🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۵۰
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
قسمت دوم ماموریت شناسایی که تمام شد، عبدالمحمد گفت: سیدناصر الان کجا برویم بهتر است؟
ـ ترمینال مسافری شهری.
ـ چرا آنجا؟
ـ حضور مردم و وضعیت نیروهای گشتی استخبارات را بررسی کنیم. به دردمان میخورد. آن روز تا ساعت ۷ شب همه مشغول شناسایی مراکز شهر بودند و ساعت ۹ شب خسته به خانه برگشتند.
فردا صبح عبدالمحمد در گزارش روز شمارش نوشت:
«امروز ساعت ۱۰ صبح بعد از عبور از دو پست بازرسی به سمت استان کوت راه افتادیم و بعد از انجام عملیات شناسایی مان از مراکز حساس ارتش عراق به سمت بغداد حرکت کردیم.»
آن روزها بغداد یکی از شهرهای کاملاً امنیتی بود که هیچ شهری با آن مقابله نمیکرد. پستهای بازرسی در گلوگاههای ورودی و خروجی شهر به راحتی به کسی اجازه حرکت نمیدادند. به هرکس و همه ماشینها مشکوک میشدند، روزگارش را سیاه میکردند.
بساط بازجویی خیابانی و مطالبه کارت هویت و مدارک تردد سخت ترین موقعیت برخورد با آنها بود.
آنها علاوه بر بازرسی کامل ماشین و صندوق عقب، از مبداء و مقصد و حتی چند ساعت خواهید ماند هم میپرسیدند و کسی جرأت جواب ندادن نداشت. هرکس مخالفت میکرد کارش به استخبارات ختم میشد.
جو پلیسی شدیدی بر شهر بغداد حاکم بود و این میتوانست سرعت عملیات شناسایی آنها را خیلی کُند کند.
عبدالمحمد برای این کار از سیدناصر خواست راه حلی ارائه دهد. او گفت: بهترین راه این است که شهر را دور بزنیم و از شهرهای دیگر وارد شهر بغداد بشویم.
ـ از کجا برویم؟
از محور بغداد ـ العماره که از ضریب امنیتی بسیار بالایی برخوردار است.
ـ حالا برای وارد شدن به بغداد چه کنیم؟
ـ از محور نجف اشرف وارد میشویم.
ـ ولی زمان و مسافت چند برابر میشود.
ـ چارهای نیست. این بهترین راه حل است.
عاقبت با هر ترفندی بود آنها توانستند وارد بغداد شوند.
قبل از رسیدن به ورودی شهر، عبدالمحمد تمام حواسش را متوجه نیروهای نظامی کرده بود که چگونه آرایش گرفتهاند.
او میدید که در اطراف شهر پدافندهای ضد هوایی زیادی کار گذاشته شدهاند که دیدن آنها نشان میداد شهر در یک حلقه امنیتی هوایی کامل قرار گرفته است. بعید بود هواپیمایی جان سالم از آنجا بدر ببرد.
آنها از ترمینال مسافری مستقیم طبق قرار قبلی به منزل یکی از اقوام سیدهاشم در منطقه حی الحرّ رفتند.
وقتی به خانه رسیدند سیدهاشم میدانست آنها خسته و گرسنه اند، برای همین از قبل برایشان تدارک شام دیده بود.
عبدالمحمد بعد شام از کم و کیف بغداد پرسید: که الان وضعیت رژیم عراق چگونه است؟ نیروهای ارتش چقدر آماده درگیری اند؟ سیدهاشم تمام و کمال جوابهای او را داد.
آنها بعد از یک ساعتی، خوابیدند تا فردا با روحیهی بهتری کارشان را شروع کنند. روز بعد را کامل در خانه بودند و در مورد مراکز مهم بغداد بحث میکردند.
روز سوم بود که عبدالمحمد بعد از نماز صبح گفت: سیدناصر امروز دیگر روز رفتن است.
ـ که چه کنیم؟
ـ باید برویم شناسایی. مگر یادت رفته است؟
ـ کجا؟ چه مکانی را؟
ـ شناسایی مراکز حساس و حیاتی شهر بغداد مخصوصاً کاخهای صدام، پادگان الرشید، سازمان مرکزی استخبارات، ستاد کل نیروهای مسلح، وزارت کشور و دفاع، مقر حزب بعث. چه شده؟ مگر خوابی؟
ـ خدا به خیر بگذراند. نه آماده ام.
