#خدا
#شهیدجاویدالاثر_مهدی_باکری قبل از #عملیات_بدربود. یکی – دو روز مانده بود به عملیات. بهش گفتم « این عملیات کارت خیلی سخته ها!» گفت«چه طور؟» گفتم «آخه این اولین عملیاتیه که #حمید کنارت نیست. باید تنهایی فرماندهی کنی.» گفت « #حمید نیست، #خداش که هست.» یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 97
#عملیاتبدر
#جزیرهمجنون
#شهیدمهدیباکری
#باکری_ها
@bakeri_channel
#احساس کردم که خود #امام است که دارد سخن میگوید:
#شهیدآقامهدیباکری در عملیات #بیت المقدس و #آزادیخرمشهر که در اواخر اردیبهشت سال ۱۳۶۱ انجام شد جانشین تیپ ۸ نجف اشرف بود و در کنار شهید احمد کاظمی مشغول فعالیت بود. او در این نبرد نیز نقش مهم و مؤثری ایفا کرد. برادرش #حمید باکری هم در این عملیات، #فرماندهی دو گردان خط شکن از تیپ ۸ نجف اشرف را بر عهده داشت. روزی قبل از آغاز عملیات با هم و با یک وانت از آبادان به سمت دارخوین میآمدیم. #مهدی از شجاعتهای #حمید تعریف کرد و #نگران آن بود که برادرش که #تازهازدواج کرده بود در این عملیات به #شهادت برسد، زیرا او به #حمیدبسیارازنظرعاطفیعلاقمندبود و او را #دوست میداشت. گر چه #شهادت را برای همه یک فوز عظیم میدانست ولی در سخن خود آن روحیه لطیف خود را در مورد برادرش بر زبان میآورد. خود #آقامهدی در جریان #مرحلهسوم عملیات بیت المقدس و قبل از رسیدن به #خرمشهر، #زخمی شد.
پس از عملیات بیت المقدس که او به #تهران بازگشته بود در جلسهای که دوستان در منزل آقای «حسن نوربخش» دور هم جمع شده بودند آقا مهدی هم حضور داشت. معمولا در این جلسات، حاضرین به ذکر اخبار و تحلیل رویدادهای روز میپرداختند. در آن ایام ارتش اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرده بود و بسمت بیروت در حال پیشروی بود. از #آقامهدی که معمولا در جلسات #همیشهساکت و #آرام بود و کمتر حرف میزد و بیشتر میشنید خواسته شد تا ایشان وضعیت #جبههها را بیان کند. او در این هنگام جمله معروف حضرت امام خمینی (ره) را بیان کرد که «راه قدس از کربلا میگذرد»... آنگاه وظایف و رسالتی را که در قبال لبنان و فلسطین بر دوش داریم و شیوه صحیح و مؤثر دفاع از آنان را بیان کرد. آقای محمدرضا آیتاللهی میگوید در این هنگام از زنده یاد مهندس زین العابدین عطایی که در جلسه حضور داشت و #مبهوت به گوشهای خیره شده بود پرسیدم به چه فکر میکنی؟ پاسخ داد #دروسطصحبتهایآقامهدی احساس کردم که #خودامام است که دارد سخن میگوید...
.
#منبع: مهدی باکری در اندیشه و عمل، حسین علایی، چاپ اول، ص ۴۷ - ۴۶)
.
#خرمشهر #بیتالمقدس #خرمشهرهادرپیشداریم #شهیدانباکری
@bakeri_channel
شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر
#قسمت_سیزدهم
..این طلسم را مهدی در ذهنش شکست، با آمدن به باغ
قرص ماه توی اسمان همه جا را روشن کرده بود
صفیه دست مهدی را گرفت و با هم در باغ قدم زدند.دلش انگار باز نیمشد،آنقدر #دلتنگی کشیده بود و هول داشت که باز هم مهدی فردا میرود
#گفت:"مهدی،خیلی بی انصافی،اینقدر من رو تنها میذاری؛ یه ذره هم به دل من فکر کن"
مهدی ساکت ماند... #گفت:"صفیه ما میخوایم بریم جنوب، تو با من می آیی اهواز؟"‼️
فکر نیمکردم بشود.از خدا خواسته،گفتم:"تو هر جا بری من باهات هستم،حتی اون ور دنیا"
#مهدی خندید😊و گفت:"نیایی اونجا، دلت تنگ بشه،بشینی گریه کنی که من مامانم رو میخوام"🙄
#قرار گذاشتیم اینبار که میرود،خانه ای جور کند و بیاید من را با خودش ببرد.با #حمیدآقا رفتند
کم کم وسایل را جمع کردم و توی کارتن گذاشتم.آماده بودم مهدی بیاید. دو هفته بعد زنگ زد و گفت:" #حمید می آید دنبالت،با او بیا اهواز"
#گفتم: خودت بیا دنبالم؛ گفت:"من نمیتونم، الان اینجا خیلی کار دارم میل خودته دوست داشتی بیا...☺ #ادامه_دارد
.
