eitaa logo
سرداران شهید باکری
507 دنبال‌کننده
5هزار عکس
595 ویدیو
13 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
2.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.. بسم الله (عج) . . . شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات . . اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @bakeri_channel
#سردارشهیدجاویدالاثرعمران‌پستی: فرمانده گردان حبيب بن مظاهر لشگر 27 حضرت  رسول(ص) و اطلاعات سپاه تهران 🍁🍁🍁🍁 #تولد : ۱۹ #آذر ۱۳۳۸/ در هشتجین شهرستان خلخال(اردبیل) 🍁🍁🍁🍁  #شهادت : ۹ #اسفند۱۳۶۲/ عملیات خیبر؛ #طلائیه 🍁🍁🍁🍁 #خطبه_عقد شهیدپستی توسط مقام معظم رهبري در تاريخ ۱۸ #شهریور ۱۳۶۲ خوانده شد و او فرداي روز عقد به جبهه رفت و دو ماه در #جبهه ماند.  🍁🍁🍁🍁 #گرداني تشكيل داد كه از گردانهاي نمونه لشگر بود. #شعار “ #هرچه‌خداخواست‌همان‌مي‌شود” را چنان در ميان نيروهايش جا انداخته بود كه در هر موقعيتي، آن را با صداي بلند تكرار مي كردند.... 🍁🍁🍁🍁 @bakeri_channel
خاطرات شهیدمهدی باکری به #روایت‌همسر #قسمت_سوم #نیم ساعت گذشت احساس‌ کردم از بالا سر و صدایی نمی آید #سرک کشیدم،فقط یک جفت #پوتین دم در بود ، فهمیدم #مهدی تنها مانده و هیچ کس به من خبری نداده؛ #بی انصاف ها! #چادر سفیدم را دورم گرفتم و رفتم پیشش تا من را دید،بلند شد #سلام کرد و دو زانو روبه رویم نشست. باز هم سرش پایین بود.حال و احوال کرد و ساکت شد #دستش را کرد توی جیب شلوارش و یک جعبه‌ی کوچک درآورد و گذاشت جلویم روی زمین، #توش حلقه بود.. #حلقه را دستم کردم که در زدند؛ آمده بودند دنبال #مهدی گفت:"باید برم"میخواستند نیرو بفرستند#جبهه گفتم:"پس شب بیایید شام پیش ما باشید" #از شانس ما شب برق رفت،توی اتاق یک سفره انداختیم و چراغ گرد سوز را روشن کردیم و گذاشتیم وسط سفره بعد از شام زیاد نماند.با فانوس تا دم در بدرقه اش کردیم و رفت #رفت تا دو ماه و نیم بعد ... #شهیدمهدی‌باکری #ساده‌وبی‌آلایش #آقامهدی‌چنین‌بود.... . #شادی‌روح‌شهدا صلوات @bakeri_channel
💠اصلاً اهل این دنیا نبود 🌺عضو سپاه که شد با اصرار خودش به های حق علیه باطل اعزام گردید. به خاطر سجایای اخلاقی و مورد اطمینان بودن، وی را در واحد مخابرات بکارگیری کردند (آن موقع برای مخابرات از بین برادران گلچین می کردند) همیشه درکنارسردار شهید بعنوان بی سیم چی فعالیت می کرد. بخاطر ارادتی که به ائمه داشت به عنوان فعال ترین شخص، جهت برگزاری مراسم سوگواری در لشکر معروف بود 🌺 و در همه حال چه در خودرو و چه در اتاق به اباعبدالله و زهرای اطهر گوش می داد . اصلاً اهل این دنیا نبود. زمانی که جهت دیدار با خانواده به تبریز می آمد اکثر روزها و شبها را یا در سپاه و یا در پایگاه می گذراند و دنبال ادای فریضه امر به معروف و نهی از منکر بود. به که لاابالی بودند تذکر می داد و اغلب نهایتاً به برخورد می انجامید که یک روز به ایشان گفتم: 🌺 احد تو آدم این نیستی برو در منطقه، تو نمی توانی تحمل این وضع را بکنی . دنبال مال اندوزی و اهل دنیا نبود. هر چه از سپاه به عنوان حقوق دریافت می کرد در راه خیر خرج می کرد مثل کمک در مخارج حسینی و حتی بعضی مواقع، پول بنزین خودرویی را که در اختیارشان بود پرداخت می کرد. ✍راوی خواهر شهید 🌷
سرداران شهید باکری
🌺خواهر شهید ابراهیم هادی : 🛵یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند، عده ای دنبال دویدند و موتور را زدند زمین. ابراهیم رسید و زخمی شده را بلند کرد. نگاهی به چهره زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید. ابراهیم دزد را برد و خودش درمان زخمش شد. 😔آن بنده خدا از رفتار ابراهیم زده شد. ابراهیم از زندگی اش سوال کرد؟ 🛠 کرد و برایش درست کرد! طرف خوان شد، به رفت و 🦋بعد از ابراهیم در جبهه شد...
