن و مادر من رو به تهران میبرن...
پدرم که از مرخصی میاد سراغ زنشو میگیره بهش میگن از بس تنبل و نازنازو بود ول کرد رفت تهران ...
زمانیکه پدرم به تهران میره دایی هام و پدربزرگم میگن ما نمیذاریم دیگه دخترمون رو پیش خانوادت ببری !!
بابام هم متاسفانه خیلی بچه ننه س ، وقتی میبینه اینجوریه میگه باشه پس من برمیگردم جبهه تو مرخصی بعدیم تکلیف دخترتون رو مشخص میکنم(تصمیم ب طلاق میگیرن)
مادرم چون بابامو خیلی دوست داشته کلی گریه میکنه و براش نامه مینوشته...
پدرم به اسارت گرفته میشه و چند سال اسیر بوده و هیچکس ازش خبر نداشته جز یکی دوبار که اسمشو تو رادیو اعلام میکنن بعنوان اسیرهای جنگ..
تو اون چندسال هم مادرم تهران پیش خانواده خودش بوده و هیچکس از بستگان شوهرش حتی سراغشو نمیگرفتن !!
سال ۷۱-۷۲پدرم برمیگرده و همه شوکه میشن حالا دیگه یه جانباز اعصاب و روان هم شده بوده...
خانواده پدریم میبینن اگه الان زنشو طلاق بده دیگه پیدا کردن دختری که حاضر باشه با یه جانباز اعصاب و روان زندگی کنه سخته تصمیم میگیرن هرطور شده سازش کنن به پدرم میگن حالا که جنگ تموم شده دست زنتو بگیر برو یه شهر دیگه فقط تهران حق نداری بری...
پدرم بخاطر مشکلی که پیدا کرده بوده از طرف محل کارش بازنشسته ش میکنن و با مادرم راهی اصفهان میشن همون زمان مادرم متوجه میشه که من رو بارداره و دکتر بهش میگه بخاطر زایمان سخت قبلی که داشتی و مشکلات بارداری فعلیت باید سرکلاژ کنی
مادرم هم از ترس اینکه بچش بمیره طلاهاشو میفروشه و سرکلاژ میکنه و تو یکی از بهترین بیمارستان های خصوصی زایمان میکنه بعد از تولد من تمسخر و تحقیر های خانواده پدریم شروع میشه که بخاطر یه دختر رفتی همه طلاهاتو فروختی و بچه دوختنی و دختر،دیوار همسایه ست و این حرفا...
همون موقع عمم تازه عقد کرده بوده پدر مادرم از حرفای خانواده پدریم خیلی دلش میشکنه و ناراحت میشه و میگه چرا اینجوری میگین بچه سالمه باید خداروشکر کرد.. شما خودتونم دختر دارید ان شاءالله همینجور که دل دختر منو شکستید خدا دلتون رو بشکنه پیامبر هم با اون عظمتش چند تا دختر داشته بعدم شما که پسر میخواستین چرا سر زایمان اولش یکیتون تو بیمارستان نموند؟
✨ #ادامهدارد...
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال ✫
✨💢✨💢✨
✨💢✨💢
✨💢✨
✨💢
✨
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
✨💢✨💢✨💢 ✨💢✨💢 ✨💢✨💢✨ ✨💢✨ ✨ ✫#ارسالی از اعضای کانال ✦ عنوان داستان: #زخم_زبان_2 💢قسمت دوم✨ ماما
✨💢✨💢✨💢
✨💢✨💢
✨💢✨💢✨
✨💢✨
✨
✫#ارسالی از اعضای کانال ✦
عنوان داستان: #زخم_زبان_3
💢قسمت سوم✨
میگذره و من با تمام بی مهری و بی توجهی های خانواده پدریم که همین الانش هم اصلا منو بعنوان نوه شون حساب نمیکنن و همش پشت سرم حرف میزنن که جسته و گریخته به گوشم میرسه بزرگ میشم ،، هنوز یکسالم نشده بوده که مادرم میفهمه بارداره ،عمم که اون موقع تازه عروس بوده به مادرم میگه چیه مثل گربه ها پرت پرت حامله میشی بچه پس میندازی .نگو که این یکی هم دختره که به داداشم میگیم سه طلاقت کنه !!
مامانم خیلی دلش میشکنه و باتوجه به سن و سال کمش و اعتقادات قدیمی ها که میگفتن پرستاری از یه جانباز اجر اخروی زیادی داره و جو معنوی که گرفته بودش هیچی نمیگه تا اینکه برادرم بدنیا میاد...
به محض تولدش خانواده پدرم میان و میگن باید اسم یکی از پسرهای ما ک شهید شده روش بذارین که یاد و خاطرش رو زنده کنید خلاصه بابای منم که تو جو بوده میره بدون اینکه نظر مامانمو بخواد برا خودش شناسنامه رو میگیره و میاره...البته پدرم در مورد من هم همینکارو کرده مادرم هرچی بهش میگه من خیلی اسم دختر پیغمبرو دوست دارم بابام گوش نمیده میره اسمی ک خودش دوست داشته شناسنامه میگیره...
مامانم بخاطر اینکه دلخوری پیش نیاد باز هیچی نمیگه و صبوری میکنه ...
برادرم دوساله بوده و من سه سال و نیم که مادرم باز دوباره باردار میشه ..عمم اون موقع تازه حامله شده بوده ،تا خبر بارداری مادرم به گوش خانواده پدریم میرسه بهش میگن اووووه میخوای جا پاتو سفت کنی. عمم هم بهش میگه به پشه ها بگید از بغل این زنداداش من رد نشن زرتی آبستن میشه!!!!
مامانم اون موقع دیگه خیلی دلش میشکنه و عمم رو نفرین میکنه که ان شاءالله هربلایی سر اون اومده سر عمم هم بیاد.. تو ۸ ماهگی مامانم متوجه میشه که بچه تو شکمش بخاطر اینکه خیلی کار میکرده و سنگین بلند میکرده و دوتا بچه کوچیکو دائم به بغل داشته تکون نمیخوره وقتی میره بیمارستان دیر شده بوده و بهش میگن بچه مرده ..
عمم که پا به ماه بوده میاد خونمون و به مامانم میگه خداروشکر که مرد یه نون خور کمتر ..البته نگران نباش اگه تویی سال دیگه دوباره حامله ای !!!
مامانم که دیگه صبرش تموم شده بوده میزنه زیر گریه و به عمم میگه ان شاءالله هراتفاقی برا من افتاد برا توام بیفته که بفهمی من چه زجری کشیدم.. عمم مسخره میکنه و میگه از دعای گربه کوره بارون نمیاد و چیه بهت برخورد اینقدر که تو هرسال آبستن میشی گربه ها هم زایمان نمیکنن بذار راحتت کنم تو متخصص پسر مرده زاییدنی این یه دونه هم بخاطر اسم داداش منه که برات مونده !!
میگذره وماه نهم عمم میرسه میره بیمارستان برا سزارین برای هفته بعدش نوبت میزنه نزدیک زایمانش که میشه همش دل درد داشته و حس میکرده بچه ی گوشه از شکمش جمع شده ولی توجه نمیکرده میره بیمارستان و میبرنش اتاق عمل میفهمن بچه تو شکمش مرده و بند ناف پیچیده بوده تو گردنش خفه شده و خانوم اصلا نفهمیده بچه تو شکمش تکون نمیخوره...
✨ #ادامهدارد...
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال ✫
✨💢✨💢✨
✨💢✨💢
✨💢✨
✨💢
✨
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
☘️💫⚡☘️💫⚡
☘️💫⚡☘️
☘️💫⚡
⚡☘️
⚡
✫#ارسالی از اعضای کانال ✦
عنوان داستان: #در_آرزوی_آرامش_1
☘️قسمت #اول
سلام به اعضای کانال داستان وپند میخواستم قصه زندگیم براتون تعریف کنم
وقتی۳ساله بودم مادرم فوت کرد، ما ۶تا بچه بودیم ۳تا دختر ۳تا پسر.
