16.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تصاویر لحظه دستگیری چند نفر از متهمان شهادت «آرمان علیوردی»
#کانال_سرداران_شهید_باکری👇
👉 join 👇
🌷 @bakeri_channel 🌷
💛💚💛
💚💛
💚
از ما بعيد بود
ولى عاشقت شدیم
از تو بعيد نيست
جهان عاشقت شود..
#شهید_مهدی_باکری
@bakeri_channel
💕همانان ڪہ دلداده او شدند
🍃ڪبوتر ڪبوتر پرستو شدند
💕پرستو پرستو فراز آمدند
🍃و بے سرسرافراز باز آمدند
🕊 #شهید_مهدی_باکری
🌴
@bakeri_channel
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❤️ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ #ﺑﺴﯿﺠﯽﻫﺎ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﻭﻡ، ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻢ❤️
🌺ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﯽﺭﯾﺎﯼ ﺍﻭ ﺯﺑﺎﻧﺰﺩ ﻫﻤﻪ ﺁﺷﻨﺎﯾﺎﻥ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻣﺮﻓﻪﺗﺮﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ #ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ . ﺍﺯ ﺍﻣﮑﺎﻧﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺣﻖ ﻃﺒﯿﻌﯽﺍﺵ ﻧﯿﺰ ﺑﻮﺩ ﭼﺸﻢ ﻣﯽﭘﻮﺷﯿﺪ . ﺗﻮﺍﺿﻊ ﻭ ﻓﺮﻭﺗﻨﯽﺍﺵ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﻏﻠﺐ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﺎﺳﻨﺪ . ﺍﻭ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺩﻟﻬﺎ ﺑﻮﺩ . ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻣﯽﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻭ ﺟﺎﻥ ﮔﻮﺵ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
ﻭ ﻧﯿﺰ ﺑﺴﯿﺠﯿﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻋﺸﻖ ﻣﯽﻭﺭﺯﯾﺪ . ﻣﯽﮔﻔﺖ : « ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﻫﺎ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﻭﻡ، ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﻡ ﭘﯿﺶ ﺑﺴﯿﺠﯽﻫﺎ ﻣﯽﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺧﺴﺘﮕﯽﺍﻡ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﺷﻮﺩ . ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺴﯿﺠﯽﻫﺎ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﮔﺮ ﻣﺘﺤﻤﻞ ﯾﮏ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻫﺰﯾﻨﻪ – ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﯾﮏ ﺳﻨﮕﺮ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ ﺟﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎﺷﺪ – ﺑﺸﻮﯾﻢ، ﯾﮏ ﻣﻮﯼ ﺑﺴﯿﺠﯽ، ﺻﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮﺵ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ . ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺍﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﭼﻮﻥ ﺩﮊﯼ ﭘﻮﻻﺩﯾﻦ ﻭ ﺗﺴﺨﯿﺮﻧﺎﭘﺬﯾﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍ، ﺳﯿﻤﺎﯾﯽ ﺟﺬﺍﺏ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ . ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺩﺍﺋﻤﺶ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﻣﯽﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺑﺸﺎﺵ . ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﻭ ﭘﺮﺗﻮﺍﻥ ...
#سردارجاویدالاثر
#شهیدآقامهدیباکری
@bakeri_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدار خانواده برخی از شهدا با خانواده شهید «علیوردی»
🔹همسر شهید مهدی باکری خطاب به مادرشهید آرمان علی وردی: به شما تبریک میگیم با مدال افتخاری که به درب خانه شما زده شده است.
#کانال_سرداران_شهید_باکری 👇
@bakeri_channel
جان را سپردید و رفتید
عقیده تان این بود
از سر مَباد کم شودش
تارِ مویِ وطن ...
@bakeri_channel
آزاده دلاور مختار یکانی
جمعی گردان حر لشکر مقدس ۳۱عاشورا در دوران هشت سال دفاع مقدس
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
آزاده دلاور مختار یکانی جمعی گردان حر لشکر مقدس ۳۱عاشورا در دوران هشت سال دفاع مقدس @bakeri_chan
*روزی که....*
گردان حرّ از لشکر ۳۱ عاشورا به فرماندهی شهید حسن زنده دل سازماندهی شد
در ادامه عملیات والفجر۸، شبی که قرار بود سیل بند دوم بعد از کارخانه نمکِ فاو، توسط این گردان فتح بشود، حدود ساعت یازده شب، گردان، داخل کارخانه مستقر شد و شهید زنده دل، برای گردان صحبت کوتاهی کرد و مضمون و خلاصه آن این بود که:
*اطاعت از فرمانده، اطاعت از امام است، گوش به فرمانِ فرماندهانتان باشید و طبق نقشهای که قبلا توضیح داده شده، به لطف خدا دو سه ساعت دیگر، عملیات را شروع میکنیم لذا در این مدت خوب استراحت کنید.*
حدود ساعت یک بامداد مورخ دوازدهم اسفند۱۳۶۴، آرام آرام حرکت کرده و در سینهیِ سیل بند اول، به صف و مستقر شدیم.
