eitaa logo
با رفقای شهیدم🌷
503 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
902 ویدیو
13 فایل
﷽ 🌷ازدفاع‌مقدس‌تادفاع‌ازحرم🌷 🍃وَمُرافَقةالشّهداءِمِن‌خُلَصائک🍃 عکس‌،فیلم‌وخاطره شیخ‌علےعزلتےمقدم #جامانده از شاگردان آیت‌الله‌حق‌شناس‌ره حاج‌شیخ‌احمدمجتهدی‌ره امام‌خامنه‌ای امروزفضیلت‌زنده‌نگه‌داشتن‌یادشهداءکمترازخود شهادت نیست. اصلی👈 @hazin14
مشاهده در ایتا
دانلود
تصویری از روزهایی که برای تفحص رفقای شهیدم میرفتیم منطقه . سال ۶۷ نفر اول از راست برادران .من و @ba_rofaghaye_shahidam
با رفقای شهیدم🌷
#شهید_ابراهیم_نوری @ba_rofaghaye_shahidam
یادمه توو باختران توی اون ساختمان های که گردانمون () مستقر بود (سال ۶۶) منو باهم خلوت عارفانه ای کرده بودیم.. هرکدوم برای شهادتمون دعا و آرزو می‌کردیم .. ابراهیم می‌گفت برادر دعا کن من شهید شم.. حتی برای نوع شهادتشم آرزو کرد.. گفتش: "دوست دارم توپ مستقیم بخورم پودر شم" آخرم توو فکه به همین آرزوش رسید. گوارای وجودش. رو فکه هدف ی گلوله مستقیم تانک قرار گرفت و بدنش ازهم پاشیده شد.. @ba_rofaghaye_shahidam
خاطره ۸ ۲ ..داشتیم باروبندیل رو می بستیم که حرکت کنیم.. ول‌وله‌ای از جمع رفقا به همراه شور و شعف و خداحافظی و وداع و اشک و آغوش گرم همدیگه و .. اینا توو جمعون بود خیلیا هم شهدا رو هی نشون میکردنو به هم میگفتن.. فلانی میپره.. فلانیم میپره.. سراغ منم اومدن و گفتن برادر هم میپره! ..😭 میگفتن نور بالا میزنی..خوش به سعادتت!.. اونقدر میگفتن که دیگه منم داشت باورم میشد.. گفتم نکنه جدی جدی خبراییه که خودمم نمیدونم😳.. آخ خدا نمیدونید توو عالم خیالم چه حالی داشتم..دیگه خودمو در خیل شهدا میدیدم.. ولی زهی خیال باطل.. شتر در خواب بیند پنبه دانه.. گهی لف لف خورد گه دانه دانه..😒 خلاصه ول نمیکردن.. هی شهادت رو به من حواله میدادن ولی واقعا آخرم نصیب خودشون شد.. قیافه غلط اندازم خیلیا رو به خودش مشغول کرده بود.. آخرم همه رو جا گذوشتم و خودمم اومدم..😊 آخه به هم خیلی تیکه مینداختیم و میگفتیم.. خودم جات میزارم برمیگردم.. خودم جنازتو میارم عقب..😁 با دست خودم کفنت میکنم.. از این حرفا.. ولی ظاهرا این شوخیا.. برای من جدی از کار دراومد😔 چون آخرم بعضیاشونو خودم آوردم عقب.. هی بلند بلند برای هم میخوندیم.. شهیدان رفتنو جای ما واشد.. 😜☺️.. جدای از این شوخیا.. درعین حال همه بهم التماس دعا میگفتنو طلب شفاعت میکردن.. بعدشم معلوم شد که کیا انتخاب شدن.. و پریدن.. 😭 یه رفیق داشتم که قیافش به ظاهر، اصلا به نوربالاها نمیزد.. صورت کشیده.. رنگ سبزه.. روی لبشم برآمدگی گوشتی بود.. انگار دوران بچگیش لبش چاقو خورده بودو همینجوری مونده بود.. جوری که ماها دستش مینداختیم و با یه حالت داش‌مشتی بهش می گفتیم.. عپپاسیی‌ی‌ی خلاف! 😜😄..خلاصه قیافه خاصی داشت.. قیافش، کسی رو به خودش مشغول نمیکرد..نمیدیدم کسی حواله شهادت بهش بده.. اما اونی که باید حواله بده کسی دیگه بود😞..وقتی خبر شهادتش بعداز ۲ به ماها رسید هممون با بغض گلوگیر وبا تعجب به هم می‌گفتیم.. عباسی هم رفت.. 😭 اونم پرید..😭 آره.. عپاسی‌ی‌ی خلافم به شهدا پیوست..و ما جاموندیم... @ba_rofaghaye_shahidam