#سردارجاویدالاثرآقامهدیباکری #فرماندهخستگیناپذیر #مردعمل
.
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر :
#قسمت_بیست_ویکم
.
...و بهتر از آن این بود که بماند، صفیه دکمهی لباس مهدی را محکم کرد و نخ را با دندانش کَند، مهدی جلوی آیینه ایستاده بود و با شانه پلاستیکی آبی، موهایش را مرتب میکرد، صفیه هرچه آهسته لباس را اتو کشید، فایده نداشت، بالاخره تمام میشد و او میپوشید و ...
مهدی دکمهی لباسش را بست،همیشه همین لباسها را میپوشید، قوارهی کت و شلوار دامادی که مادر به او هدیه داد، هنوز نبرده بود بدهد خیاط بدوزد، صفیه چقدر گفته بود قبل از عید اینکار را بکند، یک دست لباس نو داشته باشد، به خرجش نرفت..😊
#کمی عقب ایستاد و لباس را به تنش برانداز کرد،همین طوری هم خوشگل بود😍، مهدی دستت درد نکندی گفت و رفت...
.
#انگار میخواست برودعروسی ،پله ها را دوتا یکی میرفت،ماشین میفرستادند دنبالش،اگر پنج دقیقه دیر می آمدند، صبر نیمکرد،بدو میرفت،دلم پر میزد
#میگفتم:"نمیشه سینه ت رو باز کنی و من رو بذاری توی سینه ت و با خودت ببری؟"
برای اینکه اشکم سرازیر نشه،به خنده میگفت:"تو جا نمیشی اینجا"☺️
و دستش را به سینه اش میزد
.
#حمید آقا در آن عملیات زخمی شد و می بایست پایش را عمل میکردند،نمی خواست فاطمه اذیت شود،به اصرار راضیش کرد و فرستاد ارومیه،پشت سرش مهدی میخواست برود تهران،من همراهش رفتم
#توی راه آهن گفت:"بیا بریم یه عکس فوری بندازیم"
گفت:"اگه جور بشه، شاید بریم#سوریه
هشت تا عکس فوری انداختیم و راه افتادیم.
داییِ مهدی تهران زندگی میکرد،من را گذاشت خانه ی آنها،خانهی مردم معذب بودم، مهدی که زنگ زد،بهش توپیدم:"چرا اینقدر بی فکری؟من میخوام برم،خواستی بیا ارومیه من رو ببین"
خط و نشونم جواب داد و خودش را زود رساند که تنها نروم...😊 #ادامه_دارد....
.
#شهیدمهدیباکری #زندگیشهدایی #مخلص #عاشقانههایشهدا
#همیشهدوستتدارمایشهید❤️ هوامونو داشته باش آقامهدی
@bakeri_channel
#سردار_شهید_آقا_حمید_باکری_به_روایت_همسر
.
.
.
