eitaa logo
به دنبال ستاره ها...
4.8هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
680 ویدیو
20 فایل
🌿 اینجا رمان های واقعی رو نه تنها بخونید که زندگی کنید #اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح... #ناخواسته_بود... #مثل_یک_مرد #چهارشنبه_ها... #رابطه #مزد_خون #پازل #سم_مهلک انتشار رمان ها بدون دستکاری متن بلامانع🌹🌹🌹 آیدی_ نویسنده🔻 @sadat_bahador
مشاهده در ایتا
دانلود
اعترافات یک زن از جهاد نکاح گفتم فرزانه حرفهایی که داره میزنه تمام معادلات و اطلاعات ما را داره بهم میریزه! من واقعا گیج شدم هنوز حرفم تموم نشده بود خانوم مائده اومد داخل عذر خواهی کرد و نشست. بدون معطلی گفتم: لطفاً میشه این جمله تفکر پشت هر عمل را باز کنید! دقیقا منظورتون چه جور تفکر و چه جور عملیه؟ سری تکون داد و گفت: ببینید من قبل از ازدواجم هم اهل دعا و مناجات بودم هم اهل صبر و گذشت ولی چون هیچ تفکری پشتش نبود بعد از ازدواجم و گذشت زمان همراه با شرایط سخت دیگه نه خبری از دعا و مناجات بود نه خبری از صبر و گذشت و مهربونی! چون احساس میکردم هدفم نابود شده ولی وقتی کتابها را می خوندم متوجه شدم صبری که همراه با تفکر باشه در مقابل یه بار اذیت دو بار اذیت سه بار اذیت و هر چند بار... دچار خشم نمیشه دنبال راه کار برای حل مسئله می‌ره نه اینکه خودش رو ورشکسته حساب کنه! خوب یادمه بعد از دوسال که دیگه کم کم با همسرم راجع به این مسائل صحبت می کردم یه بار بهم گفت: مائده جان فکر می‌کنی بدن انسان برای زنده موندن به چی نیاز داره؟ منم نگاه نامفهومی بهش کردم گفتم: معلومه آب و غذا! گفت: برای اینکه انرژی بیشتری داشته باشه نشاط پیدا کنه چه تقویت کننده هایی خوبن؟ گفتم: چه سوالهایی می پرسی! خوب مثل میوه و نوشیدنی ها ی مفید خشکبار و از این جور چیزها.. دستم را گرفت تو دستش و گفت :حالا نفسم اگه به جای آب و غذا مدام بهش از این مدل تقویت کننده ها بدیم چی میشه؟! دستم تو دستش بود و گرمی دستاش حالم را خوب کرده بود گفتم: خوب مریض میشه دیگه! چشم هاش خیره شد به چشمهام لبخندی زد و گفت: قربون چشمای خوشگل و معصومت برم، حالا روح ما برای ادامه حیات هم به آب و غذا به سبک خودش که میشه انجام واجبات و تر ک محرمات نیاز داره، تقویت کننده هاش هم برای انرژی بیشتر و نشاطش مستحباته که خوب هر کدومش جای خودش لازمه، ولی اگه قرار باشه به جای اصل وظیفه فقط مستحبات بهش بدیم خوب طبیعیه مریض میشه، خسته میشه... من که تازه متوجه شدم چی داره میگه گفتم: قبول ولی چرا وظیفه ی من باید یه کاری باشه که نه ادامه‌ی حیات روحمه! نه تقویت کننده اش! من بدم میاد چون روحم را داره متلاشی می‌کنه! دور از اهداف منه و من را به اون چیزی می‌خوام نمیرسونه؟ دستم را محکم فشار داد و سرش رو انداخت پایین.... نمی دونم شاید اون لحظه به خودش فکر کرد شاید هم به من! به دوسال نقش بازی کردن از انجام کاری که دوست نداشتم! بعد از چند لحظه سرش رو آورد بالا گفت: خانومم دوست نداشتن شما به خاطر نحوه ی فکر کردن به کاری که انجام میدادی هست، حالا بیا این بار یه جور دیگه به این قضیه نگاه کنیم ... بعد خانم مائده نگاهی به ما کرد و گفت: البته تا جایی که حیا اجازه بده سعی می کنم بگم چون شاید کسی قبل از خوندن این مصاحبه مثل من دچار مشکلات اوایل ازدواج باشه و با شنیدن این حرفها متوجه اشتباهش بشه من سری تکون دادم و گفتم: بفرمایید ادامه داد همسرم گفت: مائده جان حتما می دونی خدا برای چه کارهایی گفته قبلش وضو بگیرید بعضی هاش مثل نماز، واجبه و بعضی هاش هم مثل مسجد رفتن مستحب درسته؟ سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم گفت: عزیزدل من حتما باز هم می دونی این کارها مقدس هستن که خدا چنین توصیه ای کرده که با طهارت بریم سراغشون؟ گفتم: بله گفت: حالا شما می دونستی تاکید شده قبل از روابط زناشویی توصیه کردن وضو بگیرید! من چشمهام رو گرد کردم و گفتم جدی میگی! لبخندی زد و گفت: صبرکن هنوز مونده... درست کلمه به کلمه را یادمه دستی کشید روی سرم و گفت: عشق من شما که اهل دعا و مناجات بودی حتما می دونی چه چیزهایی باقیات و صالحاته! چیزی نگفتم و صبر کردم ادامه بده گفت: مثل حفر چاه آب، کاشت درخت و ... یکیشون فرزند صالح درسته! خوب حالا شما برا هر کدوم از قبلی ها که تلاش میکنی فکر میکردی عمل صالح داری ولی به فعلی که ابتداش را با وضو توصیه کردن و بعد هم به اذن خدا فرزند صالح را در بر میگیره و در انتهاش هم بخشش کلی از گناهانه که برای بخشیده شدن هر یه دونه گناهمون چقدر باید اشک بریزیم و‌توبه کنیم ولی خدا در همین یک فعل از ابتدا تا انتهاش رو برای شما ثواب می‌نویسه باقیات و صالحات عنایت می کنه و گناهان رو می بخشه تا حالا اینجوری بهش نگاه کرده بودی؟! سرم رو انداختم پایین و به جهل روزگاری که سخت برام گذشت فکر کردم چه فرصت های که من زجر روحی می کشیدم و چه فکرها که راجع به همسرم نکردم در حالی که همش می تونست من را پله پله به خدا نزدیک کنه... فرزانه رو به خانم مائده گفت : شما گفتید اذیتتون میکرد زجر روحی تون میداد حتی از دعوا و کتک هم بدتر! ولی تو این حرفها تون که فقط عشق موج میزد قضیه چیه؟ ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
طی مسیر آقا مرتضی ساکت بود ... منم همینطور... از فکرهایی که توی ذهنم رژه می رفت در واقع جرات حرف زدن نداشتم... رسیدیم بیمارستان... علی توی بغل امیر بود و داشتن زار زار گریه میکردن کمی اون طرف تر بابای سجاد سرش را گذاشته بود به دیوار... نفس توی سینم حبس شده بود و مبهوت این صحنه ها بودم جرات جلو رفتن نداشتم بپرسم چی شده؟ هر چند که ناگفته پیدا بود... ولی آقا مرتضی همون لحظه ی اول با سرعت رفت پیش بابای سجاد... وقتی نشست روی زمین و دستهاش را گذاشت روی سرش فهمیدم که دیگه باید بپذیرم.... اما نه باورم نمی شد بدون اینکه چیزی بگم از کنارشون رد شدم و رفتم سمت اتاق سجاد... با هزار دلهره و خدا خدا گفتن در اتاق را باز کردم ولی هیچ کس داخل روی تخت نبود.... بین چارچوب در خشکم زد و تمام روزهای با سجاد بودن مثل برق و باد از جلوی چشمهام گذشت... دلم بیابانی می خواست تمام این غم را هوار بکشم... یاد روز آخری که با هم بیرون بودیم افتادم... روزی که باعث نبود امروز سجاد شده بود... روزی که اگر آن دو تا دختر نیامده بودند شاید سجاد امروز پیش ما بود... بین افکارم و اشکهام غوطه ور بودم که دستی روی شونم احساس کردم... نگاهم را که بر گرداندم چهره ی غم بار امیر جلوم بودو حالا تنها رفیق من... با بغض گفتم: امیر چرا سجاد! چرا باید توی جوانی بره! مگه گناهش چی بود! جز دفاع از حق! سجادجوون بود امیر! مثل من و تو... مادرش چی می کشه... چرااااا آخه چراااا... همینطور که اشک می ریخت با هق هق گفت: منم حالم بده مهرداد... ولی به قول سجاد مهم خوب رفتنه... و دیگه بغض امانش نداد... خیلی سخته رفیق دوران خوشی و ناخوشیت پر بکشه... یه جوری بره که غم رفتنش روی قلبت سنگینی کنه... یه جوری که تو هم بخوای بری! درست مثل همون... توی راه همون... هر جوری بود خودم رو آماده ی مراسم تشیع و ختم کردم احساس میکردم سجاد بار سنگینی روی دوشم گذاشته... می خواستم سنگ تمام بذارم با خودم گفتم اگر قرار رفاقتی هم باشه الان بیشتر نیاز تا قبل... فکر می کردم تنها دوست های سجاد من و امیر و رضاییم ولی وقتی جمعیتی که برای تشیع اش را اومده بود دیدم واقعا تعجب کردم... سجاد انگار با رفتنش دستش باز تر شده بود برای فهماند بعضی چیزها به من! در اون لحظات متوجه شدم وسعت رفاقت آدم ها به کارهاشونه نه به تعداد دوست هاشون! چند ساعتی از تموم شدن مراسم نگذشته بود و حال من بهتر که هیچ خرابتر از قبل بود... گوشیم زنگ خورد! شماره ی آشنایی نبود نمی خواستم جواب بدم که یکدفعه یاد ترنم افتادم که از صبح هیچ خبری بهش ندادم! تماس را که وصل کردم، آقایی با صدای کلفت از پشت گوشی گفت: از کلانتری تماس می گیرم، برای شناسایی و تکمیل پرونده ی آقای صدیق باید تشریف بیارید کلانتری... نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
حالم بد که چه عرض کنم! فرض کنید بیست روز فقط جنازه های کرونایی غسل داده باشی بعد دوست صمیمیت کرونا بگیرد! درسته همه ی ما با این علم رفتیم که ممکنه درگیر بشیم اما از احتمال تا خود درگیری زمین تا آسمان فاصله است! داشتم دیوانه می شدم نمی دانم چرا فکر می کردم دیدار بعدی ما سنگ غسالخانه است! حالم بد بود بد! امیررضا فهمید قضیه چیه خیلی تلاش کرد دلداریم بدهد و گفت: ای بابا همه که نمیمیرن! از صد درصد نود و شش درصد خوب میشن! ولی من در اون شرایط مدام چنین افکاری سراغم می اومد... اینکه قرار بود فردا امیررضا هم برود کار را برایم سخت می کرد ... من نمی توانستم بپذیرم مرضیه قرار بود مراسم عقدش باشد نه اینکه.... حتی فکر کردن به این موضوع هم وحشتناک بود! سعی کردم خودم را جلوی امیررضا قوی نشان بدهم مثلا اینکه من مقاومم! ولی از درون متلاشی بودم ! نمی دانم از ضعفم بود یا از محبت بیش از حد به مرضیه هر چه که بود شب تا صبح خواب