حدّ فاصلِ بینِ سیل بند اول تا سیل بند دوم(هدف عملیات) شاید حدود سیصد، چهارصد متر فاصله داشتیم و این فاصله، دریاچهیِ نمک و شورزاری به عمق سی، چهل، سانتیمتر بود.
دستور حمله صادر شد.
بی سرو صدا وارد دریاچه شدیم و نفرات گروهانها، پشت سر نفر اولِ تیمها و دستهها، پخش شده و آرام آرام حرکت کردیم (طبق دستور فرمانده).
اما در همان ابتدای عملیات، تعدادی از دوستان ناخود آگاه ندای الله اکبر سردادند و لذا بعثیها با خبر شده و با دو تیربار از دو طرف، تقریبًا به فاصله دویست، سیصد متر با گلوله های رسّام تیر اندازی کردند رسّام ها از فاصله بسیار نزدیک و کنار گوش هامون رد میشدند و ما فقط با کلاش و گاها با آرپیچی هفت به طرف سنگرهای آنها تیر اندازی نموده وبه حرکت و حمله میدادیم، ولی برخی از گلوله به رزمندگان اصابت میکرد ، تعدادی هم زخمی شدند.
هیچ گاه فراموش نمیکنم، یکی از این گلوله های رسّام به گردن شهید عبدالرحمــن خدابخشی که فرماندهی گروهان ما را بر عهده داشت ، اصابت کرد و صدا زد: یا صاحب الزمان! و افتاد
روحش شاد.
البته تیربار هم داشتیم اما تیر اندازی با تیربار داخل دریاچه نمک و شور زار عملی نبود.
اگر این ماموریّت به کماندوها و چریکهای دوره دیده یِ ارتشهای جهان داده میشد احتمالاحتی یک قدم نمیتوانستد حرکت کنند.
اما به حول و قوهیِ الهی و به برکت خون همین شهدا توانستیم به سیل بند مورد نظر برسیم و حتی با مهمّات جا مانده یِ خودشان تا طلوع آفتاب به نبرد ادامه داده و مقاومت کنیم و دوام بیاوریم.
آرپی چی، نارنجک، تیربار، هر چه داشتیم به کار گرفتیم.
چیزی که عذابم میداد صدای ناله های زخمیهای داخل نمک زار بود که هنوز هم که هنوز است در گوشم مانده است و تا عمر دارم عذابم میدهد.
آیا نمک، با زخم سازگاری دارد؟! آن هم زخم گلوله و خمپاره!
گفتن این نکته برایم تلخ است ولی ناگفته نماند تعدادی، شب عملیات منصرف شده برگشته بودند.
تعدادی زخمی شده و نتوانستند ادامه بدهند و تعدادی مثل :
شهید رحمن خدابخشی،
شهید مرتضی صالح نیا
شهید ابراهیم کریمی
شهید محمد محمد حسنلو
شهید ولی الله عدالت فر
شهید کمال حاج آقارضالو
شهید بایرامعلی نقیلو
شهید عبدالرضا حیدر پور
و. . . . . . .
به لقاءالله پیوستند و آسمانی شدند
بعد از نماز صبح، از یک گروهان، پنج نفر مانده بودیم بدون هیچ پشتیبانیِ پیش بینی شده.
برادر جعفر طجرلو کنارم بود و محمد افشائی برایم خشابِ نصفهیِ شهداء و خشابِ بعثیهای به درک واصل شده را می آورد، برادر محبوب زارع و برادر حسین اشرفی هم زخمی بودند.
تاریکی شب روبه زوال بود و آفتاب روز دوازدهم اسفند۱۳۶۴ قصد طلوع کردن داشت، که خُمپاره شصتی بی سرو صدا، کنارِ پای برادر طجرلو افتاد و پایش شدیدًا زخمی شد و زخمش را بستم.