• من از #حمید، فقط چشمهایش را یادم میاید که همیشه #قرمز بود... من #سفیدی_چشمهای_حمید را ندیده بودم. احساس میکردم این چشمها دیگر سفیدی ندارند. وقتی گفتند #شهید شده، اولین چیزی که گفتم این بود که:« بهتر.» گفتم: «الحمدلله... حالا دیگر میخوابد، خستگیاش درمیآید». • هجدهم بهمن رفت و آخرهای بهمن تماس گرفت. دیگر از یک زمان نامعین احساسشدنی که میگذشت، به ثانیهشماری میافتادم تا با همان سر و صورت و لباس و پوتین خاکی بیاید و بگوید: « اگر بدانی چه بوی گندی میدهم، فاطمه!» این روزها به خودم میگویم: « دیگر لیاقت شستن لباسهایش را هم ندارم.» • اول گفتند مهدی زخمی شده و بعد که مقدمهها را چیدند و گفتند شهید شده و من خیلی رک گفتم: « نه. آقامهدی شهید نشده؛ حمید من شهید شده، من خودم میدانم.» .... فکر میکردم دیدن جنازه حمید خیلی برایم فاجعهآمیز است. • احساسم این بود که #حمید را بردهاند #ارومیه و من دارم پشت سرش میروم آنجا. در راه #مرتب_گریه میکردم. میگفتم: « باز تو دواندوان رفتی و من دارم پشت سرت میایم، چرا باز زودتر از من رفتى؟...» تازه آنجا [ارومیه] بود که خبر دادند #حمید_مفقود شده و #جنازه ندارد. اصلاً فکرش را هم نمیکردم که ممکن است #حمید_جنازه نداشته باشد. بعد به خودم تسلی دادم که #حمید_میدانسته_برای_من_سخت است جنازهاش را ببینم، برای همین شاید آرزو کرده #مفقودالاثر باشد.
.
.
.
روحشان شاد و یادشان گرامیباد .
🌹____________🌹
تلگرام ، ایت ، سروش👇👇
@bakeri_channel .
.اینیستاگرام 👇👇
@aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31
#وای_از_مجنون_مجنون_مجنون .
همان روزها بود که باز زیر لب و بلند و با فریاد به #مجنون گفتم : #زنده_ بمان
#حمید هم آنجا بود ، #مجنون در محاصره وسرخ چشم از خستگی روزها نخوابیدن ، که وقتی آرامش ترکشی ربودش ، #لیلی_اش با لبخند بغض گفت : #بهتر حالا #حمیدم می تواند کمی بخوابد .
و همین است .
از همین #آتش می خواهم بگویم که به جان من و هر کس که این #لبخند_بغض را دیده است فتاده .
#لیلی را همیشه من و ما و دیگران پر آب و چشم دیده ایم در فراق #مجنون_عاشقش .
اما #لیلی_حمید فقط می خندید...
انگار از آرامش بخش ترین و شوخ ترین لحظه های عمرش می گوید وقتی از رفتن #حمیدش برای ما می گوید ، حتی می خندد وقتی می گوید : #گفتم_بهتر
شرح این #عشق_ها را باید گفت ، باید گفت هر کس که رفته است لب مرز و جنگیده #مشق_عاشقی_ها كرده است . اول او با خودش جنگیده ، بعد با فراق دوری از #لیلی_اش ، بعد پا در راه عشقی دیگر گذاشته است .
#آن_لیلی دیگر که بهای #عشقش_فقط_خون است .
.
.
#جزیره
#مجنون
#جزیره_مجنون
#حمید
#حمید_باکری
#عملیات_خیبر
#لشکر_عاشورا
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
#کانال_سرداران_شهید_باکری
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
#خاطرات_علمدار_لشکرمقدس۳۱_عاشورا_سردارشهید_آقاحمیدباکری
#فتح_المبین
#یا_زهرا(س) .
با یاد تو در #جبهه_های_ایران مکه و مدینهٔ امروز جنگی در خواهد گرفت عاقبت آن ، فتحی است آشکار . #فتح المبین !
خانواده #حمید در اهواز است منطقه رقابیه منطقه عملیات است شب عملیات صدای توپخانه تا شهر می رسد . همه نگران هستند . خبری از #عملیات به عقبه نمی رسد. از #شهدا از #پیروزیها خانواده ها چشم در راهند عاقبت کار اگر چه پیروزی است و جز #شهادت چیز دیگری لیاقت آنها را ندارد. اما خانواده ها همچنان چشم انتظارند.
به #خاطره_های گذشته می نگرند.
ناگهان خبری از عملیات به گوش می رسد.
#رقابیه سخت در محاصره است.
خدایا چه میشود ؟
#حمید_در_محاصره است .
چه میتوان کرد .
دست به دامن خدا شدن ، فقط دعا چاره ساز است .
سر از سجاده که بر میدارد ، عملیات به #پیروزی رسیده است . اما هنوز از بچه ها خبری نیست .
در منزل به صدا در می آید . حتما #حمید باز گشته است .
در را سریع باز کرد .
