مهدی خواهر و خانم حمیدآقا را فرستاد برای خرید برویم، اما من نرفتم. چند روز بعد رفته بودم آموزش امدادگری، تا رسیدم خانه، #آقامهدی آمده بود خودش من را ببرد خرید، در راه گفتم من چیزی لازم ندارم، چرا باید برویم؟ آقای نادری و خانمش هم که همراه ما بودند با خنده گفت، صفیه خانم! آقا مهدی معتقدند حداقل باید یک #حلقه خریداری شود. دیروقت بود و مغازهها داشتند میبستند، به اولین مغازه که وارد شدیم، فقط به قیمتها نگاه میکردم نه به مدل آنها، یک حلقه 800 تومانی انتخاب کردم، در راه برگشت به منزل آقا مهدی گفت راستی آن روز ما با هم راجع به #مهریه صحبت نکردیم، نظرتان چیست؟ گفتم هر چه شما بگویید، گفت با یک جلد کلامالله مجید و یک کلت کمری نظرتان چیست؟ گفتم خیلی عالی است، نظر من هم همین بود، وقتی پدرم فهمید گفت بعداً ناراحت و یا پشیمان نشوی؟ گفتم نه!
@bakeri_channel
❣روز عقد هم حمید آقا یک آئینه دور فلزی و یک قوطی شیرینی و یک جعبه سیب از باغشان آورد. دو اتاق بیشتر نداشتیم، یک اتاق آقایان و یک اتاق خانمها بودند، مراسم #خیلی_ساده بود، عاقد و چند نفر از طرف خانواده باکری و چند نفر هم از طرف ما در مراسم بودند، بعد از عقد همه رفتند، یکی به من گفت فقط #یک_جفت_پوتین مانده گمانم #آقامهدی تنهاست، رفتم اتاق دیدم تنها نشسته بود، بلند شد سلام کردیم و بعد دوباره نشستیم، اما خیلی با خجالت، راستش برای اولین بار بود که مهدی را به خوبی میدیدم، سرش پائین بود، وقتی همدیگر را نگاه میکردیم، آن یکی سرش را پایین میانداخت، تازه شروع کرده بودیم به حرف زدن، که #حلقه را از جیبش درآورد و جلوی من گذاشت. چند لحظه بعد شاید نیم ساعت نشد درِ خانه به صدا درآمد و آمدند دنبالش، معذرتخواهی کرد و رفت و گفت فردا عازم #آبادان هستیم، اصرار کردم که حداقل برای شام بیاید، آمد، اما از شانس ما برق منطقه رفته بود، با چراغ دورسوز سر سفره همه با هم نشستیم و شام خوردیم و بعد از شام تا کوچه به بدرقهاش رفتم...
❣سه ماه تا 22 بهمن در جنوب و جاده آبادان و ماهشهر بودند، با آقای نادری رفته بود، منم اکثراً با خانم نادری با هم بودیم، در این مدت فقط یکبار خانه دوستان که نزدیک منزل ما بود زنگ زد صحبت کردیم زیرا ما در خانه تلفن نداشتیم. دهه فجر بود که از جبهه برگشت، با مختصر وسایلی که مادرم تهیه کرده بود، زندگی مشترکمان را شروع کردیم.....
#راوی: همسرشهید
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
زندگینامه فرمانده دلاور لشگر ۳۱ عاشورا #شهید #آقامهدی_باکری از ازدواج تاشهادت ⏬⏬⏬
#قسمت_اول
.
🌺پرده را عقب زد که مهدی را در کت و شلوار دامادی ببیند😊
#مهدی سرش را خم کرد و از زیر درخت انار که غرق گل بود،رد شد
#قدش از مرد دیگری که مثل ساق دوش همراهش می آمد،بلندتر بود
#کنار درخت آلو مکث کرد،اولین بار بود که صورت مهدی را از روبه رو میدید
#صفیه آهسته گفت:این هم آقای داماد
زن ها سرشان را اوردند نزدیک سر صفیه☺️
#مادر بزرگ پرسید:کدام یکی داماد است؟
#صفیه مهدی را نشان داد
"همون که اورکت پوشیده"
#ولباس سبز #سپاه که شلوارش بالای پوتین نیم دار گِتر شده و زانو انداخته بود
.
