eitaa logo
با رفقای شهیدم🌷
503 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
902 ویدیو
13 فایل
﷽ 🌷ازدفاع‌مقدس‌تادفاع‌ازحرم🌷 🍃وَمُرافَقةالشّهداءِمِن‌خُلَصائک🍃 عکس‌،فیلم‌وخاطره شیخ‌علےعزلتےمقدم #جامانده از شاگردان آیت‌الله‌حق‌شناس‌ره حاج‌شیخ‌احمدمجتهدی‌ره امام‌خامنه‌ای امروزفضیلت‌زنده‌نگه‌داشتن‌یادشهداءکمترازخود شهادت نیست. اصلی👈 @hazin14
مشاهده در ایتا
دانلود
یادی‌ازرفقاوشهدا در این مسجد واقع درنبردجنوبی تهران مرکز تولید نیروی انسانی جوانان شجاعی بود که میشه گفت ی بخشی از ۲۷ با رشادت های بچه های همین مسجد اداره میشد.. مسئول پایگاه اون موقع این مسجد برادر بود که بچه ها مثل پروانه دورش می‌چرخیدند.. در عکس اول بالا چهره برادر را می بینید که دستشو روی شونه ایشان انداخته.. عکس‌های بالا فقط تعداد کمی از آن شیرمردانہ که تووشون جانباز و شهید و مفقود زیاده.. @ba_rofaghaye_shahidam
دیروز توفیق شد با فرمانده عزیز و جانبازم برادر سردار به همراه برادر سردار عزیزم دیدار کنم این دیدار پس از ۳۴ سال بعداز ۴ در ۱۰ حاصل شد. عکس ها و خاطراتمون رو مرور کردیم.. @ba_rofaghaye_shahidam
با دهقان👆 دلاورمرد از ۲۷ محمد رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم که در سال 1365 نصر7 به شهادت رسید چند جمله از دو برادر عزیز و همرزم، برادران جهاندیده و احمد میرمحمدی از این شهید عزیز بشنوید👇 اکثر شبها رو خیلی کم می خوابید و بیشتر بین چادرها قدم میزد. گهگاهی هم میزد به دل کوه. آدم تو داری بود کم حرف اما فعال. من خودم به شخصه هروقت باهاش هم صحبت میشدم یا با هم قدم میزدیم احساس غرور میکردم. کنارمون که بود خیلی تقویت روحیه بود. تو برخورد با دشمن چنان با قوت و مصمم بود که ۱۸۰ درجه با روحیه آرومش متفاوت میشد. تو یه حمله ای که عراقی ها می خواستن انجام بدن من تو کمین بودم به احمد بیسیم زدم که عراقی ها دارن میان اومد تو سنگر و با دوربینش نگاه کرد و یه لبخند زد به من گفت سید الان پدرشونو در میارم رفت سراغ قیضه خمپاره ۶۰ و شروع کرد به انداختن خمپاره سمتشون انگاری با چشمش گرا گرفته بود ظرف یه چشم بهم زدن همشونو ناکار کرد. مجدد برگشت تو سنگر ما تا نتیجه کارش رو ببینه شب عمليات نصر ٧ بعد از اين كه از نقطه رهايي جدا شديم گروهان شهيد باهنر و دو دسته از گروهان شهيد بهشتي خودمون رو رسونديم زير ارتفاع دو پازا و همونجا نشستيم تا سمت رأست مون كه بچه هاي لشكر عاشورا بودن خودشون را برسونن به حد شون ، در همين حين در كنار چشمه اي كه از دل كوه بيرون ميومد و صدايش آرام بخش بود تعدادي از بچه ها در زماني كه داشتيم به خواب رفتن كه از جمله شهيد شفيعي از بچه هاي دسته هجرت بود كه پس از لحظاتي بيدار شد و گفت بچه ها امشب شب عرفه است و من همين بالا شهيد ميشم و همين اتفاق دقايقي بعد به وقوع پيوست . بعد از اين كه بچه هاي لشكر عاشورا زودتر درگير شدن و يكي از