خاطره
از برادر گمنام
درباره
نوروز عملیات بدر
#گردان_عمار
#لشگر_عملیاتی۲۷
▫️چند روز مانده به عید نوروز بود و ما سخت کار می کردیم، شبانه روز.. شاید یکی دو ساعت چرت می زدیم و کسانی که طرح و عملیات کار کرده اند می دانند که کاری پر مشغله است، خصوصا که طرح و عملیات برای عملیاتی مانند بدر باشد...
▫️به قدری خسته بودم که خدا خدا می کردم بهانه ای برای چند ساعت خواب پیدا شود و هر جا شده، ولو در راهرو زیر پای برادرانی که در رفت و آمد بودند ساعتی بخوابم. اما نیرو کم بود و کار زیاد و غیرت اجازه فکر کردن هم نمی داد. باید تا شب عید کار تمام می شد و به قرارگاه تاکتیکی منتقل می شدیم برای اجرای عملیات..
▫️نمیدانم چی شد که ناگزیر شدیم برای تهیه لوازمی سری به اهواز بزنیم و چون باید لوازم مورد نیاز با دقت تهیه می شد قرعه به نام من خورد ولی من اهواز را خوب نمی شناختم و ممکن بود در این شب عیدی که همه جا بسته می شد نتوانم تهیه کنم؛ لذا یکی از برادران که ساکن اهواز بود گفت من با برادر کاظم می روم و قرار شد برای سرعت عمل بیشتر با موتور تریل ۲۵۰ که در اختیار من بود برویم و درنگ نکردیم. با همان لباس کاری و وضعیتی که داشتیم و بیش از یک هفته در تنم بود و بوی عرق از آن ساطع..😷 پشت موتور پریدیم تا مغازه ها بسته نشده برسیم.. برادر همراه من پرید جلوی موتور و من هم مانع نشدم و انصافا موتور سوار قابلی بود..
▫️با آخرین سرعت از جفیر، خودمان را به اهواز رساندیم و ساعتی بازار و جاهای مختلف را گشتیم و نهایتا شب شده بود که لوازم را تهیه کردیم با وجودی که من اصرار به بازگشت داشتم او مخالفت کرد و مرا به خانه پدر بزرگش برد وقتی وارد شدیم همه شیک و اتو کشیده آماده تحویل سال بودند و من با اون وضع اسفبار و لباس کار خاکی بو گرفته به آنها معرفی شدم چنان مرا تحویل گرفتند که شرمنده اخلاقشان شدم بعد دوستم گفت از این فرصت استفاده کن تا تحویل سال نشده بپر تو حموم شاید دیگه گیرت نیاد و آخرین حمومت باشه..😉 یه غسل شهادتی بکن اقلا من که به این فکر بکر و پیشنهاد عالی او متحیر مانده بودم چون تیری که از چله رها شود پریدم تو حموم و بعد چند ماه یه حموم خانگی نیم ساعت واقعا چه کیفی داشت...
▫️توو همین زمان، او تمام لباسهای مرا ریخته بود تو ماشین لباسشوئی! وقتی بیرون اومدم حوله ای داد و مرا به اتاقی راهنمائی کرد و لباس زیر نو و زیر شلواری که دو برابر من قد داشت داد به طوری که سه مرتبه پاچه اش را تا کرده بودم!☺️
▫️از او خواهش کردم که مزاحم خانواده نشوم و در همین اتاق بمانم گفت مانعی نداره اینجا اتاق پدر بزرگمه کسی اینجا نمیاد و یک شربتی که سکنجبین بود داد و خوردم و نمیدانم کی بیهوش شدم..😵 چنان خوابم برده بود که اگر سر و صدای تحویل سال نبود امکان نبود بیدار بشم! شاید بیداریم یکی دو دقیقه طول کشید و نمیدانم یا مقلب القلوب را چگونه خواندم و دوباره بیهوش افتادم.. ساعتی به نماز صبح بیدار شدم، دیدم سینی غذا و میوه و آجیل و پارچ آب و لیوان و... دوستم هم همانجا دراز خوابیده بود و به قدری بلند قد بود که پاهایش از جلوی درب گذشته بود..آمدم برای ساختن وضو بیرون بروم که به پایش گیر کردم و .. بیدار شد و گفت طوری نیست این اتاق با اتاقهای دیگر فاصله دارد نگران نباش و با هم رفتیم حیات و وضو ساختیم و نماز خواندیم..