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
#قسمت_دوم
.
#مرد ها طبقه ی بالا بودند
من را صدا زدند بروم دفتر #عقد را امضا کنم
#برادرم یوسف و عاقد توی راه پله ها ایستاده بودند
بله را گفتم😌 و دفتر را امضا کردم و برگشتم
#چند دقیقه بعد،مادر بزرگ پرسید:"چی شد صفیه؟پس کی بله میدی؟"😳
گفتم:"مادر جون،تموم شد"🙈
#دل خور گفت:میگفتی اقلا یه دست میزدیم.و تازه شروع کردند به کف زدن
#این عقد ما بود😊
سفره هم پهن نکرده بودیم،چون خریدی نداشتیم
#کل خریدمان یک #حلقه بود که به اصرار مهدی خریدم💫. #یکی دو ساعت قبل از اینکه داماد بیاید، #حمید آقا،برادر مهدی آمد و یک آیینه ی مستطیلی دور فلزی کوچک و دو جعبه سیب زرد آورد
سیب ها مال باغ خودشان بود🙂🍎
#ادامه_دارد
🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃
🌴کانال سرداران شهید باکری
⏬⏬⏬
http://eitaa.com/joinchat/2508062722C6120c4e54a
همراه ما باشید
سرداران شهید باکری
#سلام_فرمانده😊 #شهید_سردار_دلها_آقا_مهدی_باکری #خاطرات #قسمت_سوم_و_چهارم 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
#قسمت_سوم
.
#نیم ساعت گذشت
احساس کردم از بالا سر و صدایی نمی آید🤔
#سرک کشیدم،فقط یک جفت #پوتین دم در بود ، فهمیدم مهدی #تنها مانده و هیچ کس به من خبری نداده؛
#بی انصاف ها!
#چادر سفیدم را دورم گرفتم و رفتم پیشش
تا من را دید،بلند شد #سلام کرد و دو زانو روبه رویم نشست. 🌺باز هم سرش پایین بود.حال و احوال کرد و ساکت شد🙂
#دستش را کرد توی جیب شلوارش و یک جعبه ی کوچک درآورد و گذاشت جلویم روی زمین، #توش حلقه بود💍
#حلقه را دستم کردم که در زدند. #آمده بودند دنبال مهدی
گفت:"باید برم"میخواستند نیرو بفرستند#جبهه
گفتم:"پس شب بیایید شام پیش ما باشید"
#از شانس ما شب برق رفت،توی اتاق یک سفره انداختیم و چراغ گرد سوز را روشن کردیم و گذاشتیم وسط سفره
🌺بعد از شام زیاد نماند.با فانوس تا دم در بدرقه اش کردیم و رفت
#رفت تا دو ماه و نیم بعد ...
.🌿🇮🇷🌿🇮🇷🌿
#قسمت_چهارم
.
#من مهدی را از قبل نمی شناختم
#برادرش حمید آقا و خواهر بزرگشان را چرا
#حمید اقا،مربی آموزش اسلحه مان بود،بعد از #انقلاب ،کاخ جوانان ارومیه تبدیل شده بود به #کانون جوانان
#کلاسهای آموزشی داشتند،تیراندازی،امدادی،تفسیر،احکام
#من آموزش اسلحه میرفتم، 🌺طریقه ی باز و بسته کردن اسلحه یادمان میدادند و برای تمرین تیراندازی،میبردنمان کوه های اطراف ارومیه... #همه ی این علاقه ها از سال۵۶با کلاسهای بهائیت آقای نعمتی شروع شد
اسم کلاس بهانه بود که حساسیت ایجاد نکند
یک جزوه ی بهائیت داشتیم که اگر ماموری میآمد بازرسی،میگذاشتیم جلوی دستمان
#هر کسی را به کلاس راه نمیدادیم
#چند نفر بودیم که همدیگر را میشناختیم.در این کلاس ها بنا بود مدرس تربیت کنند؛کسی که بتواند سخنران هم باشد
#نهج_البلاغه میخواندیم و تحلیل میکردیم
کتابهای #مذهبی خوب را معرفی میکردیم،میخواندیم و بحث میکردیم
#تفسیر قرآن داشتیم
پدرم با اینکه در رفت و آمد ما سخت گیر بود،اما مانع رفتن به اینجور کلاسها نمیشد😊
#ادامه_دارد
🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃
💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
خاطرات شهیدمهدی باکری به #روایتهمسر
#قسمت_سوم
#نیم ساعت گذشت
احساس کردم از بالا سر و صدایی نمی آید
#سرک کشیدم،فقط یک جفت #پوتین دم در بود ، فهمیدم #مهدی تنها مانده و هیچ کس به من خبری نداده؛
#بی انصاف ها!