خاطره ۱۰ ۲ .. رمز عملیات ما یازهرا بود و رمز شبمون هم لافتےالاعلی لاسیف‌الاذوالفقار.. رمز شب برا این بود که توو تاریکی شب بتونیم با گفتن اون، خودی رو از غیرخودی تشخیص بدیم.. صبح عملیات، فجرصادق که زد نماز صبح رو با تیمم و همون حال و روز لباس و سر و روو که نگو و نپرس..بدون این که پوتینمونو از پا در بیاریم نماز صبح رو خوندیم.. هنوز هوا تاریک بود.. برادر که مسئول تیم ما بود بهم گفت توو این سنگر انفرادی بشین مراقب باش از پایین عراقی نیان بالا.. اگه دیدی کسی اومد بزنش..چون فاصله ما با عراقیا زیاد نبود..از طرفی هم بچه های خودمون پخشوپلا بودن و تکوتوک رفت وآمد داشتن.. اینجا رمز شب خیلی به درد میخورد.. همینجور که نشسته بودم و دستم روو ماشه بود دیدم از فاصله ۳۰ متری یکی داره میاد طرفم.. یه ایست بهش دادم دیدم بیخیال داره میاد.. توو فاصله نزدیکتر بهش گفتم رمز شب؟.. دیدم بهم محل نمیزاره..!😳 نزدیکتر که شد.. اومدم که بزنمش.. دیدم راه رفتنش آشناست.. دقت که کردم دیدم برادر هستش.. گفت تویی..! خداخیلی بهش رحم کرد.. بهش گفتم ماست فروش! نزدیک بود بفرستمت هوا.. چرا جواب نمیدی! ظاهرا گوشاش از صدای انفجارات سنگین شده بود.. گفتش اصلا نشنیدم.. البته کلن آدم ریلکسی بود..😁 @ba_rofaghaye_shahidam
خاطره ۳ ۴ .. شب حرکت کردیم .. مارو بردن عقبه خط.. قرار بود روی تپه های دوقلو مستقر بشیم تا مقدمات آزادسازی ماؤوت فراهم بشه.. شبانه ما رو بار زدن بردن یه جای تاریک و پر از نیرو.. توو چادرا پخش شدیم.. چشم چشمو نمیدید.. با نور ستاره ها زمین روشن بود.. هوا سرد بود ولی سوز نداشت.. هرکی یه گوشه چادر کز کرده بود تا دستور حرکت برسه.. یکی به سلاحش ور میرفت.. یکی نصف شبی نماز میخوند.. یکی شوخیش گل کرده بود.. من هم از بین این همه کار، خوابو انتخاب کردم😂 زود کیسه خوابمو باز کردم رفتم تووش، زیپشم تا ته کشیدم گرفتم خوابیدم..😌 واقعا خوابم برد.. یه مرتبه دیدم همه دارن به خط میشن.. صدای پاهایی که میدویدن منو از جا کند.. گیج بودم.. به خودم اومدم، زود بند حمایلو بستم و سلاحمو برداشتم و به خط شدم.. ولی عجب خوابی بودااا😏.. حرکت شروع شد.. دیگه نزدیکای اذان صبح بود.. وقتی رسیدیم پشت خط اول.. توو سنگرای روو باز پخش شدیم تا دستور بعدی برسه.. هوا تقریبا داشت روشن میشد.. با همون وضع نظامی زود تیمم کردیم و با همون پوتینایی که پامون بود نماز صبح رو خوندیم.. عجب نمازی بود.. چسبید😄 آخه هیچ زحمتی نداشت😂😂 ..