پدرم اخلاقش بد بود دست بزن داشت مادر بزرگم خیلی تو زندگی ما دخالت میکرد. پدرم به حرف مادرش بود روزی نبود که مادرم کتک نزنه .مادرم از صبح تا شب قالی میبافت کسی با ما رفت و آمد نمیکرد.به خاطر اخلاق پدرم مادرم ۳بار سکته کرد بار اول زبانش بند آمد بار دوم فلج شد بار سوم تمام کرد..تو سن ۳۵سالگی تنهامون گذاشت.
یادم صبح زود بود من با صدای گریه بیدار شدم دیدم مادرم گذاشتند وسط حیاط روی تخت یه ملافه سفید کشیده بودن روش من نشستم لب ایوان به مادرم نگاه میکردم وقتی مادرم گذاشتند تو تابوت به طرف قبرستان میبردند من پشت سر تابوت دویدم گفتم کجا میری ننه ،گریه تا اینکه خواهرم آمد من بغل کرد برد تو خانه، مراسم مادرم تمام شد ولی ما هروز هر شب بهانه مادرم میگرفتیم پدرم اخلاقش بدتر از قبل شده کسی جرات نمیکرد بیاد خانه ما نه خاله نه دایی،هیچ کس ..
روزها میگذاشت یادمه ما جرات نداشتیم بریم بیرون.. پدرم سالی یه بار لباس برای مامیخرید برادر کوچکم تازه ۲ساله ش بود که مادرم فوت کرد به خاطر اینکه کوچک بودیم بیشتر بهانه مادرم میگرفتیم تا اینکه یک سال بعد خواهرم نامزد کردند و عروسی کرد رفت..
یادم عروسی خواهرم من و برادر کوچکم گریه میکردیم...
با رفتن خواهرم دوباره ما تنها شدیم ،تا یه مدت همه ناراحت بودیم تا اینکه با شرایط جدید عادت کنیم . ما بچه ها شب رو بهتر میخواستیم چون وقتی پدرم میرفت بخوابد میدونستیم دیگه غر نمیزنه ، دیگه کتک نمیزنه. من مثل همه رفتم کلاس اول دبستان من با دوستام خیلی فرق داشتم چه از نظر خانواده، چه وضع مالی، عاطفی خیلی حسرت تو دلم بود ما وضع مالی خوبی نداشتیم یه موقع میشد همسایه لباس بچه هاش برای ما می آوردند که بپوشیم یا غذاهای که میپختند و دیگه قابل خوردند نبود برای ما می آوردند البته وقتی که پدرم نبود ، چون پدرم دعوا میکرد . روز به روز بزرگتر میشدیم و جای خالی مادرم بیشتر احساس میکردیم احساس تنهایی ، احساس فقیر بودن، حقارت و...
وقتی کلاس سوم دبستان بودم خواهر دومم نامزد کرد یه جور دل شوره افتاد تو دل ما دوباره تنها شدیم ..یادمه کلاس چهارم بودم وقتی از مدرسه آمدم خانه بهم گفتند که عروسی خواهرم نزدیک هست امتحان من شروع شده بود باید ثلث سوم امتحان میدادیم وقتی خبر شنیدم درس نخواندم از عروسی خواهرم هیچی نفهمیدم فقط یادم بعد از عروسی شب چهارمی که براش بردیم وقتی آمدیم خانه بابا من صدا کرد گفت دیگه از باید غذا درست کنم خانه را جم و جور کنم یادمه وقتی پدرم این حرف بهم زد رفتم تو اتاق پتو کشیدم روی سرم گریه کردم به بدبختی به اینکه مادر ندارم به اینکه تنها از فردا که شد کارِ خانه و آشپزی انجام میدادم، باید با دست لباس میشستم آب گرم نبود، تو بعضی خانه آب گرم کن بود به قول معروف آن که وضع مالیش خوب بود نه مثل ما که فقیر بودند خلاصه هر دفعه که آشپزی میکردم خراب میشد ..
یادمه وقتی ظهر میشد میرفتم پشت در کوچه وایسادم از لای در بچه ها را نگاه میکردم از اینکه تازه میرفتند مدرسه ای دسته داشتند می آمدند خانه حسابی ناراحت میشدم من تو آن سن سال باید کار کنم ولی دوستام می رفتند.. برای خودم گریه میکردم ولی نمیشد کاری کرد
یه دفعه یادم هست پدرم صبح میخواست برد سرکار به من گفت من شب میام خانه باید برنج وقرمه سبزی درست کنی من بلد نبود تا حالا درست نکردم اصلان بلد نبود موادش چی هست ،،وقتی پدرم رفت سرکار چادرم سرم کردم و با گریه رفتم خانه خواهرم آنقدر گریه کرده بودم تو راه که سکسکه وقتی رسیدم خانه خواهرم بهش گفتم بابا چی گفته آن اشک من پاک کرد گفت من خودم درست میکنم ، خواهرم غذا را آماده کرد و من آوردم خانه که بهانه دست پدرم ندم..
یادم من و ۲تا داداشی و پدرم تو ایوان نشسته بودیم نمیدانم پدرم چی گفت که داداش کوچکم گفت ما که نمی خواستیم به این دنیا بیایم تو ما را آوردی، همان شب من زنگ زدم به عموی خودم پشت تلفن بنا کردم به گریه کردند و به عمو گفتم تو که بلد بودی پدرم اخلاق نداره چرا زنش دادی چرا ۶تا بچه را دربه در کردید چرا ما باید عذاب بکشیم عمو گفت آرام باش خوب میشه.. من گفتم کِی ما داریم ذره ذره آب میشیم ولی کسی نمیتوانست کاری بکند ما هم باید با این زندگی کنار بیایم پدرم با داداشی من خیلی بعد بود همیشه داداشیم کتک میزد بهش فحش میداد اذیتش میکرد روز جمعه بود داداشیم رفت تو کوچه دیگه برنگشت...
#ادامهدارد...
✫داستان های واقعی و آموزنده
☘️⚡💫⚡☘️
☘️⚡💫☘️💫
☘️💫⚡☘️
☘️💫
⚡
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
☘️💫⚡☘️💫⚡ ☘️💫⚡☘️ ☘️💫⚡ ⚡☘️ ⚡ ✫#ارسالی از اعضای کانال ✦ عنوان داستان: #در_آرزوی_آرامش
☘️💫⚡☘️💫⚡
☘️💫⚡☘️
☘️💫⚡
⚡☘️
⚡
✫#ارسالی از اعضای کانال ✦
عنوان داستان: #در_آرزوی_آرامش_2
☘️قسمت #دوم
داداشیم تصادف کرد برای همیشه رفت پیش مادرم ..با مرگش همه ما ریختم بهم باورم نمیشد که داداشیم رفته باشد ، همه گریه میکردند خواهر و برادر دایی خاله.
ولی پدرم نه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.. حتی روز سوم داداشم رفت صورتش تمیز کرد همه میگفتند تو پسرت فوت کرده چرا اینکار میکنی ولی انگار گوشش به این چیزها بدهکار نبود..وقتی داداشیم رفت انگار شادی از خانه ما رفت.داداش بزرگترم خم شد با رفتن داداشی، باور نمیشد که خدا این سرنوشت برای زندگی ما بخواد چقدر درد چقدر رنج .
مراسم داداشیم تمام شد و همه رفتند سر خانه زندگیشون ما ماندیم غم از دست دادن داداشیم ،،داداش بزرگم بعد سال داداشم که فوت کرده بود ، نامزد کرد خیلی طول نکشید دست زنش گرفت آورد تو خانه بازم حداقل من تنها نبودم ای هم زبان پیدا کردم... زن داداشیم خوب بود با ما خوب برخورد میکرد همه ما عادت کرده بودیم بهش ولی پدرم خیلی اذیت میکرد ،،همیشه عصبانی بود هر چیزی که دم دستش میامد پرت میکرد بهش فرق نمیکرد چی باشد یادم هست پدرم رفته بود نان بخرد من تا آمدم برم در کوچه را باز کنم ای خورده طول کشید دیدم پدرم نان که خریده بود پرت کرد تو حیاط همه نان افتاد روی زمین خاکی شد من خیلی ترسیده بودم که نخواد من بزنه من از زور ترسم فوری فرار کردم رفتم تو اتاق زن داداشیم..
