۲۹ مرداد ۱۴۰۰
۳۰ مرداد ۱۴۰۰
۳۰ مرداد ۱۴۰۰
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وهفتم
عاکفه در حالی که سرش رو تکون میداد گفت: آخ، آخ! رضوان گفتی و کردی کبابم....
هر چی می کشیم از بی صبریه!
واقعا یکی از اصلی ترین راههای اثر گذاری صبر کردنه، البته به حرف راحته به عمل جونت در میاد!
از لحنش خندم گرفت گفتم: اگر جایی کار نداری و خونه خبر دادی، بیا با هم نهار بخوریم تا شب هم بمون پیش من، تا ببینیم مطلب جدیدی پیدا می کنیم یا نه!
لبخندی زد و مسیرش رو کج کرد سمت آشپزخونه و گفت: عاشقه پیشنهادات رد نشدنیت هستم دختر...
وسط راه انگار یکدفعه یادش افتاده باشه گفت: راستی این شوهر تو کجاست که هیچ وقتِ خدا نیست؟!
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند تلخی گفتم: یه گوشه ی این عالم مشغول خدمت!
با حالت خاصی مسیرش رو عوض کرد اومد سمت من...
دستم رو گرفت گفت: رضوان نمیخوام توی زندگیت دخالت کنم ولی اطرافیانت سرزنشت نمی کنن آخه این چه زندگیه برای خودت درست کردی که هیچ وقت شوهرت نیست؟!
دستهام رو از دستش رها کردم و نشستم روی مبل و گفتم: حرف که همیشه هست برای هر کسی هم به یه شکلی، تنها مختص زندگی من هم نیست...
ولی یه بار که به محمد کاظم گله کردم و گفتم: همه چی یه طرف، اما با زخم زبونها چکار کنم؟ ضربالمثلی از زبان حاج قاسم که به یکی از همسران شهدا گفته بود رو برام زد که خیلی دوست داشتم....
حاج قاسم به اون همسر شهید گفته بود: «آدمهایی که طبقه اول یک ساختمان هستند، مزاحمی به شیشه خانهشان سنگ بزند، هم سنگ شیشه را میشکند، اما خود مزاحم به راحتی قابل دیدن است، اما وقتی به طبقه سوم بروی، شاید سنگ به شیشه بخورد، اما مزاحم کمتر دیده میشود. به طبقه پنجم بروی دیگر سنگ به شیشه نمیرسد و مزاحم را کوچکتر میبینی. وارد طبقه بیستم شوی سنگ که هیچی، خود مزاحم هم دیده نمیشود. یعنی باید آنقدر اوج بگیری و شعور اخلاقیات را بالا ببری که حرفها و آدمهای این چنینی در اطرافت مثل پشه به نظر برسند. معرفتت را بالا ببر و به همان عهدی که با شهدا بستی بمان. ما هم باید به مقام آنها برسیم که این چیزها تکان مان ندهد...
عاکفه ساکت شده بود ...
تنها جمله ای که گفت: تکرار جمله ی آخر حاج قاسم بود...
که این چیزها تکان مان ندهند...
بعد گردنش رو کج کرد و چشمهاش رو ریز و انگشت دستش رو به حالت اجازه آورد بالا و گفت: یه سوال دیگه هم بپرسم؟!
گفتم: نه! چون هم ذهنم درگیر محمد کاظم شده بود، هم با شناختی که از عاکفه داشتم مطمئن بودم سوال بعدیش در مورد شغل محمد کاظم!
انتظار اینقدر صراحت کلام رو ازم نداشت ...
که خودم با دست اشاره کردم به سمت آشپزخونه و گفتم تا من مبینا رو صدا می کنم زحمت کشیدن نهار با تو....
اخم هاش رو کشید تو هم و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت: خوب حالا فکر کردی می پرسم شوهرت کجا کار میکنه، که تو هم بگی توی یه شرکت! نخیررررر می خواستم بپرسم چی نهار درست کردی؟!
خندم گرفت و گفتم: داری به سمت جواب پیش میری...
