✫#ارسالی از اعضای کانال
💟عنوان داستان: #سایه_مادر_1
🍒قسمت #اول
به نام خدا
با سلام خدمت اعضای کانال #داستان_و_پند دیدم دوستان سرگذشتاشون مینویسن، منم سرگذشت زندگی خودمو نوشتم
اما داستانم..
من تا حالا مادرم را ندیده بودم😔 واگرهم دیده بودم ،چیزی به خاطرنداشتم دران زمان که من بیش ازدوسال نداشـتم مادرمراترک کرده بود .
درهمین افکار بودم که پدر در زده وارد اتاقم شد وبا کمی صبحت و باز کردن بحث گفت که میخواد ازدواج کنه .
دختری بودم 9ساله ودر این 6سال هم که پدرم ازدواج نکرده بود، به خاطرمن بود که مبادا نامادری مرا آزارده ومن نتونم به پدرم بگویم ..
من به یاد دارم که حرف پدرم باعث ناراحتی من نشد، به این دلیل که منم دوست داشتم مادرداشته باشم تا بتونم به دوستانم معرفیش کنم ودرمدرسه و انجمن حضور داشته باشد مثل بقیه مادرها...
خلاصه بعد ازچندهفته ورفت وامد عمه ام با عمووزن عموم،،وجشن کوچلویی نامادریم وارد خانه ما شدکه ازهمان لحظه با نگاهش به من حالی کرد که مشتاق دیدن من نیست..
و زندگی خوش و بی دردسر من و پدرم تازه شروع شد..
اون زنی بود که قبلا هم ازدواج کرده بوده ،،بسیار خودخواه و بد پیله ،،
در همان دوران سخت زندگی یک روز که مدرسه بودم و کلاس سوم درس میخوندم ،،مرا با بلند گو صدازدن ومن به دفتر مدرسه رفتم ..
وقتی وارد دفتر شدم دوتا خانم رو دیدم بالای دفترنشسته بودن با نگاهم متوجه اشنا بودن یکشون شدم ،،چون من عکس مادرم را دیده بودم بله یکی ازاونا مادرم بود بغض راه گلویم را بسته بود..
خودم رو کنترل کردم وبه مدیر مدرسه نگاه کردم ،،مدیر ازم پرسید
زهرا جون این خانمها رو میشناسی ،،من سریع جواب دادم نه نمیشناسم ..
که یکدفعه خانمی که به نظرم مادرم بود اومد و بغلم کرد و شروع به بوسه زدن به صورتم و دستام کرد ..
و باعث ترکیدن بغض من شد که با گریه من بقیه هم گریه کردند
اون ساعت تو اون شرایط بهترین روز زندگی من بود..
منو مادرم یک ساعتی رو داخل دفتر تنها موندیم مادرم فقط گریه میکرد و منو بوس میکرد ..
برام کلی خوراکی خریده بود و بهم داد وبا سختی ازم جدا شد ورفت ،،قول داد که بازهم به دیدنم میاد.
دیگه دختر شاد قبل نبودم تو خونه فقط فکر رفتن به مدرسه بودم وتو مدرسه فقط چشمم به در حیاط مدرسه که شاید مادرم وارد شود ومن جون دوباره بگیرم
و خدایی مادرم یکروز در میان به سراغ من میامد ویک ساعتی کنار من بود .
در همان روزها بود که نامادری من پسری به دنیا اورد ،،که حتی اجازه نمیداد من اونو ببینم ،،
با هماهنگی مدیر مدرسه مادرم مرا با خود برد و تمام مسیر و سوار شدن اتوبوس روبه خونشون بهم یاد داد
و روزهایی که نقاشی یا ورزش داشتیم مدیرمدرسه بهم اجازه میداد که به خونه مادرم بروم .
واما زندگی مادرم ،،مادرم ازدواج کرده بود وچهارتا بچه داشت یک دختروسه پسر که خواهروبرادرمن بودن ،
مادرم به بچها ش گفت بیاد جلو، آبجیتونو ببوسید واونا فقط منو نگاه میکردند.
و از این جابود که من یواش یواش وابسته اونا شدم ،،شوهرمادرم مردی بود خوش قلب ومهربان که هرموقع منو میدید بااحترام باهام رفتارمیکرد
سالها گذشت و پسر دوم پدرم به دنیا اومد واخلاق نامادریم بدوبدتر شد،،
اون دوست نداشت من تو اون خونه باشم به بچهاش اجازه نمیدادنزدیک من بشن ،،
وقتی که کاراشو به پدرم میگفتم جزدعوا وناراحتی که باعث میشد رفتارش باهم بدترم بشه چیزدیگه ای نصیب من نمیشد..
چندسالی گذشته بود ومن بزرگترشده بودم و با وسایلهای که مادرم برای من میخرید نامادریم شک کرده بود وبه پدرم به دروغ میگفت که زهراروبا زنی قدبلند توبازارمشغول خرید کردن بودن دیدن و نقطه ضعف پدرمنو تودستش گرفته بود ،،
پدر مهربان منو تبدیل به پدری بیرحم وسنگدل کرده بود پدرم با کمربند به جون من میفتاد تا دلش میخواست منو کتک میزد که چراباید پیش مادرت بری اون تو رونخواست ورفت ،،
یاددارم شبی برف زیادی بارید بود ومن ازدست کتک پدرم به بیرون ازخانه پناه بردم وتا نیمی ازشب پابرهنه داخل برفها موندم وبعد خوابیدن پدرم به خونه رفتم وفردای ان روز به شدت تب کردمو مریض شدم ..
عمه ام مرابه خونه خودش برد وازم مراقبت کرد ،،
پدرمادرم نزد پدرم اومد وباخواهش وتمنا ازش خواست منو به اونها بده ولی پدرم مخالفت میکرد ،،
با اصرارعمه ام و عموم که این دختربزرگ شده وبه مادر احتیاج داره وبره خونه پدربزرگش بهتره اونجا خالهاش هستن ومادربزرگش هواشو داره کم کم پدرم راضی شد ومن به اسم خونه پدرمادرم ،،راهی خونه مادرم شدم.....
❣ #ادامه دارد....
🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال
@ba_khodabash1
✨✨✨