👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
❤️ #نسیم_هدایت ❣ #قسمت_چهارم ✍🏼پدرم قلبش آروم شده بود... یه روز داشتیم با #جماعت نماز مغرب
❤️#نسیم_هدایت
❣ #قسمت_پنجم
✍🏼توی کلاس عقیدتی من #اول شدم خدارو شکر خیلی عالی بود خیلی #علاقه داشتم که متن عربی درس رو حفظ کنم همینطور هم شد و توانستم حفظ کنم....
استادم خیلی کیف میکرد که من از حفظ متن عربیش رو میخونم سبحان الله چنین دورانی هیچوقت برنگشت واقعا زیبا بود....😔
روز چهارشنبه وقتی از #کلاس_قرآن برگشتم مادرم گفت #خاستگار امشب میاد...
😱وای تازه یادم افتاد، مادرم انتظار داشت خیلی #تیپ بزنم...
😏 اما خودم گفتم بیخیال حالا یه خواستگاری میاد ومیره منم میبینم که خواستگاری چطوریه....
درسته از نظر درس و قرآن سر بودم از همه ولی بازم از نظر شلوغی از همه سر بودم فقط دوست داشتم کیف کنم...!
☺️خدایا من همه چیز رو سر سری میگرفتم ... شب شد همه عجله عجله داشتن خودشون رو جمع وجور میکردن منم داشتم سفره رو جمع میکردم ... انگار داشت برای اونا خواستگار میاد
ولی بازم #بیخیال بودم مادرم #عصبانی شد و گفت کی میخوای خودتو جمع و جور کنی الآن میان آبرومون میره ... منم بازم بیخیال
ولی دیگه اینبار مادرم یه جیغی زد سرم که از نهاد نابود شدم زود بلند شدم و رفتم خودم رو آماده کنم...
یه دست لباس سبز روشن پوشیدم ساده ی ساده یه روسری سفید سرم کردم گوشه هاش رو دور گردنم پیچیدم و شال همون رنگ لباسم رو هم سرم کردم
کاملا #محجب و #ساده ... ای بدک نبود خودمم از سادگیش خوشم اومد، نرفتم اون اتاق که مادرم گیرنده این چیه پوشیدی... نشستم و متن عربی فردا رو #حفظ میکردم بیخیال #دنیا بودم سرم رفته بود توی درس عقیده ام ...
زنگ زده بودن ومن متوجه نشدم خواهر کوچیکم یه دونه زد تو سرم گفت مهمونا اومدن پاشو ... رفتم دم آشپزخانه وایسادم خونه ی ما جوری بود که وقتی وارد میشدی آشپزخانه رو میدیدی...
😢وای راستی راستی اومدن خواستگاری منه....
#سبحان_الله
الآن چکار کنم تازه هول کرده بودم...!
مردم توی جلسه ی خواستگاری چیکار میکنن ...
بعد سلام واحوال پرسی منکه سرم رو انداخته بودم پایین و هیچ کدومشون رو ندیدم خواهرم هی به پهلوم میزد منم که روم نمیشد سرم رو بلند کنم ببینم چی میگه... والله توی 14 سال عمرم تا حالا #خجالت نکشیده بودم اون هم تا این حد ولی #حقم_بود!
چون همه چیز رو به مسخره گرفتم کمی که گذشت انقد #چایی نبردم ... پدرم و مهمونا دادشون بلند شد که نمیخوای چایی بیاری..؟ من همش مشغول ذکر کردن بودم کلا یادم رفته بود
🎈سبحان الله... 🎈والحمدلله
🎈ولا اله الا الله..🎈والله اکبر
🎈استغفرالله
😰با شنیدن صداشون #استرس گرفتم خواهرم اومد پیشم گفت خاک برسرت پسره اومد تو نگات کرد نمیدونی چشاش چه #برقی میزد...