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای پیامک گوشیم مانع ادامه ی حرفم شد....
ادامه دارد...
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
۳۰ مرداد ۱۴۰۰
سلام بزرگواران عزاداری هاتون قبول🌿
خیلی از شما عزیزان پیام دادین که برامون توضیح بدین شمر چه شد که چنین شد؟!
۳۰ مرداد ۱۴۰۰
#شمر_کیست؟
✔️به شرط حیات هر شب چند جمله در رابطه با این موضوع بارگذاری میشه ان شاءالله
شروع صحبت هامون با شمربن ذی الجوشن خواهد بود. ببینیم این شمر کیست که بهش می گوییم و لعن الله شمرا ما با شخص شمر مشکل داریم ( لعنت الله علیه) اما می خواهیم ببینیم کدام جریان شمر رو شمر کرد؟!
می گویند جانباز صفین بوده است .تن آدم می لرزد یعنی من یکی می ترسم یه وقت شمر نشوم به خدا می ترسم رک هم می گویم از کجا معلوم من که هنوز جانباز نشدم اما او جانباز هم شده بود تا مرز شهادت پیش رفته بود.
چه چیز کسی را که در رکاب آقا امیرالمومنین جنگید رو به جایی رساند که فرزند رسول خدا را در کربلا به شهادت برساند،
آدم یهو بد نمی شود ،آدم ریز ریز بد می شود. وقتی زیارت عاشورا می خوانیم میگوییم( ولعن الله شمرا) بفهمیم چی داریم می گوییم. یک موقع نکند خدا من دارم می گویم (ولعن الله شمرا) دارم خودم را لعن می کنم و خبر ندارم !
شمر یک سری خصوصیات و ویژگی ها داشت که نکند خودم هم دارم به خودم فحش می دهم و خبر ندارم. بحث بحث مهمی است....
۳۰ مرداد ۱۴۰۰
۳۱ مرداد ۱۴۰۰
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وهشتم
رفتم سمت گوشی پیام رو که دیدم سودابه بود...
نوشته بود رضوان جون یکی از کتابهایی که می خواستی رو برات پیدا کردم کی برسونم دستت؟!
سریع شماره اش رو گرفتم بهش رنگ زدم، آخه با بودن عاکفه بهترین فرصت بود که با هم همراه بخونیم...
بعد از سلام و علیک ، حال و احوال گفتم: اگر می تونی خودت برام بیار اگر نه برام با آژانس بفرست...
چون خیلی سرش شلوغ بود قرار شد با آژانس برام بفرسته، ولی من نمیدونستم هیچ اتفاقی اتفاقی نیست و همه چیز این دنیا روی حساب و کتاب می چرخه حتی رسیدن یه کتاب به دست من!
نمیدونستم چرا از بین این همه کتاب بنت الهدی صدر باید این کتابش دستم می رسید!
وقتی صدای زنگ خونه اومد چون هممون سر سفره نشسته بودیم خودم زودتر بلند شدم که عاکفه بلند نشه، کتاب رو که گرفتم چند صفحه ی اول رو ورق زدم دوست داشتم قدم از قدم بر ندارم و همونجا تمامش رو بخونم ولی خوب نمیشد...
داخل که رفتم عاکفه گفت: چقدر خوب کتاب رو گرفتی؟!
بعد هم ادامه داد: کاش به سودابه می گفتی کتابهای بانو امین رو هم برامون جور کنه!
سری تکون دادم و با تایید گفتم: بعد از نهار باهاش تماس می گیرم هم تشکر کنم هم سفارش کتاب های جدید رو بدم ...
لبخندی زد و گفت: زودتر بیا بخور تا بساط نهار رو جمع کنیم که میخوام ببینم تفکر این خانم متفکر چه جوریا بوده؟!
مبینا لقمه اش رو فرو داد و گفت: خاله خودت الان بهم قول دادی بعد از نهار باهام بازی می کنی؟
چشمکی زدم و با اشاره به مبینا گفتم: شما بخور که سرت خیلی شلوغه!