چند روز بعد این اتفاق همسایه عروسی داشتند آمدند دعوت گرفتند پدرم سرکار بود انشب دیر آمد خانه زن داداشیم رفته بود خانه مادرش من پیش خودم گفتم خوب حالا که بابا نیامده میرم عروسی زود میام یکی دوبار آمد خانه دیدم نه هنوز بابام نیامده همه چراغ خانه خاموش بود پیش خودم گفتم میرم عروسی اگر بابا بیاد چراغ خانه را روشن میکند به این نام نشان من رفتم عروسی و هر دفعه میامدم در کوچه را باز میکردم و از همان جان نگاه میکرد که اگر چراغ روشن برم تو خانه ولی هر بار که آمدم دیدم خاموشه چراغها..من رفتم عروسی با دختر همسایه بازی کردم سرم بند شد وقتی به خودم آمدم دیدم دیر وقت هست از زور ترس جرات نداشتم برم خانه ولی چاره نداشتم باید میرفتم همچین که رفتم خانه دیدم بابا آمده در کوچه وایساده به من گفت بیا تو خانه ولی من بهش گفتم نمیام تو برو تو خانه که من بیام ولی توپ بابام آنقدر پر بود که همچین که آمدم برم تو خانه بابام از پشت با پاش زد تو کمرم که دردم گرفت حسابی ترسیده بودم که از زور ترس خودم خیس کردم ...
از همان زمان که این اتفاق برام افتاد دست پاهام شروع کرد به لرزیدن اگر از یه چیز بترسم دستم بیشتر لرزش پیدا میکند از همان زمان با دندان ناخن دستم میگیرم دست خودم نبود ،وقتی تو خانه بودم و پدرم با داداشیم دعوا میکرد من از زور ترسم فرار میکردم میرفتم تو دستشوی و قایم میشدم شروع میکردم ناخن دستم با دندان بگیرم .. از همان زمان ترس افتاد تو دلم شب موقع خواب گریه میکردم به خدا فحش میدادم که چرا آنقدر ما بدبخت هستیم چرا مادرم رفته، من روز دوست نداشتم چون همه اش دعوا بود بازم شب موقع خواب کسی اذیت نمیکرد تو این کوچه که ما نشسته بودیم همه شون وضع مالی خوبی داشتند به غیر از ما ۲تا دختر همسایه داشتیم همیشه بهترین لباس بهترین خوراکی بهترین چیزها را داشتند بخواهی حساب کنی هم سن هم بودیم
یادم دختر همسایه رفته بود کلی لباس خریده بود یه لباس پوشیده بود خیلی قشنگ بود من بهش گفتم هر موقع این لباس دیگه نخواستی میدی به من ،، اونم قبول کرد یه دفعه صبح بود این لباس برای من آورد از بس پوشیده بود رنگ لباس سرخ شده بود من از زور خوشحالی لباس گرفتم بنا کردم بپرم پایین بالا...از بس که خوشحال!!
وقتی ۱۲ساله شدم خاله آمد با پدرم حرف زد از اینکه من برم خانه خاله قالی ببافم پدرم قبول کرد من صبح میرفتم تا ظهر میآمدم خانه ناهار میخوردم دوباره میرفتم تا عصری خاله من از موقعیت پدرم استفاده میکرد از من حسابی کارمیکشید، اگر دیر میرفتم خاله میامد شکایتم به بابا میکرد پدرم حسابی کتکم آدم وقتی مادر نداره اطرافیان هر بلایی که دوست دارند انجام میدن ...
خاله حسابی از من قالی میبافید صبح زود میرفتم تا چشم کار میکرد وقتی اذان شب میگفتن من می آمدم خانه وقتی می آمدم خانه باید تازه شام درست میکردم پدرم یه اخلاقی داشت بعد از اذان شب میگفت باید شام بیاد خلاصه تو این یکسال که قالی خاله بافته بشه، اگر یه روز نمیرفتم خاله میامد شکایت پیش پدرم میکردم و من شب حسابی کتک میخوردم. وقتی قالی افتاد خاله رفت برای من یک جفت گوشواره طلا خرید یک ماه نشد که تو گوشم بود که پدرم بدهی بالا آورد گوشواره من رفت دیگه نشد گوشواره بخرم...
#ادامهدارد...
✫داستان های واقعی و آموزنده
☘️⚡💫⚡☘️
☘️⚡💫☘️💫
☘️💫⚡☘️
☘️💫
⚡
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
☘️💫⚡☘️💫⚡ ☘️💫⚡☘️ ☘️💫⚡ ⚡☘️ ⚡ ✫#ارسالی از اعضای کانال ✦ عنوان داستان: #در_آرزوی_آرام
☘️💫⚡☘️💫⚡
☘️💫⚡☘️
☘️💫⚡
⚡☘️
⚡
✫#ارسالی از اعضای کانال
عنوان داستان:#در_آرزوی_آرامش_3
قسمت #سوم
یه شب من و دو تا داداشیم تو اتاق نشسته بودیم که پدرم آمد با یک زن, گفت از امشب این زنمه و شما باید باهاش خوب باشین ،چرا دروغ حرصم گرفته بود جای مادرم یکی زن بابام باشه. کر لال بود ما باهاش حرف نمیزدیم اصلا دوستش نداشتیم بلد نبود هیچ کاری بکند...
شام درست میکرد که برنج شفته میشد پدرم ما را مجبور میکرد که بخوریم چاره نبود بعد چند وقت از پدرم باردار شد وقت زایمان رفت خانه مادرش یه دختر به دنیا آورد تو این ۱۰روز پتو انداخته بود روی بچه و بچه خفه شد فوت کرد🥺 اصلا ما بچه را ندیدم بعد یه مدت پدرم طلاقش داد چون با ما نمیساخت ما را اذیت میکرد و هر شب به پدرم غر میزد ما هم از خدا خواسته بودیم که خدا را شکر زندگی ما مثل قبل شد
۲تا خواهرم که ازدواج کردند دیگه نمیامدن خانه پدرم چون اخلاقش بد بود خواهرام میترسیدن که پدرم جلوی شوهرشان یه چیز بگه ...
ما هر روز بزرگتر بزرگتر میشدیم و با اخلاق پدرم کنار آمده بودیم برای من خواستگار پیدا میشد ولی پدرم میگفت نه حالا زوده یه مدت گذاشت که شوهرم آمد خواستگاری پدرم قبول کرد. نامزدی عقد عروسی همه اش کلا ۲ماه شد من رفتم سر خانه زندگیم پدر و مادر شوهرم سر ساده بودند ،بعد عروسی خبر بهم رسید که پدرم خانه را فروخته حتی داداش های من نفهمیده بودند پدرم با این کار همه را آواره کرد. داداشیم با زنش رفت خانه اجاره... داداشی کوچکم آواره شد پدرم رفت بیرون برای داداش کوچکم هر شب یه جا بود یه شب خانه اون خواهر یه شب خانه اون یکی، یه شب داداشیم وقتی ۱۵سالش شد رفت پیاز بار کنی بمیرم براش تا ۲سال کار کرد تا توانست یه زمین. بخرد کمکم با هر سختی بود یه اتاق ساخت رفت توش وقتی داداشیم یه اتاق ساخت فکرم ما یه خورده آرام گرفت.