😣اینو که شنیدم بازم #استرس گرفتم... الآن فهمیدم که چه گندی زدم آخه مگه همه چیز شوخیه، چای رو با هر بدبختی بود بردم و به همه تعارف کردم ولی انقد #هول کردم
#سینی_چایی رو همونجا گذاشتم وسط هال رفتم #شیرینی بیارم یادم نبود چایی رو گذاشتم اونجا توی راه بودم برم #شیرینی تعارف کنم که ای داد بیداد پام رفت توی سینی چایی...😭همه ریز ریز #میخندیدن ای داد بر من... حتی #پسره_هم_میخندید...
😱بعدا خواهرم بهم گفت پسره انقد خندیده بود که مثل #لبو_سرخ شده بود...
اینجا بود که یکی گفت حالا چی شده اتفاقیه که برای همه میفته نگاه کردم دیدم #عموش بود ، الله تعالی ازت راضی باشه #عموجان نجاتم دادی داشتم از بنیه نابود میشدم سابقه نداشت که دست و پاچلفتی باشم...
✍🏼 #ادامه_دارد.... ان شاءالله
📢آشنایی با #زمان های نامناسب برای #خوابیدن
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
قسمت #اول
زمان های #نامناسب خواب👇👇
1⃣خواب #سحر:
سحراز حدود یک ساعت و نیم قبل از اذان صبح شروع میشود و با اذان صبح به پایان میرسد.
بیدار ماندن در این زمان، علاوه بر فواید طبی بر جسم انسان، تاثیرات زیادی بر رشد روحی و معنوی او دارد؛ تاجایی که تمام عرفا وبزرگان، رشد عقلانی و روحانی خود را حاصل بیداری و مناجات در این زمان میدانند.
🏵امام علی علیهالسلام:👇
خوابیدن قبل از نماز صبح، پریشانی و فقر میآورد. به گفته یکی از حکما تمام موجودات زنده (به غیر از سگ که بیدار بوده و تا صبح نگهبانی میدهد) در این ساعت از شبانهروز بیدارند.
🏵امام باقر علیهالسلام:👇
بر حذر باش از خواب بین نماز شب و نماز صبح."
در روایات نیز خواص زیادی برای برخاستن در این ساعات و اقامه نماز شب همچون زیبایی صورت، نورانیت چهره و ... آمده است.
🏵امام رضا علیهالسلام:👇
خودت را عادت بده که ساعتی از شب را برخیزی.
🏵قرآن کریم میفرماید:👇
".. شب را به جز کمی از آن به پا خیز و ... بیداری در این زمان است که موجب افزایش توان انسان برای فعالیت روزانه می گردد
🎗سوره مزمل آیات 1 الی 7🎗
ازمنظر علم 👇نیز
وقتی پس از نیمه شب میخوابید، ظاهر بدن سرد و دمای محیط هم سرد است و سردی خیلی زیاد میشود. بنابراین برخواستن از خواب پس از نیمه شب برای رفع این سردی مفید بوده و موجب تعدیل دمای بدن میگردد. همچنین آن ساعات، زمان سکوت و آرامش است که در دیگر زمانها نمیتوان این آرامش را یافت
JoiN➧
◈┅═❧═┅┅┄┄
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
🌷🌷🌷
#حکایت
هارون الرشید به بهلول گفت :
مى خواهم كه روزى تو را مقرر كنم
تا فكرت آسوده باشد
بهلول گفت : مانعى ندارد ولى سه عیب دارد!
#اول : نمى دانى به چه چیزى محتاجم ،
تا مهیا كنى
#دوم : نمى دانى چه وقت مى خواهم
#سوم : نمى دانى چه قدر مى خواهم
ولى خداوند اینها را مى داند،
با این تفاوت كه اگر خطائى از من سر بزند تو حقوقم را قطع خواهى كرد
ولى خداوند هرگز روزى بندگانش را
قطع نخواهد کرد
❤️
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
☘️💫⚡☘️💫⚡
☘️💫⚡☘️
☘️💫⚡
⚡☘️
⚡
✫#ارسالی از اعضای کانال ✦
عنوان داستان: #در_آرزوی_آرامش_1
☘️قسمت #اول
سلام به اعضای کانال داستان وپند میخواستم قصه زندگیم براتون تعریف کنم
وقتی۳ساله بودم مادرم فوت کرد، ما ۶تا بچه بودیم ۳تا دختر ۳تا پسر.
