eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
25.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
10.7هزار ویدیو
103 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷 هارون الرشید به بهلول گفت : مى خواهم كه روزى تو را مقرر كنم تا فكرت آسوده باشد بهلول گفت : مانعى ندارد ولى سه عیب دارد! : نمى دانى به چه چیزى محتاجم ، تا مهیا كنى : نمى دانى چه وقت مى خواهم : نمى دانى چه قدر مى خواهم ولى خداوند اینها را مى داند، با این تفاوت كه اگر خطائى از من سر بزند تو حقوقم را قطع خواهى كرد ولى خداوند هرگز روزى بندگانش را قطع نخواهد کرد ‌‎‌‌‌‌‎‌ ‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎❤️‌ ✨✨✨ 🌸 @ba_khodabash1 🌸 ✨✨✨
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
‌☘️⁩💫⚡‌☘️⁩💫⚡ ‌☘️⁩💫⚡‌☘️⁩ ‌☘️⁩💫⚡‌ ⚡‌☘️⁩ ‌⚡ ✫#ارسالی از اعضای کانال ✦ عنوان داستان: #در_آرزوی_آرامش
‌☘️⁩💫⚡‌☘️⁩💫⚡ ‌☘️⁩💫⚡‌☘️⁩ ‌☘️⁩💫⚡‌ ⚡‌☘️⁩ ‌⚡ ✫ از اعضای کانال ✦ عنوان داستان: ‌☘️⁩قسمت داداشیم تصادف کرد برای همیشه رفت پیش مادرم ..با مرگش همه ما ریختم بهم باورم نمیشد که داداشیم رفته باشد ، همه گریه میکردند خواهر و برادر دایی خاله. ولی پدرم نه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.. حتی روز سوم داداشم رفت صورتش تمیز کرد همه میگفتند تو پسرت فوت کرده چرا اینکار می‌کنی ولی انگار گوشش به این چیزها بدهکار نبود..وقتی داداشیم رفت انگار شادی از خانه ما رفت.داداش بزرگترم خم شد با رفتن داداشی، باور نمیشد که خدا این سرنوشت برای زندگی ما بخواد چقدر درد چقدر رنج . مراسم داداشیم تمام شد و همه رفتند سر خانه زندگیشون ما ماندیم غم از دست دادن داداشیم ،،داداش بزرگم بعد سال داداشم که فوت کرده بود ، نامزد کرد خیلی طول نکشید دست زنش گرفت آورد تو خانه بازم حداقل من تنها نبودم ای هم زبان پیدا کردم... زن داداشیم خوب بود با ما خوب برخورد می‌کرد همه ما عادت کرده بودیم بهش ولی پدرم خیلی اذیت میکرد ،،همیشه عصبانی بود هر چیزی که دم دستش میامد پرت میکرد بهش فرق نمی‌کرد چی باشد یادم هست پدرم رفته بود نان بخرد من تا آمدم برم در کوچه را باز کنم ای خورده طول کشید دیدم پدرم نان که خریده بود پرت کرد تو حیاط همه نان افتاد روی زمین خاکی شد من خیلی ترسیده بودم که نخواد من بزنه من از زور ترسم فوری فرار کردم رفتم تو اتاق زن داداشیم.. چند روز بعد این اتفاق همسایه عروسی داشتند آمدند دعوت گرفتند پدرم سرکار بود انشب دیر آمد خانه زن داداشیم رفته بود خانه مادرش من پیش خودم گفتم خوب حالا که بابا نیامده میرم عروسی زود میام یکی دوبار آمد خانه دیدم نه هنوز بابام نیامده همه چراغ خانه خاموش بود پیش خودم گفتم میرم عروسی اگر بابا بیاد چراغ خانه را روشن میکند به این نام نشان من رفتم عروسی و هر دفعه میامدم در کوچه را باز میکردم و از همان جان نگاه میکرد که اگر چراغ روشن برم تو خانه ولی هر بار که آمدم دیدم خاموشه چراغها..