#ابوقریب ۳
.. قبل از این که بریم کارون چادر بزنیم.. از هر دسته باید دو نفر برای این کار انتخاب می شدن.. مسئول دسته ما برادر #صنعتی بود که #بچه_محلمونه ..! شب، بچه ها رو توو اتاق (ساختمون دوکوهه) جمع کرد و ماجرا رو گفت.. دونفرم انتخاب کرد.. من خیلی از دست برادر صنعتی ناراحت شدم که چرا منو انتخاب نکرده..! آخه دوست داشتم زودتر برم نزدیک خط.. بهش گفتم این رسم بچه محلیه..؟ بهم گفت ی صلاحی میدونم که گفتم تو نری! گفتم چه صلاحی! همه آرزوشونه زودتر برن..! خلاصه با ناراحتی از کنارش رفتم.. فردا صبح یکی از دو نفری که دیشب انتخاب شده بود بره کارون، بهم رسید گفت برادر #مقدم بیا تو به جای من برو کارون.. گفتم نه.!. مسئله ای نیست! گفت نه! دارم جدی میگم! من توو دوکوهه کار دارم میخام تا نیومدیم کارون کارامو انجام بدم.. تو به جای من برو منم توو این دوسه روز به کارام برسم.. منم از خداخواسته قبول کردم! اینقدر خوشحال شدم که توو پوست خودم نبودم.. گفتم خدا خیرت بده برادر #نیکوحرف🌹 با خوشحالی اومدم به برادر صنعتی گفتم جور شد.. منم میرم کارون! #نیکوحرف خودش جاشو به من داد.. صنعتی همینجور خیره خیره منو نگاه میکرد..😳 گفت من صلاح نمیدونم تو بری! .. گفتم حالا که اون میخاد تو دیگه سخت نگیر!.ـ آهی کشید و گفت باشه! منم روشو بوسیدم و رفتم وسایلمو جمع وجور کردم و ساکمو بستم و با بچه ها هم خدا حافظی کردم.. با برادر #سلیم_حقی که برادر صیغه ایم بود هم به گرمی خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدم و راه افتادیم.. به بچه ها گفتم تا دوسه روز دیگه همدیگرو می بینیم.. خداحافظ.. ولی زهی خیال باطل.. ظاهرا این خداحافظی تا قیامت بود.. نوشتن این جملات برام خیلی سخت و جانکاهه.. خدایا😭 کمکم کن😭 جاماندگی خیلی بد دردیه😭 اونم با دست خودت، خودتو جابزاری.. 💔 قلبم داره از جا کنده میشه و می نویسم💔 چی بگم😭.. وقتی ما کارون بودیم و رفقارو بردن فکه ... هم #نیکوحرف شهید شد و هم #سلیم .. ای خدااا😭...
#شهید_محمود_نیکوحرف
#شهید_سلیم_حقی
@ba_rofaghaye_shahidam
با رفقای شهیدم🌷
رفیقشهیدم دلاوردفاعمقدس #شهید_محمود_نیکوحرف @ba_rofaghaye_shahidam
خاطره
از من #جامانده
درباره
#شهید_محمود_نیکوحرف
▫️سال ۶۷ قبل از این که از #دوکوهه بریم کارون چادر بزنیم.. از هر دسته باید دو نفر برای این کار انتخاب می شدن.. مسئول دسته ما برادر #صنعتی بود که #بچه_محلمونه ..! شب، بچه ها رو توو اتاق (ساختمون دوکوهه) جمع کرد و ماجرا رو گفت.. دونفرم انتخاب کرد.. من خیلی از دست برادر صنعتی ناراحت شدم که چرا منو انتخاب نکرده..! آخه دوست داشتم زودتر برم نزدیک خط.. بهش گفتم این رسم بچه محلیه..؟ بهم گفت ی صلاحی میدونم که گفتم تو نری! گفتم چه صلاحی! همه آرزوشونه زودتر برن..! خلاصه با ناراحتی از کنارش رفتم..