پدرم اخلاقش بد بود دست بزن داشت مادر بزرگم خیلی تو زندگی ما دخالت میکرد. پدرم به حرف مادرش بود روزی نبود که مادرم کتک نزنه .مادرم از صبح تا شب قالی میبافت کسی با ما رفت و آمد نمیکرد.به خاطر اخلاق پدرم مادرم ۳بار سکته کرد بار اول زبانش بند آمد بار دوم فلج شد بار سوم تمام کرد..تو سن ۳۵سالگی تنهامون گذاشت.
یادم صبح زود بود من با صدای گریه بیدار شدم دیدم مادرم گذاشتند وسط حیاط روی تخت یه ملافه سفید کشیده بودن روش من نشستم لب ایوان به مادرم نگاه میکردم وقتی مادرم گذاشتند تو تابوت به طرف قبرستان میبردند من پشت سر تابوت دویدم گفتم کجا میری ننه ،گریه تا اینکه خواهرم آمد من بغل کرد برد تو خانه، مراسم مادرم تمام شد ولی ما هروز هر شب بهانه مادرم میگرفتیم پدرم اخلاقش بدتر از قبل شده کسی جرات نمیکرد بیاد خانه ما نه خاله نه دایی،هیچ کس ..
روزها میگذاشت یادمه ما جرات نداشتیم بریم بیرون.. پدرم سالی یه بار لباس برای مامیخرید برادر کوچکم تازه ۲ساله ش بود که مادرم فوت کرد به خاطر اینکه کوچک بودیم بیشتر بهانه مادرم میگرفتیم تا اینکه یک سال بعد خواهرم نامزد کردند و عروسی کرد رفت..
یادم عروسی خواهرم من و برادر کوچکم گریه میکردیم...
با رفتن خواهرم دوباره ما تنها شدیم ،تا یه مدت همه ناراحت بودیم تا اینکه با شرایط جدید عادت کنیم . ما بچه ها شب رو بهتر میخواستیم چون وقتی پدرم میرفت بخوابد میدونستیم دیگه غر نمیزنه ، دیگه کتک نمیزنه. من مثل همه رفتم کلاس اول دبستان من با دوستام خیلی فرق داشتم چه از نظر خانواده، چه وضع مالی، عاطفی خیلی حسرت تو دلم بود ما وضع مالی خوبی نداشتیم یه موقع میشد همسایه لباس بچه هاش برای ما می آوردند که بپوشیم یا غذاهای که میپختند و دیگه قابل خوردند نبود برای ما می آوردند البته وقتی که پدرم نبود ، چون پدرم دعوا میکرد . روز به روز بزرگتر میشدیم و جای خالی مادرم بیشتر احساس میکردیم احساس تنهایی ، احساس فقیر بودن، حقارت و...
وقتی کلاس سوم دبستان بودم خواهر دومم نامزد کرد یه جور دل شوره افتاد تو دل ما دوباره تنها شدیم ..یادمه کلاس چهارم بودم وقتی از مدرسه آمدم خانه بهم گفتند که عروسی خواهرم نزدیک هست امتحان من شروع شده بود باید ثلث سوم امتحان میدادیم وقتی خبر شنیدم درس نخواندم از عروسی خواهرم هیچی نفهمیدم فقط یادم بعد از عروسی شب چهارمی که براش بردیم وقتی آمدیم خانه بابا من صدا کرد گفت دیگه از باید غذا درست کنم خانه را جم و جور کنم یادمه وقتی پدرم این حرف بهم زد رفتم تو اتاق پتو کشیدم روی سرم گریه کردم به بدبختی به اینکه مادر ندارم به اینکه تنها از فردا که شد کارِ خانه و آشپزی انجام میدادم، باید با دست لباس میشستم آب گرم نبود، تو بعضی خانه آب گرم کن بود به قول معروف آن که وضع مالیش خوب بود نه مثل ما که فقیر بودند خلاصه هر دفعه که آشپزی میکردم خراب میشد ..