من رفتم عروسی با دختر همسایه بازی کردم سرم بند شد وقتی به خودم آمدم دیدم دیر وقت هست از زور ترس جرات نداشتم برم خانه ولی چاره نداشتم باید میرفتم همچین که رفتم خانه دیدم بابا آمده در کوچه وایساده به من گفت بیا تو خانه ولی من بهش گفتم نمیام تو برو تو خانه که من بیام ولی توپ بابام آنقدر پر بود که همچین که آمدم برم تو خانه بابام از پشت با پاش زد تو کمرم که دردم گرفت حسابی ترسیده بودم که از زور ترس خودم خیس کردم ... از همان زمان که این اتفاق برام افتاد دست پاهام شروع کرد به لرزیدن اگر از یه چیز بترسم دستم بیشتر لرزش پیدا میکند از همان زمان با دندان ناخن دستم میگیرم دست خودم نبود ،وقتی تو خانه بودم و پدرم با داداشیم دعوا میکرد من از زور ترسم فرار میکردم میرفتم تو دستشوی و قایم میشدم شروع میکردم ناخن دستم با دندان بگیرم .. از همان زمان ترس افتاد تو دلم شب موقع خواب گریه میکردم به خدا فحش میدادم که چرا آنقدر ما بدبخت هستیم چرا مادرم رفته، من روز دوست نداشتم چون همه اش دعوا بود بازم شب موقع خواب کسی اذیت نمیکرد تو این کوچه که ما نشسته بودیم همه شون وضع مالی خوبی داشتند به غیر از ما ۲تا دختر همسایه داشتیم همیشه بهترین لباس بهترین خوراکی بهترین چیزها را داشتند بخواهی حساب کنی هم سن هم بودیم یادم دختر همسایه رفته بود کلی لباس خریده بود یه لباس پوشیده بود خیلی قشنگ بود من بهش گفتم هر موقع این لباس دیگه نخواستی میدی به من ،، اونم قبول کرد یه دفعه صبح بود این لباس برای من آورد از بس پوشیده بود رنگ لباس سرخ شده بود من از زور خوشحالی لباس گرفتم بنا کردم بپرم پایین بالا...از بس که خوشحال!! وقتی ۱۲ساله شدم خاله آمد با پدرم حرف زد از اینکه من برم خانه خاله قالی ببافم پدرم قبول کرد من صبح می‌رفتم تا ظهر می‌آمدم خانه ناهار می‌خوردم دوباره میرفتم تا عصری خاله من از موقعیت پدرم استفاده میکرد از من حسابی کارمیکشید، اگر دیر میرفتم خاله میامد شکایتم به بابا میکرد پدرم حسابی کتکم آدم وقتی مادر نداره اطرافیان هر بلایی که دوست دارند انجام میدن ... خاله حسابی از من قالی میبافید صبح زود میرفتم تا چشم کار میکرد وقتی اذان شب میگفتن من می آمدم خانه وقتی می آمدم خانه باید تازه شام درست میکردم پدرم یه اخلاقی داشت بعد از اذان شب می‌گفت باید شام بیاد خلاصه تو این یکسال که قالی خاله بافته بشه، اگر یه روز نمی‌رفتم خاله میامد شکایت پیش پدرم میکردم و من شب حسابی کتک میخوردم. وقتی قالی افتاد خاله رفت برای من یک جفت گوشواره طلا خرید یک ماه نشد که تو گوشم بود که پدرم بدهی بالا آورد گوشواره من رفت دیگه نشد گوشواره بخرم... ... ✫داستان های واقعی و آموزنده ‌☘️⁩⚡💫⚡‌☘️⁩ ‌☘️⁩⚡💫‌☘️⁩💫 ‌☘️⁩💫⚡‌☘️⁩ ‌☘️⁩💫 ‌⚡
🌷🌷🌷 هارون الرشید به بهلول گفت : مى خواهم كه روزى تو را مقرر كنم تا فكرت آسوده باشد بهلول گفت : مانعى ندارد ولى سه عیب دارد! : نمى دانى به چه چیزى محتاجم ، تا مهیا كنى : نمى دانى چه وقت مى خواهم : نمى دانى چه قدر مى خواهم ولى خداوند اینها را مى داند، با این تفاوت كه اگر خطائى از من سر بزند تو حقوقم را قطع خواهى كرد ولى خداوند هرگز روزى بندگانش را قطع نخواهد کرد .‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‎❤️ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🌿4 هفته هر هفته رو به یک جانب بخواند رو بسوی مشرق کرده بخواند جن و انس مطیع او شود اگر به مغرب کند و بخواند زهد و تقوی حاصل شود اگر روی به جنوب کند بخواند مستغنی شود و اگر روی به شمال کند و بخواند جمیع مهمات او برآید و طریق خواندش به این قرار است : روز شنبه 70 مرتبه روز یک شنبه 60 مرتبه روز دوشنبه 50 مرتبه روز سه شنبه 40 مرتبه روز چهارشنبه 30 مرتبه روز پنج شنبه 20 مرتبه روز جمعه 10 مرتبه بسم الله الرحمن الرحیم یا عِطرائیلَ بِحَقِّ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ یا هَرقائیلَ بِحَقِّ اللَّهُ الصَّمَدُ یا طاطائیلَ بِحَقِّ لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ یا قَمائیلَ بِحَقِّ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ اگر کسی در کار خود فرومانده باشد و خواهد که کار او گشاده گردد در وقت خواندن و در بین آن سخن نگوید و با طهارت باشد 📚اسرارالمقاصد ✨✨✨ 🌸 @ba_khodabash1 🌸 ✨✨✨
🌿4 هفته هر هفته رو به یک جانب بخواند رو بسوی مشرق کرده بخواند جن و انس مطیع او شود اگر به مغرب کند و بخواند زهد و تقوی حاصل شود اگر روی به جنوب کند بخواند مستغنی شود و اگر روی به شمال کند و بخواند جمیع مهمات او برآید و طریق خواندش به این قرار است : روز شنبه 70 مرتبه روز یک شنبه 60 مرتبه روز دوشنبه 50 مرتبه روز سه شنبه 40 مرتبه روز چهارشنبه 30 مرتبه روز پنج شنبه 20 مرتبه روز جمعه 10 مرتبه بسم الله الرحمن الرحیم یا عِطرائیلَ بِحَقِّ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ یا هَرقائیلَ بِحَقِّ اللَّهُ الصَّمَدُ یا طاطائیلَ بِحَقِّ لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ یا قَمائیلَ بِحَقِّ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ اگر کسی در کار خود فرومانده باشد و خواهد که کار او گشاده گردد در وقت خواندن و در بین آن سخن نگوید و با طهارت باشد 📚اسرارالمقاصد ✨✨✨ 🌸 @ba_khodabash1 🌸 ✨✨✨
🌿4 هفته هر هفته رو به یک جانب بخواند رو بسوی مشرق کرده بخواند جن و انس مطیع او شود اگر به مغرب کند و بخواند زهد و تقوی حاصل شود اگر روی به جنوب کند بخواند مستغنی شود و اگر روی به شمال کند و بخواند جمیع مهمات او برآید و طریق خواندش به این قرار است : روز شنبه 70 مرتبه روز یک شنبه 60 مرتبه روز دوشنبه 50 مرتبه روز سه شنبه 40 مرتبه روز چهارشنبه 30 مرتبه روز پنج شنبه 20 مرتبه روز جمعه 10 مرتبه بسم الله الرحمن الرحیم یا عِطرائیلَ بِحَقِّ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ یا هَرقائیلَ بِحَقِّ اللَّهُ الصَّمَدُ یا طاطائیلَ بِحَقِّ لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ یا قَمائیلَ بِحَقِّ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ اگر کسی در کار خود فرومانده باشد و خواهد که کار او گشاده گردد در وقت خواندن و در بین آن سخن نگوید و با طهارت باشد 📚اسرارالمقاصد 👈 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🌿4 هفته هر هفته رو به یک جانب بخواند رو بسوی مشرق کرده بخواند جن و انس مطیع او شود اگر به مغرب کند و بخواند زهد و تقوی حاصل شود اگر روی به جنوب کند بخواند مستغنی شود و اگر روی به شمال کند و بخواند جمیع مهمات او برآید و طریق خواندش