دوباره ستون کش شدیم رفتیم.. دیگه سوت خمپاره ها و نوازش ترکشا هی نزدیکتر میشد.. هوا دیگه کاملا روشن شده بود و نورخورشید روی تپه ها دیده میشد.. دیگه کار ستون به دویدن رسید.. حرکت تند شده بود..خمپاره ها هم چپو راستمون کرده بودن... یه دونه از اون خمپاره اومد سمت ستون ولی ناشی و سرگردان بود.. با فاصله خورد زمین... فقط من و یکی دیگه از دوستان یه خورده آسیب دیدیم.. اون رفت عقب.. امدادگر سر منو بست و گفت برو عقب.. اما احساس کردم هنوز نیرو دارم.. با ستون حرکت کردم.. دیگه ستون از هم پاشیده شد.. هر کی یه گوشه برای خودش کار میکرد.. جهنمی بودااا.. دقیقا روی تپه های دوقلو قرار داشتیم.. من و برادر رفتیم توو یه سنگر انفرادی روی تپه.. مال عراقیا بود.. دود و باروت همه جا رو گرفته بود.. چشم چشمو نمیدید.. لابلای این دودا.. بی هدف فقط شلیک میکردیم وآتیش میریختیم.. جعفری انصافا عین این آرتیستا😃میجنگید.. رگباری که میزد.. هی پهلو به پهلو سمت میمنه و میسره میرفت.. منم براش خشاب پرت میکردم.. کسی از بچه ها رو اطراف خودم نمیدیدم..به گمانم ما دوتا فقط توو این قسمت خط رو نگه داشته بودیم.. شایدم خیلی دیگه جلو رفته بودیم که کسی نبود.. حتی احساس کردم احتمالا اسیر بشیم.. پشت جنازه های عراقیا سنگر میگرفتیم و تیراندازی میکردیم.. جنازه های بعثیا خیلی گنده بودن🙃 .. دیگه توان نداشتم.. برادر هم ناپدید شده بود.. نه صدای نعرش میومد نه صدای اسلحش.. خیلی صداش کردم ولی ازش خبری نبود.. توو همین گیرودار یکی از رفقام اومد پیشم.. بدنش عین بید میلرزید و سرشو گذوشته بود روی زانوم هی میگفت برادر میترسم..😩 گفتم بابا ول کن توروخدا.. پاشو برو عقب.. منو سفت گرفته بود.. گیری کرده بودیما.. یکی باید به من روحیه میداد.. اینم که ضدحالش گل کرده بود😡... دیگه نیروی تازه نفس رسید.. منم دیگه بی جون شده بودم.. دوسه تا تپه اومدیم عقب دیدم تویوتا داره بچه های مجروح رو میبره عقبه.. هر چی گشتم از آرتیست فیلممون😅 برادر خبری نبود.. دلم خیلی براش شور میزد.. ییهو دیدم یکی یه گوشه افتاده با یه صدای ضعیفی میگه.... دیدم جعفریه.. امداد گر داره بازوشو میبنده.. گفتم حقته..😁 تا دیگه باشه آرتیست بازی در نیاری..!😀 خیلی باهم شوخی داشتیم.. اومدم اونطرفتر دیدم یه بارانکاد کناره تپه س رووش پتو کشیدن.. وسوسه شدم برم ببینم کیه.. پتو رو زدم کنار.. نتونستم بشناسمش.. آخه سر نداشت..😭 ۴ @ba_rofaghaye_shahidam
با رفقای شهیدم🌷
رفیق‌شهیدم.. اول،سمت‌راست #شهید_ابراهیم_نوری @ba_rofaghaye_shahidam
یادمه توو باختران توی اون ساختمان های که گردانمون () مستقر بود (سال ۶۶) منو باهم خلوت عارفانه ای کرده بودیم.. هرکدوم برای شهادتمون دعا و آرزو می‌کردیم .. ابراهیم می‌گفت برادر دعا کن من شهید شم.. حتی برای نوع شهادتشم آرزو کرد.. گفتش: "دوست دارم توپ مستقیم بخورم پودر شم" آخرم توو فکه به همین آرزوش رسید. گوارای وجودش. رو فکه هدف ی گلوله مستقیم تانک قرار گرفت و بدنش ازهم پاشیده شد.. @ba_rofaghaye_shahidam