وقتی من ازدواج کردم یک ماه اول زندگیم خوب بود ولی بعدش نه، پدرومادر شوهرم چون ساده بودند به همین خاطر همه دخالت میکردند تو زندگی من از عمه شوهرم گرفته تا عمو شوهرم فک و فامیل همه دستور میدادند کجا برم ،چی کار کنم زن عمو شوهرم دیوار به دیوار خانه مادرشوهرم بود انتظار داشت من هر روز برم خانه ش جارو کنم اگر نمیرفتم شب که شوهرم از سرکار میامد خانه صداش میزد حتی نمیزاشت شوهرم بیاد یه چای بخورد بعد خبر ببرد.
وقتی شوهرم میامد میگفت چرا نرفتی کمکش کنی آنوقت میافتاد به جان من با تسمه تا میخوردم کتکم میزد بدنم سیاه میشد. زن عمو شوهرم میگفت تو که مادرشوهرت ساده س حالیش نمیشه،نگو این خریدی نگو چی کار میکنی من خر باور میکردم میگفتم راست میگه ، اینجوری به من میگفت بعد میرفت مادرشوهرمو پر میکرد که عروست خوب نیست و....
کمکم بین مادرشوهرم و فامیل شوهرم بدم کرد.دیگه کسی با من رفت و آمد نمیکرد یه دفعه یادمه رفتم به شوهرم گفتم من میخوام لباس بخرم بهم پول میدی گفت ندارم برو از زن عمو بگیر من بعد بهش میدم من گفتم باشه یادم هست که رفتم خونه ش بهش گفتم زن عمو میشه ۵۰هزار تومان پول بهم قرض بدی من برم لباس بخرم، شوهرم گفت بیام از شما بگیرم.
گفت من ندارم. (یه چیز بگم ۱۴سال پیش ۵۰ هزار تومان پول زیادی بود)
خلاصه چند روز بعد این ماجرا با شوهرم دعوام شد شوهرم حسابی من کتک زد. من دیگه خسته شده بودم دخترم که تازه ۶ماهش بود برداشتم رفتم خانه داداشیم و جای کتک را نشان دادم ، داداشیم زنگ زد به عموی شوهرم گفت بیا تکلیف خواهر من مشخص من. وقتی عموی شوهرم آمد خانه ما آنقدر زنش پرش کرده بود که با صدای بلند گفت تقصیر خواهر توست که نمیتواند زندگی کند اگر حالا آمد که برد سرخانه زندگیش که آمد اگر نیامد دیگه نیاد!!
چرا دروغ داداشیم آمد تو آشپزخانه و به من گفت ما ننه نداریم پدرمان فایده نداره اجی بیا برو بشین سر زندگی شوهرت هر چی گفت تو هیچی نگو..
من گفتم باشه رفتم سر زندگیم خانه که چه عرض کنم شکنجه گاه بود ،وقتی بچه اولم باردار بودم تو ماه رمضان بود رفتم سوناگرافی که ببینم بچه چی هست من بودم شوهرم و مادرشوهر. همچین که رفتیم آمدیم زن عمو شوهرم تو حیاط وایساده بود..
به من گفت رفتی سوناگرافی من گفتم آره، گفت بچه چی بود من گفتم دختر ...زن عمو شوهرم دستش گذاشت روی کمرش گفت مردهای ما پسرزا هستند.من گفتم بچه را که از خانه بابام که نیاوردم از تو خانه شما باردار شدم ،،،
خلاصه تا فهمید بچه من دختر هست اذیتش بیشتر شد بدشانسی من اینجا بود ،دخترِ همین زن عمو باردار بود اون بچه اش پسر!!
همچنین که دخترش میامد خانه شان من صدا میکرد، میرفتم آن ور شروع میکرد به تعنه زدن خون تو جیگر من میکرد...
#ادامهدارد...
✫داستان های واقعی و آموزنده
☘️⚡💫⚡☘️
☘️⚡💫☘️💫
☘️💫⚡☘️
☘️💫
⚡
🫕🥟🫕🥟🫕🥟🫕🥟
🫕🥟🫕🥟
🫕🥟
🫕
✫#ارسالی از اعضای کانال ✦
عنوان داستان: #جوانهای_ناکام_1
🪀 قسمت اول
سلام به تمام دوستای عزیز
من سرنوشت زندگی خودم وخانوادم گفتم بگم شاید درس عبرتی بگیرید
ما پنج تا داداش,و چهارتا ابجی بودیم
تا دوازده سال پیش زندگیمون عالی بود خانواده سرشناسی همه احترام ویژه ای برای پدرم و خانوادهم میگذاشتن
پدرم حلال مشکلات مردم شهرستانمون بود چه اقوام چه غریبه ها و دوستان...
ماچهارتا ابجیا شوهرکرده بودیم ،سه تا از داداشام هم ازدواج کرده بودن همگی فامیلی پدری و مادری ازدواج کردیم
تا اینکه پدرم سکته کرد فلج شد هفت سال روی تخت بود مادرم با بهترین نحوه ازش پرستاری میکرد هرچه بگم کم گفتم...
مکافات ما روزی شروع شد که تلفن داداش سومیم زنگ میخوره برمیداره ..پسر ابجی بزرگم میگه دایی دادم برس,که دارن من میکشن..
داداشم میاد دنبال دوتای داداشم که مجرد بودن تو خونه کنار پدرومادرم بودن که میگه بیاید بریم که رضا دزدیدن میخوان بکشنش...
این سه تا هم هرچه مادرم التماس میکنه که نرید دعوا میشه بدبخت میشید حرف گوش نمیدن ..هر سه تا باهم میرن ...
وقتی میرن سر ادرسی که پسر ابجیم داده بود که میبینن زدنش کمی زخمی شده
سوارش میکنن میرن طرف دوتا پسری که این بلا سر پسر ابجیم اورده بودن پیداشون میکنن ...
پسر ابجیم راضی کرده بودن که همراشون بره و عمل لواط انجام داده بودن !!!!
داداشام وقتی این حرف میشنون غیرتشون بر میخوره میرن سراغ اون دوتا پسر
دعواشون میشه حالا اونا هم همچین مشروب خورده بودن که چیزی حالیشون نبوده حتی پسر ابجیم خورده بوده
دعوا که شروع میشه دوتا از داداشام میرن طرف یکی از اون پسرا یکی از داداشام با پسر ابجیم طرف یکی دیگشون همدیگه میزنن ..یکیش میگیرن میارن پاسگاه نزدیک دعوا یکیش گم میکنن... وقتی میرن دنبالش که میبینن کناری افتاده داره جون میده نوک چاقو پسر ابجیم زده بوده تو ریه ش دیرمیرسن فوت میشه
اینجا داداشم میگه من قبول میکنم که زدم شما هیچی نگید ،قانون وقتی بفهمه عمل لواط بوده درست سریع خبر به گوش شهرستانمون میرسه که داداشای من علی کشتن میزیزن روی خونه ما سرو صدا!!!!
داداشام با پسر ابجیم و اون پسر دیگه میبرن بازداشت
شوهر ابجیم قبلا تو اطلاعاتی کار میکرده و سیاستمداربود،،به داداشم گفت تا اخرش تو قبول کن من خودم نجاتت میدم داداشم ساده حرفش گوش داد،،
یه برگه سفید داده بود به هر سه تا از داداشام نفری ۳۰تا امضا گرفته بود
این امضا وقتی گرفته بودکه همون هفته اول پسرش آزاد کرده بود ...داداشام وقتی میبینن چنین کاری از دستش آمده حتما بقیه کارها هم درست میکنه امضا میکنن
داداشم سفت سخت گفت من زدم
داداشم که زن و بچه داشت یک سال زندان بود ،داداش کوچیکم یک سال ونیم بین همین زندانی داداش بزرگم رفت شکایت پسر ابجیم کرد،،اونم زندان کردن یه شش ماهی !!!
داداشم که قبول کرده بود چهار سال تو زندان بود هرچه به شوهر ابجیم گفتیم کاری کن که بی گناهیش ثابت بشه گفت به من مربوط نیس ...با عموی پسری که فوت شده بود پاسدار هست رفته بودن پرونده عمل لواط کامل پاک کرده بودن که هم برای پسری که فوت شده بود زشت نباشه هم برای پسر خودش وقتی دیگه کار خودشون کرده بودن خودش کشیدکنارگفت به من مربوط نیست
🪀 #ادامهدارد...
