baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_یازدهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
baghdad0120
#قسمت_دهم فکر سرداررشیداسلام، حاج قاسم سلیمانی نیزچون مراد وامامش، فکر اسلام ناب محمدی (ص) بود. آن
#قسمت_یازدهم
شیخ خالدالملا، روحانی برجسته ی اهل سنت عراق، می گوید:«حاج قاسم سلیمانی، کشورش راترک کرده ودرشن زارهاوصحراها مشغول مشورت دهی به عراقی هادرنبرد با تروریسم شده و روی خاک صحراها استراحت می کند. اومرد بسیار بزرگی ست که با هدف حمایت از اسلام و مسلمانان به عراق آمده وبه سوریه هم می رود.»
امام خامنه ای نیز در۱۹شهریور ۱۳۹۲فرمونده اند:«زحمات وخدمات ارزشمند سردار سلیمانی به اسلام ومسلمین، بی شک ذخیره ی ارزشمندی در دیوان عدل الهی است.»
ایشان همچنین در پیام شان به مناسبت شهادت سردار سلیمانی آورده اند:«سردار شهید حاج قاسم سلیمانی، نمونه ی برجسته ی از تربیت شدگان اسلام و مکتب امام خمینی ره بود.»
معظم له در ۱٠خرداد ۱۳۶۹درپیامی به مناسبت اولین سالگرد ارتحال حضرت امام خمینی ره نوشته اند:«در مدرسه ی انقلاب که امام ما بنیان گذارد، بساط اسلام سفیانی ومروانی، اسلام مراسم ومناسک میان تهی، اسلام در خدمت زر و زور و خلاصه اسلام آلت دست قدرت ها و آفت جان ملت ها و آفت جان ملت هابرچیده شده واسلام قرآنی ومحمدی(ص) واسلام عقیده وجهاد، اسلام خصم ظالم وعون مظلوم، اسلام ستیزنده با فرعون ها، وخلاصه، اسلام کوبنده ی جباران وباپاکننده ی حکومت مستضعفان سریر کشیده است.»
اسلام ناب، راه شهیدان کربلاست
راه حسین، راه علی، راه انبیاست
مکتب سلیمانی، مکتب شکل پذیرفته در این مدرسه ی انقلاب است، وشهید حاج قاسم سلیمانی، تربیت شده ی مکتبی ست که امام عزیزمان، آن را پایه ریزی کردند.
خصوصیات و مولفه های مهم مکتب شهید سلیمانی، همان خصوصیات و مولفه های اسلام ناب محمدی (ص) است.
مکتب سلیمانی، درطول مکتب اسلام ناب، ودراندازه وقواره ی یک انسان کامل است.
این مکتب، برسه پایه ی معرفت اسلامی، سیر و سلوک، واحکام دینی استوار است. عرفان ومعنویت سردار سلیمانی، در مکتب توحیدی تکامل یافت. شجاعت اوثمره ی تهذیب نفس، شکست دادن دشمن درون واخلاصش بود. روحیه ی مبارزه وجهادی اش، مبتنی بر تکلیف الهی بود.
اوبه سبیل الهی و راه مستقیم هدایت دست یافته بود.
خداوند در آیه ی ۶۹سوره ی عنکبوت می فرماید:«کسانی که در راه ما (تلاش) وجهاد کردند، راه های (قرب به) خودرا به آنان نشان خواهیم داد.
پروردگار عزیز راه قرب رابه حاج قاسم سلیمانی نشان داد وتارسیدن به مقصد، دست اوراگرفت.
#ادامه_دار...
#شاخص_های_مکتب_شهید_سلیمانی
#چاپ_۶۶
#مکتب_حاج_قاسم
#قاسم_ابن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
✨ خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی #قسمت_دهم ــــــــــــــــــ ـ ـ ـ ✨ ✅ راوی سردار چهارباغی
✨
خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_یازدهم
✅ راوی سردار چهارباغی
ــــــــــــ ـ ـ ـ ــــ✨
جبهه فرو ریخت ؛ یک سری دلایل نظامی و فنی داشت که وقتی حاج قاسم علت را پرسید یک به یک دلایل را به ایشان گفتم و خیلی از آنها را هم قبول کرد.
