شهیدمهدیباکری به #روایت_همسر
#قسمت_سیزدهم
..این طلسم را مهدی در ذهنش شکست، با آمدن به باغ
قرص ماه توی اسمان همه جا را روشن کرده بود
صفیه دست مهدی را گرفت و با هم در باغ قدم زدند.دلش انگار باز نیمشد،آنقدر #دلتنگی کشیده بود و هول داشت که باز هم مهدی فردا میرود
#گفت:"مهدی،خیلی بی انصافی،اینقدر من رو تنها میذاری؛ یه ذره هم به دل من فکر کن"
مهدی ساکت ماند... #گفت:"صفیه ما میخوایم بریم جنوب، تو با من می آیی اهواز؟"‼️
فکر نیمکردم بشود.از خدا خواسته،گفتم:"تو هر جا بری من باهات هستم،حتی اون ور دنیا"
#مهدی خندید😊و گفت:"نیایی اونجا، دلت تنگ بشه،بشینی گریه کنی که من مامانم رو میخوام"🙄
#قرار گذاشتیم اینبار که میرود،خانه ای جور کند و بیاید من را با خودش ببرد.با #حمیدآقا رفتند
کم کم وسایل را جمع کردم و توی کارتن گذاشتم.آماده بودم مهدی بیاید. دو هفته بعد زنگ زد و گفت:" #حمید می آید دنبالت،با او بیا اهواز"
#گفتم: خودت بیا دنبالم؛ گفت:"من نمیتونم، الان اینجا خیلی کار دارم میل خودته دوست داشتی بیا...☺ #ادامه_دارد
.
#سردارجاویدالاثرآقامهدیباکری #فرماندهخستگیناپذیر #مردعمل
.
#شادی_روح_شهدا صلوات
@bakeri_channel