2.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدن این کلیپ رو از دست ندین دوستان عزیزم با جون دل گوش کنید حالی بهتون دست داد التماس دعا خاطره بسیار جالب رزمنده هشت سال دفاع مقدس برای حضرت آقا و دوستانش؛ حقا که لایق شهادت بودن، تو اون شرایط جنگ چقدر به نماز اهمیت میدادن ،اونوقت ما در رفاه و آسایش جونمون در میاد برا دو رکعت نماز خوندن ،البته من خودمو میگم کاش نماز صبحم هیچوقت قضا نشه شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 👇 @bakeri_channel
: . هر موقع که ناراحت و افسرده می شدم پشت سر نماز می خواندم و به او اقتدا می کردم همه ی ناراحتی ها و افسردگی ها بر طرف می شد. . _از_وصیتنامه_شهیدخدمتعلی_رجبی امت مسلمان نَفْس‌هایتان را مطیع عقلتان کنید از اختلافات بپرهیزید که امام فرمود: همه اختلاف‌ها سر (منیت) است. دنیا فانی است آنچه می‌ماند خوبی و بدی است. . 🌷 . جانشین گردان تخریب لشکر 31 عاشورا . . . . . . . . .
سرداران شهید باکری
در دوران جنگ یک وقتی همسفر شدیم با جانشین فرمانده لشکر 31عاشورا، از ایشان سئوال کردم: چه شد که از مناطق مختلف خوزستان، و شمال آن را جهت مقر لشکر انتخاب کردید؟ با توجه به اینکه از ها دورتر شده اید و تدارکات شما مشکل تر می شود. ایشان گفت: زمانی که ما می خواستیم مقر لشکر را پیدا بکنیم. از اهواز شروع به گشتن نمودیم و مناطق مختلف را زیر پا گذاشتیم. ولی مورد موافقت شهید باکری قرار نمی گرفت! تا اینکه از اهواز به طرف شمال خوزستان راهی شدیم. و به شوش رسیدیم. ولی در شوش نیز جایی را پیدا نکردیم و به دزفول آمدیم... 💠در نهایت این مقر فعلی را پیدا کردیم و ایشان این محل را تایید کرد و گفت: اگر سپاه دزفول این مکان را به ما تحویل بدهد بسیار خوب خواهد شد. از شهید مهدی باکری سئوال کردم: چرا این محل را انتخاب کردید و چرا دزفول؟ ایشان گفت: من چیزی از این شهر می دانم که شما نمی دانید. من آن موقع نفهمیدم که منظور ایشان چه بود تا اینکه زمانی رسید که عراق مقر لشکر را بمباران کردند و شرایط بسیار بدی در پادگان بوجود آمد. عده ای به شهادت رسیده و تعدادی مجروح و بسیاری نیز شوکه شده بودند. واقعا اوضاع از دست ما خارج شد. در همین بین، با کمال تعجب دیدیم. تعداد زیادی وانت بار و ماشین های شخصی و موتور سیکلت از شهر برای کمک رسانی به آمدند و تا ما بخواهیم خودمان را سامان بدهیم مردم دزفول تمام و مجروحین را به بیمارستان افشار منتقل کردند. بعد از اینکه اوضاع را آرام کردیم به همراه تعدادی از نیروها سریع خودمان را به بیمارستان رسانده تا اگر احتیاج به اهداء خون باشد بتوانیم کمک بکنیم. 💠در بیمارستان با صحنه ها ی بسیار عجیبی مواجه شدیم. صف تویلی از مردم دزفول، درب بیمارستان ایستاده و آماده ی اهداء خون بودند و انتظار می کشیدند تا هرچه سریعتر خون بدهند. به همین خاطر و با توجه به ازدحام جمعیت، نیروها را که از بمباران شوکه شده بودند به لشکر بازگرداندیم. سالن بیمارستان و حتی حیاط، مملو بود از مجروحین، و هر مجروحی که روی زمین قرار داشت مردان و زنانی در کنار و بالای سر آنها و مواظب آنها بودند و می دیدم سرم در دست داشته و بالای سر آنها ایستاده بودند. با چشم خود می دیدم که تعدادی از آنها سر مجروحین را بر دامن گذاشته و با کمال ملاطفت آن ها را نوازش می کردند. با دیدن این صحنه ها یاد صحبت شهید باکری افتادم که می گفت: من چیزی از این مردم دزفول می دانم که شما نمی دانید و بعدها می فهمید که ها چه مردمانی هستند. : بهرام صالحی 🍁برگرفته از کتاب جغرافیای حماسی شهر نمونه دزفول اثر غلامحسین سخاوت و ناصر آیرمی🍁 @bakeri_channel