ـ خیر است. پس سریع آماده رفتن بشوید.
آنها یکی یکی مراکز را براحتی شناسایی میکردند و بدون هیچ گونه درگیری یا این که مشکوک شدن به آنها به خانه برگشتند.
آن روز همه کلی اطلاعات نظامی تهیه کرده بودند که ارزش زیادی داشتند. بعد از استراحت کوتاهی که معلوم بود خستگی ماموریت از تن بچهها بیرون رفته است، عبدالمحمد گفت: همگی هرآنچه را دیدهاید مفصل و دقیق بنویسید. ممکن است خیلی از مسائل یادتان برود. این بهترین شیوه شناسایی است. سریع همین الان شروع کنید.
آن شب تا دیری بچهها مشغول گزارش نویسی بودند.
فردا صبح بعد از نمازعبدالمحمد، فاز بعدی ماموریت یعنی رفتن به کاظمین را اعلام کرد.
قبل از حرکت سیدصادق گفت: ابوعبدالله میخواهید به زیارت حرم بروید؟
عبدالمحمد تا این حرف را شنید منقلب شد. انگار گمشده اش را پیدا کرده بود.
ـ مگر میشود به حرم رفت؟ مشکلی پیش نمیآید؟
ـ نه. میشود برویم زیارت و برگردیم.
ـ نیروهای اطلاعاتی نیستند؟
ـ باشند. ما هم مثل بقیهی مردم میرویم زیارت.
ـ احتیاط کنید. اگر گیرشان بیفتیم بدبخت شده ایم.
ـ نه. خبری نیست. من قول میدهم. شما را راحت میبرم حرم.
همگی با هم با گذشتن از خیابانهای شهر در مقابل گنبد زرد طلایی حرمین کاظمین قرار گرفتند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠میلیونها چشم به شما دوخته شده است...
اگر بصیرت باشد
#شهیدانه
#شهدا
#آقا_مهدی
#باکری
#حمید_آقا
#باکری
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
همراه باشید با👇
#کانال_سرداران_شهید_باکری_تلگرام👇
https://t.me/joinchat/P0pmPJqYHQ4yYnNF
❣
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
پیج سرداران شهید باکری در اینیستاگرام👇👇👇
https://instagram.com/stories/mahdi_va_hamid_bakeri/2624681958615348623?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
سرداران شهید باکری
قبل از عمليات خيبر ، آقا مهدي در جمع فرماندهان گفت : « ما بايد در اين عمليات ابولفضل وار بجنگيم و هرکس آماده شهادت نيست پا پيش نگذارد و آقا حميد آرام گفت برادران دعا کنيد من هم شهيد بشوم » اين جمله آقا حميد همه را به گريه انداخت. عمليات خيبر شروع شد . هنگام رفتن آقا حميد ،آقا مهدي کوله پشتي را باز کرد و قصد داشت چند قوطي کمپوت د ر آن بگذارد که آقا حميد قبول نکرد و هرچه اصرار کرد آقا حميد نپذيرفت . بعد از رفتن آقا حميد ، آقا مهدي نشست و دقایقی با صداي بلند گريه کرد .آقا حميد نيروهاي تحت امرش را توجيه کرد و به راه افتادند . او در اولين قايق نشست و قايق در سکوت و تاريکي مطلق شب به راه افتاد . اولين کسي بود که از قايق پياده شد و پاي بر جزيره مجنون گذارد . اولين نگهبان پل به هلاکت رسيد و چند تن به اسارت درآمدند . يکي از اسرا که يک سرتيپ عراقي بود متعجب و گيج از حضور نيروهاي ايراني در اين جزاير غير قابل نفوذ از آقاحميد پرسيد : چطور خودتان را به اينجا رسانديد ؟ آقاحميد خيلي جدي پاسخ داد : ما اردن را دور زده از اطراف بصره خود را به اينجا رسانده ايم . افسر ارشد عراقي باز هم پرسيد : آن نيروهايي که از روبرو مي آيند چه ؟ و آقا حمید جواب داد : « آنها از زير زمين روييده اند . »
.