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال
✫#ارسالی از اعضای کانال
عنوان داستان: #عشق_واقعی_1
💟 قسمت اول ..
سلام به همه دوستان داستان و پند
میخواستم داستان عشق خاله ی خودم و تعریف کنم ،امیدوارم مفید واقع بشه
فضای دانشگاه روی نیره و داستان عشق او و حسین تاثیر گذاشته بود.
هر وقت از دانشگاه بر می گشت و حسین می رفت پیشش یا می گفت خسته ام یا درس دارم یا به بهانه های مختلف حسین رو بی محلی می کرد.
تا یک سال حسین رو از خودش دور کرد، تا این که توجمع پیش همه گفته بود ،،این داستان عاشقی رو باید تموم کنیم من قصد ازدواج ندارم ، بهتر هستش حسین ازدواج کنه و فکر من رو از سرش بیرون بکنه ....
اصلا هیچ کس باورش نمی شد نیره تو این داستان عشقی همچین حرفی رو بزنه..
حسین بلند شدگفت ،، که واقعا نیره تو این حرف رو جدی میگی؟ نیره هم گفت،، پسرخاله من تا دانشگاه رو تموم کنم ۴ سال طول می کشه بهتر اینه به فکر دختر دیگه ای باشی این برای هر دو تا مون بهتره
حسین هم گفت،، شوخی بسه دیگه!
نیره هم گفت من هیچ وقت اینقدر جدی نبودم. حسین هم در جوابش گفت،، نکنه من کاری کردم که از دستم ناراحت شدی؟
اونم گفت ،،تو کاری نکردی من به درد تو نمیخورم.
این رو گفت و از خونه بیرون زد، حسین رفته بود دنبالش تو خیابون دعواشون شد .
حسین بهش گفت تو چه مرگت شده؟ چرا اینقدر بی ربط حرف می زنی؟ این داستان عاشقی تلخ رو شیرین کن و بیا بریم خونه من نمی تونم بدون تو زندگی کنم...
اما قلب مهربون و نازک نیره داستان عشقی ما از سنگ شده بود به حسین گفته بود اگه ادامه بدی خودم رو می کشم ...
حسین هم با گریه گفت ،، چه کسی نیره من رو از من گرفته؟
نیره هم گفت ،کسی نگرفته ما از اول هم مال هم نبودیم و اون موقع بچه بودیم و عشق چیز بی ارزشی است و حالا پول حرف اول رو همه جا میزنه ..
حسین گفت ،،خب منم پول دار میشم منم می روم دانشگاه نیره هم در جواب گفت
ما اصلا به درد هم نمی خوریم و لطفا دیگه هیچ وقت سراغ من نیا!
بعد از این داستان عاشقی تلخ هر کاری پدر و مادر نیره و حسین کردند که نیره راضی بشه اما دست برار نبود، این وسط حسین خودش رو باخته بود و رفته بود سراغ قرص های روان گردان برای آرومکردن خودش...
درسش رو ول کرده بود و کارش شده بود مصرف قرص های روان گردان.
نیره هم که هرگز به فکر عشق حسین نبود و
بعد از ۲ سال از دانشگاه وارد یک داستان عشق دیگه شده بود و با پسر دیگه ای ازدواج کرد که مهندس بود. حالا حسین عشق خودش رو تو لباس عروسی با یکی دیگه می دید ..
اینجا بود که پدر مادر حسین اون رو بردن
به یک مرکز درمان و حسین خودش هم تصمیم گرفته بود دیگه به نیره و داستان عشق خودش و نیره فکر نکنه و زندگی اش رو دوباره درست خواهد کرد.
بعد از تقریبا چند ماه حسین سلامتی خودش رو به دست اورد و درسش رو دوباره شروع کرد و درس می خوند ...
دیگه کار نمی کرد و فقط درس می خوند انگیزه هاش چند برابر شده بودند.
بعد از امتحانات حسین رشته مهندسی عمران تموم کرده بود و دیگه زندگی اش از این رو به اون رو شده بود حسین با توکل به خدا و اراده محکم و کمک پدر و مادر و دکتر ها سالم شده بود و برای خودش شده بود مهندس!
جالب این بود که شوهر نیره فردی چشم چرون و شکاک هم بود و مدام چشمش دنبال دخترای مردم بود و اجازه نمی داد نیره که به خونه پدر و مادرش بره همیشه گوشی نیره رو چک می کرد....
حتی چند بار زنش رو زده بود.
درسته که شوهر نیره پولدار بود ولی نه از پولش استفاده می کردو نه از وجود شوهرش...
🤍 #ادامهدارد...
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
🍁🍊🍁 🍁🍊 🍁 ✫#ارسالی از اعضای کانال ✦ عنوان داستان: #توکل_به_خدا_1 💟 قسمت اول با سلام خدمت همه
🍁
✫#ارسالی از اعضای کانال
عنوان داستان: #توکل_به_خدا_2
💟 قسمت دوم
غم از دست دادن والدین و تنهایی خیلی اذیتم می کرد طوری که به وسواسی شدید مبتلا شدم هر قدر پیش مشاور و روانپزشک می رفتم فایده ای نداشت و روز به روز بدتر میشدم به طوری که همه چیز روچندین بار آبکشی می کردم ولی دلم رضایت نمی داد .
سر کار می رفتم و وقتی می اومدم خونه همه چیز را آبکشی می کردم چندین سال از عمرم به همین روش بیهوده هدر رفت یک روز سرد زمستانی بود و توحیاط داشتم لباس می شستم (لباسشویی رو قبول نداشتم) برف به شدت می بارید و سوز و سرما اما من همچنان میشستم همونطور کنار تشت نشستم زیر برف انقدر ناله و ضجه زدم و خدا رو صدا کردم و ازش کمک خواستم گفتم یا منو شفا بده و این وسواسی رو ازم بگیر یا منو بکش راحتم کن...
خلاصه اونشب خیلی حالم بد شد اطرافیان هم دعوام می کردن که نکن هر چی می گفتم دست خودم نیست باور نمی کردند...
متوسل به خدا شدم وبا خدا عهدی بستم که تا به امروز بجا اوردم و الحمدلله از اون سال به بعد حالم بهتر شد و داروهایی رو که روانپزشک داده بود ریختم دور و با توکل به خدا بعد ۱۰ سال خودم رو از این وضعیت فلاکت بار نجات دادم والحمدلله امروز مثل افراد عادی هستم ....
بعد از فوت مادرم مشکلات زیادی داشتم تو خونه پدری با ۲ برادر و خانواده هاشون زندگی می کردم خیلی اذیت می شدم ولی انگار چاره ای نداشتم چون تنها نمی تونستم زندگی کنم .
تا اینکه سال ۸۰ استخدام شدم و برای ازمایشات و معاینات مربوط به استخدام رفتم که یکی از پزشکان مربوطه که باید تایید می کرد گفت خانم مشکل جسمی شما خیلی شدیده و بزودی فلج میشید .
دیگه از زندگی کاملا نا امید شدم روز وشب گریه می کردم و به کسی هم چیزی نمی گفتم تا اینکه یک روز با ناهید دختر خاله ام صحبت کردم و گفتم دکتر اینجوری گفته ناهید گفت :یعنی چی مستقیم به خودت گفت، گفتم اره
ناهید دلداریم داد و گفت تو که دختر صبوری بودی و همیشه به خدا اعتماد داشتی چرا اینبار باحرف یه دکتر که ممکن اشتباه باشه خودتو باختی خوشحال باش بعد ۱۰ سال داری استخدام میشی...
بعد خداحافظی از ناهید خیلی فکر کردم با خودم گفتم خدایی که تا امروز نگهدار من بوده از این پس هم مراقب منه و توکل به خدا کردم و به کارم مشغول شدم ولی این حرف همچنان چون خوره ذهنم را در گیر کرده بود تو این مدت امورات زندگی رو با حقوق پدرم می گذروندم چون حق التدریس دائم حقوق نداشتم ....