▫️او هرچه اصرار کرد بعد از صبحانه حرکت کنیم گفتم نمی شود و روی بند حیاط لباسهایم را که هنوز اندکی نم داشت آوردم و پوشیدم تمام خستگی یک هفته بیخوابی از تنم رفته بود و نشستم شام را جای صبحانه تا آخرش خوردم و خواهش کردم بدون مزاحمت به منطقه برگردیم..
▫️کاغذی از دفترچه ام کندم و تبریک عید و تشکر از خانواده دوستم را نوشتم با تبریک مخصوص عید به پدر بزرگش که اتاقش را در اختیار ما گذاشته بود و پریدم روی موتور و چون قرار شد دوستم خودش بعدا بیاید با لوازم تهیه شده راهی جفیر شدم.
▫️در گرگ و میش سحرگاهی با زمزمه دعای ندبه روی موتور با لباسهای نمدار در نوازش نسیم خنک نوروزی خود را به قرارگاه رساندم.. هنوز عده ای از برادران در حال کار بودند و چند نفری هم در حال چرت سحرگاهی اما من دو پینگ کرده و سرحال و آماده به خدمت و اولین روز سال بود و آغاز عملیات غرور آفرین بدر...
@ba_rofaghaye_shahidam
با رفقای شهیدم🌷
بازهم رفیق تازه شهیدم..😭 #شهید_مهران_عزیزانی بازهمداغرفیق..😭 #جامانده @ba_rofaghaye_shahidam
از من #جامانده
درباره
#شهید_مهران_عزیزانی
▫️این رفیق شهیدم از پیشکسوتهای گردان مالک اشتر در دفاع مقدس و از جاماندگان قافله آن شهدا بود.
▫️این رفیق شهیدم ذاکر و مداح با اخلاص اهل بیت علیهم السلام بود.. زیارت عاشورای روزانه و روضه خوانی ها و سینه زنی های او زبانزد یگان ما در سوریه بود..
▫️زمستان سال ۹۵ در محل #لشگر_عملیاتی۲۷ جهت امور آموزشی و آمادگی برای اعزام باهم بودیم..
▫️در اعزام بهار ۹۶ به سوریه، در #شرق_حلب باهم برنامه های مذهبی یگان رو می گرداندیم.. صبحها برای نماز جماعت در محل تجمع یگان در روستای #الکیته قبل از اقامه نماز صبح، ده دقیقه برای امام عصر عج صحبت می کردم، بعد نماز را به جماعت می خواندیم و بعدشم ادعیه صبحگاهی و دعای عهد و زیارت عاشورای روزانه و روضه خوانی با مهران..😭 بود.
▫️از صدای گرم و سوز دلش خیلی از شهدا و رفقا بهره بردند.. مثل شهدای مدافع حرمی چون #شهید_ابراهیم_خلیلی #شهید_مهدی_ثامنی #شهید_مهدی_ذاکر #شهید_رضا_فرزانه و..
▫️ماه های متمادی به ویژه تابستان ۹۸ در مشهد الحسین علیه السلام حلب، در کنار سردار و فرمانده عزیزم برادر #حاج_حسین_اسداللهی مشغول خدمت و سازندگی و سرکشی به خانواده های شهدای سوری بود..
▫️بسیار بذلهگو و شوخطبع، ورزشکار،
و در تخصص رزمی خود یک فرمانده بود.
▫️بعد از دیدار آخرمون (آذر۹۸) که خدا حافظی کرد و رفت..😭 حدود سه هفته پیش، توو جاده سراقب سوریه، توسط مسلحین اسیرش میکنن..😭 و بعد از حدود دوسه هفته اسارت.. شهیدش میکنن..😭 و دیگه مهمان ویژه اربابش میشه..😭
▫️مهران مهربانم.. شهادتت مبارک..
به امید رسم رفاقتمون میمانم.. 😭
#جامانده
@ba_rofaghaye_shahidam
رفیقشهیدم..😭
#شهید_مهران_عزیزانی
اینجاحلبسوریہ..
مشهدالحسینعلیہالسلام
تابستان۹۸
@ba_rofaghaye_shahidam
دوم،راست
#شهید_مهران_عزیزانی
باجمع همرزمان
سوریه..بهار۹۵
@ba_rofaghaye_shahidam