آخ این چه قیافه ای است ؟
زیر لب گفت انتظار داشت در هر لباسی اورا ببیند جز این لباس .
سرتاپا خون . مگر از مقتل گریخته است . #حمید آمد . سرتا پا خون و با خبرهای پیروزی .
#حمید_نام_شهدا_را یکی یکی به زبان راند .
#سعید هم #شهید شد .
شهید سعید طلیسچی
همسر حمید شروع کرد به گریه کردن .
چرا گریه می کنی؟
برای عاقبت به خیری #سعید ؟
#سعید_رستگار شد .
.
#پیج_سرداران_شهید_باکری در اینستاگرام 👇💙
.
@bakeri.31.ashora
سرداران شهید باکری
#خاطرات_علمدار_لشکرمقدس۳۱_عاشورا_سردارشهید_آقاحمیدباکری
#عملیات رمضان
مرحله دوم #عملیات_رمضان از طرف پاسگاه #زید شروع شد .
گردان #حبیب خط شکن بود. گردان #شهیدمصطفی_خمینی به دنبال آن راه می افتاد .
#گردان_حبیب که به قلب دشمن زد نیروهای #شهیدمصطفی_خمینی حرکت را آغاز کردند . آنقدر رفتند که عراقی ها را هم پشت سر گذاشتند.
از خاکریزهای مثلثی معروف به اسرائیلی رد شدند . وقتی به جاده#بصره_ العماره رسیدند فهمیدند که خیلی پیش رفته اند . خیلی بیشتر از حد مقرر جلو رفته بودند.
هر کس برای خود #سنگری کند و این آرایش دایره وار ،احتمال محاصره شدن را کم میکرد . اما بالاخره محاصره شدند .
با کمک #بیسیم تماس حاصل شد.
خاکریزها در محل مقرر زده شده است اما شما خیلی پیش رفته اید .
هر چه زودتر به پشت خاکریز برگردید.
اما چگونه ؟
اگر هوا روشن میشد #قتل_عام_بچه_ها حتمی بود.
چگونه می توانستند خاکریز را در تاریکی شب تشخیص بدهند.
قرار شد روی خاکریزها #منور زده شود اما کدامین منورها مربوط به نیروهای خودی بود .سراسر منطقه پر از منور است . نه ممکن نیست .
بچه ها منتظر بودند که با روشن شدن هوا به رگبار بسته شوند.
و شاید نیم ساعت دیگر
لحظه ای بعد .
همه نگاه ها به روی #جیپی_برگشت که به نزدیک آنها می رسید . باور کردنی نبود.
در محیطی چنین بی حفاظ و با آن سرعت چگونه سر به سلامت خواهد برد.
راننده فریاد زد.
نفرات به دنبال من حرکت کنید خیلی سریع .
حرکت کرد و بچه ها به دنبالش دویدند . دویدند تا اینکه #خاکریز نمایان شد .
همه پشت خاکریز با آرامش جای گرفتند. یکی از بچه ها دنبال راننده جیپ می گشت.
اشتباه نکرده بود . راننده کسی جز #آقاحمید_باکری نبود.
تیربارها و دوشکاها شروع به شلیک کردند و گویا کمی دیر متوجه شده بودند.
#عملیات_رمضان به پایان رسید. #حمید متوجه شد که مدام در #جبهه است همراه جنگ . پس حضور در #سپاه ضروری است . شهریور ۶۱ سپاه پذیرای #حمید شد .
#همسر_او_شادی_و_ذوق_حمید را وقتی #لباس_سپاه را تحویل گرفته بود با چشم خود دید . چه شور و شوقی ! لباس را با علاقه خاصی می پوشید و احساسش را پنهان نمی کرد .
#روحشان_شاد_و_یادشان_گرامیباد.
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
#سردار_سپهبد_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی .
نماد تربیت اهل بیت (ع) یعنی #مهدی_باکری یعنی #حمید_باکری، #شفیعزاده، #حسن_باقری، #یاغچیان، #تجلایی یعنی همه این #شهیدان.
غیر از صحنه جهاد هیچ صحنه دیگری این قابلیت را ندارد، جهاد است که این قابلیت را دارد، اگر جهاد نبود این جوهرها بروز پیدا نمیکرد و بالعکس.