✨ #ادامهدارد...
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال
🧶❤️🧶💍🧶❤️💍🧶
🧶❤️🧶💍
🧶❤️
🧶
✫#ارسالی از اعضای کانال
عنوان داستان:#جوانی_بر_باد_رفته_1
🎯 قسمت اول
با سلام خدمت اعضای کانال خوب داستان و پند
خواستم داستان زندگیم رو بنویسم پندی
باشه واسه بقیه.
ما تو روستا زندگی می کردیم.بابام اوایل تو همون روستا یه مغازه در و پنجره سازی ( جوشکاری) داشت.کم کم دست و بالش بازتر شد برای خانم های روستامون قالی میزد.مامانمم هم قالی داشت.
روز به روز وضع مالی بابام بهتر میشد و سرشناس تر.برای روستاهای اطراف خودمون هم قالی میزد و چون اوستا کار خوب و خوش اخلاقی بود موقع پایین اومدن قالی انعام خوبی به خانم های بافنده میداد همه دوست داشتن برای بابام قالی ببافند.
تا اینکه کم کم کلا شغل جوشکاری رو کنار گذاشت و رفت تو کار فرش.هم دستبافت هم ماشینی.به خاطر همین تغییر شغل مجبور شدیم از روستا به شهر بریم.بابام با رفیقاش یه حجره تو بازار گرفت و مشغول به کار شد.منم تو روستا با چند بار رفوزه شدن تا کلاس پنجم درس خونده بودم،آخه اصلا به درس خوندن علاقه ای نداشتم و بسیار بازیگوش بودم و همیشه شاگرد آخر بودم.
خلاصه...اومدیم شهر.سال اولی بابام یه خونه اجاره کرد.ولی سال بعدش یه خونه بزرگ خرید با یه حیاط درندشت.همون سال دوم منو فرستاد آرایشگری، یاد بگیرم.دوتا کوچه بالاتر خونمون بود.تو همون مسیر رفت و آمد.یه پسری منو دیده بود که بعدا فهمیدم،استاد آرایشگرم زندایی همین پسر هستند.منم ازش بدم نیومده بود.
هر روز زنگ میزد آرایشگاه تلفنی با من حرف میزد.رشته عمران میخوند دانشگاه شریف تهران و خونه عموش سکونت داشت.زنعموش خیلی دوست داشت خواهر خودش رو بگیره واسش.
اون زمان ها واسه اینکه دختر بپسندن برای پسراشون میومدن تو خیاطی ها و آرایشگاه ها ، هر خواستگاری میومد اول لیلا رو میپسندیدن خوشگل بود.دومین دختر من بودم.وقتی استادم دید من خواهان دارم زود به پسر خواهرشوهرش خبر داد.اونم بهم پیغام داد که تا درسش تموم نشده من ازدواج نکنم و به پاش بمونم ،گفتم" دست من نیست " آخه، بابام
همه کاره ست گوش به حرف من نمیده.
اونم دید که من از دستش خواهم رفت مادرش و زنداییش( استادم) را فرستاد خواستگاری. ( البته ناگفته نمونه مادره پسره راضی نبود چون یه پسر بزرگتر داشت و اصولا اول باید اونو زن میداد) تو خواستگاری مادرش جوری حرف زد که بابام بهش برخورد و گفت کلا دختر شوهر نمیدم.
پسره شروع کرد زنگ زدن خونمون یبار با بابام حرف میزد و التماس میکرد.یبار با داداشم.من ۱۵ ساله بودم و داداشم ۱۷ ساله داداشم دوسال ازم بزرگتر بود ولی منطقی و خوب بود.بابام بدجور ناراضی بود به این ازدواج منم لج کردم و دوتا بسته از قرصهای مامانم را یکجا خوردم.خیلی کم یادم میاد صبحش مامانم اومد صدام کرد یه کوچولو بیدار میشدم دوباره چشام روی هم میرفت.مامانم بالاسرم گریه میکرد که بچه ام چی شده.داداش آخریم ۴ ماهه بود فکر کنم اون موقع.ما ۶ تا بچه بودیم.چهار دختر و دو پسر.خلاصه بابام منو سریع میرسونه دکتر.
توی مطب، دکتر مامان و بابام رو بیرون کرد و ازم پرسید قرص خوردی؟ گفتم آره.گفت چند تا؟ گفتم دوتا بسته.گفت برای چی؟؟ گفتم یکی رو دوست دارم بابام اجازه نمیده باهاش ازدواج کنم.بعدش منو بیرون کرد و مامانم رو خواست بره اتاق.بابام هم بیرون بچه کوچیک رو بغل گرفته بود.دکتر جریان قرص خوردن منو به مامانم میگه و مامانم میگه باباش راضی نیست.دکترم پیشنهاد میده که پس سریع شوهرش بدید.
🎯#ادامهدارد...
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال
🧶
🧶❤️
🧶❤️🧶💍
🧶❤️🧶💍🧶❤️💍🧶
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
🧶❤️🧶💍🧶❤️💍🧶 🧶❤️🧶💍 🧶❤️ 🧶 ✫#ارسالی از اعضای کانال عنوان داستان:#جوانی_بر_باد_رفته_1 🎯 قسمت اول با
🧶❤️🧶💍🧶❤️💍🧶
🧶❤️🧶💍
🧶❤️
🧶
✫#ارسالی از اعضای کانال ✦
عنوان داستان:#جوانی_بر_باد_رفته_2
🎯 قسمت دوم
اتفاقا بلافاصله بعد خوب شدنم یه خواستگار میاد. برام که اونم بچه روستا بود ولی از یه روستای دیگه بود از روستای خودمون نبود.. خلاصه بابام هم بدون تحقیقات منو به عقدش در آورد با یه جشن مفصل..
من مخالف بودم ولی کسی به حرف من گوش نمیداد که. تا اینکه جمعه یه پاییز سال ۱۳۷۳ اومدن برای اینکه مهریه قرار بزارن و بحساب مهر برون کنن..
من یه عمو دارم آخوند هست اون سالها هم آخوند خیلی ارج و قرب داشت. با خودم گفتم بزار عموم که بیاد بهش میگم که من راضی نیستم با این آدم ازدواج کنم.. تا اینکه روز جمعه بابام کل فامیلش را دعوت کرده بود اومدن و فامیلای داماد هم اومدن، مامانم شبش کلی میوه شست و تدارک دید.
به آبجی کوچیکم اون روز فکر کنم ۴ سالش بود گفتم آبجی برو تو گوش عمو بگو من کارش دارم بیاد تو آشپزخونه. اونم رفت گفت و عموم اومد داداشم هم اومد..
منو داداشم به عموم گفتیم قضیه چیه. عموم گفت چرا بابات قبول کرد یه آدم تحصیلکرده را رد کنه و یکی که کارگر کارخونه هست را قبول کنه .عموم تعجب کرده بود از اینکار بابام .. بابام را صداش کرد اومد آشپزخونه و گفت برادر این چه کاریه . اون پسر آینده داره ولی این تا آخر عمرش کارگر خواهد بود و هیچ ترقی نمیتونه بکنه. ..
بابای منم لجباز بود خیلی گفت نخیر من دختر به کسی نمیدم که باباش معتاده و مادرش قالیچه میبافه خرج شکم بچهاش را میده و حتی پول ندارند انگشتر بخرن ،دختر منو نشون کنن برای پسرشون. ولی اینا تو روستا زمین دارن و املاک دارن وووو وضعشون خوبه. عموم هم گفت متاسفانه همهچیز را توی پول میبینی ؟؟؟
بابام هم که دید جوابی نداره به عموم بده به من توپید و گفت کور خوندی بزارم زن اون الدنگ بشی و یه کشیده محکم زد تو گوشم.. منم زدم زیر گریه و گفتم اصلا برید هر کاری دوست دارید بکنید..