بچه هاي تخريب لشكر كه اتفاقا از بچه هاي قديمي گردان هم بود روي مين رفت بعثي ها هوشيار شدن و سيد محمود حسيني معاون گردان دستور داد كه بچه ها سريع بالا برن و بريزن تو كانال كه يادش به خير شهيد احمد دهقان مسول دسته كربلا با شجاعت مثال زدنيش اولين نفر بود كه از سیم خاردارها رد شد و پريد تو كانال و بعد بقيه بچه ها، من و شهيد سيد جواد أماميان كه با سيد حسن شكري از كادر گردان حبيب بود كه اومده بود به گروهان بهشتي با هم روي كانال و تو سنگرها را پاكسازي مي كرديم كه يكي شون شروع كرد به تيراندازي و پرتاب نارنجك كه ما جواب شو داديم أما بچه هاي دسته هجرت كه تو كانال بودن با پرتاب دو تا نارنجك دشمن صدمه ديدن و سيد فريد مدني و عباسي و سيد مهدي قادري و شفيعي شهيد شدن كه در همين حين عيسي بهاردوست كه پيك دسته هجرت بود به سمت من و شهيد اماميان اومد كه بعثيه از روبرو شليك كرد و تير به چشمش خورد از بالآي سرش خارج شد من كه فقط دو متر با عيسي فاصله داشتم ديگه متوجه نشدم كه چيكار مي كنم و سريع بالآي سرش اومدم و سرش را در بغل گرفتم أما شهيد اماميان با پرتاب نارنجك عراقيه را به درك واصل كرد، لحظات آخر عيسي بود و از من كاري بر نميومد ، در همين لحظات سخت دست كسي رو رو شونه ام حس كردم و ديدم شهيد عليرضا افتخاري پور است ، به من گفت كه بچه ها تون پراكنده شدن و كسي باهاشون نيست و برو من اينجا پيشش هستم ، اگرچه عيسي شهيد شده بود ولي باز هم دل كندن برام سخت بود اما اون لحظات انگار خدا كسي را فرستاده بود تا آرومم كنه ، فردا صبح با بچه ها كه داشتيم پيكر پاك شهدا رو منتقل مي كرديم بي اختيار ياد ماه رمضان قبل و هر روز يك جز قران خواندن عيسي حتي پشت ماشين افتادم. از زماني كه برادر را مي شناختم هيچ وقت حالش را مثل زماني كه بالاي سر شهيد احمد دهقان تو كانال دوپازا در نصر ٧ نديدم ، از گريه شونه هاش ميلوزيد. شهيد دهقان مسول دسته کربلا در شيري بود كه مثل او كم بود نثار روح این شهید والامقام یک حمد و سه توحید احسان بفرمایید. صلوات @ba_rofaghaye_shahidam
با بدیع عارض👆 دلاور دفاع مقدس و اخوی از ۲۷ محمد رسول الله صلی الله علیه وآله و سلم مه دراسفند سال ١٣۶۵ در عملیات تکمیلی کربلای۵ شلمچه به شهادت رسید. برادران همرزم این شهید جهاندیده و هوشیاری هر کدام حکایتی را از این شهید عزیز نقل کردند که در 2 بخش تقدیم می کنم👇 اول👇 در زندگی شهید اکبر بدیع عارض یه نفر بسیار تاثیر گذار بود و اون شخصی کسی نبود جزء شهید والا مقام‌ و مسئول بسیج فاطمیه شهید حسین عفیفی.. بعد از کربلای ۵ که حسین عفیفی به شهادت رسید یادمه گردان اولین هئیت خودش رو در منزل شهید حسینیان در نازی آباد برگزار کرد..اکبر پیش من نشسته بود به محض اینکه چراغ ها رو خاموش کردند بغض اکبر ترکید و شروع کردن به های های گریه کردن.. دستش رو انداخت گردن من و گفت عبدالعلی حسین شهید شد..و چند بار این جمله رو با صدای بلند تکرار کرد...