نهار رو که خوردیم به عاکفه گفتم: تا من سفره رو جمع می کنم، تو که به مبینا قول دادی برو باهاش بازی کن تا بتونیم با هم به کارمون برسیم...
لبخندی زد و گفت: چه قولی بهتر از این !
دست مبینا رو گرفت و رفتن داخل اتاق...
اینقدر جیغ و سر و صدا میدادن که فکر می کنم توی یه مهد کودک با ده تا بچه اینقدر سر و صدا نباشه! داشتم با خودم فکر میکردم چقدر خوبه عاکفه اینقدر پر نشاط و با هیجانه...
از انرژیش من هم سریع مشغول کارم شدم که در همین حین گوشیم زنگ خورد!
شماره رو که نگاه کردم قلبم یه لحظه ایستاد!
شماره ی آقای علیزاده بود که اون روز محمد کاظم بهم داده بود، که اگر کاری داشتم باهاش تماس بگیرم و من همون موقع شماره رو داخل گوشیم ذخیره کرده بودم، ولی الان یعنی چکار داشت که به من زنگ زده؟!
از صدای هیاهوی عاکفه با مبینا فاصله گرفتم و رفتم توی حیاط، گوشی رو وصل کردم ...
آقای علیزاده خیلی رسمی سلام و علیک و احوالپرسی کرد بعد گفت: اگر امکان داره برای کار فوری باید حتما برم جایی و شروع کرد آدرس رو دادن!
هر چی گفتم برای چی؟! مسئله چیه؟! برای محمد کاظم اتفاقی افتاده یا نه؟!
هیچ توضیحی نداد و تنها گفت: ان شاءالله که خیره شما تشریف بیارید اینجا کامل خدمتتون توضیح میدم و بعد هم خداحافظی کرد....
حالا من بودم و هزار تا فکر!
احساس می کردم قلبم داره از قفسه ی سینم میزنه بیرون!
نه پای رفتن داشتم، نه دل موندن!
ترس شنیدن خبری که مثل یه نوار نقاله از توی ذهنم مدام رد میشد و آخرش فقط به یه نتیجه می رسید داشت نفسم رو بند می آورد....
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
۳۱ مرداد ۱۴۰۰
۳۱ مرداد ۱۴۰۰
#شمر_کیست؟(2)
شمرفقیه است!
شمر کسی است که در تاریخ آمده است. ماجرایی که پشه بر روی دست می نشیند و اگرآن را بکشید، حکم آن خونی که دارد می خورد چیست؟ نجس است یا نه؟
ماجرای مباحثه شمر با یک نفر در تاریخ آمده است و حکم فقهی که شمر در مورد اون پشه ای که رو دست نشسته است درست می دهد!
این شمری که مثلا در ذهن من و شما نشسته است که صورتش پیسی دارد که در سریال مختارنامه دیده ایم نه اینگونه نیست آن کراهت باطنیش را در ظاهرش نشان داده است.
اما اگراین مسئله در ذهن مردم جا بیفتد که هر آدمی که باطنش خبیث است الزاماً باید از ظاهرش هم خباثت ببارد یا نصف صورتش از بین رفته باشد اشتباه است!
عزیز من در کربلا روزی 20 هزار نفردر فرات غسل می کردند (قربه الی الله به قتل الحسین: قربه الی الله برای کشتن حسین بن علی) 20 هزار نفرغسل قربه الی الله می گرفتن وآماده می شدن برای شهادت(تاریخ مسعودی)!
ادامه دارد...
۳۱ مرداد ۱۴۰۰
۱ شهریور ۱۴۰۰
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_ونهم
با همون حال نشستم روی زمین...
دستم رو گذاشتم روی قلبم که داشت از جا کنده میشد تنها جمله ای که گفتم: یا امام رئوف بود...
و فقط خدا میدونه که نمی تونستم بلند شم و روی پاهام بایستم!
در حالی که اشکهام می ریخت به خودم گفتم: اصلا... بدترین حالت اینه که میگن محمد کاظم شهید شده!