جالب اینکه خانواده خواستگاره فکر کرده بودند که من بخاطر کم بودن مهریه دارم گریه میکنم یعنی اینقدر اعتماد به نفس داشتن که یک درصدم احتمال ندادن که من مخالف ازدواج باشم. مهریه من شد سه دانگ خونه توی روستا و سه دانگ زمین توی روستا
و ۴۵ عدد سکه.. که اونروز مبلغ کل میشد دو میلیون
که این مهریه من مثل توپ صدا کرد توی فامیل. توی روستای خودمون هنوز کسی به این مبلغ مهریه نگرفته بود. منم که کل پسرای روستا منو میخواستن همشون بادشون مثل بادبادک خوابید با خبر ازدواجم.
من تعریف از خودم نباشه دختر زیبایی بودم که هر کجا میرفتم امکان اینکه خواستگاری پیدا نکنم نبود. همه استایل و قد و سفید پوستم همه نرمال بود.. از فردای روز مهر برون رفتیم آزمایش خون و خرید بازار. اونروزا برای خرید بازار چند نفرو میبردن دنبال خودشون. از طرف ما خالم بود و منو مامان و بابام و یه خانم فامیل که دوست مامانم بود و کمی مسن بود.
از طرف داماد هم پدر و مادرش بودن که پیر بودن اونا با بردارش و خانمش و دوتا خواهراش بودن.. برای حلقه خریدن داستانی داشتیم من یه حلقه انتخاب کردم ۵۰ هزار تومن که فوق العاده گرون بود ولی خالم و مامانم گفتن کمی مراعات کنم. منم که مثل بره بودم وقتی مامانم حرفی میزد جرات نمیکردم نه بگم بخاطر همین یه حلقه سبکتر برداشتم ۲۲ هزار تومن و داماد حلقه برداشت ۳۴ هزار تومن .
یه سرویس طلا برداشتم خیلی توپر و بزرگ (البته من از لج اینکارا میکردم. داشتم لج اینکه بابام نزاشت زن پسر مورد علاقم بشم را تلافی میکردم) یهو دیدم مادر داماد تا منو تنها گیر آورد تو بازار گفت سرویس طلات سنگین شد و شمام باید برای داماد یه شمایل طلای بزرگ بخرید براش.
منم بچع بودم واقعا ،دویدم پیش بابام و گفتم بابا مادرش اینطوری بهم گفت. بابام هم گفت عیبی نداره بگه . مگه هر چی اونا میگن باید همون بشه.. و نخرید و دل من خنک شد. تا اینکه رفتیم برای لوازم آرایش خریدن من سشوار میخواستم زن داداشش ( جاریم) از حسودی نزاشت بخرم و بسیار حسودی میکرد جاریم بهم چون خیلی خیلیییییی بهش سر بودم. ولی جاریم برای داماد همه چی خرید . وقتی اومدیم خونه هم لوازم عروس هم لوازم داماد را آوردیم خونه ما .
بابام سر صبر باز کرد و گفت داماد کرم برای چی میخواد؟ کرم و ادکلن و پاشنه کش و پرز گیر و ماشین صورت تراش را از روی لوازم داماد کنار گذاشت و زنگ زد خونه برادر داماد و گفت گوشی بده به خود داماد و بهش گفت فردا میای اینا را میبری خودت پس میدی و پولش را برای من میاری....
🎯#ادامهدارد...
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال
🧶
🧶❤️
🧶❤️🧶💍
🧶❤️🧶💍🧶❤️💍🧶
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
🧶❤️🧶💍🧶❤️💍🧶 🧶❤️🧶💍 🧶❤️ 🧶 ✫#ارسالی از اعضای کانال ✦ عنوان داستان:#جوانی_بر_باد_رفته_2 🎯 قسمت دوم ا
🧶❤️🧶💍🧶❤️💍🧶
🧶❤️🧶💍
🧶❤️
🧶
✫#ارسالی از اعضای کانال ✦
عنوان داستان:#جوانی_بر_باد_رفته_3
🎯 قسمت سوم
اونم از ترس اینکه عروسی بهم بخوره اومد. هر چی ما میگفتیم قبول میکردند. آخه خیلی جا رفته بودن خواستگاری و کسی زنش نشده بود.
خیلی قیافه تخمی داشت. قد کوتاه و موهای کم پشت که بقول داداشم میگفت این ۵ سال دیگه مثل برادرش کچل میشه که همینم شد و قرعه به نام من بدبخت افتاد ..
سرتون درد نیارم عروسی سر گرفت. و روزی که من آرایشگاه بودم آبجیم اومد و گفت که اون پسری که منو میخواسته اومده جلو در با چند رفیق دیگه اش سر و صدا راه انداخته که نذاره من زن این بشم..
تا اینکه بابام و عموهام پلیس خبر میکنن و گشت یگان ویژه اومد و درب منزل ما موندن تا منو عقد کردند و خیال همه راحت شد و پلیس ها رفتند
ولی بعدا به گوشم رسید که دختر همسایمون میره سر کوچمون همون روز عروسی من میبینه اون پسری که منو میخواست نشسته روی یه تخته سنگ و سرش را میون دستهاش گرفته و گریه میکنه..
روز عقدم پدر شوهر و مادر شوهرم سرویس طلا را خُردکردند دادند بهم. گوشواره را مادرش داد دستبند را پدرش داد و گردنبند را خود داماد داد.
جاریم هم یه انگشتر داد .
بابای من ولی یه دستنبد بهم داد که اندازه کل پول اون سرویس که داماد خریده بودن تقریبا ارزش داشت. و یه انگشتر مامانم داد و یه انگشتر هم داداشم ...من خیلی سخت گرفتم برای عقدم و گفتم باید حتما فیلمبردار بیارند و گرانترین آرایشگاه اون شهر را رفتم. شهرمون شهرستان هست و کوچیکه و راحت میشه مثلا بهترین آرایشگاه یا بهترین عکاسی یا آموزشگاه را پیدا کرد.
شام هم چلو مرغ دادن و ماشین گل زدن و لباس عروس گرون وووو خلاصه پوستشون را تا تونستم کندم.. ما عقد شدیم و همون شب داماد خونه ما موند. همه رفتن و من شاباش هام را آوردم ببینم چقدره یهو دیدم داماد خود شیرینی کرد و اونم تمام شاباشهاش را از جیب کتش در آورد و ریخت روی پولای من.
گفت اینام مال تو .گفتم باشه. از هفته بعدیش با مامانم رفتیم بازار و با پول شاباش هام دو دست لباس نیمه مجلسی شیک خریدیم. آخه من دیگه عروس بودم و لباس خوب نداشتم. اونا منو خونه برادر داماد پاگشا کردن خونشون نزدیک خونه ما بود. ولی پدر و مادر داماد روستا میشستن دیگه نمیشد که اونجا پاگشا کنن بخاطر همین منزل برادرش پاگشا کردن .
همون شب من یه تونیک و دامن کوتاه میخواستم بپوشم جوراب بلند میخواستم تا بالای زانو . ولی نداشتم به مامانم که گفتم ،گفت بگو شوهرت برات بخره بیاره . زنگ زدم بهش خونه برادرش بود گفت خداشاهده دستش بند هست و نمیتونه گفت تمام کارای مهمونی امشب به عهده خودشه .
تمام سالاد ها را خودش باید درست کنه و اینکه کسی دلسوز نیست براش انجام بده . منم گفتم باشه ولی مامانم مگه قانع میشد. آخر سر داداشم را فرستاد برام جوراب خرید..و این مسئله توی دل مامانم بود تا اینکه یکماه بعد نیمه شعبان شد و خالم و شوهرش اومدن خونمون .. مامانم هم شروع کرد جلو خالم غرغر کنه برای شوهر من ..
منم مگه جرات داشتم طرف مامانم را نگیرم سرم را جدا میکرد. هر چی گفت گفتم آره مامان حق با توعه... بعد مامانم گفت بهش حالی میکنی که باید هر وقت تو چیزی خواستی برات بگیره. گفتم آخه بلد نیستم چطوری باید بهش بگم .