با رفقای شهیدم🌷
رفیق‌شهیدم دلاوردفاع‌مقدس #شهید_محمود_نیکوحرف @ba_rofaghaye_shahidam
خاطره از من درباره ▫️سال ۶۷ قبل از این که از بریم کارون چادر بزنیم.. از هر دسته باید دو نفر برای این کار انتخاب می شدن.. مسئول دسته ما برادر بود که ..! شب، بچه ها رو توو اتاق (ساختمون دوکوهه) جمع کرد و ماجرا رو گفت.. دونفرم انتخاب کرد.. من خیلی از دست برادر صنعتی ناراحت شدم که چرا منو انتخاب نکرده..! آخه دوست داشتم زودتر برم نزدیک خط.. بهش گفتم این رسم بچه محلیه..؟ بهم گفت ی صلاحی میدونم که گفتم تو نری! گفتم چه صلاحی! همه آرزوشونه زودتر برن..! خلاصه با ناراحتی از کنارش رفتم.. ▫️فردا صبح یکی از دو نفری که دیشب انتخاب شده بود بره کارون، بهم رسید گفت برادر بیا تو به جای من برو کارون.. گفتم نه.!. مسئله ای نیست! گفت نه! دارم جدی میگم! من توو دوکوهه کار دارم میخام تا نیومدیم کارون کارامو انجام بدم.. تو به جای من برو منم توو این دوسه روز به کارام برسم.. منم از خداخواسته قبول کردم! اینقدر خوشحال شدم که توو پوست خودم نبودم.. گفتم خدا خیرت بده برادر 🌹 با خوشحالی اومدم به برادر صنعتی گفتم جور شد.. منم میرم کارون! خودش جاشو به من داد.. صنعتی همینجور خیره خیره منو نگاه میکرد..😳 گفت من صلاح نمیدونم تو بری! .. گفتم حالا که اون میخاد تو دیگه سخت نگیر!.ـ آهی کشید و گفت باشه! منم روشو بوسیدم و رفتم وسایلمو جمع وجور کردم و ساکمو بستم و با بچه ها هم خدا حافظی کردم.. ▫️با برادر که برادر صیغه ایم بود هم به گرمی خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدم و راه افتادیم.. به بچه ها گفتم تا دوسه روز دیگه همدیگرو می بینیم.. خداحافظ.. ولی زهی خیال باطل.. ظاهرا این خداحافظی تا قیامت بود.. نوشتن این جملات برام خیلی سخت و جانکاهه.. خدایا😭 کمکم کن😭 جاماندگی خیلی بد دردیه😭 اونم با دست خودت، خودتو جابزاری.. 💔 قلبم داره از جا کنده میشه و می نویسم💔 چی بگم😭.. وقتی ما کارون بودیم و رفقارو بردن فکه ... هم شهید شد و هم ..😭... @ba_rofaghaye_shahidam
بشنوید از من درباره ۲۷ برگ‌دوم؛ .. قبل از این که بریم کارون چادر بزنیم.. از هر دسته باید دو نفر برای این کار انتخاب می شدن.. مسئول دسته ما برادر بود که ..! شب، بچه ها رو توو اتاق (ساختمون دوکوهه) جمع کرد و ماجرا رو گفت.. دونفرم انتخاب کرد.. من خیلی از دست برادر صنعتی ناراحت شدم که چرا منو انتخاب نکرده..! آخه دوست داشتم زودتر برم نزدیک خط.. بهش گفتم این رسم بچه محلیه..؟ بهم گفت ی صلاحی میدونم که گفتم تو نری! گفتم چه صلاحی! همه آرزوشونه زودتر برن..! خلاصه با ناراحتی از کنارش رفتم.. فردا صبح یکی از دو نفری که دیشب انتخاب شده بود بره کارون، بهم رسید گفت برادر بیا تو به جای من برو کارون.. گفتم نه.!. مسئله ای نیست! گفت نه! دارم جدی میگم! من توو دوکوهه کار دارم میخام تا نیومدیم کارون کارامو انجام بدم.. تو به جای من برو منم توو این دوسه روز به کارام برسم.. منم از خداخواسته قبول کردم! اینقدر خوشحال شدم که توو پوست خودم نبودم.. گفتم خدا خیرت بده برادر 🌹 با خوشحالی اومدم به برادر صنعتی گفتم جور شد.. منم میرم کارون! خودش جاشو به من داد.. صنعتی همینجور خیره خیره منو نگاه میکرد..😳 گفت من صلاح نمیدونم تو بری! .. گفتم حالا که اون میخاد تو دیگه سخت نگیر!.ـ آهی کشید و گفت باشه! منم روشو بوسیدم و رفتم وسایلمو جمع وجور کردم و ساکمو بستم و با بچه ها هم خدا حافظی کردم.. با برادر که برادر صیغه ایم بود هم به گرمی خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدم و راه افتادیم.. به بچه ها گفتم تا دوسه روز دیگه همدیگرو می بینیم.. خداحافظ.. ولی زهی خیال باطل.. ظاهرا این خداحافظی تا قیامت بود.. نوشتن این جملات برام خیلی سخت و جانکاهه.. خدایا😭 کمکم کن😭 جاماندگی خیلی بد دردیه😭 اونم با دست خودت، خودتو جابزاری.. 💔 قلبم داره از جا کنده میشه و می نویسم💔 چی بگم😭.. وقتی ما کارون بودیم و رفقارو بردن فکه ... هم شهید شد و هم .. ای خدااا😭... ادامه دارد.. @ba_rofaghaye_shahidam
بشنوید از من درباره ▫️تیر سال ۱۳۶۷ شمسی قبل از این که از بریم کارون برای عملیات شلمچه چادر بزنیم.. از هر دسته باید دو نفر برای رفتن به کارون انتخاب می شدن برن.. مسئول دسته ما برادر بود که هم بود، شب، بچه ها رو توو اتاق (ساختمون ) جمع کرد و ماجرا رو گفت.. دونفرم انتخاب کرد.. من خیلی از دست ناراحت شدم که چرا منو انتخاب نکرده بود..! آخه رسم بود، دوست داشتیم زودتر بریم خط مقدم.. بهش گفتم این رسم بچه محلیه..؟! بهم گفت: ی صلاحی میدونم که گفتم تو نری! گفتم چه صلاحی! همه آرزوشونه زودتر برن خط..! خلاصه با ناراحتی از کنارش رفتم.. ▫️فردا صبح یکی از دو نفری که دیشب انتخاب شده بودن برن کارون، بود.. بهم رسید گفت برادر بیا تو به جای من برو کارون.. گفتم نه.!. مسئله ای نیست! گفت نه! دارم جدی میگم! من توو کار دارم میخام تا نرفتیم کارون، کارامو انجام بدم.. تو به جای من برو منم توو این دوسه روز به کارام برسم.. منم از خداخواسته قبول کردم! اینقدر خوشحال شدم که توو پوست خودم نبودم.. گفتم خدا خیرت بده برادر 🌹 با خوشحالی اومدم به برادر گفتم جور شد.. منم میرم کارون! خودش جاشو به من داد.. صنعتی همینجور خیره خیره منو نگاه میکرد..😳 گفت من صلاح نمیدونم تو بری! .. گفتم حالا که اون میخاد تو دیگه سخت نگیر!.