.
شادی ارواح طیبه شهدا ، امام شهدا ،شهدای مدافعین حرم و مدافعین وطن صلوات بر محمد و آل محمد
.
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل سنگ مارا هم امشب تو با یادشان باصفا کن ...
💚⚘🍃⚘🍃💚⚘🍃⚘🍃⚘🍃💚
#شهدا_شرمنده_ایم #میثم_مطیعی
#شهیدان
#شهید
#شهید_باقری
#شهید_تهرانی_مقدم_پدر_موشکی_ایران
#شهید_باکری
#شهید_مهدی_باکری
#شهید_حمید_باکری
#شهید_همت
#شهید_آوینی #سید_شهیدان_اهل_قلم
#شهید_صیاد_شیرازی #شهید_چمران
#چمران
#مداحی_شهدا
#مداحی
#شهید_ترور
#شهید_دفاع_مقدس #دفاع_مقدس
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۵۱
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عبدالمحمد و سیدناصر با دیدن گنبد طلایی دست به سینه ایستادند و با ادب و احترام گفتند: السلام علیک یابن رسول الله السلام علیک یابن امیرالمؤمنین السلام علیک یا موسی بن جعفر ایها الکاظم. السلام علیک یا محمدبن علی.
عبدالمحمد سلام میداد و دور و برش را ورانداز میکرد.
دور تا دور صحن حرم را عکسهای بزرگی از صدام زده بودند که حال زیارت را از آدم میگرفت.
عکسهایی که صدام را در حال خواندن قرآن و نماز نشان میداد، در هر گوشهای از صحنهای حرم نصب شده بود.
سیدناصر که جمعیت را نگاه میکرد گفت: عبدالمحمد نگاه کن زوار حرم همه پیرمرد و پیرزن هستند.
سیدصادق در جواب سیدناصر گفت: آخر جوانهای عراقی همه در جبهههای جنگ هستند. کسی جرأت ندارد در شهر باشد.
ـ عجب. بیچاره ها.
جمعیت زیادی در حرم نبود. در گوشه و کنار که نگاه میکردی تعدادی نیروهای نظامی و چند نفری از ماموران اطلاعاتی با هم مشغول صحبت بودند وهر از چند لحظهای به کسی که مشکوک میشدند او را به اتاقی میبردند و از او سوالاتی میکردند و رهایش مینمودند.
عبدالمحمد که حواسش کامل جمع بود همراه سیدناصر به سمت ضریح رفت و بعد از بوسیدن مشبکها و دعا کردن، آرام به سیدناصر گفت: سیدناصر، باید زود برویم. این جا خیلی خطرناک است.
کمی صبر کن اینجا حرم است. شاید دیگر این فرصت را پیدا نکنیم. نقدش را بچسب.
می دانم ولی خطرناک است. اینجا عراق است. ما نیروی قرارگاه نصرت هستیم. حرفهای عبدالمحمد سیدناصر را بخودش آورد و گفت: تو درست میگویی باشد برویم. هر دو آرام آرام از حرم فاصله گرفتند.
سیدناصر عقب عقب میآمد و همراه عبدالمحمد از حرم خارج شدند و طبق قرار قبلی به سمت پادگان التاجی که در منطقه الثوره در مسیر بغداد ـ سامرا قرار داشت رفتند. پس از شناسایی آنجا به زیارت حرمین عسگریین در سامرا رفتند. حال و هوای بچهها دیدنی بود. اما مجبور بودند سریع زیارت کنند از آنجا خارج شوند.
ایست بازرسیها در فاصلهی بسیار کمی از هم قرار داشتند وبا تمام دقت ماشینها را زیر نظر داشتند.
گروه پس از عبور از تور بازرسی که مشرف بر پادگان بود، توانستند ضمن شناساییهای لازم به طرف بغداد برگردند.
صدای اذان از ماذنههای مساجد به گوش میرسید که آنها وارد شهر بغداد شدند و در یکی از مساجد شهر نماز مغرب شان را خواندند.