اینه استقامته تو رضوان!
اینه اون مقاومتی که فکر میکردی و میگفتی!
و خودم به خودم مستاصل جواب دادم:
نه! نه! من نمی تونم! من طاقت نمیارم!
و دوباره ذکر یا امام رئوف...
نمیدونم چقدر توی این حالت بودم و چقدر طول کشید!
با صدای عاکفه که نگران بهم خیره شده بود و می گفت: رضوان جی شده؟ خوبی؟! به خودم اومدم...
مبینا داشت یه جوری نگاهم میکرد انگار بچه از حالت من ترسیده باشه!
گفت: چی شده مامان؟
خودم رو جمع و جور کردم و امان از آن لبخندهای تصنعی که برای دل مبینا روی لبم نشست و به سختی گفتم: چیزی نیست دخترم برو داخل اتاقت با عروسک هات بازی کن!
عاکفه که حال من رو دید و متوجه شد نمیخوام مبینا حالم رو ببینه مثل یه مربی مهد کودک با ترفندهای خودش مبینا رو سریع برد داخل اتاقش و سرگرم اسباب بازی هاش کرد و خودش اومد بیرون که دید توی همین زمان من لباسهام رو پوشیدم و چادرم رو سر کردم سوالی گفت:رضوان میگی چی شده یا نه؟ نصفه عمرم کردی با این حالت؟!
با بغض گفتم: خودم هم نمیدونم چی شده اما هر چی هست مربوط به محمد کاظم باید برم جایی..
بهم نگاه کرد و گفت: رضوان برای چیزی که نمیدونی، قیافه ات این شکلیه!
وای به موقعی که بفهمی قضیه چیه!
خودت رو نباز دختر!
انگار اون هم فهمیده بود که قراره چه خبری بهم بدن و داشت مثلا بهم روحیه میداد...
تنها جمله ای بهش گفتم این بود زحمتت مواظب مبینا باش تا من بر میگردم...
سری تکون داد و درحالی که داشت می گفت: خیالت راحت برو ان شاءالله که خیره، در رو بستم...
و حالا من بودم و آماج فکر ها که مثل پاتک شب عملیات هجوم آورده بودن تا من رو از پا دربیارن...
پشت سر هم صلوات می فرستادم...
برای حل این بلاتکلیفی با سرعتی شبیه نور خودم رو رسوندم به محلی که آقای علیزاده آدرسش رو داده بود...
ساختمان اداری بود، فکر می کردم من تنها هستم اما وقتی به اتاق مورد نظر رسیدم، با دیدن دو تا از خانم های همکارهای محمد کاظم فهمیدم تنها نیستم، حال و روز اونها هم شبیه من بهم ریخته بود و پریشان...
از شدت استرس بدون اینکه با هم صحبتی کنیم لحظاتی منتظر شدیم تا آقای علیزاده بیاد!
شاید چند دقیقه بیشتر نگذشت ولی همین چند دقیقه برای من به اندازه ی یک عمر نفس گیر بود که آقای علیزاده وارد شد...
از حالت چهره اش معلوم بود حدسی که میزدم بیراه نبوده و نباید منتظر شنیدن خبر خوبی باشیم!
شروع کرد حرف زدن...
حرفهایی که آرزو میکردم کاش هیچ وقت نمی شنیدم!
بالاخره بعد از کلی مقدمه چینی و با حالی بدتر از استیصال ما، گفت که توی یه عملیات دو تا از بچه ها مفقود شدن و یک نفر شهید...
با این جمله اش ناخودآگاه، نگاه ما سه تا خانم بهم گره خورد...!
انگار هر سه نفرمون دلمون یکجا سوخت...!
یعنی همسر کدوممون شهید شده؟
هر چند غم هر کدوممون غم دیگری هم بود اما
چشمهامون خیره به جمله ی بعدی آقای علیزاده بود تا تکلیفمون مشخص بشه اما...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
۱ شهریور ۱۴۰۰