اگر #مهدی نبود، هرگز #جنگ ما این قداست را پیدا نمیکرد، حق این دو بر هم، حق متقابلی است. یعنی همانطوریکه جنگ و جهاد منشاء بروز این شخصیت برجسته شد همانطور هم #مهدی تمام قامت بهترین علم و معرف جنگ شد و این قداست را به جنگ ما بخشید.
قلههای شهید دفاع مقدس، نورانی بودند. اینها ذرات وجود نورانی امام راحل را گرفتند و در واقع تکثیرکننده وجود #امام_خمینی (ره) بودند، منتشرکننده وجود امام راحل در دفاع مقدس بودند، از اینرو این تحول و سرعت در این تحول اساسش بهدلیل مدیریت بالا، مقدس و والای شهیدان ما بود. انسان صالح، انسان پاک و انسان مخلص وقتی در راس قرار بگیرد، تاثیرش اینگونه خواهد بود. دلیل این تحول این بود، انسانهای پاکی مثل #مهدی_باکری و #حمید_باکری منشاء این تحول بزرگ شدند.
من معتقد هستم، یابنده #مهدی و #حمید یابنده #فاطمه اطهر(س) است، کسی که قبر فاطمه سلام الله علیها را به ما نشان دهد همان کس، #مهدی و #حمید را نیز به ما نشان خواهد داد. این دو برادر که تداعی امام حسین (ع) و ابوالفضلالعباس (ع) را میکردند و من بارها آقا_حمید را دیدم هیچوقت فکر نکردم که برادر آقا #مهدیست. تعبد، ادب و احترام بسیار زیادی نسبت به آقا #مهدی داشت. آقا #مهدی معروفترین و زیباترین کلمهای بود که وجود داشت.
@bakeri_channel
#وای_از_مجنون_مجنون_مجنون .
همان روزها بود که باز زیر لب و بلند و با فریاد به #مجنون گفتم : #زنده_ بمان
#حمید هم آنجا بود ، #مجنون در محاصره وسرخ چشم از خستگی روزها نخوابیدن ، که وقتی آرامش ترکشی ربودش ، #لیلی_اش با لبخند بغض گفت : #بهتر حالا #حمیدم می تواند کمی بخوابد .
و همین است .
از همین #آتش می خواهم بگویم که به جان من و هر کس که این #لبخند_بغض را دیده است فتاده .
#لیلی را همیشه من و ما و دیگران پر آب و چشم دیده ایم در فراق #مجنون_عاشقش .
اما #لیلی_حمید فقط می خندید...
انگار از آرامش بخش ترین و شوخ ترین لحظه های عمرش می گوید وقتی از رفتن #حمیدش برای ما می گوید ، حتی می خندد وقتی می گوید : #گفتم_بهتر
شرح این #عشق_ها را باید گفت ، باید گفت هر کس که رفته است لب مرز و جنگیده #مشق_عاشقی_ها كرده است . اول او با خودش جنگیده ، بعد با فراق دوزی از #لیلی_اش ، بعد پا در راه عشقی دیگر گذاشته است .
#آن_لیلی دیگر که بهای #عشقش_فقط_خون است .
.
.
#جزیره
#مجنون
#جزیره_مجنون
#حمید
#حمید_باکری
#عملیات_خیبر
#لشکر_عاشورا
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
#کانال_سرداران_شهید_باکری
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
وصف حال #آقامهدیباکری بعد از #شهادت #آقاحمیدباکری 💠به خاطر روابط نزدیکی که بچههای اطلاعات با فرمانده لشکر داشتیم بعد از شهادت #حمید در عملیات خیبر تصمیم گرفتیم در حضور #آقامهدی از بکار بردن اسم حمید خودداری کنیم
و برای صدا کردن دوستانی که اسمشان حمید است از #برادر و #اخوی و..استفاده کنیم...
