سرداران شهید باکری
#سلام_آقا_مهدی😊🌹 #خاطرات #قسمت_پنجم #از_ازدواج_تا_شهادت 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚 به ما بپیوندید⏫
#قسمت_پنجم
.
🌺بعد از آموزش اسلحه#امدادگری را نصفه رها کردم و رفتم جهاد سازندگی؛
#به روستاها ومحله های پایین شهر سر میزدیم و تا جایی که از دستمان بر میامد،مشکلاتشان را حل میکردیم.
#باکری ها در شهرک کارخانه قند زندگی میکردند.
🌺آنها خانواده های بی بضاعت شهرک را به ما معرفی کردند،اینطور بود که با خواهر بزرگ مهدی آشنا شدم.
#مهدی،مهندسی مکانیک #دانشگاه تبریز درس خوانده بود😊.آن موقع شهردار ارومیه بود🌿، اما وقتی آمد خواستگاری من،استعفا داده بود و با #سپاه همکاری میکرد.☺️
#ده روز از جنگ میگذشت.آن روز بعد از ظهر دوستم حمیده آمد خانه ی ما
حمیده تازه با یکی از بچه های شهربانی#ازدواج کرده بود؛
#آقای نادری مادر و خانم برادرم کنار ما نشسته بودند و چهارتایی با هم اختلاط میکردیم. #وقتی خواست برود،دم در تنها که شدیم
گفت:"مهدی باکری را میشناسی؟من رو فرستاده خواستگاری😌
#راستش آقای باکری دنبال یه همسر اسلحه به دست میگشت.🌺🙃
#ما شمارو معرفی کردیم.نظرت چیه درباره او؟"
من که نمیشناختمش
گفتم:"باید فکر کنم."😉🙈
#ادامه_دارد
💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
به ما بپیوندید⏫⏫⏫
#قسمت_هشتم
.
🌸اما فکر اینجاش را نکرده بود که دوریشان اینقدر زود برسد. #فکر کرد از کسی که زن#اسلحه به دست بخواهد و#مهریه ی همسرش یک کلت کمری باشد😇،توقع دیگری نمیشود داشت!
#آنروز که حلقه خریدند،مهدی قبل از اینکه برود،پرسید"نظرتون درباره مهریه چیه؟"
#صفیه دوست داشت بداند توی سر مهدی چه میگذرد.گفت:"هر چه شما بگید"مهدی فوری گفت:"یک جلد قرآن😊 با یک کلت کمری"🔫🤐
#هیچ وقت به کسی نگفته بود دوست دارد مهرش چه باشد
#مهدی از کجا میدانست؟چرا از مهدی نپرسید؟تازه یادش افتاده بود
#حتی نگفت که خودش همین را میخواسته🙂
.
🍀مهدی میگفت:"ما یک روحیم در دو بدن😌.اصلا #ازدواج یعنی همین،من و تو حالا شده ایم یک، #یه یک قوی"💪
#قبل از مهدی هر خواستگاری میآمد،استخاره میکردم
جواب میدادند"صبر کنید.#زوج_مطهری نصیبتان خواهد شد"
🌷مهدی همان#زوج بود.آنقدر مطمئن بودم که حتی استخاره هم نکردم.
#آن دو ماه و نیم بعد از عقدمان،مهدی یک بار تلفن زد.☎️خودمان تلفن نداشتیم. #شماره ی یکی از همسایه ها را داده بودم که ما را بی خبر نگذارد. #او آمد و گفت حمید آقا زنگ زده و گفته فلان ساعت آنجا باشم،مهدی میخواهد تماس بگیرد📞
مهدی هی میپرسید"صفیه حالت خوبه؟مشکلی نیست؟من بیایم؟"
#چرا اینقدر نگران بود؟نگو آقای نادری سر به سرش میگذاشته"😌
#پاشو برو.دختر مردم را عقد کرده ای و گذاشته ای و اومدی؟پاشو برو دست زنت را بگیر و ببر خونه خودت"
#فکر کرده بود من به دوستم چیزی گفته ام یا او ناراحتی من را دیده و به شوهرش گفته که او اینطور میگوید🌹🌹
#ادامه_دارد
🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃
💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
به ما بپیوندید⏫⏫⏫
#زندگینامه_شهید_مهدی_باکری
#قسمت_دوم
💠با پیروزی انقلاب ایران #شهید_باکری نقش فعالی در سازماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داشت. مدتی هم #شهردار_ارومیه بود و مدتی هم دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. او همزمان با فعالیت در سپاه، مسئولیت شهرداری ارومیه را نیز بر عهده گرفت. با شروع جنگ ایران و عراق #ازدواج کرد و بلافاصله پس از ازدواج (روز بعد از ازدواجش) عازم #جبههها شد. #شهیدمهدیباکری یکی از بهترین #سرداران سپاه در ۸ سال جنگ ایران و عراق بود.