ـ آهی کشید و گفت باشه! منم روشو بوسیدم و رفتم وسایلمو جمع وجور کردم و ساکمو بستم و با بچه ها هم خدا حافظی کردم و سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت کارون چادر بزنیم تا یکی دو روز دیگه بچه ها بهمون ملحق بشن.. ▫️خلاصه.. با همه خدا حافظی کردم با برادر که برادر صیغه ایم بود هم به گرمی خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم.. به بچه ها گفتم تا دوسه روز دیگه همدیگرو می بینیم.. خداحافظ.. ولی زهی خیال باطل.. ظاهرا این خداحافظی تا قیامت بود.. نوشتن این جملات برام خیلی سخت و جانکاهه.. جاماندگی خیلی بد دردیه😭 قلبم داره از جا کنده میشه و می نویسم💔 چی بگم😭.. وقتی ما کارون بودیم و با خبر شدیم که رفقارو ضرب‌العجل از دوکوهه بردن فکه تا جلوی تک عراق رو بگیرن.. چادرهارو جمع کردیم و برگشتیم دوکوهه.. دیدم پرنده پر نمیزنه ولی رفقا همه پرزدن..😢 هم شهید شد و هم ..😭... @ba_rofaghaye_shahidam
با رفقا و شهدا👆 گروهان شهید باهنر، گردان عمار، لشگرعملیاتی 27 محمد رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم قبل از عملیات سال ۶۶ توسط برادر به لشگر ۲۷ محمد رسول الله ص معرفی شدم. اون موقع گردان آماده برای بودش و مقرشونم اردوگاه باهنر باختران () بود. من خیلی دیر به گردان رسیدم.. گردان تکمیل بود و چون آماده عملیات بود جذب نداشت.. خداخیرش بده برادر .. وحق بچه محلی رو ادا کرد و با اصرارش، به فرمانده دسته شون معرفی کرد و منو برد پیش خودشون؛ یعنی از البته فرمانده دسته با اکراه منو قبول کرد و هی می‌گفت جا نداریم.. نمیشه.. مگه برای حمل‌مجروح بیای.. منم با کمال میل و خوشحالی قبول کردم.. هرچند جثه ام خیلی نحیف و نازک بود.. برای این کار اصلا مناسب نبودم.. فک کنید چارتا استخونو یه روکش پونزده ساله میتونه نعش کش باشه..😊 هر طوری بود وارد دسته شدم.. اتفاقا وقت ناهارم بود.. بچه های دسته با تیکه هاشون ازم خوب استقبال کردن.. همین تیکه باروناشون و شوخی خنده‌هاشون باعث شد باهاشون زود زود چفت بشم.. خلاصه چند روزی باهم بودیم تا برای عملیات مارو بردن سمت ماؤوت عراق... اون فرمانده دستمون توو همین عملیات شهید شد. ... داشتیم باروبندیل رو می بستیم که حرکت کنیم.. ول‌وله‌ای از جمع رفقا به همراه شور و شعف و خداحافظی و وداع و اشک و آغوش گرم همدیگه و .. اینا توو جمعون بود خیلیا هم شهدا رو هی نشون میکردنو به هم میگفتن.. فلانی میپره.. فلانیم میپره.. سراغ منم اومدن و گفتن برادر هم میپره! ..😭 میگفتن نور بالا میزنی..خوش به سعادتت!.. اونقدر میگفتن که دیگه منم داشت باورم میشد.. گفتم نکنه جدی جدی خبراییه که خودمم نمیدونم😳.. آخ خدا نمیدونید توو عالم خیالم چه حالی داشتم..دیگه خودمو در خیل شهدا میدیدم.. ولی زهی خیال باطل.. شتر در خواب بیند پنبه دانه.. گهی لف لف خورد گه دانه دانه..😒 خلاصه ول نمیکردن.. هی شهادت رو به من حواله میدادن ولی واقعا آخرم نصیب خودشون شد.. قیافه غلط اندازم خیلیا رو به خودش مشغول کرده بود.. آخرم همه رو جا گذوشتم و خودمم اومدم..😊 آخه به هم خیلی تیکه مینداختیم و میگفتیم.. خودم جات میزارم برمیگردم.. خودم جنازتو میارم عقب..