و گفت که دیگه موندن جایز نیست.. صادقانه بگم من تا اون لحظه گریه اکبر رو طی ۷ سال رفاقتمون ندیده بودم.. تعجبی نداشت که شهید حسین عفیفی هم‌ انتظار اکبر رو می کشید.. امید داریم‌ ما جا ماندگان رو دوستان با صفا و با وفای شهیدمون در این وانفسای تعلقات دنیای . فراموش نکنند و سفارش ما رو پیش خالق رحمان بکنند..آمین دوم👇 چند روز بود كه از خط پدافندي سه راه شهادت اومده بوديم اردوگاه كارون. روزها و شب هاي پدافندي سه راه شهادت با سيد احمد پلارك و سيد محمد شكري گذرانده بودم و در كارهاي تبليغاتي خط هم به اكبر بديع عارض و عباس اباذري كمك مي كردم و دعا مي كردم كه اين ساعات تمام نشه و با اين دوستان بودن كماكان ادامه پيدا كنه ، أما صد حيف😔 خيلي ناگهاني اطلاع دادن كه بچه هاي گردان بيان و تسليحات و مهمات بگيرن و از آن جهت كه من و اكبر اسلحه نداشتيم به يعقوب زاده مراجعه كرديم ولي با تعجب پاسخ شنيديم كه اسلحه نداريم و فقط دو سه تا نارنجك به ما رسيد و دليلش هم جا گذاشتن سلاح ها در مرحله اول عمليات بود. روي يك كوپه خاك با اكبر نشسته بوديم و شوق بچه هاي گردان جهت عمليات را نگاه مي كرديم كه أكبر رو بهم كرد و گفت فكر مي كني واقعا داريم ميريم عمليات!؟ گفتم والا چه عرض كنم ظاهر كار كه اين رو نشون نمیده اما از بعد فكه پيچ انگيزه ظاهرا رو پيشوني گردان عمار نوشته ييهو جمع كن برو عمليات..! خلاصه سوار ماشين ها شديم و رفتيم به سمت خط مقدم و از آتش تهيه دشمن تازه فهميديم كه چه آشي برامون پختن. وقتي از وانت تويوتا پياده شديم آنقدر كه آتيش سنگين بود سريع با أكبر بديع عارض و محمد شكري پريديم تو يه سنگر كنار جاده و وقتي كمي اوضاع بهتر شد خودمون رو رسونديم به كانال، تو كانال بچه هاي گردان مالك بودن كه دو شب پيش عمل كرده بودن و آنقدر كشته عراقي و شهيدهاشون زياد بودن واقعا جا براي پا گذاشتن نداشتيم، وقتي منور زدن تازه متوجه شدن كه چقدر به عراقي ها نزديك هستيم و يكي از بچه هاي گردان مالك كه ديد من سلاحي ندارم با طعنه گفت مگه اومدي پيك نيك! و دلش سوخت و كلاش خودشو كه اتفاقا قنداق تاشو بغل هم بود بهم داد. به اكبر گفتم اگه يعقوب زاده اين اسلحه را دستم ببينه فكرميكنه ازش كش رفتم! آخه اين نوع كلاش مال نورچشم ها بود و عمرا اگه به امثال من ميرسيد😳 دوستان قديمي واقف هستن چي ميگم..😂 بين بچه هاي ما و خط اصلي عراقي ها يك خاكريز بود و پشتش خيلي زياد دشمن ، از همون رزمنده سوال كردم اين عراقي ها چرا بين ما و خط شون هستن؟ اگه كمينه چرا آنقدر آشكار و چرا آنقدر زياد هستن كه گفت اينها از ديشب كه اينجا كار كرديم اين وسط گير كردن و طرف نيروهاي خودشون هم كه ميرن عمدا سمتشون تيراندازي مي كنن چون گروهان باهنر با مسوليت برادر عزيز صابري سرستون بود به نظرم بچه هاي دسته بقيع اول درگير شدن و برادر رضا چراغي كه آن شب تيربارچي بود و اكنون طلبه قم است تعريف مي كرد كه وقتي از همان خاكريزي كه عراقي ها پشتش بودن رد شديم يك دفعه متوجه شدم كه وسط ٤٠ تا ٥٠ تا عراقي هستم و همين طور بي حركت مانده بودم كه يك دفعه دستي محكم به پشتم خورد و بلند گفت رضا بزن و من هم چشم هامو بستم و شروع كردم به صورت ٣٦٠ درجه دور خودم شليك و بعدش متوجه شدم كه برادر كه منو تو اون وضع ديده به پشتم زده بود. يادش به خير محمد شكري و و اكبر بديع عارض كه انگار بهشون الهام شده بود كه با هم شهيد ميشن اون شب از هم جدا نميشدن. حدود بيست متر عقب تر سنگر مسقفي بود كه شكري پست إمدادش كرده بود و با اكبر داخلش بودن که يك خمپاره ٨٠ روش خورد و هر دو زير الوار شهيد شدن و محسن منفرد هم كه جلو درب سنگر نشسته بود با موج انفجار شهيد شد. نزديك صبح جنازه محسن را ديدم ،انگار خواب بود، همان صورت نوراني با گونه هاي قرمز، صورتش را بوسيدم و چفيه ام را روي صورتش گذاشتم تا بچه ها متوجه نشن. 👇👇👇
با امدادگر👆 رزمندگانی که به‌ جای اسلحه کوله امداد داشتند.. ایثارگرانی که جان خیلی ها را به کمک خداوند نجات دادند.. هرچند معمولا بچه ها یک بسته امداد شخصی در کنار ابزار جنگیشون به بند حمایلشون می بستند و یا در کوله شون جاسازی می کردند ولی وجود امدادگر برای هر دسته لازم و حیاتی بود.. برادر همرزمم محمد ایزدی که هرجا هست خدا حفظش کنه از اون امدادگران ماهر و خونسردی بود که هم روحیه می داد و هم کاربلد بود که معمولا رفقای همرزم دسته مون در مجروحیت‌هاشون برادر ایزدی بالاسرشون بود.. برادر همرزم و جانبازم داوود فتحعلی در ابوقریب (فکه) وقتی دستش مورد اصابت ترکش قرار گرفت و به پوست آویزان بود.. برادر ایزدی بعد از پانسمان، دست آویزانش رو گذاشت توو کلاه خود، بهش گفت بگیر اون یکی دستت برو عقب.. آدم گاهی شاهکارهایی از امدادگری رزمندگان میدید که در آخرین لحظات جان دادن یک مجروحی با یک حرکت امدادی، به اذن الهی دوباره روح به تن مجروح بر می گشت..! برای مثال در یکی از عملیات ها فرمانده عزیزم برادر یک تیر در قفسه سینه اش میخوره و شش سوراخ میشه.. خودش میگه داشتم آماده میشدم برای پرواز.. ولی یکمرتبه برگشتم.. برادر همرزمم احمد توران پشتی میگه ما بالا سرش بودیم.. واقعا رفتنی بود.. خدا به ذهنمون انداخت و یک تیکه مشما گذاشتیم روی سوراخ قفسه سینه‌ش دیدیم نفسش رفت وآمد کرد.. یعنی خدا برش گرداند.. دوتاخاطره از برادران گردان بگم👇 اول برادر سعید بدیهی دانشجوی پزشکی و امدادگر دسته ما بود و در اردوگاه باهم رفیق شده بودیم و گاهی راجع به مسائل مختلف صحبت می کردیم روزی که برای عملیات سوار مینی بوسها شدیم کنارهم نشسته بودیم.. به من گفت چرا ساکت شدی و حرفی نمی زنی؟ گفتم چی بگم! امشب عملیاته و سرنوشت سازه.. دارم راجع به عواقب کار فکر می کنم.. گفت نمیخواد فکر کنی! فکر ما رو کسی دیگر میکنه! گفتم خوب میگی چه کار کنیم؟ گفت بیا قبل از اینکه دیگران الرحمان ما را بخوانند خودمان بخوانیم من آیاتو می خوانم تو هم لابشئ را بگو.. قبول کردم.. سوره الرحمن را از حفظ بود و با دقت و طمأنینه می خواند و مدتی غرق خواندن این آیات بودیم تا این که گفتند رسیدیم پیاده شوید.. دوم برادر عباس صالحی میگه👇 صبح ٧ يك گوشه اي خوابيده بودم.. توي خواب وبيداري ديدم يكي داد ميزنه از اون طرف نرو! يكدفعه صداي انفجار خواب رو از سرم پراند.. ولي طبق عادت دوباره آمدم بخوابم كه يك دلشوره اي سرتا پام رو گرفت.. سنگري كه من خوابيده بودم سنگر سلاحي به نام پلامين بود.. يك سلاح عجيب كه تابه حال نديده بودم! خلاصه از سنگر بيرون امدم ديدم يكي داد ميزنه امدادگر.. امدادگر.. ما دو تا امدادگر داشتيم كه از ارتش معرفي شده بودند ولي اونا بيهوش توي كانال خوابيده بودند.. كوله امداد يكي از اونا رو برداشتم و رفتم بطرف صدا.. خدا رحمت كنه شهيد كتابچي رو.. كنار محل شهادت كتابچي يكي از برادرهاي اطلاعات منتظر امدادگر بود.. به همراه اون برادر وارد ميدان مين شديم.. اكثر مين ها زنك زده و تقريبا همه از نوع والمري بود.. يك گروه از بچه هاي اطلاعات براي بررسي يال شمالي كه سمت چپ ما بود وارد ميدون مين كه هنوز خنثي نشده بود رفته بودند يك مين والمري منفجر شده بود و فرمانده اونها شهيد حمزه مقيم به همراه ٦ نفر ديگه زخمي شده بودند.. بالاي سر شهيد حمزه رفتم با تورنيكت هر دو پا رو بستم.. از من پرسيد پام قطع شده؟ نتوانستم جوابش را بدهم! فقط گفتم برادر صحبت براي شما خوب نيست! هر دوپاش له شده بود ولي يكي از پاها اسيب شديد تري ديده بود.. نثار همه شهدا به ویژه شهدای امدادگر یک حمد و سه توحید احسان بفرمایید. صلوات @ba_rofaghaye_shahidam
چند روز پیش به همراه همرزمان عزیزم رفتیم منزل شهید ایزدی برادر و برادر دو فرمانده عزیزم حضور داشتند 🆔https://eitaa.com/ba_rofaghaye_shahidam
دیروز به همراه همرزمان عزیزم رفتیم منزل شهید محمد اکبری برادر ، فرمانده عزیزم حضور داشتند 🆔https://eitaa.com/ba_rofaghaye_shahidam
رفته بودیم خونه برادر شهید مسعود ملا با جمع همرزمان و فرمانده عزیزم برادر 🆔https://eitaa.com/ba_rofaghaye_shahidam
تا آمدنِ منتقم ضربه و سیلی ؛ ما گوشه نشینان غمِ فاطمه هستیم... 📸 قبل‌ از عملیات بدر (بارمز یافاطمة‌الزهرا) سردار سیروس‌ و رزمندگان حضرت‌رسولﷺ با روضه‌خوانی "شهید سیدجعفر بشیری" به اهلبیت(ع) متوسل شده‌اند. 🆔https://eitaa.com/ba_rofaghaye_shahidam
اینم چهره فرمانده عزیزم بعد از سال ۱۳۶۶ برادر 🆔https://eitaa.com/ba_rofaghaye_shahidam
اینم چهره الآن فرمانده عزیزم در حرم حسینی برادر من 🆔https://eitaa.com/ba_rofaghaye_shahidam
24.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیروز توفیق شامل حالمون شد با جمع هم‌رزمان و فرمانده عزیزم برادر رفتیم دیدن خانواده شهید پدر شهید به رحمت خدا رفته بود و مادر بزرگوارشون را درک کردیم 🆔https://eitaa.com/ba_rofaghaye_shahidam