عبدالمحمد بعد از نماز گفت بهتر است برای این که مزاحم دیگران نشویم شام را در یکی از کافهها بخوریم و بعد منزل اقوام سیدهاشم برویم. بهتر نیست؟
سید ناصر گفت: چرا پیشنهاد خوبی است. آنها هم اذیت نمیشوند.
خوردن شام حدود نیم ساعتی طول کشید. کباب بره با نوشابه و ماست و ترشی بود.
سیدصادق بعد از آن که حساب کرد گفت: ابوعبدالله کمی عجله کنید شهر خلوت است. خطرناک است. زود برویم.
آنها بلافاصله با کرایه کردن یک تاکسی به منزل یکی از اقوام سیدهاشم رفتند و شب را در آنجا برای ماموریت بعدی شان در فردا صبح بیتوته کردند.
عبدالمحمد که میدانست سیدناصر دوست داشت مقدار زمان بیشتری در حرم میماند گفت: سید از دست من ناراحتی؟
ـ نه چرا؟
ـ گفتم سریع زیارت کن و برویم. بخدا اگر این جا گیر بیفتیم علی هاشمی میمیرد.
ـ نه ولی کار دل است. خودت هم مثل من بودی.
ـ بله من هم وقتی وارد سرداب شدم، حال و هوای روحی ام عجیب عوض شد و دوست داشتم گریه کنم، فریاد بزنم، ولی مگر میشد؟ خودم را کنترل کردم.
ـ من اولین بار بود که به زیارت حرم و محل غیبت امام زمان میآمدم.
ـ من هم اولین بارم بود.
ـ انشاءالله باز به زیارت میرویم؟ یعنی میشود دوباره به آنجا برگردیم؟
ـ بله. چرا که نه. خدا بزرگ است.
ـ قطرات اشک، آرام از چشمهای سیدناصر روی گونه هایش سرازیر شد و او که حال خوشی پیدا کرده بود، گفت: سیدصادق. دعاکن هرچه زودتر این صدام و حزب بعث نابود بشوند.
ـ انشاءالله. مطمئن باش. وعده خدا حق است.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۵۲
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
فردا صبح، ساعت ۸ هر سه نفر به گاراژ شهر رفتند و یک ماشین کرایه کردند تا به وسیله آن در شهر دوری بزنند.
سیدناصر که حواسش کاملا به راننده بود، گفت: به خیابان اصلی شهر برو تا از زیباییهای بغداد دیدن کنیم. ما بغداد را ندیده ایم.
ـ نعم سیدی. علی عینی.
این گردش در شهر را تا دو روز هر سه نفر انجام میدادند و عاقبت توانستند تمام مراکز نظامی و اطلاعاتی را شناسایی کنند.
روز سوم هوای عراق کمی گرم شد. عبدالمحمد به دو نفر همراهش گفت: هرکس گفت امروز قرار است کجا برویم؟
سیدناصر بی تأمل گفت:
ـ هیچکس نمیداند غیر از تو. تو باید بگویی.
ـ حدس بزن.
ـ حدس هم نمیزنم.
ـ آن جا را خیلی دوست داری.
ـ من؟
ـ نه همه ما.
ـ کجا؟
ـ تو بگو.
ـ نمیدانم.
ـ کربلا.
سیدناصر تا نام کربلا را شنید، بغض کرد و گفت: السلام علیک یا اباعبدالله.
عبدالمحمد که متوجه حال روحی سیدناصر شده بود گفت: نظرت چیست؟
ـ این بهترین قسمت مأموریت ماست.
همگی سوار ماشین کرایهای شدند و به طرف شهر کربلا راه افتادند.
ماشین گروه از میدان جندی المجهول(سرباز گمنام) به منطقه العلاوه رفت و راننده پس از خارج شدن از آن گفت: حالا کجا بروم؟
ـ عبدالمحمد از ته دل گفت:
ـ معلوم است برو استان کربلا.
ماشین که در مسیر کربلا حرکت میکرد، سیدناصر آرام میخواند:ای حسینای غم تو همدم ما/ای تو خود شاهد اشک غم ما/ای بهر رنج و غمی محرم ما/ای خجل از کرم تو کم ما/ای که ناز تو خریدن دارد/ گل ز گلزار تو چیدن دارد/ حرم پاک تو دیدن دارد.