یادمه وقتی ظهر میشد میرفتم پشت در کوچه وایسادم از لای در بچه ها را نگاه میکردم از اینکه تازه میرفتند مدرسه ای دسته داشتند می آمدند خانه حسابی ناراحت میشدم من تو آن سن سال باید کار کنم ولی دوستام می رفتند.. برای خودم گریه میکردم ولی نمیشد کاری کرد
یه دفعه یادم هست پدرم صبح میخواست برد سرکار به من گفت من شب میام خانه باید برنج وقرمه سبزی درست کنی من بلد نبود تا حالا درست نکردم اصلان بلد نبود موادش چی هست ،،وقتی پدرم رفت سرکار چادرم سرم کردم و با گریه رفتم خانه خواهرم آنقدر گریه کرده بودم تو راه که سکسکه وقتی رسیدم خانه خواهرم بهش گفتم بابا چی گفته آن اشک من پاک کرد گفت من خودم درست میکنم ، خواهرم غذا را آماده کرد و من آوردم خانه که بهانه دست پدرم ندم..
یادم من و ۲تا داداشی و پدرم تو ایوان نشسته بودیم نمیدانم پدرم چی گفت که داداش کوچکم گفت ما که نمی خواستیم به این دنیا بیایم تو ما را آوردی، همان شب من زنگ زدم به عموی خودم پشت تلفن بنا کردم به گریه کردند و به عمو گفتم تو که بلد بودی پدرم اخلاق نداره چرا زنش دادی چرا ۶تا بچه را دربه در کردید چرا ما باید عذاب بکشیم عمو گفت آرام باش خوب میشه.. من گفتم کِی ما داریم ذره ذره آب میشیم ولی کسی نمیتوانست کاری بکند ما هم باید با این زندگی کنار بیایم پدرم با داداشی من خیلی بعد بود همیشه داداشیم کتک میزد بهش فحش میداد اذیتش میکرد روز جمعه بود داداشیم رفت تو کوچه دیگه برنگشت...
#ادامهدارد...
✫داستان های واقعی و آموزنده
☘️⚡💫⚡☘️
☘️⚡💫☘️💫
☘️💫⚡☘️
☘️💫
⚡
🌷🌷🌷
#حکایت
هارون الرشید به بهلول گفت :
مى خواهم كه روزى تو را مقرر كنم
تا فكرت آسوده باشد
بهلول گفت : مانعى ندارد ولى سه عیب دارد!
#اول : نمى دانى به چه چیزى محتاجم ،
تا مهیا كنى
#دوم : نمى دانى چه وقت مى خواهم
#سوم : نمى دانى چه قدر مى خواهم
ولى خداوند اینها را مى داند،
با این تفاوت كه اگر خطائى از من سر بزند تو حقوقم را قطع خواهى كرد
ولى خداوند هرگز روزى بندگانش را
قطع نخواهد کرد
.❤️
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
#ختم_حاجت
🌿4 هفته هر هفته رو به یک جانب بخواند
#اول رو بسوی مشرق کرده بخواند جن و انس مطیع او شود
#دوم اگر به مغرب کند و بخواند زهد و تقوی حاصل شود
#سوم اگر روی به جنوب کند بخواند مستغنی شود و
#چهارم اگر روی به شمال کند و بخواند جمیع مهمات او برآید و طریق خواندش به این قرار است :
روز شنبه 70 مرتبه
روز یک شنبه 60 مرتبه
روز دوشنبه 50 مرتبه
روز سه شنبه 40 مرتبه
روز چهارشنبه 30 مرتبه
روز پنج شنبه 20 مرتبه
روز جمعه 10 مرتبه
بسم الله الرحمن الرحیم
یا عِطرائیلَ بِحَقِّ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ یا هَرقائیلَ بِحَقِّ اللَّهُ الصَّمَدُ یا طاطائیلَ بِحَقِّ لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ یا قَمائیلَ بِحَقِّ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ
اگر کسی در کار خود فرومانده باشد و خواهد که کار او گشاده گردد در وقت خواندن و در بین آن سخن نگوید و با طهارت باشد
📚اسرارالمقاصد
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
#ختم_حاجت
🌿4 هفته هر هفته رو به یک جانب بخواند
#اول رو بسوی مشرق کرده بخواند جن و انس مطیع او شود