به چشمم نیامد! وسایل امیر رضا را جمع و جور کردم هر چند چیز زیادی نبود از زیر قرآن ردش کردم و رفت به همین سادگی... یاد بیت شعری افتادم که می گفت: من با چشم خود دیدم که جانم می رود دقیقا در آن لحظات حال من را داشت بیان می کرد! هنوز امیررضا از در بیرون نرفته بود که بهانه ی بچه ها شروع شد! و حالا من باید با چنین حالی بچه ها را سرگرم می کردم به جرات می تونم بگم یکی از سختترین کارهای دنیا اینه که فکرت جای دیگر باشد و جسمت کار دیگری بکند! کمی باهاشون بازی کردم و دیگه خودشون مشغول شدن... دلم طاقت نیاورد دوباره شماره ی مرضیه را گرفتم بوق دوم وصل شد ولی به جای مرضیه زینب جواب داد! سلام زینب جان تو کجایی! مرضیه در چه حاله؟ گوشیش دست تو چکار می کنه! سلام سمیه خوبی من پیش مرضیه ام اومدم ببینم چند متر کفن می بره براش آماده کنم... عصبی گفتم: دختری دیوانه این چه حرفیه می زنی! صدای مرضیه پشت سرفه های پیاپی اش آمد: یعنی زینب آماده است حلوای من رو بخوره هر چی هم من می گم بابا با کرونا بمیرم مراسم نمی گیرن اصلا متوجه نمیشه! چقدر خداروشکر کردم صداش را شنیدم به زینب گفتم میشه گوشی را بدی بهش می تونه صحبت کنه گفت باشه فقط خیلی کوتاه باشه... گفتم: باشه حتما! سلام مرضیه خوبی دختر! چکار با خودت کردی؟خوبی اوضاع و احوالت خوبه: با نفس های بریده بریده گفت: سلام سمیه خداروشکر الان خوب حال بابام را می فهمم قفسه ی سینه ام سنگینه ولی روح سبک! خلاصه حلالم کن! گفتم: نگو تو را خدا مرضیه اینجوری! بحث را عوض کرد و با صدای گرفته اش گفت: می بینی خواهر شانس هم نداریم لااقل بیمارستان اومدیم چهار نفر بیان ملاقات برام کمپوت بیارن کلا بی توفیقیم! این رفیقمون هم که اومده به جای کمپوت متر همراشه برا کفن! وکمی صدای خنده اش آمد که سرفه مجالش نداد... گوشی را زینب گرفت گفتم: زینب تو اونجا چکار می کنی! غسالخانه را چکار کردی؟ گفت: سپردم به یکی دیگه از بچه ها اینجا دیدم هم مرضیه تنهاست هم اینکه همیار پرستار اومدم... گفتم: مواظب خودت باشی خواهر! راستی بابای مرضیه قضیه اش چیه!کرونا گرفته؟ چرا اینجوری گفت! زینب یه جمله ی کوتاه گفت: بماند بعداً برات توضیح میدم... فهمیدم نمی خواد جلوی مرضیه چیزی بگه گفتم باشه فقط اینکه زینب داروی امام کاظم یادت نره حتما به مرضیه بدی گفت آره می دونم اصلا نگران نباش آب سیب شیرین و با عسل هر چی که فکرش را کنی طب سنتی و شیمیایی دارم می ریزم به ‌حلقش... گفتم خدا خیرت بده پس من را هم بی خبر نذار باشه گفت باشه حتما یه لحظه گوشی سمیه... جانم مرضیه چی بگم فاطمه عبادی باشه! سمیه جان مرضیه می گه با فاطمه عبادی تماس گرفتی نیرو می خوان! آنقدر ذهنم درگیر شده بود که فراموش کرده بودم! این دختر روی تخت بیمارستان هم دست از کمک بر نمی داره! گفتم: بگو ان شا الله حتما امروز باهاش تماس می گیرم ... نویسنده: وقف فرهنگی و اشتراک گذاری با لینک کانال بلامانع است. ادامه‌ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
... همین جور با خودم داشتم فکر میکردم و ذهنم درگیر و نگران بود که دیدم خانم حسینی نشست کنارش! دستش رو انداخت دور گردن دختر...عه!عه...نمی دونم چی شد که دختر شروع کرد زار زار گریه کردن... نیم ساعتی گذشت و من از دور فقط نگاه میکردم خانم حسینی با محبت و مهربونیش حسابی دختر رو شرمنده کرده بود! چقدر غبطه خوردم به سلاحی که خانم حسینی داشت چقدر کاربری و موثر بود درست می خورد به هدف... گاهی تیر سلاحش به قلب می خورد و گاهی به عقل و منطق و اثرش رو می گذاشت... بعد از نیم ساعت با روبوسی و دست دادن از هم خدا حافظی کردن . خانم حسینی اومد طرفم و کلی عذر خواهی کرد که معطل شدم گفتم: چی شد مامان ظاهرا سلاح شما کاربردی تر بود! لبخندی زد و گفت: بندگان خدا مسافر بودن و خسته راه...و بدون جا...غریب توی شهر... برای ثبت نام دانشگاه اومده بودن که من کمی راهنمایشون کردم بعد هم سکوت کرد... من هم خوب می دونستم راهنمایی های خانم حسینی از چه جنسی هست... در سکوت یک چهارشنبه زهرایی دیگه رو به ذهنم سپردم تا نشانی باشد برای ادامه ی مسیرم... یکسالی از حضورم در جمع تیم بچه های چهارشنبه های زهرایی می گذشت... تا اینکه یه روز چهارشنبه که به محل استقرارمون رسیدیم بعد از تقسیم کارها خانم حسینی به من گفت: نازنین جان بمون با شما کار دارم... حقیقتا اون لحظه فکر نمی کردم خانم حسینی مطلبی رو میخواد بهم بگه که تاثیر زیادی در زندگیم داشت... همه رفتند من موندم و خانم حسینی... گفت: نازنین چه خبر!؟ چکار کردی دانشگاه رو؟ تموم شد؟! یه نگاه تعجب برانگیزی به خانم حسینی کردم گفتم: مامان داری شوخی می کنی! من هفته قبل داشتم بهتون می گفتم ترم آخرم و ایام غم بار امتحانات! یکدفعه گفت: آهان راست میگی یادم رفت دختر... اصلا بذار برم سر اصل مطلب به من حاشیه سازی نیومده! ببین دخترم یه موردخیلی خوب با شرایط تو هست که میخواستم ببینم موافقی تا بگم با خانواده تماس بگیرند؟ بعد هم شروع کرد از فضائل و ادب و اخلاق و اینکه هر چه خوبان همه دارند این آقا پسر یکجا دارد...گفتن! من شوکه نگاهی به خانم حسینی انداختم و گفتم: شما که می دونید من یه تجربه تلخ داشتم که براتون گفتم به خاطر همین اصلا به این موضوع فکر نمی کنم راستش اصلا می ترسم به این موضوع فکر کنم! خانم حسینی خیلی جدی گفت: اولا این فرق میکنه! دوما قرار نیست که تا آخر عمرت به خاطر یه تجربه زندگیتو نابود کنی عزیزم... با خودم گفتم: حتما کسی رو که خانم حسینی معرفی میکنه سبکش با سبک امید فرق می کنه! خلاصه بگم خانم حسینی مجابم کرد و من شماره خونه رو دادم بهشون و قرار شد تماس بگیرند من هم دیگه چیزی نپرسیدم که حالا این آقا پسر کی هست؟؟؟ ذهنم دوباره درگیر شده بود تلفیقی از ترس و امید توی ذهنم شکل گرفته بود! روز بعد تلفن خونمون زنگ خورد مامانم گوشی رو برداشت... قرار شد با آقازاده صحبت کنیم بعد اگر به توافق رسیدیم تشریف بیارن خونه... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.. مامانم گوشی رو گذاشت و گفت: مامانشون بود گفتن: از طرف خانم حسینی معرفی شدن برای امرخیر... دوشنبه قرار شد با هم صحبت کنیم و خدا میدونه تا دوشنبه چی به من گذشت! مرور خاطرات تلخ نامزدی با امید وحشتی به دلم انداخته بود... از اون طرف هم تعریف های خانم حسینی نوری رو روشن میکرد... اصلا نمیدونستم با کی میخوام صحبت کنم؟ چه جور شخصیتی داره؟و چه تفکراتی؟ سردر گمی مبهمی بود... بالاخره دوشنبه شد... چون جلسه فقط برای آشنایی بود با مادرشون اومدن خونه، بعد از حال و احوال با خانوادم ،مادرم من رو صدا زد از شدت استرس رنگ صورتم مثل لبو سرخ شده بود رفتم داخل اتاق پذیرایی سرم پایین بود سلام کردم مادرشون بلند شد و روبوسی کرد، یکدفعه با صدای سلام آقا پسر جا خوردم! و به سمت صدا برگشتم! قیافه رو که دیدم مثل مجسمه خشکم زد! زبونم بند اومده بود و باورم نمی شد! چرا! چرا! منه ذی شعور فامیل این پسره رو از خانم حسینی نپرسیدم! وای که چقدر من... بنده خدا که متوجه بهت و تعجب و استرس من شده بود همینجور سر پا وایستاده بود با همون حال گفتم: بفرمایید! مامانها به بهانه ای رفتند بیرون و گفتند: شما صحبتهاتون رو بکنید لحظاتی به سکوت گذشت من کلا لال شده بودم! که شروع به صحبت کرد و با همون حجب و حیاش گفت: جسارتا شما شروع کننده باشید بفرمایید ویژگی های همسر مورد نظرتون رو بگید که چه شرایطی باید داشته باشند... منم از شدت استرس ساکت! داشتم فکر میکردم یعنی من رو شناخته! متوجه استرس من شد و دوباره تکرار کرد ببخشید خانم کاظمی معیارهای شما برای همسر آیندتون چیه؟ مثل آدم های گنگ من من کنان گفتم: شما بفرمایید شروع کنید گفت: پس بااجازه شما... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
به خاطر رفتار مریم فکرم حسابی مشوش بود در همین حین ثریا بلند شد و شروع کرد و بی مقدمه گفت: همون اول کار بگم ما هم طبق قواعد و خطوط قرمز اصلی، پیج و کانال رو انتخاب کردیم نه ایجاد کردن گروه که خدای نکرده بساط گناه فراهم نشه... من و مریم تصمیم گرفتیم بحث داغ عشق رو انتخاب کنیم که واقعا بازخوردهای خوبی هم در طول این دوهفته گرفتیم ... وقتی ثریا موضوع رو گفت: تنم بیشتر لرزید! بیشتر ترسیدم! نکنه مریم درگیر شده! این سکوت مریم! این نگاه خیره اش به میز! این رنگ پریده! به خودم نهیب زدم آخه رایحه این چه فکر بیخودیه تو میکنی! تازه اون هم مریم! توجهم رو متمرکز ثریا کردم داشت می گفت: من میخوام یه تجربه ی متفاوت رو براتون بگم که یکی از همین افرادی که تازه جذب شده بود تعریف کرد! که برای ما خیلی جالب بود نوشته بود: من پسرم و بیست و سه سالمه، تابستون ۹۶ میخواستم کنکور شرکت کنم و خودم رو آماده کردم واقعا بخونم. کانون ثبت نام کردم، کتاب گرفتم، کلاس میرفتم، بعد یهو مشکل سربازی برام پیش اومد که متاسفانه نتونستم بخونم و اجبارا رفتم خدمت، در خدمت هر ترفندی زدم تا محل خدمتم راحت باشه و به اونی که میخواستم رسیدم و آتش نشانی نصیبم شد... یه اتاق تنها داشتم بیکار و نه نگهبانی نه هیچی، انگار نه