او میخواند و اشک میریخت. عبدالمحمد، با او همنوا شد و گریه میکرد. او میگفت: یادت هست همیشه حاج صادق این شعر را برایمان میخواند؟
سیدصادق برای این که عقب نماند، صدا به گریه بلند کرد و گفت:
ـ علیک منی السلام یا اباعبدالله.
هرچه ماشین به شهر کربلا نزدیک تر میشد و تابلوها مسافت را نشان میدادند، حال و صدای بچهها بیشتر معنوی میشد. چهرهی عبدالمحمد و سیدناصر گل انداخته بود. برق شادی در صورت شان میدرخشید.
در چند کیلومتری شهر، سیدناصر تابلویی را نشان عبدالمحمد داد و گفت: خوب نگاه کن ببین چه نوشته است؟
عبدالمحمد دقیق شد که نوشتهی تابلو را بخواند که سیدناصر گفت: بابا نوشته کربلا ترحب بکم.
گریه سیدناصر شروع شد و آرام نداشت. یعنی این من هستم که وارد کربلا شده ام؟ یعنی امام حسین مرا طلبیده است؟
عبدالمحمد که حالش کمتر از سیدناصر نبود، آرام در گوش او گفت: سیدجان آرام، آرام. صبرکن. اگر با این حال و وضع وارد حرم شوی، حتماً لو میرویم. این راننده هم غریبه است.
- چه کنم، دست خودم نیست. تو میگویی چه کار کنم. اینجا کربلا است. مدفن جد من. میفهمی؟
- بله ولی یادت نرود ما در حال مأموریت هستیم. ما برای زیارت نیامده ایم. تازه جد من هم هست.
- باشد. قول میدهم رعایت کنم.
عبدالمحمد رو به سیدصادق کرد و گفت: اول میرویم حرم. بعد میرویم سراغ کارهایمان. عیبی که ندارد؟
سیدهاشم، برادر سیدصادق گفت: ولی ابوعبدالله حرم پر از نیروهای بعثی است زیارت رفتن خطرناک است.
- منظورت را نمیفهمم. چه میخواهی بگویی؟
- منظورم این است که حرم نرویم بهتر است.
- حرم نرویم؟ مگر میشود؟
- بله.نباید برویم. شما نمیدانید در حرم چه خبر است؟
- مگر ممکن است؟
- بخدا خطرناک است. ممکن است کار خراب شود.
- حواسمان را میدهیم. من حرم نروم دق میکنم. این همه راه آمده ام حالا حرم نروم. این حرف تو یعنی از لب دریا، تشنه برگشتن است. چه میگویی تو؟
- ولی مأمورین اطلاعات عراق میدانند حرم محل رفت و آمد مجاهدین عراقی است و لذا آن جا بهترین کمین گاه و تله خوبی برای شکارشان است.
- من سرم نمیشود، باید برویم حرم.
- ولی این کار شاید به دستگیری ما منجر شود و همه چیز لو برود.
- نه. انشاءالله نمیشود. حواسمان را میدهیم.
- سیدهاشم این جا حرف عشق است و پای عقل لنگ است. اگر نیایید خودم میروم و برمی گردم.
- نه. من نمیگذارم تو تنها بروی. من و برادرم هم عهد شدیم تا پای مرگ همراه تو باشیم. پس ما هم با تو میآییم حرم. برویم و زود برگردیم.
عبدالمحمد، عبدالمحمد یک ساعت پیش نبود. سیدناصر فقط اشک میریخت و حرف نمیزد.
تا ماشین مقابل گنبد طلایی حرم متوقف شد، عبدالمحمد نگاهی به اطراف کرد و گفت: بچهها حواس تان را جمع کنید.
سیدناصر در حالی که اطرافش را میپایید، گفت: همراه هم وارد حرم نشویم. با فاصله برویم تا کسی مشکوک نشود.
عبدالمحمد آرام به سید گفت: سید دلم گرفته.
- من هم.
- ولی من بیشتر.
- چرا؟
- چون یاد برادرم عبدالحسین افتادم. او خیلی دوست داشت کربلا برود.
- تو نایب الزیاره او باش. طوری نیست. انگار او آمده است.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۵۳
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
[در مقابل گنبد طلایی بودیم و] هیچکس حال عادی نداشت. سیدصادق و سیدهاشم، با ترس و لرز قدم بر میداشتند و حواس شان فقط به سیدناصر و عبدالمحمد بود.