در کل عملیات خوبی نبود. مثل 8 سال دفاع مقدس ما که در خیلی از جاها با فتوحاتی توأم بود ولی بعضی مواقع هم نتوانستیم آنگونه که باید و شاید پیروزی به دست بیاوریم.
بصری الحریر هم همانطور بود و همیشه از آن به عنوان یک عملیات بد و توأم با عدم الفتح یاد میکنیم. در این عملیات چند نفر از بچههای اهواز هم شهید شدند.
به هرحال مدتی اوضاع اینگونه بود که مناطق مختلف در سوریه دست به دست میشد؛ گاهی دشمن میگرفت و گاهی ما میگرفتیم تا اینکه خبر دادند مسلحین در حال آمدن به سمت «ادلب» -که در آن مقطع (بهار 94) دست ما بود- هستند و میخواهند آنجا را بگیرند.
به من گفتند توپها را به آنجا ببرم. من هم تعدادی از نیروها و توپها را از لاذقیه و حماه به ادلب فرستادم و آقای «ابو سعید» را هم فرمانده آنجا قرار دادم.
یک نیرویی داشتیم به نام «حامد جوانی» که بچه تبریز بود. او یکی از توپها را کنار جاده آورده بود و به شدت به سمت مسلحینی که ادلب را گرفته بودند و در حال پیشروی به سمت «لاذقیه» و «سهل الغاب» بودند، شلیک میکرد و تعداد زیادی از آنها را با آتش همین توپ از بین برد.
مسلحین وقتی دیدند این توپ مانع عبور آنهاست، مخفیانه از روی ارتفاعات و از لابه لای درختان، با یک موشک مالیوتکا به سمت او شلیک کردند. موشک بین توپ و صورت حامد جوانی منفجر شد. آنها هم از این صحنه فیلمبرداری کردند و آن را منتشر کردند.
به ما خبر دادند حامد جوانی مجروح شده است. من و «ابوباقر» (سردار فلاح زاده) خودمان را به بیمارستان لاذقیه رساندیم و دیدیم هر دو دستش قطع شده و چشمهایش نابینا شده بود و فقط قلبش کار میکرد.
خواستیم او را از لاذقیه به دمشق بیاوریم؛ گفتند نمیشود، اگر او را در هواپیما بگذارید یا به هرشکلی تکان دهید، از دست میرود، باید چند روز صبر کنید. بدنش باد کرده بود و وزنش 3 برابر شده بود. معلوم بود که دیگر زنده نمیماند.
هماهنگ کردیم و پدر و مادر و برادرش برای دیدنش به لاذقیه آمدند و مدتی بعد که کمی بهتر شد، او را به دمشق و پس از آن به تهران آوردیم ولی مدتی بعد شهید شد و الان هم در گلزار شهدای تبریز دفن است.
خیلی جوان خوب، رعنا و شجاعی بود. مجرد هم بود. قبلا هم در عملیات دیر العدس با بنده همکاری میکرد.
وقتی میخواست برود، گفتم کجا میروی؟ گفت میخواهم داماد شوم. برایش یک دست کت و شلوار خریدم و گفتم این هم هدیه من به تو که میخواهی داماد شوی.
خودش برایم تعریف کرد که در تبریز به خواستگاری رفته بود و خانواده دختر گفته بودند شرطمان این است که دیگر به جبهه نروی. او هم گفته بود پس یک بار دیگر میروم و برمیگردم. یک بار دیگر آمد و این را برایم تعریف کرد ولی دیگر برنگشت؛ روحش شاد
💠ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad012
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_دهم 🔹 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_یازدهم
🔹 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از #خون سینهاش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید.
سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!»
🔹 از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!»
هنوز باورم نمیشد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
🔹 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :«نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید #دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!»
نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیالههای خودش به شانهام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانههایش باورم نمیشد و او از اشکهایم #پشیمانیام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازهای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»
🔹 دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بیدریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»
🔹 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازهای روی صندلی مانده که نگاهش را پردهای از اشک گرفت و بیهیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از #ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :«اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»
🔹 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.
سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
🔹 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریههایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
🔹 سالها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@baghdad0120