😁 با دست خودم کفنت میکنم.. از این حرفا.. ولی ظاهرا این شوخیا.. برای من جدی از کار دراومد😔 چون آخرم بعضیاشونو خودم آوردم عقب.. هی بلند بلند برای هم میخوندیم.. شهیدان رفتنو جای ما واشد.. 😜☺️.. جدای از این شوخیا.. درعین حال همه بهم التماس دعا میگفتنو طلب شفاعت میکردن.. بعدشم معلوم شد که کیا انتخاب شدن.. و پریدن.. 😭 یه رفیق داشتم که قیافش به ظاهر، اصلا به نوربالاها نمیزد.. صورت کشیده.. رنگ سبزه.. روی لبشم برآمدگی گوشتی بود.. انگار دوران بچگیش لبش چاقو خورده بودو همینجوری مونده بود.. جوری که ماها دستش مینداختیم و با یه حالت داش‌مشتی بهش می گفتیم.. عپپاسیی‌ی‌ی خلاف! 😜😄..خلاصه قیافه خاصی داشت.. قیافش، کسی رو به خودش مشغول نمیکرد..نمیدیدم کسی حواله شهادت بهش بده.. اما اونی که باید حواله بده کسی دیگه بود😞..وقتی خبر شهادتش بعداز به ماها رسید هممون با بغض گلوگیر وبا تعجب به هم می‌گفتیم.. عباسی هم رفت.. 😭 اونم پرید..😭 آره.. عپاسی‌ی‌ی خلافم به شهدا پیوست..و ما جاموندیم... ..اون جایی که توو اون سنگرای اجتماعی تصرف شده از عراقیا اسکان داده شده بودیم.. (همون سنگرایی که عکسشو قبلا نشون دادم).. خب روزا برای هواخوری و آفتاب گرفتن میومدیم بیرون.. راه می رفتیم.. حرف میزدیم.. عکس میگرفتیم..آماده بودیم تا دستور برسه برای عملیات... هواپیماهای عراقی هم بعضی از روزا یه حالی به ما میدادن.. گاهی هم وحشناک حال میدادن😂.. هواپیماهاشون یه طرف، خمپاره هاشونم به ما میرسید و ما رو مستگیج میکرد😉.. هرچندروز یکبار مجروح و شهید میدادیم.. یکی مچش میپرید.. یکی ترکشی میشد.. یکی متلاشی میشد😔.. یادمه عراقیا یه توالت صحرایی داشتن که اونم باسنگراشون، قبلا به تصرف ما دراومده بود😊 و ازش استفاده میکردیم.. گاهی صفشم طولانی میشد.. منم از این صف و توالت بی نصیب نبودم.. ولی با خوبی و خوشی میرفتم و میومدم.. یه روز که رفتم و اومدم.. چند دقیقه بعد یه خمپاره ای اومد صاف خورد توو توالت.. دیدیم پلیت های توالت هر کدوم داره پرواز میکنه.. بعد خبر رسید حاج آقا به شهادت رسید.. پیرمرد باصفایی که پدر شهید هم بود.. خمپاره دقیقا وقتی رسید که نوبت این پدر شهید بود.. بدن این پیرمرد متلاشی شد😭 و هر گوشش یه جا افتاد..😭
.. بعد از توجیه عملیات توسط فرمانده های دسته، ساعت ۹شب همه بچه های به خط شدیم تا فرمانده گردان برادر آخرین حرفارو بزنه..بعدش به ستون یک حرکت کردیم.. قبل از حرکت صف دستشویی های پلیتی طولانی بود.. من هم به شدت وجدان درد گرفته بودم..😊 دیدم هم توو صفه..جلویی من بود.. بهم تعارف هم زد که من برم ولی قبول نکردم.. اون توالت قبلا مال عراقی ها بود.. خلاصه حرکت کردیم.. خیلی راه رفتیم.. از تاریکی وحشتناک، با نور ستاره ها زمین روشن بود.. مهتاب که نبود.. زمین پر از گل وشل.. اونایی که چکمه داشتن.. اگه مراقب نبودن چکمه هاشون توو چسبندگی گل، از پاهاشون درمیومد.. باد سرد دیماه که می وزید.. گاهی صدای عراقی ها رو هم با خودش میاورد..