#دوم اگر به مغرب کند و بخواند زهد و تقوی حاصل شود
#سوم اگر روی به جنوب کند بخواند مستغنی شود و
#چهارم اگر روی به شمال کند و بخواند جمیع مهمات او برآید و طریق خواندش به این قرار است :
روز شنبه 70 مرتبه
روز یک شنبه 60 مرتبه
روز دوشنبه 50 مرتبه
روز سه شنبه 40 مرتبه
روز چهارشنبه 30 مرتبه
روز پنج شنبه 20 مرتبه
روز جمعه 10 مرتبه
بسم الله الرحمن الرحیم
یا عِطرائیلَ بِحَقِّ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ یا هَرقائیلَ بِحَقِّ اللَّهُ الصَّمَدُ یا طاطائیلَ بِحَقِّ لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ یا قَمائیلَ بِحَقِّ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ
اگر کسی در کار خود فرومانده باشد و خواهد که کار او گشاده گردد در وقت خواندن و در بین آن سخن نگوید و با طهارت باشد
📚اسرارالمقاصد
✨✨✨
🌸 @ba_khodabash1 🌸
✨✨✨
#ختم_حاجت
🌿4 هفته هر هفته رو به یک جانب بخواند
#اول رو بسوی مشرق کرده بخواند جن و انس مطیع او شود
#دوم اگر به مغرب کند و بخواند زهد و تقوی حاصل شود
#سوم اگر روی به جنوب کند بخواند مستغنی شود و
#چهارم اگر روی به شمال کند و بخواند جمیع مهمات او برآید و طریق خواندش به این قرار است :
روز شنبه 70 مرتبه
روز یک شنبه 60 مرتبه
روز دوشنبه 50 مرتبه
روز سه شنبه 40 مرتبه
روز چهارشنبه 30 مرتبه
روز پنج شنبه 20 مرتبه
روز جمعه 10 مرتبه
بسم الله الرحمن الرحیم
یا عِطرائیلَ بِحَقِّ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ یا هَرقائیلَ بِحَقِّ اللَّهُ الصَّمَدُ یا طاطائیلَ بِحَقِّ لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ یا قَمائیلَ بِحَقِّ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ
اگر کسی در کار خود فرومانده باشد و خواهد که کار او گشاده گردد در وقت خواندن و در بین آن سخن نگوید و با طهارت باشد
📚اسرارالمقاصد
👈
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
#ختم_حاجت
🌿4 هفته هر هفته رو به یک جانب بخواند
#اول رو بسوی مشرق کرده بخواند جن و انس مطیع او شود
#دوم اگر به مغرب کند و بخواند زهد و تقوی حاصل شود
#سوم اگر روی به جنوب کند بخواند مستغنی شود و
#چهارم اگر روی به شمال کند و بخواند جمیع مهمات او برآید و طریق خواندش به این قرار است :
روز شنبه 70 مرتبه
روز یک شنبه 60 مرتبه
روز دوشنبه 50 مرتبه
روز سه شنبه 40 مرتبه
روز چهارشنبه 30 مرتبه
روز پنج شنبه 20 مرتبه
روز جمعه 10 مرتبه
بسم الله الرحمن الرحیم
یا عِطرائیلَ بِحَقِّ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ یا هَرقائیلَ بِحَقِّ اللَّهُ الصَّمَدُ یا طاطائیلَ بِحَقِّ لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ یا قَمائیلَ بِحَقِّ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ
اگر کسی در کار خود فرومانده باشد و خواهد که کار او گشاده گردد در وقت خواندن و در بین آن سخن نگوید و با طهارت باشد
📚اسرارالمقاصد
👈
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
✫#ارسالی از اعضای کانال
💟عنوان داستان: #سایه_مادر_1
🍒قسمت #اول
به نام خدا
با سلام خدمت اعضای کانال #داستان_و_پند دیدم دوستان سرگذشتاشون مینویسن، منم سرگذشت زندگی خودمو نوشتم
اما داستانم..