انگار سربازم و این اتفاق خوبی بود که منتظرش بودم کلی کتاب گرفتم واسه کنکور و شروع کردم خوندن، یه ماه اول گوشی نبردم و خوب خوندم ولی بعد اشتباه محض کردم گوشیم رو همراهم بردم و اتفاقی توی فضای مجازی با یکی آشنا شدم، بعد یه مدت خیلی وابسته ام کرد، میگفت دکترم رتبم ۱۸ شد، منم گفتم هم کمکم میکنه و هم موقعیتش عالیه برای زندگی (اشتباه اول (طمع)). بعد از کلی حرف زدن گفت: من مریضم، باید پیوند قلب کنم دو روز دیگه... منم دلم براش میسوخت، کلی دل خوشی و امید بهش دادم و گفتم: هیچ وقت تنهات نمیذارم، نگران نباش... گفت: موقع عمل گوشیم رو میدم به دختر خاله ام، اون حالم رو بهت میگه، روز عمل یکی بهم پیام داد، من دختر خاله فلانی هستم، الان بردنش اتاق عمل، من کلی ناراحتی و استرس داشتم که عشقم توی اتاق عمله، عصرش گفت: رفته کما، حالش وخیمه... داشتم دیونه میشدم از بس که ناراحت بودم! بعد از سه و چهار ساعت گفت: از کما در اومده حالش بهتره، و من خوشحال... مدتی از این موضوع گذشت.... بعد گفت: پدرم میگه باید با پسر دائیت ازدواج کنی، منم نمیتونم رو حرفش حرف بزنم، نمیدونم چیکار کنم و من نمی خوامش و ...  خلاصه گفت: مجبورم ازدواج کنم... گفتم: باش برو پی زندگیت(پذیرش منطقی) گفت: نه تنهام بذاری خودم رو میکشم و فلان بهمان! منم دلم نیومد ولش کنم(تحریک حس دلسوزی) گفت: خیلی کم با هم در ارتباط میمونیم، منم نمیتونستم فراموشش کنم دوستش داشتم خیلی..(وابستگی کاذب) ازدواج کرد...! بعد با شوهرش رفت خارج!(دروغ های واضح) هی میگفت ازش طلاق میگیرم! بمون با هم ازدواج میکنیم!(وعده های کاذب )  منم که کنکور میخوندم از وقتی قاطی این مسائل شدم دیگه کلا تمرکزم ریخت بهم! مدتی گذشت که گفت: سرطان دارم، مریضم برگشتم پیش خانوادم ... مدام گریه میکرد، هی اون دختر خاله ش میگفت بردنش بیمارستان حالش بد شده، منم همیشه ناراحت میشدم با این حرف ها، نه آرامشی داشتم نه هیچی، مثل دیونه ها شده بودم، سه _چهار ماهی این وضع بود... تا اینکه دختر خاله اش بهم گفت: که حالش خیلی وخیمه، دکترها جوابش کردن و گه گاهی باهاش چت میکردم، میگف حالم بده نمیتونم بیشتر صحبت کنم با دختر خاله ام باهام حرف بزن! تا اینکه یه روز دختر خاله اش گفت: که عشقت شب از دنیا رفت... یه روز کامل گریه گردم، دیونه شده بودم... گفتم: فردا میام سر خاکش، از پادگان شده فرارم کنم میام، اون ها یه شهر دیگه بودن. هی دختر خاله اش نمیگذاشت میگفت نه نیا، خودت رو زحمت نده، بعدا بیا سر خاکش... بعد از دو روز گفت: عشقت یه نامه نوشته بهت بدم، برام عکس گرفت تو وات ساپ برام فرستاد،  نوشته بود اینو که الان میخونی من زنده نیستم و کلی حرفای عاشقانه و غیره، من دیوانه هم زار میزدم... گریه می کردم...داشتم دیونه میشدم.... ادامه دارد.... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
ولی صبر کردم و گفتم همون دو هفته ی دیگه دیدمش قضیه رو درست براش تعریف می کنم اینطوری حداقل می تونم بپرسم چرا از امثال شیخ منصور خوشش نمیاد! بعد از خداحافظی دیگه تقریبا رسیده بودم بیمارستان، یه مقدار خوراکی و وسیله برای فاطمه خریده بودم بهش بدم، پرستار بخش رو که دیدم گفتم: زحمتتون اینها رو به خانمم بدید که بهم گفت: بهتره یک نفر همراه داشته باشن که اگر کاری پیش اومد مشکلی براشون پیش نیاد... اینجا دیگه جای تعلل نبود! زنگ زدم مامانم... بعد از تعریف کردن ماجرا بدون اینکه چیزی از قضایای قبلی بگه کلی نگران شد و غر زد که چرا زودتر نگفتم و نهایتا گفت: من راه میفتم.... خیالم راحت شد، اینجوری بهتر هم بود... من برنامه ریزی کرده بودم فردا برم دنبال کارای حوزه ام که دیدم مادرم با مادر فاطمه، همراه رسیدن ... حدس زدم که مادرم طاقت نیاورده و به مادر فاطمه هم گفته، طبیعی بود مادرن دیگه! با دیدنشون کلی خوشحال شدم ولی فکر کنم اونها از دیدن خونه ای به اون کوچکی و وضعیت مکانی ناراحت شده بودن خصوصا مادر خودم، که خوب این هم طبیعی بود و منتظر واکنشش بودم، عملا جز شرمندگی چیزی نبود و تنها جمله ای که گفتم این بود انشاالله درست میشه... توی ذهنم دوباره تمام فشارهای اقتصادی تداعی شد فشارهایی که من رو به سمت اهداف بلندم راهی قم کرد.... ناراحت بودم که مادرم بخاطر وضعیت خونمون شرمنده ی مادر فاطمه شده بود... اما انگیزه ی بیشتری برای انجام کارهای ثبت نام گرفتم، هم زمان داشتم فکر میکردم شیخ منصور و طلبه هایی که توی جلسه دیدم چکار می کنن که اینقدر از نظر مادی در رفاه هستن!!! با تمام این فکرها راه افتادم و