#چادر سفیدم را دورم گرفتم و رفتم پیشش
تا من را دید،بلند شد #سلام کرد و دو زانو روبه رویم نشست. باز هم سرش پایین بود.حال و احوال کرد و ساکت شد
#دستش را کرد توی جیب شلوارش و یک جعبهی کوچک درآورد و گذاشت جلویم روی زمین، #توش حلقه بود..
#حلقه را دستم کردم که در زدند؛ آمده بودند دنبال #مهدی
گفت:"باید برم"میخواستند نیرو بفرستند#جبهه
گفتم:"پس شب بیایید شام پیش ما باشید"
#از شانس ما شب برق رفت،توی اتاق یک سفره انداختیم و چراغ گرد سوز را روشن کردیم و گذاشتیم وسط سفره
بعد از شام زیاد نماند.با فانوس تا دم در بدرقه اش کردیم و رفت
#رفت تا دو ماه و نیم بعد ...
#شهیدمهدیباکری #سادهوبیآلایش #آقامهدیچنینبود....
.
#شادیروحشهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایتهمسر:
#قسمت_هشتم
.
...اما فکر اینجاش را نکرده بود که دوری شان اینقدر زود برسد. فکر کرد از کسی که زن اسلحه به دست بخواهد و #مهریهی همسرش یک کلت کمری باشد ،توقع دیگری نمیشود داشت!
آنروز که #حلقه خریدند، مهدی قبل از اینکه برود، پرسید"نظرتون درباره مهریه چیه؟"
صفیه دوست داشت بداند توی سر مهدی چه میگذرد. گفت:"هر چه شما بگید"مهدی فوری گفت:"یک جلد قرآن با یک کلت کمری"😊
هیچ وقت به کسی نگفته بود دوست دارد #مهرش چه باشد
مهدی از کجا میدانست؟چرا از مهدی نپرسید؟تازه یادش افتاده بود
حتی نگفت که خودش همین را میخواسته..
.
مهدی میگفت:"ما یک روحیم در دو بدن.اصلا #ازدواج یعنی همین،من و تو حالا شده ایم یک، #یه یک قوی...
قبل از مهدی هر خواستگاری میآمد،استخاره میکردم
جواب میدادند"صبر کنید. #زوج_مطهری نصیبتان خواهد شد"
مهدی همان زوج بود.آنقدر مطمئن بودم که حتی استخاره هم نکردم.
#آن دو ماه و نیم بعد از عقدمان، مهدی یک بار تلفن زد. خودمان تلفن نداشتیم. #شماره ی یکی از همسایه ها را داده بودم که ما را بی خبر نگذارد. #او آمد و گفت #حمیدآقا زنگ زده و گفته فلان ساعت آنجا باشم، مهدی میخواهد تماس بگیرد...
مهدی هی میپرسید"صفیه حالت خوبه؟مشکلی نیست؟من بیایم؟"
چرا اینقدر نگران بود؟نگو آقای نادری سر به سرش میگذاشته" پاشو برو. دختر مردم را عقد کرده ای و گذاشته ای و اومدی؟پاشو برو دست زنت را بگیر و ببر خونه خودت"
فکر کرده بود من به دوستم چیزی گفته ام یا او ناراحتی من را دیده و به شوهرش گفته که او اینطور میگوید... #ادامهدارد... #شهیدمهدیباکری #همسرشهدایی #مهریه#یکجلدقرآن#کلتکمری
#آقامهدیچنینبود....
.
⚘شادی روح شهدا #صلوات⚘
@bakeri_channel