به این قرار است : روز شنبه 70 مرتبه روز یک شنبه 60 مرتبه روز دوشنبه 50 مرتبه روز سه شنبه 40 مرتبه روز چهارشنبه 30 مرتبه روز پنج شنبه 20 مرتبه روز جمعه 10 مرتبه بسم الله الرحمن الرحیم یا عِطرائیلَ بِحَقِّ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ یا هَرقائیلَ بِحَقِّ اللَّهُ الصَّمَدُ یا طاطائیلَ بِحَقِّ لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ یا قَمائیلَ بِحَقِّ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ اگر کسی در کار خود فرومانده باشد و خواهد که کار او گشاده گردد در وقت خواندن و در بین آن سخن نگوید و با طهارت باشد 📚اسرارالمقاصد 👈 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
✫#ارسالی از اعضای کانال 💟عنوان داستان: #سایه_مادر_1 🍒قسمت #اول به نام خدا با سلام خدمت اعضای کا
از اعضای کانال 💟عنوان داستان: 🍒قسمت واقعا خوشحال بودم و احساس خوبی داشتم کنار مادرم و بچهاش لذت میبردم . و روزگار خوبی داشتیم ، گاه گاهی به دیدن پدرم سرکارش میرفتم و اون ازم میخواست برگردم پیشش ،،، ولی من دوست نداشتم زندگی کنار زن بابای بد پیله و بداخلاق رو حالا من دختری حدود 14 یا 15ساله شده بودم سفیدوقدبلند، بامعرفی یکی ازآشناها برای ازدواج ازطرف پدرم ،،من دوست نداشتم ازدواج کنم کنارمادرم احساس خوشبختی میکردم ، ولی پدرم بهم گفت یا ازدواج کن یا باید برگردی خونه خودمون تصمیم پدرم جدی بودومن مجبورشدم ازدواج رو قبول کنم روزخواستگاری تو خونه پدرم معلوم شد ومن بایستی میرفتم اونجا حرفی برای گفتن وانتخاب نداشتم اگرجواب من نه بود خونه پدرم موندگارمیشدم ومن اینو نمیخواستم ،، فردای همان روزخواستگاری برای آزمایش راهی شدیم منو عمه ام ،،علی وخواهرش ازروزخواستگاری تا شب عروسی 10روزطول کشید ودراین مدت من مادرمو ندیدم ،،، شب عروسی موقع عروس گردوندن ازجلو درمادرم رد شدیم ومن فقط گریه میکردم وبرام سخت بود تو این سن کم وارد خونه ای بشم برای زندگی که امادگی ندارم حتی ی شناخت کوچلو،، عروسی من بدون مادرم وفامیلای مادری من گذشت .. یک هفته بعد ازدواج منو مادر شوهرم همراه پدرشوهر و خواهرشوهر برای دیدن مادرم به خونه اونا رفتیم ،،، با دیدن مادرم لحظه اومدنش به مدرسه جلو چشام ظاهرشد وهردو کلی گریه کردیم وبعداشنایی وصحبتهای که بین شوهرمادرمو خانواده شوهرم ردوبدل شدبه خونه برگشتیم خانواده شوهرم پرجمعیت بودن وما پیش اونا زندگی میکردیم. مادرم و شوهر مادرم بعد چند روزی که ازامدن ما از خونشون گذشته بود به خانه ما امدن وخانواده شوهرم روی باز از اونا استقبال کردن ومارو با خواهروبرادرهای علی دعوت کردن پاگشا .. که من از صبح به منزل مادرم رفتم خواهر و برادرهای من ازرفتن من به اونجاخیلی خوشحال بودن ،،، عصر مهمونها اومدن و برای اولین بار بود که مادرم وبقیه علی رودیدن،،وبه گفته اونا هم علی پسر خوبی بود ،مادرم هم برای پذیرایی ازاونا سنگ تموم گذاشت روزها میگذشت ومن همراه علی به خانه مادرم میرفتم و در واقع با اونا سخت رفت وامد میکردیم و همچنین بستگان مادرم مرا تک تک پاگشا کردن ، به این ترتیب بود که همگی با علی آشناشده بودن بعد گذشت یکسال ما خانه جدا اجاره