پیگیر کارهام شدم کلی پروژه داشتم برای ثبت نام و باید همه رو این چند وقت انجام میدادم تا زودتر محیطی رو که شنیده بودم دین رو با نگاه به تمام ابعاد زندگی می بینن برسم.... حسابی مشغول بودم که منصور بهم زنگ زد و بعد از احوالپرسی گفت: اخوی خیلی سرت شلوغه قرار بود بهم خبر بدی... گفتم ببخشید منصور جان خیلی درگیرم فکر نکنم امروز بتونم ببینمت... گفت: مرتضی اگه کاری داری خداوکیلی بگو میدونستم داره جدی میگه و اینقدر پایه هست بلند شه الان بیاد، ولی گفتم: نه دستت درد نکنه، باید خودم انجامش بدم گفت: باشه خلاصه تعارف نکنیا... بعد ادامه داد: راستی شب مراسم داریم می‌رسی بیای؟! گفتم: نمیدونم مادرم اومده مطمئن نیستم برسم اما بهت خبر میدم گفت: نگاه مرتضی ممکنه یادت بره، من خودم زنگ میزنم ازت خبری میگیرم اصلا خودم میام دنبالت... گفتم: توکل برخدا و دوباره درگیر کارهام شدم عصر شده بود خسته و کوفته میخواستم برگردم خونه که منصور دوباره زنگ زد... یعنی این همه پیگیرش برام جالب بود ! جواب که دادم گفت: کجایی اخوی؟ گفتم: دارم میرم خونه گفت: وایستا بیام دنبالت گفتم: نه بابا نمی خواد مزاحم نمیشم نزدیک‌خونه ام! گفت: اومدم وایستا کارت دارم... منتظرش ایستادم و خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم رسید! با همون محبتش تا در خونه رسوندم موقع پیاده شدن... ادامه دارد... نویسنده: ادامه‌ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
عاکفه در حالی که سرش رو تکون میداد گفت: آخ، آخ! رضوان گفتی و کردی کبابم.... هر چی می کشیم از بی صبریه! واقعا یکی از اصلی ترین راههای اثر گذاری صبر کردنه، البته به حرف راحته به عمل جونت در میاد! از لحنش خندم گرفت گفتم: اگر جایی کار نداری و خونه خبر دادی، بیا با هم نهار بخوریم تا شب هم بمون پیش من، تا ببینیم مطلب جدیدی پیدا می کنیم یا نه! لبخندی زد و مسیرش رو کج کرد سمت آشپزخونه و گفت: عاشقه پیشنهادات رد نشدنیت هستم دختر... وسط راه انگار یکدفعه یادش افتاده باشه گفت: راستی این شوهر تو کجاست که هیچ وقتِ خدا نیست؟! نفس عمیقی کشیدم و با لبخند تلخی گفتم: یه گوشه ی این عالم مشغول خدمت! با حالت خاصی مسیرش رو عوض کرد اومد سمت من... دستم رو گرفت گفت: رضوان نمیخوام توی زندگیت دخالت کنم ولی اطرافیانت سرزنشت نمی کنن آخه این چه زندگیه برای خودت درست کردی که هیچ وقت شوهرت نیست؟! دستهام رو از دستش رها کردم و نشستم روی مبل و گفتم: حرف که همیشه هست برای هر کسی هم به یه شکلی، تنها مختص زندگی من هم نیست... ولی یه بار که به محمد کاظم گله کردم و گفتم: همه چی یه طرف، اما با زخم زبون‌‌ها چکار کنم؟ ضرب‌المثلی از زبان حاج قاسم که به یکی از همسران شهدا گفته بود رو برام زد که خیلی دوست داشتم.... حاج قاسم به اون همسر شهید گفته بود: «آدم‌هایی که طبقه اول یک ساختمان هستند، مزاحمی به شیشه خانه‌شان سنگ بزند، هم سنگ شیشه را می‌شکند، اما خود مزاحم به راحتی قابل دیدن است، اما وقتی به طبقه سوم بروی، شاید سنگ به شیشه بخورد، اما مزاحم کمتر دیده می‌شود. به طبقه پنجم بروی دیگر سنگ به شیشه نمی‌رسد و مزاحم را کوچک‌تر می‌بینی. وارد طبقه بیستم شوی سنگ که هیچی، خود مزاحم هم دیده نمی‌شود. یعنی باید آنقدر اوج بگیری و شعور اخلاقی‌ات را بالا ببری که حرف‌ها و آدم‌های این چنینی در اطرافت مثل پشه به نظر برسند. معرفتت را بالا ببر و به همان عهدی که با شهدا بستی بمان. ما هم باید به مقام آنها برسیم که این چیزها تکان مان ندهد... عاکفه ساکت شده بود ... تنها جمله ای که گفت: تکرار جمله ی آخر حاج قاسم بود... که این چیزها تکان مان ندهند... بعد گردنش رو کج کرد و چشمهاش رو ریز و انگشت دستش رو به حالت اجازه آورد بالا و گفت: یه سوال دیگه هم بپرسم؟! گفتم: نه! چون هم ذهنم درگیر محمد کاظم شده بود، هم با شناختی که از عاکفه داشتم مطمئن بودم سوال بعدیش در مورد شغل محمد کاظم! انتظار اینقدر صراحت کلام رو ازم نداشت ... که خودم با دست اشاره کردم به سمت آشپزخونه و گفتم تا من مبینا رو صدا می کنم زحمت کشیدن نهار با تو.... اخم هاش رو کشید تو هم و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت: خوب حالا فکر کردی می پرسم شوهرت کجا کار میکنه، که تو هم بگی توی یه شرکت! نخیررررر می خواستم بپرسم چی نهار درست کردی؟! خندم گرفت و گفتم: داری به سمت جواب پیش میری... هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای پیامک گوشیم مانع ادامه ی حرفم شد.... ادامه دارد... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