آن دو اصلاً یادشان رفته بود در حال مأموریت هستند. آنچه میدیدند، حرم بود و بس.
سیدهاشم برادرش سیداحمد را که ۱۵سال بیشتر نداشت در یکی از خیابانهای شمالی اطراف بین الحرمین در گوشهای از خیابان در ماشین با اسلحه ها، نارنجک ها، دوربین و دست نوشتههای عبدالمحمد گذاشت تا آنها برگردند. او میدانست هیچکس به سیداحمد شک نخواهد کرد و گروه میتوانند به راحتی بروند و زیارت کنند و برگردند.
هردو با فاصله، آرام از صحن وارد رواق حرم شدند و روبروی ضریح دست به سینه ایستادند و خواندند:
ـ السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک، السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
عبدالمحمد مثل ابر بهار گریه میکرد ومدام تند و تند با چفیهی قرمزی که روی صورتش کشیده بود اشک هایش را پاک میکرد. او با حالت حزن و اندوه میگفت: أنا اَخوک عبدالحسین(من برادر تو هستم عبدالحسین) تو کجایی؟
تو چقدر آرزو داشتی کربلا بیایی.
حالا من حرم امام حسین هستم، ولی تو نیستی. بگو من چه کنم؟
توگفتی راه کربلا را پیدا کرده ام و میروم کربلا.
ولی من آمدم و تو نیامدی. چقدر اینجا نبودنت را احساس میکنم.
عبدالمحمد داشت راحت وصمیمی با برادرش حرف میزد و میگفت: عبدالحسین تو با آن بدن پر از ترکش و گلوله الان در بیمارستانهای لندن هستی و من اینجا از صمیم دل برایت دعا میکنم و از امام میخواهم به حرمت خواهرش عقیله بنی هاشم تو را شفا و سلامتی بدهد.
سیدهاشم آرام و با احتیاط خودش را به کنار عبدالمحمد رساند و گفت: ابوعبدالله اگر خیلی گریه کنی الان کتف بسته سر از مرکز استخبارات کربلا در میآوریم و باید بازجویی پس بدهیم.
ـ حواسم است. الان تمام میکنم و میرویم.
سیدصادق هم همین حرفها را به سیدناصر زد و او گفت: سید بعد از عمری آمدم کربلا حالا دیگر این چه حرفهایی است که میزنی؟ باشد حواسم را میدهم.
ـ ولی سیدناصر اینجا عوامل استخبارات عراق تحت عنوان خادم، زائر و گدا مشغول شکار شیعیان هستند. چرا حرف گوش نمیدهی؟
ـ باشد. بابا حواسم است. میفهمم. الان میرویم.
ـ تو را به خدا مراعات کن.کاش نمیآمدیم.
ـ باشد. حواسم جمع است. تو ناراحت نباش.
آنها حق داشتند از حال طبیعی خارج شوند چون نمیشد احساس و تعلق خاطرشان را به امام حسین(ع) نشان ندهند.
عبدالمحمد مشبکهای حرم را میبوسید و میگفت: حبیبی یا حسین. من کجا، زیارت تو کجا؟
سید ناصر که انگار در آسمان سیر میکرد آرام درکنار حرم قدم میزد و میگفت: به نیّت امام خمینی، محسن رضایی، پدر و مادرم، غلام پور، علی هاشمی، همسرم و... زیارت میکنم. سلامت میرسانم. زیارت نامه میخوانم.
هر دو بعد از زیارت ضریح امام حسین(ع) به سمت قبور علی اکبر(ع) و علی اصغر(ع) که در دو گوشه ضریح پدر آرمیده بودند رفتند.
سیدهاشم از پشت سر مدام میگفت: ابوعبدالله، سیدناصر، حرم پر از بعثی هاست. تو را به خدا حواستان را بدهید. سعی کنید عادی برخورد کنید.
شاید ده دقیقهای زیارت طول کشید که سیدهاشم گفت: ابوعبدالله باید سریع از حرم خارج شویم وگرنه به ما مشکوک خواهند شد. نباید زیاد در حرم بمانیم. کسی به صورت عادی در حرم نباید بماند. الان است که سرو کله استخباراتیها پیدا شود.