#سردارجاویدالاثرمهندسمهدیباکری
#جزیره_مجنون
#لشکر۳۱عاشورا
#الله_بندهسی
#خدایامراپاکیزهبپذیر
#شهادت:۲۵اسفند۶۳
@bakeri_channel
خاطرات شهیدمهدی باکری به #روایتهمسر
#قسمت_پنجم
.
بعد از آموزش اسلحه#امدادگری را نصفه رها کردم و رفتم جهاد سازندگی؛
#به روستاها ومحله های پایین شهر سر میزدیم و تا جایی که از دستمان بر میامد،مشکلاتشان را حل میکردیم.
#باکریها در شهرک کارخانه قند زندگی میکردند.
آنها خانواده های بی بضاعت شهرک را به ما معرفی کردند،اینطور بود که با خواهر بزرگ مهدی آشنا شدم.
#مهدی، #مهندسیمکانیک دانشگاه تبریز درس خوانده بود.آن موقع شهردار ارومیه بود، اما وقتی آمد خواستگاری من،استعفا داده بود و با #سپاه همکاری میکرد.
#ده روز از جنگ میگذشت.آن روز بعد از ظهر دوستم حمیده آمد خانه ی ما
حمیده تازه با یکی از بچه های شهربانی#ازدواج کرده بود؛
#آقای نادری مادر و خانم برادرم کنار ما نشسته بودند و چهارتایی با هم اختلاط میکردیم. #وقتی خواست برود،دم در تنها که شدیم
گفت:" #مهدیباکری را میشناسی؟من رو فرستاده #خواستگاری..
#راستش #آقای_باکری دنبال یه همسر اسلحه به دست میگشت😊
#ما شمارو معرفی کردیم.نظرت چیه درباره او؟"
من که نمیشناختمش
گفتم:"باید فکر کنم."..
.
#شهیدمهدیباکری #انتخابهمسر
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایتهمسر:
#قسمت_هشتم
.
...اما فکر اینجاش را نکرده بود که دوری شان اینقدر زود برسد. فکر کرد از کسی که زن اسلحه به دست بخواهد و #مهریهی همسرش یک کلت کمری باشد ،توقع دیگری نمیشود داشت!
آنروز که #حلقه خریدند، مهدی قبل از اینکه برود، پرسید"نظرتون درباره مهریه چیه؟"
صفیه دوست داشت بداند توی سر مهدی چه میگذرد. گفت:"هر چه شما بگید"مهدی فوری گفت:"یک جلد قرآن با یک کلت کمری"😊
هیچ وقت به کسی نگفته بود دوست دارد #مهرش چه باشد
مهدی از کجا میدانست؟چرا از مهدی نپرسید؟تازه یادش افتاده بود
حتی نگفت که خودش همین را میخواسته..
.
مهدی میگفت:"ما یک روحیم در دو بدن.اصلا #ازدواج یعنی همین،من و تو حالا شده ایم یک، #یه یک قوی...
قبل از مهدی هر خواستگاری میآمد،استخاره میکردم
جواب میدادند"صبر کنید. #زوج_مطهری نصیبتان خواهد شد"
مهدی همان زوج بود.آنقدر مطمئن بودم که حتی استخاره هم نکردم.
#آن دو ماه و نیم بعد از عقدمان، مهدی یک بار تلفن زد. خودمان تلفن نداشتیم. #شماره ی یکی از همسایه ها را داده بودم که ما را بی خبر نگذارد. #او آمد و گفت #حمیدآقا زنگ زده و گفته فلان ساعت آنجا باشم، مهدی میخواهد تماس بگیرد...
مهدی هی میپرسید"صفیه حالت خوبه؟مشکلی نیست؟من بیایم؟"
چرا اینقدر نگران بود؟نگو آقای نادری سر به سرش میگذاشته" پاشو برو. دختر مردم را عقد کرده ای و گذاشته ای و اومدی؟پاشو برو دست زنت را بگیر و ببر خونه خودت"
فکر کرده بود من به دوستم چیزی گفته ام یا او ناراحتی من را دیده و به شوهرش گفته که او اینطور میگوید... #ادامهدارد... #شهیدمهدیباکری #همسرشهدایی #مهریه#یکجلدقرآن#کلتکمری
#آقامهدیچنینبود....
.
⚘شادی روح شهدا #صلوات⚘
@bakeri_channel