من تا حالا مادرم را ندیده بودم😔 واگرهم دیده بودم ،چیزی به خاطرنداشتم دران زمان که من بیش ازدوسال نداشـتم مادرمراترک کرده بود .
درهمین افکار بودم که پدر در زده وارد اتاقم شد وبا کمی صبحت و باز کردن بحث گفت که میخواد ازدواج کنه .
دختری بودم 9ساله ودر این 6سال هم که پدرم ازدواج نکرده بود، به خاطرمن بود که مبادا نامادری مرا آزارده ومن نتونم به پدرم بگویم ..
من به یاد دارم که حرف پدرم باعث ناراحتی من نشد، به این دلیل که منم دوست داشتم مادرداشته باشم تا بتونم به دوستانم معرفیش کنم ودرمدرسه و انجمن حضور داشته باشد مثل بقیه مادرها...
خلاصه بعد ازچندهفته ورفت وامد عمه ام با عمووزن عموم،،وجشن کوچلویی نامادریم وارد خانه ما شدکه ازهمان لحظه با نگاهش به من حالی کرد که مشتاق دیدن من نیست..
و زندگی خوش و بی دردسر من و پدرم تازه شروع شد..
اون زنی بود که قبلا هم ازدواج کرده بوده ،،بسیار خودخواه و بد پیله ،،
در همان دوران سخت زندگی یک روز که مدرسه بودم و کلاس سوم درس میخوندم ،،مرا با بلند گو صدازدن ومن به دفتر مدرسه رفتم ..
وقتی وارد دفتر شدم دوتا خانم رو دیدم بالای دفترنشسته بودن با نگاهم متوجه اشنا بودن یکشون شدم ،،چون من عکس مادرم را دیده بودم بله یکی ازاونا مادرم بود بغض راه گلویم را بسته بود..
خودم رو کنترل کردم وبه مدیر مدرسه نگاه کردم ،،مدیر ازم پرسید
زهرا جون این خانمها رو میشناسی ،،من سریع جواب دادم نه نمیشناسم ..
که یکدفعه خانمی که به نظرم مادرم بود اومد و بغلم کرد و شروع به بوسه زدن به صورتم و دستام کرد ..
و باعث ترکیدن بغض من شد که با گریه من بقیه هم گریه کردند
اون ساعت تو اون شرایط بهترین روز زندگی من بود..
منو مادرم یک ساعتی رو داخل دفتر تنها موندیم مادرم فقط گریه میکرد و منو بوس میکرد ..
برام کلی خوراکی خریده بود و بهم داد وبا سختی ازم جدا شد ورفت ،،قول داد که بازهم به دیدنم میاد.
دیگه دختر شاد قبل نبودم تو خونه فقط فکر رفتن به مدرسه بودم وتو مدرسه فقط چشمم به در حیاط مدرسه که شاید مادرم وارد شود ومن جون دوباره بگیرم
و خدایی مادرم یکروز در میان به سراغ من میامد ویک ساعتی کنار من بود .
در همان روزها بود که نامادری من پسری به دنیا اورد ،،که حتی اجازه نمیداد من اونو ببینم ،،
با هماهنگی مدیر مدرسه مادرم مرا با خود برد و تمام مسیر و سوار شدن اتوبوس روبه خونشون بهم یاد داد
و روزهایی که نقاشی یا ورزش داشتیم مدیرمدرسه بهم اجازه میداد که به خونه مادرم بروم .
واما زندگی مادرم ،،مادرم ازدواج کرده بود وچهارتا بچه داشت یک دختروسه پسر که خواهروبرادرمن بودن ،
مادرم به بچها ش گفت بیاد جلو، آبجیتونو ببوسید واونا فقط منو نگاه میکردند.
و از این جابود که من یواش یواش وابسته اونا شدم ،،شوهرمادرم مردی بود خوش قلب ومهربان که هرموقع منو میدید بااحترام باهام رفتارمیکرد
سالها گذشت و پسر دوم پدرم به دنیا اومد واخلاق نامادریم بدوبدتر شد،،
اون دوست نداشت من تو اون خونه باشم به بچهاش اجازه نمیدادنزدیک من بشن ،،
وقتی که کاراشو به پدرم میگفتم جزدعوا وناراحتی که باعث میشد رفتارش باهم بدترم بشه چیزدیگه ای نصیب من نمیشد..