گفت: دچار به قول سهراب یعنی عاشق! از شنیدن اين کلمه، واقعا بهم برخورد یعنی نمیخواستم حرفش رو قبول کنم و زیر بار این کلمات دم دستی بیفتم! بخاطر همین خیلی ناگهانی مهسا با واکنش شدید من مواجه شد! واکنشی که فکرش رو هم نمیکردم در این حد شدت داشته باشه! خودم رو محکم گرفتم و گفتم: مهسا حواست به حرفهات باشه که توی تله نیفتیم! (ولی واقعیت این بود من توی تله افتاده بودم!) بعد هم بدون خداحافظی ازش جدا شدم و راه افتاد سمت خونه.... توی مسیر برگشت در حالی که عذاب وجدان شدیدی داشتم اما ذهنم مدام تصویری که سر مزار شهید مرتضی اتفاق افتاده بود رو با جمله ی مهسا تلفیق میزد و مرور میکرد! به خودم می گفتم: مهسا باید حساب کار دستش می اومد که دیگه با این کلمات روحم رو بهم نریزه! بعد سوالی روی مغز راه می رفت، راه که نه! میدوید! اینکه واقعا مهسا باعث این وضعیت روحی الان منه یا خودم!!! شاید مهسا بهترین توجیه باشه برای فرار خودم از خودم! سعی کردم خودم رو مشغول کنم که فکرم مجال فکر کردن پیدا نکنه! باید کتاب فروشی می رفتم و چند تا کتاب می خریدم مسیرم رو از سمت خونه به سمت کتابفروشی کج کردم... اما مگه میشد به این راحتی بهش فکر نکنم!!! توی کتابفروشی هر چی بین قفسه کتابها چرخیدم نتونستم کتاب های مورد نظرم رو پیدا کنم! چاره ای نداشتم نمی تونستم تمرکز کنم، نهایتا بی خیالش شدم! از این وضعیت کلافه بودم ولی انگار یه حس خفته درونم بیدار شده بود! یه احساس وابستگی! با دیدن دوباره ی اون آقا وضعیتم فرق کرده بود! شاید مهسا راست می گفت... با همین افکار چند روزی از این اتفاق گذشت اما من نه تنها مثل دفعه ی قبل یادم نرفته بود بلکه زندگیم از وضعیت عادی خارج شده بود و بدبختی اینجا بود که تازه شروع ماجرا بود... متاسفانه این رو میشد بعد از گذشت چند ماه با وضعیت نمرات دانشگاهم به خوبی فهمید! دیگه تقریبا درس برام مهم نبود! اما توی هر شرایطی حتی با وجود کرونا، بدون هیچ غیبتی هر هفته حاضریم رو توی بهشت زهرا میزدم! اگر مهسا یا دوستام همراهم می اومدن که بهتر، اما اگر نبودن هم باز خودم می رفتم.... این تکرار دیدارها داشت کار دستم میداد! بهتر بگم کار دستم داده بود! ولی من فکر میکردم چون خیلی سنگین رفتار می کنم، نه تنها با اون آقا که با هیچ نامحرمی حرف نمی زنم و کار اشتباهی نمی کنم پس مرتکب خطایی هم نمیشم! ولی من سخت در اشتباه بودم سخت.‌‌... ادامه دارد.... نویسنده: باستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
با هم به سمت اتاقی که محل گذاشتن وسایل شخصی هر فردی بود رفتیم... لیلا به سمت کمدش رفت و یه کتاب از داخلش بیرون آورد و با یه چشمک بهم گفت: من که، میگم برای حل مشکلاتت، یه نمه کتابم بخونی بد نیست! برای همینه دیگه دختر! بعد کتاب رو به سمت گرفت و ادامه داد: هر کاری رو، بدون تخصصش انجام دادن، ناگفته پیداست تهش نرسیدنه و نشدنه! ولی مطمئنم این کتاب برای شروع خیلی کمکت می کنه! یه خورده کتاب رو برانداز کردم و نگاهی به اسمش انداختم و متعجب گفتم: چه اسم خاصی، انگار وسط جنگیم! اما همین که کتاب رو چند ورقی زدم حسابی جا خوردم !!!! آخه قضیه خیلی جدی شد! من فکر میکردم کتاب راجع به زمان جنگه! دوباره یه نگاه عجیب با یه حالت شک و تردید به لیلا خیره شدم و انگار یادم رفت چه کمکی از لیلا خواستم که این کتاب رو بهم داد! بی توجه به درخواستم دوباره تکرار کردم و گفتم: لیلا تو که از همه‌چیز زندگی من خبر داری... چرا چنین کتابی! یعنی من می تونم! یه لحظه مکث کردن ... سلول های خاکستری مغزم تحت فشار بودن... یاد آوری خاطرات گذشته، درست شدنش با اون سختی، و حالا آرامشی که داشت دوباره از دست می رفت..‌.نه.... تقریبا مطمئن شدم نمی تونم.... یعنی نه اینکه نتونم... نمی خوام... کتاب رو برگردوندم سمتش و گفتم نمی خوام... لیلا متعجب نگاهم کرد!!!! نگذاشتم چیزی بگه و خودم گفتم: نمی خوام، چون دوست ندارم و می ترسم آرامش بدست اومده ام رو دوباره داغون کنم اونم با دستهای خودم! لیلا جدی نگاهم کرد و گفت: نرگس! منو گرفتی! اصلا حواست هست قبل از این کتاب چی داشتی به من می گفتی!!! ببینم همین الان شما نطق نکردی که احساس بیکاری و پوچی اومده سراغت! نگفتی بچه هات بزرگتر شدن و وقت اضافی داری و دنبال اینی مفیدتر باشی! نگفتی نگران آینده ی بچه هاتی! نههههه نگفتی!!!!! مگه من چند دقیقه قبل داشتم برات جزوه میخوندم که، مدل مفید بودن هر زمانی فرق میکنه که، به این زودی یادت رفت! بعد اخم