عراق که منور میزد، رو دامنه کوه پهلو میگرفتیم.. بعد از این که توو جاده و شیار کوه ها راه زیادی رفته بودیم خیلی خسته شده بودیم.. بالا پایین کردن ها نفس مارو بریده بود.. تازه بچه های اطلاعات عملیات، یکی از راه ها رو هم اشتباهی مارو برده بودن.. دوباره کلی برگشتیم و از یه راه دیگه رفتیم.. ذکر بچه ها توو ستون قطع نمیشد.. همه توو حال خوش معنوی خودشون بودن.. آخه تا یک ساعت دیگه معلوم نیست کی میپره! پشت سری میگه (اسمش را فراموش کردم) توو ستون که میرفتیم.. جوکار به من گفت میبینی سرستونو حضرت زهرا (س) دست به پهلو گرفته داره میبره.. وبعد در همین عملیات به شهادت رسید.. رمز عملیات ما یازهرا س بود و رمز شبمون هم لافتےالاعلی لاسیف‌الاذوالفقار.. رمز شب برا این بود که توو تاریکی شب بتونیم با گفتن اون، خودی رو از غیرخودی تشخیص بدیم.. صبح عملیات، فجرصادق که زد نماز صبح رو با تیمم و همون حال و روز لباس و سر و روو که نگو و نپرس..بدون این که پوتینمونو از پا در بیاریم نماز صبح رو خوندیم.. هنوز هوا تاریک بود.. برادر که مسئول تیم ما بود بهم گفت توو این سنگر انفرادی بشین مراقب باش از پایین عراقی نیان بالا.. اگه دیدی کسی اومد بزنش..چون فاصله ما با عراقیا زیاد نبود..از طرفی هم بچه های خودمون پخشوپلا بودن و تکوتوک رفت وآمد داشتن.. اینجا رمز شب خیلی به درد میخورد.. همینجور که نشسته بودم و دستم روو ماشه بود دیدم از فاصله ۳۰ متری یکی داره میاد طرفم.. یه ایست بهش دادم دیدم بیخیال داره میاد.. توو فاصله نزدیکتر بهش گفتم رمز شب؟.. دیدم بهم محل نمیزاره..!😳 نزدیکتر که شد.. اومدم که بزنمش.. دیدم راه رفتنش آشناست.. دقت که کردم دیدم برادر هستش.. گفت تویی..! خداخیلی بهش رحم کرد.. بهش گفتم ماست فروش! نزدیک بود بفرستمت هوا.. چرا جواب نمیدی! ظاهرا گوشاش از صدای انفجارات سنگین شده بود.. گفتش اصلا نشنیدم.. بعد عملیات ..خلاصه بچه های صبح عملیات دونه دونه شهدا و مجروحا رو اوردن عقب.. دیگه یواش یواش عراق داشت تک میزد.. ما هم بالای ارتفاع شنی بودیم.. تعدادمونم کم بود.. ولی هرطوری بود باید مجروحارو میرسوندیم عقب وگرنه اگه دست بعثیا به مجروحا میرسید تک تکشونو تیر خلاص میزد.. اوناییه که جثه شون قوی بود رفقای مجروحو مینداختن رو کولشون و با سرعت از ارتفاع میرفتن پایین تل برسن به جاده.. مثه برادر که رو که اول مجروح شده بود همین کارو کرد.. ولی خب تا رسید عقب اونقدر خون ازش رفته بود که شهید شد.. من هم چون جثه ای نداشتم.. با کمک یکی از رفقا.. دونفری یه مجروحو کشان کشان اوردیم عقب.. یادمه برادر که از ناحیه پشت و کمر ترکشی شده بود.. دوتا دستاشو گرفتیم و رو خاکا میکشوندیم و میدویدیم.. اونم طفلی هی فریاد می کشید.. چون چاره ای نداشتیم..