چندسالی گذشته بود ومن بزرگترشده بودم و با وسایلهای که مادرم برای من میخرید نامادریم شک کرده بود وبه پدرم به دروغ میگفت که زهراروبا زنی قدبلند توبازارمشغول خرید کردن بودن دیدن و نقطه ضعف پدرمنو تودستش گرفته بود ،،
پدر مهربان منو تبدیل به پدری بیرحم وسنگدل کرده بود پدرم با کمربند به جون من میفتاد تا دلش میخواست منو کتک میزد که چراباید پیش مادرت بری اون تو رونخواست ورفت ،،
یاددارم شبی برف زیادی بارید بود ومن ازدست کتک پدرم به بیرون ازخانه پناه بردم وتا نیمی ازشب پابرهنه داخل برفها موندم وبعد خوابیدن پدرم به خونه رفتم وفردای ان روز به شدت تب کردمو مریض شدم ..
عمه ام مرابه خونه خودش برد وازم مراقبت کرد ،،
پدرمادرم نزد پدرم اومد وباخواهش وتمنا ازش خواست منو به اونها بده ولی پدرم مخالفت میکرد ،،
با اصرارعمه ام و عموم که این دختربزرگ شده وبه مادر احتیاج داره وبره خونه پدربزرگش بهتره اونجا خالهاش هستن ومادربزرگش هواشو داره کم کم پدرم راضی شد ومن به اسم خونه پدرمادرم ،،راهی خونه مادرم شدم.....
❣ #ادامه دارد....
🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال
@ba_khodabash1
✨✨✨
🌹✨
به #امام_صادق عليه السلام گفتند:
كار خود را به چه اساسى استوار ساخته اى؟
فرمودند: بر چهار بنيان:
#اول دانستم كه عمل مرا كسى ديگر انجام نمى دهد پس تلاش نمودم. #دوم دانستم كه خداى بر من آگاه است پس حيا كردم. #سوم دانستم كه روزى مرا ديگرى نمى خورد پس آرام گرفتم #چهارم دانستم كه پايان كار من مرگ است پس براى آن آماده شدم
قيلَ لِلصـادِقِ عليه السلام: عَلى ماذا بَنَيْتَ أَمْرَكَ؟ فَقالَ عليه السلام: عَلى أَرْبَعَةَ أَشْياءَ: عَلِمْتُ أَنَّ عَمَلى لايَعْـمَلُهُ غَيرى فَاجْتَهَدْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ اللّه َ عَزَّوَجَلَّ مُطَّلِعٌ عَلىَّ فَاسْتَحْيَيْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ رِزقى لايَاكُلُهُ غَيرى فَا طْمَانَنْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ اخِرَ أَمْرى الْمَوتُ فَاسْتَعْدَدتُ
📚 بحارالانوار ج۷۸ ص۲۲۸
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
.