سید ناصر دلش نمیآمد از ضریح جدا شود ولی چارهای نبود ومی بایست وداع میکردند.
عبدالمحمد طبق عادت همیشگی اش که وقتی از حرم امام رضا(ع) بیرون میآمد عقب عقب خارج میشد، این جا هم به رسم ادب عقب عقب از حرم فاصله گرفت که ناخودآگاه با زائری که در حال وارد شدن به حرم بود برخورد. بلافاصله عذر خواهی کرد و گفت: آقا ببخشید.
هنوز حرفش تمام نشده بود که متوجه شد چه اشتباهی کرده است، لذا سریع درصدد جبران برآمد و گفت:سیدی عفواً عفواً. سیدهاشم رنگ به صورتش نماند و سریع فاصله اش را زیاد کرد ولی دید زائر با بی محلی به راهش ادامه داد و حرفی نزد.
این حرف او میتوانست تمام کار را خراب کند و هر چه تا الان کار اطلاعاتی کردهاند بر باد بدهد.
سیدناصر که پشت سر او حرکت میکرد اطراف را خوب زیر نظر گرفت و تا چند قدمی فردی که عبدالمحمد به او تنه زده بود را زیر نظر گرفت. وقتی دید او عادی کنار حرم ایستاده و دعا میخواند با خیال راحت برگشت و خودش را به عبدالمحمد رساند.
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
دوستان پیش کسوت خوب می دانند رفتن به زیارت عتبات و آستانه بوسی قبور ائمه در عراق چقدر دست نایافتنی و غیرباور بود.
زیارت حرم اباعبدالله الحسین علیه السلام، همچون آرزویی، سال های سال در دل مشتاقان مانده بود و چه چشم هایی که زیارت نرفته برای همیشه بسته شد. خصوصا در دوران دفاع مقدس که از مهمترین دعاهای رزمندگان و شهدا در اشعار و نوحه ها به شدت خودنمایی می کرد.
زیارت امامان معصوم علیهم السلام در عراق توسط دو شهید بزرگوار، آنهم در سالهای جنگ، آنقدر خارق العاده و شجاعانه بود که چون بمب بین رزمندگانی که خبر را می شنیدند صدا کرد و مورد تحسین قرار گرفت.
دوستان جوان در حین خواندن این خاطرات به این نکته توجه کافی داشته باشند تا اهمیت کار را درک کنند، ان شاء الله
🍂
🔻 #پل_شحیطاط/۵۴
ماموریتی برون مرزی
نوشته: ابوحسین
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
هر دو در حال بیرون آمدن از رواق حرم بودندکه فردی که مقدار زیادی پارچه سبز روی دستش انداخته بود به عبدالمحمد نزدیک شد و با حالت مظلومیتی گفت: آقا از این پارچههای متبرک شده ام بخر. اینها را به حرم متبرک کرده ام. من بچه زیاد دارم. از اینها بخر و به من کمکی کن.
در عراق، نیروهای استخبارات سعی میکردند از طریق گدایی یا دست فروشی، در حرم به شکار نیروهای مبارز اقدام نمایند.
عبدالمحمد خیلی عادی پارچه را گرفت و نگاه کرد. بعد در حالی که آن را ورانداز میکرد گفت: چند؟
ـ فروشی نیست، هدیه میدهیم و پول میگیریم.
ـ عبدالمحمد خندید و گفت: برای هدیه پول میگیری؟
ـ بله. اشکالی که ندارد.
ـ هدیه که پولی نیست.
ـ حالا از من قبول کن. ضرر نمیکنی.
عبدالمحمد وقتی فروشنده حرف هایش را زد سعی کرد مثل لهجه او جوابش را بدهد. بعد از کلی چانه زدن عاقبت پارچه را خریدو آن را دور گردنش انداخت و از حرم بیرون آمد.
در صحن کوچک حرم، گدایی به عبدالمحمد نزدیک شد و تقاضای کمک کرد.
این سومین موردی بود که برای عبدالمحمد پیش میآمد و او در معرض امتحان قرار گرفته بود.