خالم و مامانم دوتایی گفتن بهم که اول که اومد خلقم را تنگ کنم و برم تو اتاق وقتی اومد و گفت چته؟؟ بگم تو بهم اهمیت نمیدی و من یه جوراب خواستم و تو برام تهیه نکردی.. تو همین حرفا بودم که خالم و شوهرش بلند شدن برن.
تو حیاط بودیم دیدیم یکی در میزنه آبجیم باز کرد در و دیدیم شوهر منه با یه کادو و یه جعبه شیرینی بزرگ . شیرینی را همون تو حیاط باز کرد و تعارف همه کرد. ولی کادو را مامانم گرفت و اشاره زد منو خاله ام بریم داخل ببینیم چی برام خریده . تا باز کرد و دید یه تیشرت نارنجی آستین بلند بود پرتش کرد اونور و گفت این بدرد ننه اش میخوره . چیه این اشغال؟؟
خاله ام هم گفت نه بابا دیگه انقدرم بد نیست و خوشگله . خالم اینا رفتن و شوهرم اومد تو. منم مو به مو هر چی خالم و مامانم یادم داده بودن انجام دادم .رفتم تو اتاق به حالت قهر که دیدم شوهرم اومد گفت چته؟ گفتم تو یه جفت جوراب برام نخریدی من چطوری دلم با تو خوش کنم.. اونم گفت منکه برات توضیح دادم و گفتم به چه دلیل نشد برات بخرم. دلم براش سوخت که وسط ماها گیر افتاده بود..
🎯#ادامهدارد...
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال
🧶❤️🧶💍🧶❤️💍🧶
🧶❤️🧶💍
🧶❤️
🧶
✫#ارسالی از اعضای کانال ✦
عنوان داستان #جوانی_بر_باد_رفته_6
🎯قسمت ششم
.پسرم ۴ ماهه که شد همسرم گفت دیگه نمیتونه تو شهر اجاره بده و باید بریم روستا پیش مادرش، هم مادرش تنها نباشه هم اینکه اون پولی که میخواییم اجاره بدیم جمع کنیم و یکی دو سالی اونجا باشیم و دوباره بریم شهرستان. من گفتم هر چی مامان بابام بگن. دو سه روزی رفتیم روستا منو گذاشت روستا و خودش تنها رفت شهر و پیش مامانم و گفته بود که میخوایم بریم . مامان منم گفته بود ایرادی نداره به شرط اینکه امورات زندگی را کلا دست من بده و ماهی ۱۳ هزار تومنی که اجاره میدادیم هر ماه بزاریم کنار توی بانک...
خلاصه این شد که ما کل اثاث را جمع کردیم و رفتیم روستا .. خدا شاهده توی یه اتاق زندگی کردم.اون زمان مد بود کمد سه تیکه میدادن رختخواب چیدم بالای کمد، اثاث برقی ها را چیدم و روش را ملحفه کشیدم. دقیقا هم اول پاییز بود که رفتیم روستا و از شانس بد من همون هفته اول آبگرمکن خونه مادر شوهرم سوراخ شد و اون همسر بی فکر منم که اصلا به خیالش نبود. و من بدبخت موندم و با یخ بندون و سرمای روستا با یه بچه کوچیک.. واااای واااااای که مصیبتی بود. هر روز ، روزی یه لگن بزرگ کهنه بچه و لباس بچه میبردم لب جوب آب و میشستم تا میرفتم بگم هم که سردم میشه و اینجوری پیش بره آرتروز میگیرم مادر شوهرم مثل پلنگ جلوم سبز میشد و میگفت چخبرته و مگه من زن نبود که چهار تا بچه را بزرگ کردم با همین شستشو توی جوب آب و توام وظیفته و بچه ات را باید بزرگ کنی. از اونطرف هم همسر بی لیاقتم دوباره خودشو از کار بیکار کرد و به بهونه اینکه بیمه بیکاری میره و باید یک روز در میون بره اداره بیمه شهرستان امضا کنه. منو با یه بچه کوچیک گذاشته بودن تو روستا توی یه اتاق با درب چوبی که وقتی هوا سرد میشد و بارونی میشد یعنی هر چی گرمایی روشن میکردم تو اتاق جوابگو نبود. همسرم و مادرش هم شهرستان بودن و همسرم فقط در هفته یکی دوبار میومد و سریع بر میگشت .. مادرش هم وقتی میومد با کمال پررویی میگفت ما نمیتونیم توی سرمای اینجا باشیم میریم شهر پای بخاری ..فقط من انگار اضافی بودم.
دم هم نمیزدم خاک تو سرم که انقدر آبرو داری همچین آدمی را میکردم اونم روز به روز پرروتر میشد. منم تنها توی اون خونه تو روستا تا صبح خواب به چشمم نمیومد. یک سال روستا بودیم . زمستون سال بعدیش که شد . همسرم یه شب که اومد دید خیلی هوا به شدت سرد شده و من دو تا چراغ علاالدین روشن کردم و کرسی گذاشتم و با بچم هر چی لباس پشمی و گرم هم داشتیم پوشیدیم و زیر پتو بودیم تا خرخره. تا اومد و اوضاعمون را دید
گفت پاشو ساک لباستون ببند فردا بریم شهر یه خونه بگیریم.. هیچی هم پول نداشتیم. همسرم گفت طلاهات را برو از مادرت بگیر . از اون خونه دوباره اثاث کشی کردیم رفتیم یه خونه دوتا اتاق بود با یه آشپزخونه کوچیک....
همچنان همسر بیکار بود و اصلا انگار نه انگار که زن و بچه خرج داره و کرایه خونه باید بده.
مادر شوهرم دیگه خوشش شده بود و یسره خونه ما بود میرفت گردش و تفریح از اون خونه دوباره سر سال اثاث کشی کردیم رفتیم خونه یه پیرمردی که قبلا سرايدار شرکت قبلی همسرم بود.اونجا دیگه یباره شد همسرم پیش اون پیرمرد معتاد کامل شد یسره تو زیرزمین خونش باهم میشستن به تریاک کشی.
مادر شوهرم میخواست بره سوریه و همسر منم ببره که مواظبش باشه همسرم که اصلا آدم با خدایی نبود گفت من نمیام. منم گفتم خب کارای منو ردیف کن من برم جای تو . همسرم آدم زن دوستی بود ولی خب ذاتش هم بد بود و جنسش خراب بود. ولی اونشب گفت باشه تو برو با مادرم . رفت برام گذرنامه گرفت و منو با مادرش فرستاد سوریه دو هفته سفر ما طول کشید .تابستون بود که از سوریه برگشته بودیم.و قرار شده بود کل تابستون را روستا بمونیم. منم خودم به همسرم گفتم یه قالیچه کوچیک برام بزنه و بره شهر رنگ بخره تابستونی ببافمش اونم که بیکار بود سریع از پیشنهادم استقبال کرد.
یروز توی اتاق مادر شوهرم بودیم و اتفاقا نهار همسرم کباب درست کرده بود و خیلی روز خوبی گذرونده بودیم بعد نهار مادر شوهرم پای سماورش داشت چایی برامون میریخت منم پسرم را روی پام تکون میدادم تا خواب بره. همسرم سرش را روی شونم گذاشته بود و توی چرت بود. یهو من شوخی و خیلی آروم زوم توی پیشونی همسرم بعد چند دقیقه همسرم گفت زدی توی پیشونیم درد گرفت . منم گفتم چرا مثل دختر بچها خودت لوس میکنی نترس نمیمیری ، مُردی هم قبرستون نزدیکه...اینو گفتم انگار کفر گفتم یهو مادرشوهرم مثل اسپند رو آتیش شد گفت خودت بمیر داداشت و بابات بمیره ...
🎯#ادامهدارد..
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال
🧶
🧶❤️
🧶❤️🧶💍
🧶❤️🧶💍🧶❤️💍🧶
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