کردیم وازخانواده شوهرم جدا شدیم وشروع به کم وکسری وسایل خونه کردیم که نامادری من اجازه خرید جهیزیه کامل روبه پدرم نداده بود.. بعدگذشت چهارسال زندگی مشترک خدابه ما دختری دادبه اسم شادی که بیشترزندگی من رو شیرین ترکرد دراین مدت من گاه گاهی پدرم رو میدیدم ،،ولی مادروخواهربرادرهای من عاشق دخترم بودن ودخترمن نیزعاشق اونا ،،بعددوسال خدابه ماپسری داد به اسم شاهین که به خاطروجود دوتا بچه کوچیک بیشتراوقات خونه مادرم بودم .. وهمه ماخوشحال کنارهم روزها رو سپری میکردیم ،،یکروزسرد پاییزی مادرم ازبیرون به خانه برمیگشته داخل حیاط افتاده بود که وقتی به بیمارستان رسانده بودن دکترخبربدی داده بود که مادرم فشارداشته وسکته کرده بود مادر مهربون وزیبای من دیگه نمیتونست راه بره با کمک فیزیوتراپی وداروها تونست به سختی راه بره که من اون موقع بود فهمیدم مادرم درگذشته به خاطردوری ازمن سکته اول رو زده بوده ولی خفیف ،،واین بارسکته دوم اون بود بیشتر روزها من به منزل مادرم میرفتم وکمک مادرم بودم خواهرم نیزبزرگ شده بود خواستگارایی داشت ،،خواهرم ازدواج کرد ودراون دوران من خیلی زحمت اونا رو کشیدم تا خواهرم به خونه خودش رفت وبعد 5ماه خواهرم باردارشد وبعد9ماه خدابه اون دخترکوچلویی داد حالا من خاله شده بودم.. دوماه از به دنیا امدن بچه خواهرم گذشته بود،،من خونه خودمون بودم که مادربزرگم زنگ زد وباناراحتی گفت که مادرم رو به بیمارستان بردن ،، مابچهارو پیش پدرشوهرم گذاشتیم وباعلی بلافاصله به بیمارستان رفتیم.. حالا متوجه شدم که دلشوره اون روز من الکی نبود سراسیمه به بیمارستان رسیدیم 3تاداداشای من بیرون اتاق بیمارستان گریه میکردن.. با دیدن من صدای اونا بالاتررفت من خودم رو با زوربه اتاق مادرم رسوندم بادیدن چهرمادرم مظلوم وچشای مهربونش حالم خراب شد. مادرم فقط نگاه میکرد اون نمیتونست حرف بزنه ودستای منو که تو دستش بود فشارمیداد نمیدونم چی میخواست بگه ولی احساس میکنم داشت بچهاشو به من میسپرد... غم ترس ازدست دادن دوباره مادرم تمام وجودم رو گرفت وتاجایی که جان داشتم گریه میکردم ودعا برای خوب شدن مادرم ،،، ❣ دارد.... 🍒✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال
🌹✨ به عليه السلام گفتند: كار خود را به چه اساسى استوار ساخته اى؟ فرمودند: بر چهار بنيان: دانستم كه عمل مرا كسى ديگر انجام نمى دهد پس تلاش نمودم. دانستم كه خداى بر من آگاه است پس حيا كردم. دانستم كه روزى مرا ديگرى نمى خورد پس آرام گرفتم دانستم كه پايان كار من مرگ است پس براى آن آماده شدم قيلَ لِلصـادِقِ عليه السلام: عَلى ماذا بَنَيْتَ أَمْرَكَ؟ فَقالَ عليه السلام: عَلى أَرْبَعَةَ أَشْياءَ: عَلِمْتُ أَنَّ عَمَلى لايَعْـمَلُهُ غَيرى فَاجْتَهَدْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ اللّه َ عَزَّوَجَلَّ مُطَّلِعٌ عَلىَّ فَاسْتَحْيَيْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ رِزقى لايَاكُلُهُ غَيرى فَا طْمَانَنْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ اخِرَ أَمْرى الْمَوتُ فَاسْتَعْدَدتُ 📚 بحارالانوار ج۷۸ ص۲۲۸ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨ .
🌹✨ به عليه السلام گفتند: كار خود را به چه اساسى استوار ساخته اى؟ فرمودند: بر چهار بنيان: دانستم كه عمل مرا كسى ديگر انجام نمى دهد پس تلاش نمودم. دانستم كه خداى بر من آگاه است پس حيا كردم. دانستم كه روزى مرا ديگرى نمى خورد پس آرام گرفتم دانستم كه پايان كار من مرگ است پس براى آن آماده شدم قيلَ لِلصـادِقِ عليه السلام: عَلى ماذا بَنَيْتَ أَمْرَكَ؟ فَقالَ عليه السلام: عَلى أَرْبَعَةَ أَشْياءَ: عَلِمْتُ أَنَّ عَمَلى لايَعْـمَلُهُ غَيرى فَاجْتَهَدْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ اللّه َ عَزَّوَجَلَّ مُطَّلِعٌ عَلىَّ فَاسْتَحْيَيْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ رِزقى لايَاكُلُهُ غَيرى فَا طْمَانَنْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ اخِرَ أَمْرى الْمَوتُ فَاسْتَعْدَدتُ 📚 بحارالانوار ج۷۸ ص۲۲۸ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🌹✨ به عليه السلام گفتند: كار خود را به چه اساسى استوار ساخته اى؟ فرمودند: بر چهار بنيان: دانستم كه عمل مرا كسى ديگر انجام نمى دهد پس تلاش نمودم. دانستم كه خداى بر من آگاه است پس حيا كردم. دانستم كه روزى مرا ديگرى نمى خورد پس آرام گرفتم دانستم كه پايان كار من مرگ است پس براى آن آماده شدم قيلَ لِلصـادِقِ عليه السلام: عَلى ماذا بَنَيْتَ أَمْرَكَ؟ فَقالَ عليه السلام: عَلى أَرْبَعَةَ أَشْياءَ: عَلِمْتُ أَنَّ عَمَلى لايَعْـمَلُهُ غَيرى فَاجْتَهَدْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ اللّه َ عَزَّوَجَلَّ مُطَّلِعٌ عَلىَّ فَاسْتَحْيَيْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ رِزقى لايَاكُلُهُ غَيرى فَا طْمَانَنْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ اخِرَ أَمْرى الْمَوتُ فَاسْتَعْدَدتُ 📚 بحارالانوار ج۷۸ ص۲۲۸ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🌹✨ به عليه السلام گفتند: كار خود را به چه اساسى استوار ساخته اى؟ فرمودند: بر چهار بنيان: دانستم كه عمل مرا كسى ديگر انجام نمى دهد پس تلاش نمودم. دانستم كه خداى بر من آگاه است پس حيا كردم. دانستم كه روزى مرا ديگرى نمى خورد پس آرام گرفتم دانستم كه پايان كار من مرگ است پس براى آن آماده شدم قيلَ لِلصـادِقِ عليه السلام: عَلى ماذا بَنَيْتَ أَمْرَكَ؟ فَقالَ عليه السلام: عَلى أَرْبَعَةَ أَشْياءَ: عَلِمْتُ أَنَّ عَمَلى لايَعْـمَلُهُ غَيرى فَاجْتَهَدْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ اللّه َ عَزَّوَجَلَّ مُطَّلِعٌ عَلىَّ فَاسْتَحْيَيْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ رِزقى لايَاكُلُهُ غَيرى فَا طْمَانَنْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ اخِرَ أَمْرى الْمَوتُ فَاسْتَعْدَدتُ 📚 بحارالانوار ج۷۸ ص۲۲۸ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🌹✨ به عليه السلام گفتند: كار خود را به چه اساسى استوار ساخته اى؟ فرمودند: بر چهار بنيان: دانستم كه عمل مرا كسى ديگر انجام نمى دهد پس تلاش نمودم. دانستم كه خداى بر من آگاه است پس حيا كردم. دانستم كه روزى مرا ديگرى نمى خورد پس آرام گرفتم دانستم كه پايان كار من مرگ است پس براى آن آماده شدم قيلَ لِلصـادِقِ عليه السلام: عَلى ماذا بَنَيْتَ أَمْرَكَ؟ فَقالَ عليه السلام: عَلى أَرْبَعَةَ أَشْياءَ: عَلِمْتُ أَنَّ عَمَلى لايَعْـمَلُهُ غَيرى فَاجْتَهَدْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ اللّه َ عَزَّوَجَلَّ مُطَّلِعٌ عَلىَّ فَاسْتَحْيَيْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ رِزقى لايَاكُلُهُ غَيرى فَا طْمَانَنْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ اخِرَ أَمْرى الْمَوتُ فَاسْتَعْدَدتُ 📚 بحارالانوار ج۷۸ ص۲۲۸ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨ .