eitaa logo
سرداران شهید باکری
507 دنبال‌کننده
5هزار عکس
595 ویدیو
13 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
قبل از . یکی – دو روز مانده بود به عملیات. بهش گفتم « این عملیات کارت خیلی سخته ها!» گفت«چه طور؟» گفتم «آخه این اولین عملیاتیه که کنارت نیست. باید تنهایی فرماندهی کنی.» گفت « نیست، که هست.» یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 97 @bakeri_channel
کردم که خود است که دارد سخن می‌گوید: در عملیات المقدس و که در اواخر اردیبهشت سال ۱۳۶۱ انجام شد جانشین تیپ ۸ نجف اشرف بود و در کنار شهید احمد کاظمی مشغول فعالیت بود. او در این نبرد نیز نقش مهم و مؤثری ایفا کرد. برادرش باکری هم در این عملیات، دو گردان خط شکن از تیپ ۸ نجف اشرف را بر عهده داشت. روزی قبل از آغاز عملیات با هم و با یک وانت از آبادان به سمت دارخوین می‌آمدیم. از شجاعت‌های تعریف کرد و آن بود که برادرش که کرده بود در این عملیات به برسد، زیرا او به و او را می‌داشت. گر چه را برای همه یک فوز عظیم می‌دانست ولی در سخن خود آن روحیه لطیف خود را در مورد برادرش بر زبان می‌آورد. خود در جریان عملیات بیت المقدس و قبل از رسیدن به ، شد. پس از عملیات بیت المقدس که او به بازگشته بود در جلسه‌ای که دوستان در منزل آقای «حسن نوربخش» دور هم جمع شده بودند آقا مهدی هم حضور داشت. معمولا در این جلسات، حاضرین به ذکر اخبار و تحلیل رویدادهای روز می‌پرداختند. در آن ایام ارتش اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرده بود و بسمت بیروت در حال پیشروی بود. از که معمولا در جلسات و بود و کمتر حرف می‌زد و بیشتر می‌شنید خواسته شد تا ایشان وضعیت را بیان کند. او در این هنگام جمله معروف حضرت امام خمینی (ره) را بیان کرد که «راه قدس از کربلا می‌گذرد»... آنگاه وظایف و رسالتی را که در قبال لبنان و فلسطین بر دوش داریم و شیوه صحیح و مؤثر دفاع از آنان را بیان کرد. آقای محمدرضا آیت‌اللهی می‌گوید در این هنگام از زنده یاد مهندس زین العابدین عطایی که در جلسه حضور داشت و به گوشه‌ای خیره شده بود پرسیدم به چه فکر می‌کنی؟ پاسخ داد احساس کردم که است که دارد سخن می‌گوید... . : مهدی باکری در اندیشه و عمل، حسین علایی، چاپ اول، ص ۴۷ - ۴۶) . @bakeri_channel
‍ شهیدمهدی‌باکری‌ به ..این طلسم را مهدی در ذهنش شکست، با آمدن به باغ قرص ماه توی اسمان همه جا را روشن کرده بود صفیه دست مهدی را گرفت و با هم در باغ قدم زدند.دلش انگار باز نیمشد،آنقدر کشیده بود و هول داشت که باز هم مهدی فردا میرود :"مهدی،خیلی بی انصافی،اینقدر من رو تنها میذاری؛ یه ذره هم به دل من فکر کن" مهدی ساکت ماند... :"صفیه ما میخوایم بریم جنوب، تو با من می آیی اهواز؟"‼️ فکر نیمکردم بشود.از خدا خواسته،گفتم:"تو هر جا بری من باهات هستم،حتی اون ور دنیا" خندید😊و گفت:"نیایی اونجا، دلت تنگ بشه،بشینی گریه کنی که من مامانم رو میخوام"🙄 گذاشتیم اینبار که میرود،خانه ای جور کند و بیاید من را با خودش ببرد.با رفتند کم کم وسایل را جمع کردم و توی کارتن گذاشتم.آماده بودم مهدی بیاید. دو هفته بعد زنگ زد و گفت:" می آید دنبالت،با او بیا اهواز" : خودت بیا دنبالم؛ گفت:"من نمیتونم، الان اینجا خیلی کار دارم میل خودته دوست داشتی بیا...☺ . . صلوات @bakeri_channel
به : . ...و بهتر از آن این بود که بماند، صفیه دکمه‌ی لباس مهدی را محکم کرد و نخ را با دندانش کَند، مهدی جلوی آیینه ایستاده بود و با شانه پلاستیکی آبی، موهایش را مرتب میکرد، صفیه هرچه آهسته لباس را اتو کشید، فایده نداشت، بالاخره تمام میشد و او میپوشید و ... مهدی دکمه‌ی لباسش را بست،همیشه همین لباسها را میپوشید، قواره‌ی کت و شلوار دامادی که مادر به او هدیه داد، هنوز نبرده بود بدهد خیاط بدوزد، صفیه چقدر گفته بود قبل از عید اینکار را بکند، یک دست لباس نو داشته باشد، به خرجش نرفت..😊 عقب ایستاد و لباس را به تنش برانداز کرد،همین طوری هم خوشگل بود😍، مهدی دستت درد نکندی گفت و رفت... . میخواست برودعروسی ،پله ها را دوتا یکی میرفت،ماشین میفرستادند دنبالش،اگر پنج دقیقه دیر می آمدند، صبر نیمکرد،بدو میرفت،دلم پر میزد :"نمیشه سینه ت رو باز کنی و من رو بذاری توی سینه ت و با خودت ببری؟" برای اینکه اشکم سرازیر نشه،به خنده میگفت:"تو جا نمیشی اینجا"☺️ و دستش را به سینه اش میزد . آقا در آن عملیات زخمی شد و می بایست پایش را عمل میکردند،نمی خواست فاطمه اذیت شود،به اصرار راضیش کرد و فرستاد ارومیه،پشت سرش مهدی میخواست برود تهران،من همراهش رفتم راه آهن گفت:"بیا بریم یه عکس فوری بندازیم" گفت:"اگه جور بشه، شاید بریم هشت تا عکس فوری انداختیم و راه افتادیم. داییِ مهدی تهران زندگی میکرد،من را گذاشت خانه ی آنها،خانه‌ی مردم معذب بودم، مهدی که زنگ زد،بهش توپیدم:"چرا اینقدر بی فکری؟من میخوام برم،خواستی بیا ارومیه من رو ببین" خط و نشونم جواب داد و خودش را زود رساند که تنها نروم...😊 .... . ❤️ هوامونو داشته باش آقامهدی @bakeri_channel
. . . • من از ، فقط چشم‌هایش را یادم می‌اید که همیشه بود... من را ندیده بودم. احساس می‌کردم این چشم‌ها دیگر سفیدی ندارند. وقتی گفتند شده، اولین چیزی که گفتم این بود که:« بهتر.» گفتم: «الحمدلله... حالا دیگر می‌‌خوابد،‌ خستگی‌اش درمی‌آید». • هجدهم بهمن رفت و آخرهای بهمن تماس گرفت. دیگر از یک زمان نامعین احساس‌شدنی که می‌گذشت، به ثانیه‌شماری می‌افتادم تا با همان سر و صورت و لباس و پوتین خاکی بیاید و بگوید: « اگر بدانی چه بوی گندی می‌دهم، ‌فاطمه!» این روزها به خودم می‌گویم: « دیگر لیاقت شستن لباس‌هایش را هم ندارم.» • اول گفتند مهدی زخمی شده و بعد که مقدمه‌ها را چیدند و گفتند شهید شده و من خیلی رک گفتم:‌ « نه. آقامهدی شهید نشده؛ حمید من شهید شده، من خودم می‌دانم.» .... فکر می‌کردم دیدن جنازه حمید خیلی برایم فاجعه‌آمیز است. • احساسم این بود که را برده‌اند و من دارم پشت سرش می‌روم آنجا. در راه می‌کردم. می‌گفتم: « باز تو دوان‌‌دوان رفتی و من دارم پشت‌ سرت می‌ایم،‌ چرا باز زودتر از من رفتى؟...» تازه آنجا [ارومیه] بود که خبر دادند شده و ندارد. اصلاً‌ فکرش را هم نمی‌کردم که ممکن است نداشته باشد. بعد به خودم تسلی دادم که است جنازه‌اش را ببینم، برای همین شاید آرزو کرده باشد. . . . روحشان شاد و یادشان گرامیباد . 🌹____________🌹 تلگرام ، ایت ، سروش👇👇 @bakeri_channel . .اینیستاگرام 👇👇 @aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31
. همان روزها بود که باز زیر لب و بلند و با فریاد به گفتم : بمان هم آنجا بود ، در محاصره وسرخ چشم از خستگی روزها نخوابیدن ، که وقتی آرامش ترکشی ربودش ، با لبخند بغض گفت : حالا می تواند کمی بخوابد . و همین است . از همین می خواهم بگویم که به جان من و هر کس که این را دیده است فتاده . را همیشه من و ما و دیگران پر آب و چشم دیده ایم در فراق . اما فقط می خندید..‌. انگار از آرامش بخش ترین و شوخ ترین لحظه های عمرش می گوید وقتی از رفتن برای ما می گوید ، حتی می خندد وقتی می گوید : شرح این را باید گفت ، باید گفت هر کس که رفته است لب مرز و جنگیده كرده است . اول او با خودش جنگیده ، بعد با فراق دوری از ، بعد پا در راه عشقی دیگر گذاشته است . دیگر که بهای است . . . @bakeri_channel
سرداران شهید باکری
(س) . با یاد تو در مکه و مدینهٔ امروز جنگی در خواهد گرفت عاقبت آن ، فتحی است آشکار . المبین ! خانواده در اهواز است منطقه رقابیه منطقه عملیات است شب عملیات صدای توپخانه تا شهر می رسد . همه نگران هستند . خبری از به عقبه نمی رسد. از از خانواده ها چشم در راهند عاقبت کار اگر چه پیروزی است و جز چیز دیگری لیاقت آنها را ندارد. اما خانواده ها همچنان چشم انتظارند. به گذشته می نگرند. ناگهان خبری از عملیات به گوش می رسد. سخت در محاصره است. خدایا چه میشود ؟ است . چه میتوان کرد . دست به دامن خدا شدن ، فقط دعا چاره ساز است . سر از سجاده که بر میدارد ، عملیات به رسیده است . اما هنوز از بچه ها خبری نیست . در منزل به صدا در می آید . حتما باز گشته است . در را سریع باز کرد . آخ این چه قیافه ای است ؟ زیر لب گفت انتظار داشت در هر لباسی اورا ببیند جز این لباس . سرتاپا خون . مگر از مقتل گریخته است . آمد . سرتا پا خون و با خبرهای پیروزی . یکی یکی به زبان راند . هم شد . شهید سعید طلیسچی همسر حمید شروع کرد به گریه کردن . چرا گریه می کنی؟ برای عاقبت به خیری ؟ شد . . در اینستاگرام 👇💙 . @bakeri.31.ashora
سرداران شهید باکری
رمضان مرحله دوم از طرف پاسگاه شروع شد . گردان خط شکن بود. گردان به دنبال آن راه می افتاد . که به قلب دشمن زد نیروهای حرکت را آغاز کردند . آنقدر رفتند که عراقی ها را هم پشت سر گذاشتند. از خاکریزهای مثلثی معروف به اسرائیلی رد شدند . وقتی به جاده العماره رسیدند فهمیدند که خیلی پیش رفته اند . خیلی بیشتر از حد مقرر جلو رفته بودند. هر کس برای خود کند و این آرایش دایره وار ،احتمال محاصره شدن را کم میکرد . اما بالاخره محاصره شدند . با کمک تماس حاصل شد. خاکریزها در محل مقرر زده شده است اما شما خیلی پیش رفته اید . هر چه زودتر به پشت خاکریز برگردید. اما چگونه ؟ اگر هوا روشن میشد حتمی بود. چگونه می توانستند خاکریز را در تاریکی شب تشخیص بدهند. قرار شد روی خاکریزها زده شود اما کدامین منورها مربوط به نیروهای خودی بود .