بنوعی تیراندازی میکردیم که بعثیها تصور کنند تعدادِ ما بیش از چهل، پنجاه نفر باشد . لذا جرأت نمیکردن جلو بیایند، و هر موقع هم بلندمیشدند که به طرف ما بیایند، ده، پانزده نفری بلند میشدند و بنده از این پنج نفر باز مانده یِ گروهانِیک، رزمندهیِ سالم بودم و سنگر گرفته و با کلاشینکف و به برکت آیهیِ شریفهیِ"وَمَا رَمَیتُ اِذ رَمَیتُ" بسوی آنها تیر اندازی میکردم . یک نفرشان را که میزدم ببخشید صدای الاغ میدادند و می افتادند و به درک واصل می شدند و بقیه، عقب میکشیدند، در لحظات آخر، دیگر نصف خشاب گلوله داشتم
به برادر طجرلو که فرمانده دسته ما بود گفتم الان چکار کنیم با لحن بسیار آرامبخش گفت: *مقاومت دیگر فایده ندارد چون حتی یک وجب از سیل بند را نمیتوانیم تا شب نگه داریم، من زخمی هستم بلند میشوم، اگه مرا زدند تو هم نصف خشاب باقی مانده رو خالی کن و اگه مرا اسیر گرفتند شماهم تسلیم بشوید.*
آخرین کلام شهید طجرلو همین بود
و داشتیم سخت ترین تصمیم رو میگرفتیم
آخرین کلام شهید طجرلو همین بود
و داشتیم سخت ترین تصمیم رو میگرفتیم
هر چه به طلوع آفتاب نزدیک میشدیم هم، مهمّات رو به اتمام بود و هم اینکه رسیدنِ نیروی کمکی ناممکن.
و تنها چیزی که به ذهنمان خطور نمیکرد اسارت بود، که به گزینه های احتمالیِ فرجام شرکت در دفاع مقدس، اضافه میشد.
آفتاب داشت طلوع می کرد و
بعثیها نزدیک شدند، جعفر بلند شد و با سر و صدای عجیب و غریب که آن روز نمیفهمیدیم چه میگفتند، جعفر را گرفتند و دستهایش را بستند.
این شد که ما هم اسلحه های خالی را جلو بعثیها انداختیم و تسلیم شدیم.
با ایما و اشاره، ما را به ستون یک حرکت دادند و من نفر جلو ستون بودم در حالی که حرکت میکردیم و هنوز چشمهایمون را نبسته بودند هر از گاهی به عقب نگاه میکردم، افشائی و زارع و اشرفی را میدیدم ولی از برادر طجرلو خبری نبود وتا آخرین روز اسارت هر موقع این خاطره را با دوستان، مرور میکردیم و هر گاه اسیر جدیدی می آوردند همه، دنبال برادر طجرلو بودیم تا اینکه بعد از آزادی متوجه شدیم که ایشان همان روز به شهادت رسیده بود.
خدا میداند به دلیل زخمی بودنش و مشکل انتقال به عقبه، تیر خلاص زده بودند یا هر احتمال دیگر، الله اعلم.
تاعمر داریم یادش را گرامی میداریم
از اینکه شما و احیانًا اگر در هر مقطع زمانی، از خانوادهیِ ایشان، با خواندن این خاطره آزرده خاطر شوند عذر خواهی میکنم.
مختار یکانی
@bakeri_channel
هدایت شده از سرداران شهید باکری
آخرین کلام شهید طجرلو همین بود
و داشتیم سخت ترین تصمیم رو میگرفتیم
هر چه به طلوع آفتاب نزدیک میشدیم هم، مهمّات رو به اتمام بود و هم اینکه رسیدنِ نیروی کمکی ناممکن.
و تنها چیزی که به ذهنمان خطور نمیکرد اسارت بود، که به گزینه های احتمالیِ فرجام شرکت در دفاع مقدس، اضافه میشد.
آفتاب داشت طلوع می کرد و
بعثیها نزدیک شدند، جعفر بلند شد و با سر و صدای عجیب و غریب که آن روز نمیفهمیدیم چه میگفتند، جعفر را گرفتند و دستهایش را بستند.
این شد که ما هم اسلحه های خالی را جلو بعثیها انداختیم و تسلیم شدیم.
با ایما و اشاره، ما را به ستون یک حرکت دادند و من نفر جلو ستون بودم در حالی که حرکت میکردیم و هنوز چشمهایمون را نبسته بودند هر از گاهی به عقب نگاه میکردم، افشائی و زارع و اشرفی را میدیدم ولی از برادر طجرلو خبری نبود وتا آخرین روز اسارت هر موقع این خاطره را با دوستان، مرور میکردیم و هر گاه اسیر جدیدی می آوردند همه، دنبال برادر طجرلو بودیم تا اینکه بعد از آزادی متوجه شدیم که ایشان همان روز به شهادت رسیده بود.
خدا میداند به دلیل زخمی بودنش و مشکل انتقال به عقبه، تیر خلاص زده بودند یا هر احتمال دیگر، الله اعلم.
تاعمر داریم یادش را گرامی میداریم
از اینکه شما و احیانًا اگر در هر مقطع زمانی، از خانوادهیِ ایشان، با خواندن این خاطره آزرده خاطر شوند عذر خواهی میکنم.
مختار یکانی
@bakeri_channel