سیدهاشم که شاهد ماجرا بود نفسش بالا نمیآمد و دعا میکرد زود از حرم به سلامت خارج شوند.
عبدالمحمد بااشاره دست به گدا گفت پول ندارم. برو.
ـ هرچه داری بده. ثواب دارد. وضع ام خیلی خراب است.
عبدالمحمد دید راهی ندارد، باعصبانیت با او برخورد کرد و رفت. همراهی که با گدا بود دست او را گرفت و به او گفت: اینها عسکری اند(نظامی اند) و پول نمیدهند. ول کن برویم.
سید ناصر که فاصله زیادی با آنها نداشت در جا میخ کوب شد و با تعجب نگاهی به آنها کرد که چه میگویند. نکند اینها نیروهای اطلاعات عراق هستند. آرام گفت: عبدالمحمد سریع برویم بیرون.
وقتی چهار نفری از حرم بیرون آمدند، سیدناصر گفت: عبدالمحمد الان چه کار کنیم؟
ـ کارمان معلوم معلوم است.
ـ که چه کنیم؟
ـ میرویم خدمت علمدار حسین حضرت قمر بنی هاشم و عرض ادب میکنیم.
قدم زنان همگی در حالی که به گنبد و مناره حرم حضرت نگاه میکردند به طرف مرقد حرکت کردند.
سیدناصر که در سمت چپ عبدالمحمد بود گفت: یکی از گداها به دیگری میگفت: اینها عسکریاند.
ـ جداً. کی گفت؟ خودت شنیدی؟
ـ بله خودم شنیدم.
ـ عجب پس گدا نبودند. احتمالاً استخباراتی بودند.
ـ احتمال دارد. شاید هم نه واقعاً گدا بودند.
ـ پس در حرم حواسمان باید خیلی جمع باشد.
***
سیدناصر از در صحن حرم حضرت عباس(ع) که وارد شد چارچوب در را بوسید و در حالی که از دور نگاه غمباری به ضریح میکرد گفت: السلام علیک سیدی و بن سیدی. السلام علیک یا اخ الزینب. السلام علیک یا اخ الحسین.
تاب و تحمل را از دست داد و شروع به گریه کردن کرد.
سیدصادق به او نزدیک شد و گفت: سیدناصر! تو را به خدا رعایت کن. بابا من دیگر خسته شدم این قدر به شما این حرفها را میزنم. بابا اینجا عراق است نه مشهد الرضا. چرا حرف گوش نمیدهید؟
ـ سید نمیتوانم خودم را کنترل کنم. دست خودم نیست. تو هم زور میگویی.
ـ سعی کن. به خدا خطرناک است. این جا عراق است. فکر میکنی مشهد الرضاست؟
ـ باشد حواسم را جمع میکنم.حالا ردیم یا نه؟
همگی با فاصله از هم آرام به سمت ضریح راه افتادند. عبدالمحمد احساس میکرد در ابرها راه میرود. چشم از ضریح برنمی داشت. پرده اشک مانع دید او شده بود. یاد نوحه صادق افتاده بود که در ایام محرم میخواند: من برادر توأم، باحسین حرفی بزن، سایه گستر توأم، باحسین حرفی بزن. او این نوحه را میخواند و گریه میکرد.
در آستانه ورودی سیدناصر تحمل نکرد و به سجده افتاد وآستانه در را بوسید. عبدالمحمد هم بلافاصله همین عمل را تکرار کرد. سید صادق و هاشم از کنار آنها رد شدند و در گوشهای ایستادند و شروع به زیارت نامه خواندن کردند. حرم کاملاً خلوت بود. اطراف ضریح بیست نفری بیشتر نبود. بوی عطر تمام حرم را گرفته بود.
عبدالمحمد و سیدناصر مثل تشنههایی که به دریا رسیدند با تمام وجود زیارت میکردند وسلام میدادند.
سیدصادق وقتی دید حدود ۱۰ دقیقهای دو نفر به ضریح چسبیدهاند با عجله به بهانه بوسیدن ضریح کنار سیدناصر آمد و در حالی که صورتش را به مشبکهای ضریح گذاشت آرام گفت: سیدناصر، ابوعبدالله والله هذا المکان لیس بالامن.( بخدا اینجا امن نیست)
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