سراسر منطقه پر از منور است . نه ممکن نیست . بچه ها منتظر بودند که با روشن شدن هوا به رگبار بسته شوند. و شاید نیم ساعت دیگر لحظه ای بعد . همه نگاه ها به روی که به نزدیک آنها می رسید . باور کردنی نبود. در محیطی چنین بی حفاظ و با آن سرعت چگونه سر به سلامت خواهد برد. راننده فریاد زد. نفرات به دنبال من حرکت کنید خیلی سریع . حرکت کرد و بچه ها به دنبالش دویدند . دویدند تا اینکه نمایان شد . همه پشت خاکریز با آرامش جای گرفتند. یکی از بچه ها دنبال راننده جیپ می گشت. اشتباه نکرده بود . راننده کسی جز نبود. تیربارها و دوشکاها شروع به شلیک کردند و گویا کمی دیر متوجه شده بودند. به پایان رسید. متوجه شد که مدام در است همراه جنگ . پس حضور در ضروری است . شهریور ۶۱ سپاه پذیرای شد . را وقتی را تحویل گرفته بود با چشم خود دید . چه شور و شوقی ! لباس را با علاقه خاصی می پوشید و احساسش را پنهان نمی کرد . . @bakeri_channel
سرداران شهید باکری
 . نماد تربیت اهل بیت (ع) یعنی یعنی ، ، ، ، یعنی همه این . غیر از صحنه جهاد هیچ صحنه دیگری این قابلیت را ندارد، جهاد است که این قابلیت را دارد، اگر جهاد نبود این جوهرها بروز پیدا نمی‌کرد و بالعکس. اگر نبود، هرگز ما این قداست را پیدا نمی‌کرد، حق این دو بر هم، حق متقابلی است. یعنی همان‌طوریکه جنگ و جهاد منشاء بروز این شخصیت برجسته شد همان‌طور هم تمام قامت بهترین علم و معرف جنگ شد و این قداست را به جنگ ما بخشید. قله‌های شهید دفاع مقدس، نورانی بودند. این‌ها ذرات وجود نورانی امام راحل را گرفتند و در واقع تکثیرکننده وجود (ره) بودند، منتشرکننده وجود امام راحل در دفاع مقدس بودند، از این‌رو این تحول و سرعت در این تحول اساسش به‌دلیل مدیریت بالا، مقدس و والای شهیدان ما بود. انسان صالح، انسان پاک و انسان مخلص وقتی در راس قرار بگیرد، تاثیرش این‌گونه خواهد بود. دلیل این تحول این بود، انسان‌های پاکی مثل و منشاء این تحول بزرگ شدند.  من معتقد هستم، یابنده و یابنده اطهر(س) است، کسی که قبر فاطمه سلام الله علیها را به ما نشان دهد همان کس، و را نیز به ما نشان خواهد داد. این دو برادر که تداعی امام حسین (ع) و ابوالفضل‌العباس (ع) را می‌کردند و من بارها آقا_حمید را دیدم هیچ‌وقت فکر نکردم که برادر آقا . تعبد، ادب و احترام بسیار زیادی نسبت به آقا داشت. آقا معروف‌ترین و زیباترین کلمه‌ای بود که وجود داشت. @bakeri_channel
. همان روزها بود که باز زیر لب و بلند و با فریاد به گفتم : بمان هم آنجا بود ، در محاصره وسرخ چشم از خستگی روزها نخوابیدن ، که وقتی آرامش ترکشی ربودش ، با لبخند بغض گفت : حالا می تواند کمی بخوابد . و همین است . از همین می خواهم بگویم که به جان من و هر کس که این را دیده است فتاده . را همیشه من و ما و دیگران پر آب و چشم دیده ایم در فراق . اما فقط می خندید..‌. انگار از آرامش بخش ترین و شوخ ترین لحظه های عمرش می گوید وقتی از رفتن برای ما می گوید ، حتی می خندد وقتی می گوید : شرح این را باید گفت ، باید گفت هر کس که رفته است لب مرز و جنگیده كرده است . اول او با خودش جنگیده ، بعد با فراق دوزی از ، بعد پا در راه عشقی دیگر گذاشته است . دیگر که بهای است . . . @bakeri_channel
سرداران شهید باکری