▫️فردا صبح یکی از دو نفری که دیشب انتخاب شده بود بره کارون، بهم رسید گفت برادر #مقدم بیا تو به جای من برو کارون.. گفتم نه.!. مسئله ای نیست! گفت نه! دارم جدی میگم! من توو دوکوهه کار دارم میخام تا نیومدیم کارون کارامو انجام بدم.. تو به جای من برو منم توو این دوسه روز به کارام برسم.. منم از خداخواسته قبول کردم! اینقدر خوشحال شدم که توو پوست خودم نبودم.. گفتم خدا خیرت بده برادر #نیکوحرف🌹 با خوشحالی اومدم به برادر صنعتی گفتم جور شد.. منم میرم کارون! #نیکوحرف خودش جاشو به من داد.. صنعتی همینجور خیره خیره منو نگاه میکرد..😳 گفت من صلاح نمیدونم تو بری! .. گفتم حالا که اون میخاد تو دیگه سخت نگیر!.ـ آهی کشید و گفت باشه! منم روشو بوسیدم و رفتم وسایلمو جمع وجور کردم و ساکمو بستم و با بچه ها هم خدا حافظی کردم..
▫️با برادر #سلیم_حقی که برادر صیغه ایم بود هم به گرمی خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدم و راه افتادیم.. به بچه ها گفتم تا دوسه روز دیگه همدیگرو می بینیم.. خداحافظ.. ولی زهی خیال باطل.. ظاهرا این خداحافظی تا قیامت بود.. نوشتن این جملات برام خیلی سخت و جانکاهه.. خدایا😭 کمکم کن😭 جاماندگی خیلی بد دردیه😭 اونم با دست خودت، خودتو جابزاری.. 💔 قلبم داره از جا کنده میشه و می نویسم💔 چی بگم😭.. وقتی ما کارون بودیم و رفقارو بردن فکه ... هم #نیکوحرف شهید شد و هم #سلیم ..😭...
#شهید_محمود_نیکوحرف
#شهید_سلیم_حقی
@ba_rofaghaye_shahidam
بشنوید از من #جامانده
درباره #تنگه_ابوقریب
#لشگر_عملیاتی۲۷
#گردان_عمار
برگدوم؛
.. قبل از این که بریم کارون چادر بزنیم.. از هر دسته باید دو نفر برای این کار انتخاب می شدن.. مسئول دسته ما برادر #صنعتی بود که #بچه_محلمونه ..! شب، بچه ها رو توو اتاق (ساختمون دوکوهه) جمع کرد و ماجرا رو گفت.. دونفرم انتخاب کرد.. من خیلی از دست برادر صنعتی ناراحت شدم که چرا منو انتخاب نکرده..! آخه دوست داشتم زودتر برم نزدیک خط.. بهش گفتم این رسم بچه محلیه..؟ بهم گفت ی صلاحی میدونم که گفتم تو نری! گفتم چه صلاحی! همه آرزوشونه زودتر برن..! خلاصه با ناراحتی از کنارش رفتم.. فردا صبح یکی از دو نفری که دیشب انتخاب شده بود بره کارون، بهم رسید گفت برادر #مقدم بیا تو به جای من برو کارون.. گفتم نه.!. مسئله ای نیست! گفت نه! دارم جدی میگم! من توو دوکوهه کار دارم میخام تا نیومدیم کارون کارامو انجام بدم.. تو به جای من برو منم توو این دوسه روز به کارام برسم.. منم از خداخواسته قبول کردم! اینقدر خوشحال شدم که توو پوست خودم نبودم.. گفتم خدا خیرت بده برادر #نیکوحرف🌹 با خوشحالی اومدم به برادر صنعتی گفتم جور شد.. منم میرم کارون! #نیکوحرف خودش جاشو به من داد.. صنعتی همینجور خیره خیره منو نگاه میکرد..😳 گفت من صلاح نمیدونم تو بری! .. گفتم حالا که اون میخاد تو دیگه سخت نگیر!.ـ آهی کشید و گفت باشه! منم روشو بوسیدم و رفتم وسایلمو جمع وجور کردم و ساکمو بستم و با بچه ها هم خدا حافظی کردم.. با برادر #سلیم_حقی که برادر صیغه ایم بود هم به گرمی خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدم و راه افتادیم.. به بچه ها گفتم تا دوسه روز دیگه همدیگرو می بینیم.. خداحافظ.. ولی زهی خیال باطل.. ظاهرا این خداحافظی تا قیامت بود.. نوشتن این جملات برام خیلی سخت و جانکاهه.. خدایا😭 کمکم کن😭 جاماندگی خیلی بد دردیه😭 اونم با دست خودت، خودتو جابزاری.. 💔 قلبم داره از جا کنده میشه و می نویسم💔 چی بگم😭.. وقتی ما کارون بودیم و رفقارو بردن فکه ... هم #نیکوحرف شهید شد و هم #سلیم .. ای خدااا😭... ادامه دارد..