🌹✨
به #امام_صادق عليه السلام گفتند:
كار خود را به چه اساسى استوار ساخته اى؟
فرمودند: بر چهار بنيان:
#اول دانستم كه عمل مرا كسى ديگر انجام نمى دهد پس تلاش نمودم. #دوم دانستم كه خداى بر من آگاه است پس حيا كردم. #سوم دانستم كه روزى مرا ديگرى نمى خورد پس آرام گرفتم #چهارم دانستم كه پايان كار من مرگ است پس براى آن آماده شدم
قيلَ لِلصـادِقِ عليه السلام: عَلى ماذا بَنَيْتَ أَمْرَكَ؟ فَقالَ عليه السلام: عَلى أَرْبَعَةَ أَشْياءَ: عَلِمْتُ أَنَّ عَمَلى لايَعْـمَلُهُ غَيرى فَاجْتَهَدْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ اللّه َ عَزَّوَجَلَّ مُطَّلِعٌ عَلىَّ فَاسْتَحْيَيْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ رِزقى لايَاكُلُهُ غَيرى فَا طْمَانَنْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ اخِرَ أَمْرى الْمَوتُ فَاسْتَعْدَدتُ
📚 بحارالانوار ج۷۸ ص۲۲۸
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
🌹✨
به #امام_صادق عليه السلام گفتند:
كار خود را به چه اساسى استوار ساخته اى؟
فرمودند: بر چهار بنيان:
#اول دانستم كه عمل مرا كسى ديگر انجام نمى دهد پس تلاش نمودم. #دوم دانستم كه خداى بر من آگاه است پس حيا كردم. #سوم دانستم كه روزى مرا ديگرى نمى خورد پس آرام گرفتم #چهارم دانستم كه پايان كار من مرگ است پس براى آن آماده شدم
قيلَ لِلصـادِقِ عليه السلام: عَلى ماذا بَنَيْتَ أَمْرَكَ؟ فَقالَ عليه السلام: عَلى أَرْبَعَةَ أَشْياءَ: عَلِمْتُ أَنَّ عَمَلى لايَعْـمَلُهُ غَيرى فَاجْتَهَدْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ اللّه َ عَزَّوَجَلَّ مُطَّلِعٌ عَلىَّ فَاسْتَحْيَيْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ رِزقى لايَاكُلُهُ غَيرى فَا طْمَانَنْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ اخِرَ أَمْرى الْمَوتُ فَاسْتَعْدَدتُ
📚 بحارالانوار ج۷۸ ص۲۲۸
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
🌹✨
به #امام_صادق عليه السلام گفتند:
كار خود را به چه اساسى استوار ساخته اى؟
فرمودند: بر چهار بنيان:
#اول دانستم كه عمل مرا كسى ديگر انجام نمى دهد پس تلاش نمودم. #دوم دانستم كه خداى بر من آگاه است پس حيا كردم. #سوم دانستم كه روزى مرا ديگرى نمى خورد پس آرام گرفتم #چهارم دانستم كه پايان كار من مرگ است پس براى آن آماده شدم
قيلَ لِلصـادِقِ عليه السلام: عَلى ماذا بَنَيْتَ أَمْرَكَ؟ فَقالَ عليه السلام: عَلى أَرْبَعَةَ أَشْياءَ: عَلِمْتُ أَنَّ عَمَلى لايَعْـمَلُهُ غَيرى فَاجْتَهَدْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ اللّه َ عَزَّوَجَلَّ مُطَّلِعٌ عَلىَّ فَاسْتَحْيَيْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ رِزقى لايَاكُلُهُ غَيرى فَا طْمَانَنْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ اخِرَ أَمْرى الْمَوتُ فَاسْتَعْدَدتُ
📚 بحارالانوار ج۷۸ ص۲۲۸
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
🌹✨
به #امام_صادق عليه السلام گفتند:
كار خود را به چه اساسى استوار ساخته اى؟
فرمودند: بر چهار بنيان:
#اول دانستم كه عمل مرا كسى ديگر انجام نمى دهد پس تلاش نمودم. #دوم دانستم كه خداى بر من آگاه است پس حيا كردم. #سوم دانستم كه روزى مرا ديگرى نمى خورد پس آرام گرفتم #چهارم دانستم كه پايان كار من مرگ است پس براى آن آماده شدم
قيلَ لِلصـادِقِ عليه السلام: عَلى ماذا بَنَيْتَ أَمْرَكَ؟ فَقالَ عليه السلام: عَلى أَرْبَعَةَ أَشْياءَ: عَلِمْتُ أَنَّ عَمَلى لايَعْـمَلُهُ غَيرى فَاجْتَهَدْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ اللّه َ عَزَّوَجَلَّ مُطَّلِعٌ عَلىَّ فَاسْتَحْيَيْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ رِزقى لايَاكُلُهُ غَيرى فَا طْمَانَنْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ اخِرَ أَمْرى الْمَوتُ فَاسْتَعْدَدتُ
📚 بحارالانوار ج۷۸ ص۲۲۸
✨✨✨
@ba_khodabash1
✨✨✨
.