‍ ‍ وصف حال بعد از 💠به خاطر روابط نزدیکی که بچه‌های اطلاعات با فرمانده لشکر داشتیم بعد از شهادت در عملیات خیبر تصمیم گرفتیم در حضور از بکار بردن اسم حمید خودداری کنیم و برای صدا کردن دوستانی که اسمشان حمید است از و و..استفاده کنیم... آن روز یکی از تیم های واحد برای ماموریتی حساس جلو رفته بود و هنوز برنگشته بود‌. ای و هم جز این تیم بود هروقت تیمهای شناسایی دیرمیکردجلوترازهمه آقامهدی میرفت پدبالای سنگر میایستاد و میشد ازدورکه نگاه میکردی لبهایش تکان میخوردونزدیک میشدی میتوانستی ذکری زیرلبش را بشنوی:لاحول‌ولا‌قوة‌الا‌بالله♡ در دور دست هور در حال غروب بود که بلم های گمشده از دور پیدا شدند ‌من به محض دیدن آنها از شادی فریاد زدم حمید..حمید..و بطرفشان دویدم هنوز حال و هوای استقبال بچه ها فروکش نکرده بود متوجه آقامهدی شدم بدور دست جزیره مجنون که جنازه حمید جامانده بود خیره بود توجه همه به بود بعضیا به عصبانیت به من نگاه میکردند... دوباره در ذهنش جان گرفته بود.نگاه منتظری که به فراسوی افق خیره مانده بود برادربه خاک افتاده بودوبرادری که میتوانست دستوربدهد تاجنازه بعقب منتقل کنند تنها گفته بود‌: جنازه بچه هابعدحمید این من بودم که عهددسته جمعی راشکسته وموجب ملال خاطرآقامهدی شده بودم.تصمیم گرفتم پیش آقامهدی بروم و معذرت خواهی کنم: اقامهدی میدانید،یعنی ما عشق شمارابه حمیدآقا میدانیم.ماراضی نمیشدیم.که شماناراحت بشید لطیفی چهره اش را روشن کرد .دست بر شانه من نهاد و گفت: !مدتی است متوجه شده ام که شما رعایت حال مرا میکنید.ولی شماها برای من مانند هستید و بوی او را میدهید. ادامه سخنان آقا مهدی : « سربازی بیش ،برای و نبود. دعا کنید همه ما پیرو راهی باشیم که بخاطر آن و حفظ ارزشهای آن، شهید شده است» 🌹شادی روحشان صلوات🌹 ♡التماس دعا سرداران بی نشان 👇👇👇 @bakeri_channel
سرداران شهید باکری
#دلتنگی_های_آقا_مهدی
در یک مقطع بین مسئولان لشکر [عاشورا] و مسئولان استان آذربایجان [غربی] اختلافاتی بوجود آمد و این اختلافات باعث بروز تنش هایی شد. بعد از عملیات بود که داشتیم اردوگاه را تخلیه می کردیم. ما توی چادر منتظر بودیم تا همه از اردوگاه خارج شوند، بعد ما از اردوگاه بیرون برویم. نزدیک بود؛ دیدم نشسته روی زمین و با تکه چوبی که در دستش است با خاکها بازی می کند. نزدیک او رفتم، دیدم از گونه هایش جاریست. گفتم: " چرا گریه می کنی؟ چی شده؟ برای دلتنگ شدی؟ می خوای بریم ؟" گفت: "نه ، تمام بچه هایی که اونجا موندن، برادرای من هستن. خدا خواست که اینطوری بشه. اگه بنا بود رو بیاریم تا حالا آورده بودیم، خودش هم نمی خواست بیاد." گفتم: "پس چرا اینقدر ریختی بهم؟" گفت: "از میخوام. دیگه دوست دارم هر چه زودتر رو برسونه." گفتم: "یعنی به این زودی روی شما تأثیر گذاشته؟" گفت: "نه، این حرفها نیست." گفتم: "پس چی؟" گفت: "نگرانم. بین بچه های لشکر داره تفرقه می افته. نگران اینم که این تفرقه بخاطر وجود من باشه. شاید اگه من نباشم این تشتت و دو دستگی از بین بره." بغض من هم ترکید و گریه ام گرفت. کردم و گفتم: "شما هر جا بری منم با شمام."  گفت: "نه، اگر وضعیت همین جوری پیش بره حیف میشن." اصلا به فکر خودش نبود و به خودش فکر نمی کرد. همه چیز را برای و سربلندی می خواست، حتی خودش را. 💕 @bakeri_channel 💕