#جامانده
@ba_rofaghaye_shahidam
بشنوید از من #جامانده
درباره
#شهید_محمود_نیکوحرف
▫️تیر سال ۱۳۶۷ شمسی قبل از این که از #دوکوهه بریم کارون برای عملیات شلمچه چادر بزنیم.. از هر دسته باید دو نفر برای رفتن به کارون انتخاب می شدن برن.. مسئول دسته ما برادر #علی_صنعتی بود که #بچه_محلمون هم بود، شب، بچه ها رو توو اتاق (ساختمون #دوکوهه) جمع کرد و ماجرا رو گفت.. دونفرم انتخاب کرد.. من خیلی از دست #علی_صنعتی ناراحت شدم که چرا منو انتخاب نکرده بود..! آخه رسم بود، دوست داشتیم زودتر بریم خط مقدم.. بهش گفتم این رسم بچه محلیه..؟! بهم گفت: ی صلاحی میدونم که گفتم تو نری! گفتم چه صلاحی! همه آرزوشونه زودتر برن خط..! خلاصه با ناراحتی از کنارش رفتم..
▫️فردا صبح یکی از دو نفری که دیشب انتخاب شده بودن برن کارون، #شهید_محمود_نیکوحرف بود.. بهم رسید گفت برادر #مقدم بیا تو به جای من برو کارون.. گفتم نه.!. مسئله ای نیست! گفت نه! دارم جدی میگم! من توو #دوکوهه کار دارم میخام تا نرفتیم کارون، کارامو انجام بدم.. تو به جای من برو منم توو این دوسه روز به کارام برسم.. منم از خداخواسته قبول کردم! اینقدر خوشحال شدم که توو پوست خودم نبودم.. گفتم خدا خیرت بده برادر #نیکوحرف🌹 با خوشحالی اومدم به برادر #علی_صنعتی گفتم جور شد.. منم میرم کارون! #نیکوحرف خودش جاشو به من داد.. صنعتی همینجور خیره خیره منو نگاه میکرد..😳 گفت من صلاح نمیدونم تو بری! .. گفتم حالا که اون میخاد تو دیگه سخت نگیر!.ـ آهی کشید و گفت باشه! منم روشو بوسیدم و رفتم وسایلمو جمع وجور کردم و ساکمو بستم و با بچه ها هم خدا حافظی کردم و سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت کارون چادر بزنیم تا یکی دو روز دیگه بچه ها بهمون ملحق بشن..
▫️خلاصه.. با همه خدا حافظی کردم با برادر #سلیم_حقی که برادر صیغه ایم بود هم به گرمی خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم.. به بچه ها گفتم تا دوسه روز دیگه همدیگرو می بینیم.. خداحافظ.. ولی زهی خیال باطل.. ظاهرا این خداحافظی تا قیامت بود.. نوشتن این جملات برام خیلی سخت و جانکاهه.. جاماندگی خیلی بد دردیه😭 قلبم داره از جا کنده میشه و می نویسم💔 چی بگم😭.. وقتی ما کارون بودیم و با خبر شدیم که رفقارو ضربالعجل از دوکوهه بردن فکه #تنگه_ابوقریب تا جلوی تک عراق رو بگیرن.. چادرهارو جمع کردیم و برگشتیم دوکوهه.. دیدم پرنده پر نمیزنه ولی رفقا همه پرزدن..😢 هم #محمود شهید شد و هم #سلیم ..😭...
#شهید_محمود_نیکوحرف
#شهید_سلیم_حقی
#جامانده
@ba_rofaghaye_shahidam