هاش رو بیشتر از من بهم گره زد و گفت: نکنه اصلا به حرفهام گوش نمیدادی خاااانم؟! حالات تردید و ترس رو قشنگ از توی چشم هام خوند، سریع چهره درهم کشیده اش، تغییر حالات داد و با قاطعیت و لبخند خاصی بهم نگاهم کرد و گفت: ببینم نرگس یه سوال! به جز لطف خدا که همیشه هست، ولی کی وضع زندگیت رو تغییر داد؟! غیر از این بود که تو خودت خواستی! اون هم با قرار گرفتن توی مسیر درست! با حمایت و اقتدار دادن به مردت ، غیر از اینه! ببین اگه دقیق نگاه کنی زن ها نقش موثری دارن همیشه و همه جا.... حتی... حتی الان هم که کار اقتصادی نمی کنی این تو بودی با فرماندهی درست، با سر جات قرار گرفتن ، با درست حمایت کردن، ژنرال جنگ اقتصادی شدی غیر از اینه! به اینجا که رسید با تاکید بیشتری کلمات بعدیش رو تلفظ کرد که، نه تنها جنگ اقتصادی! که به قول امام اگر زن ها و حمایتشون نبود این انقلاب پیروز نمیشد! کتاب رو دوباره داد دستم، در حالی که مژه های چشمش رو محکم باز و بسته کرد و گفت: خودت رو دست کم نگیر و نترس! فقط و فقط مهم اینه بدونی تکلیفت چیه! اینو که فهمیدی، اونوقت باید طوری باشه که به قول شهید یوسف الهی، انجام دادن تکلیف برات نه زمین بشناسه، نه زمان! گرفتی مطلب رو! الانم تکلیف تو که مشخصه، شوهرت هم که چراغ سبز رو داده و گفته من اوکیم! ادامه دارد..... نویسنده: با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
عاکفه در حالی که سرش رو تکون میداد گفت: آخ، آخ! رضوان گفتی و کردی کبابم.... هر چی می کشیم از بی صبریه! واقعا یکی از اصلی ترین راههای اثر گذاری صبر کردنه، البته به حرف راحته به عمل جونت در میاد! از لحنش خندم گرفت گفتم: اگر جایی کار نداری و خونه خبر دادی، بیا با هم نهار بخوریم تا شب هم بمون پیش من، تا ببینیم مطلب جدیدی پیدا می کنیم یا نه! لبخندی زد و مسیرش رو کج کرد سمت آشپزخونه و گفت: عاشقه پیشنهادات رد نشدنیت هستم دختر... وسط راه انگار یکدفعه یادش افتاده باشه گفت: راستی این شوهر تو کجاست که هیچ وقتِ خدا نیست؟! نفس عمیقی کشیدم و با لبخند تلخی گفتم: یه گوشه ی این عالم مشغول خدمت! با حالت خاصی مسیرش رو عوض کرد اومد سمت من... دستم رو گرفت گفت: رضوان نمیخوام توی زندگیت دخالت کنم ولی اطرافیانت سرزنشت نمی کنن آخه این چه زندگیه برای خودت درست کردی که هیچ وقت شوهرت نیست؟! دستهام رو از دستش رها کردم و نشستم روی مبل و گفتم: حرف که همیشه هست برای هر کسی هم به یه شکلی، تنها مختص زندگی من هم نیست... ولی یه بار که به محمد کاظم گله کردم و گفتم: همه چی یه طرف، اما با زخم زبون‌‌ها چکار کنم؟ ضرب‌المثلی از زبان حاج قاسم که به یکی از همسران شهدا گفته بود رو برام زد که خیلی دوست داشتم.... حاج قاسم به اون همسر شهید گفته بود: «آدم‌هایی که طبقه اول یک ساختمان هستند، مزاحمی به شیشه خانه‌شان سنگ بزند، هم سنگ شیشه را می‌شکند، اما خود مزاحم به راحتی قابل دیدن است، اما وقتی به طبقه سوم بروی، شاید سنگ به شیشه بخورد، اما مزاحم کمتر دیده می‌شود. به طبقه پنجم بروی دیگر سنگ به شیشه نمی‌رسد و مزاحم را کوچک‌تر می‌بینی. وارد طبقه بیستم شوی سنگ که هیچی، خود مزاحم هم دیده نمی‌شود. یعنی باید آنقدر اوج بگیری و شعور اخلاقی‌ات را بالا ببری که حرف‌ها و آدم‌های این چنینی در اطرافت مثل پشه به نظر برسند. معرفتت را بالا ببر و به همان عهدی که با شهدا بستی بمان. ما هم باید به مقام آنها برسیم که این چیزها تکان مان ندهد... عاکفه ساکت شده بود ... تنها جمله ای که گفت: تکرار جمله ی آخر حاج قاسم بود... که این چیزها تکان مان ندهند... بعد گردنش رو کج کرد و چشمهاش رو ریز و انگشت دستش رو به حالت اجازه آورد بالا و گفت: یه سوال دیگه هم بپرسم؟! گفتم: نه! چون هم ذهنم درگیر محمد کاظم شده بود، هم با شناختی که از عاکفه داشتم مطمئن بودم سوال بعدیش در مورد شغل محمد کاظم! انتظار اینقدر صراحت کلام رو ازم نداشت ... که خودم با دست اشاره کردم به سمت آشپزخونه و گفتم تا من مبینا رو صدا می کنم زحمت کشیدن نهار با تو.... اخم هاش رو کشید تو هم و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت: خوب حالا فکر کردی می پرسم شوهرت کجا کار میکنه، که تو هم بگی توی یه شرکت! نخیررررر می خواستم بپرسم چی نهار درست کردی؟! خندم گرفت و گفتم: داری به سمت جواب پیش میری... هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای پیامک گوشیم مانع ادامه ی حرفم شد.... ادامه دارد... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286