آن روز یکی از تیم های واحد برای ماموریتی حساس جلو رفته بود و هنوز برنگشته بود.#حمیدقلعه ای و #حمیداللهیاری هم جز این تیم بود
هروقت تیمهای شناسایی دیرمیکردجلوترازهمه آقامهدی میرفت پدبالای سنگر میایستاد و #منتظر میشد
ازدورکه نگاه میکردی لبهایش تکان میخوردونزدیک میشدی میتوانستی ذکری زیرلبش را بشنوی:لاحولولاقوةالابالله♡
#آفتاب در دور دست هور در حال غروب بود که بلم های گمشده از دور پیدا شدند من به محض دیدن آنها از شادی فریاد زدم حمید..حمید..و بطرفشان دویدم
هنوز حال و هوای استقبال بچه ها فروکش نکرده بود متوجه آقامهدی شدم
بدور دست جزیره مجنون که جنازه حمید جامانده بود خیره بود
توجه همه به #آقامهدی بود بعضیا به عصبانیت به من نگاه میکردند... دوباره #یادحمید در ذهنش جان گرفته بود.نگاه منتظری که به فراسوی افق خیره مانده بود #جنازه برادربه خاک افتاده بودوبرادری که میتوانست دستوربدهد تاجنازه بعقب منتقل کنند تنها گفته بود: #اول جنازه بچه هابعدحمید
این من بودم که عهددسته جمعی راشکسته وموجب ملال خاطرآقامهدی شده بودم.تصمیم گرفتم پیش آقامهدی بروم و معذرت خواهی کنم:
اقامهدی میدانید،یعنی ما عشق شمارابه حمیدآقا میدانیم.ماراضی نمیشدیم.که شماناراحت بشید
#تبسم لطیفی چهره اش را روشن کرد .دست بر شانه من نهاد و گفت:
#الله_بندسی!مدتی است متوجه شده ام که شما رعایت حال مرا میکنید.ولی شماها برای من مانند #حمید هستید و بوی او را میدهید.
ادامه سخنان آقا مهدی : « #حمید سربازی بیش ،برای #اسلام و #امام نبود. دعا کنید همه ما پیرو راهی باشیم که #حمید بخاطر آن و حفظ ارزشهای آن، شهید شده است» 🌹شادی روحشان صلوات🌹
#آقامهدی
#آقاحمید
#باکری
#جاویدالاثر
#ایرهروانکویشهادتسفربخیر ♡التماس دعا سرداران بی نشان
#کانال_سرداران_شهید_باکری 👇👇👇
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
#دلتنگی_های_آقا_مهدی
در یک مقطع بین مسئولان لشکر [عاشورا] و مسئولان استان آذربایجان [غربی] اختلافاتی بوجود آمد و این اختلافات باعث بروز تنش هایی شد.
بعد از عملیات #خیبر بود که داشتیم اردوگاه را تخلیه می کردیم.
ما توی چادر #فرماندهی منتظر بودیم تا همه از اردوگاه خارج شوند، بعد ما از اردوگاه بیرون برویم.
نزدیک #غروب بود؛ دیدم #آقا_مهدی نشسته روی زمین و با تکه چوبی که در دستش است با خاکها بازی می کند.
نزدیک او رفتم، دیدم از گونه هایش #قطرات_اشک جاریست.
گفتم: " #آقا_مهدی چرا گریه می کنی؟
چی شده؟
برای #آقا_حمید دلتنگ شدی؟
می خوای بریم #ارومیه؟"
گفت: "نه #غلامحسن، تمام بچه هایی که اونجا موندن، برادرای من هستن.
خدا خواست که اینطوری بشه. اگه بنا بود #حمید رو بیاریم تا حالا آورده بودیم، #حمید خودش هم نمی خواست بیاد."
گفتم: "پس چرا اینقدر ریختی بهم؟"
گفت: "از #خدا_شهادت میخوام. دیگه دوست دارم هر چه زودتر #شهادتم رو برسونه."
گفتم: "یعنی به این زودی #شهادت_حمید روی شما تأثیر گذاشته؟"
گفت: "نه، این حرفها نیست." گفتم: "پس چی؟"
گفت: "نگرانم.
بین بچه های لشکر داره تفرقه می افته.
نگران اینم که این تفرقه بخاطر وجود من باشه.
شاید اگه من نباشم این تشتت و دو دستگی از بین بره."
بغض من هم ترکید و گریه ام گرفت.
#بغلش کردم و گفتم: "شما هر جا بری منم با شمام."
گفت: "نه، اگر وضعیت همین جوری پیش بره #لشکر_و_بچه_های_آذربایجان حیف میشن."
اصلا به فکر خودش نبود و به خودش فکر نمی کرد.
همه چیز را برای #خدا و سربلندی #اسلام می خواست، حتی #جان خودش را.
#راوی_غلامحسن_سفیدگری
#کانال_سرداران_شهید_باکری
💕 @bakeri_channel 💕