سرداران شهید باکری
رمضان مرحله دوم از طرف پاسگاه شروع شد . گردان خط شکن بود. گردان به دنبال آن راه می افتاد . که به قلب دشمن زد نیروهای حرکت را آغاز کردند . آنقدر رفتند که عراقی ها را هم پشت سر گذاشتند. از خاکریزهای مثلثی معروف به اسرائیلی رد شدند . وقتی به جاده العماره رسیدند فهمیدند که خیلی پیش رفته اند . خیلی بیشتر از حد مقرر جلو رفته بودند. هر کس برای خود کند و این آرایش دایره وار ،احتمال محاصره شدن را کم میکرد . اما بالاخره محاصره شدند . با کمک تماس حاصل شد. خاکریزها در محل مقرر زده شده است اما شما خیلی پیش رفته اید . هر چه زودتر به پشت خاکریز برگردید. اما چگونه ؟ اگر هوا روشن میشد حتمی بود. چگونه می توانستند خاکریز را در تاریکی شب تشخیص بدهند. قرار شد روی خاکریزها زده شود اما کدامین منورها مربوط به نیروهای خودی بود .سراسر منطقه پر از منور است . نه ممکن نیست . بچه ها منتظر بودند که با روشن شدن هوا به رگبار بسته شوند. و شاید نیم ساعت دیگر لحظه ای بعد . همه نگاه ها به روی که به نزدیک آنها می رسید . باور کردنی نبود. در محیطی چنین بی حفاظ و با آن سرعت چگونه سر به سلامت خواهد برد. راننده فریاد زد. نفرات به دنبال من حرکت کنید خیلی سریع . حرکت کرد و بچه ها به دنبالش دویدند . دویدند تا اینکه نمایان شد . همه پشت خاکریز با آرامش جای گرفتند. یکی از بچه ها دنبال راننده جیپ می گشت. اشتباه نکرده بود . راننده کسی جز نبود. تیربارها و دوشکاها شروع به شلیک کردند و گویا کمی دیر متوجه شده بودند. به پایان رسید. متوجه شد که مدام در است همراه جنگ . پس حضور در ضروری است . شهریور ۶۱ سپاه پذیرای شد . را وقتی را تحویل گرفته بود با چشم خود دید . چه شور و شوقی ! لباس را با علاقه خاصی می پوشید و احساسش را پنهان نمی کرد . . @bakeri_channel
732.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیا می دانید دلیل اینکه ما الان با آرامش و امنیت کامل ، این متن رو میخونیم چیه؟ از جان گذشتگی هزاران ش.هید است... #آرامش#انقلاب#دل#جان_گذشتگی#هفته_دفاع_مقدس#دفاع_مقدس#جان_فدا#هشت_سال_دفاع_مقدس#نوستالژی#یاد#خاطره
سرداران شهید باکری
در دوران جنگ یک وقتی همسفر شدیم با جانشین فرمانده لشکر 31عاشورا، از ایشان سئوال کردم: چه شد که از مناطق مختلف خوزستان، و شمال آن را جهت مقر لشکر انتخاب کردید؟ با توجه به اینکه از ها دورتر شده اید و تدارکات شما مشکل تر می شود. ایشان گفت: زمانی که ما می خواستیم مقر لشکر را پیدا بکنیم. از اهواز شروع به گشتن نمودیم و مناطق مختلف را زیر پا گذاشتیم. ولی مورد موافقت شهید باکری قرار نمی گرفت! تا اینکه از اهواز به طرف شمال خوزستان راهی شدیم. و به شوش رسیدیم. ولی در شوش نیز جایی را پیدا نکردیم و به دزفول آمدیم... 💠در نهایت این مقر فعلی را پیدا کردیم و ایشان این محل را تایید کرد و گفت: اگر سپاه دزفول این مکان را به ما تحویل بدهد بسیار خوب خواهد شد. از شهید مهدی باکری سئوال کردم: چرا این محل را انتخاب کردید و چرا دزفول؟ ایشان گفت: من چیزی از این شهر می دانم که شما نمی دانید. من آن موقع نفهمیدم که منظور ایشان چه بود تا اینکه زمانی رسید که عراق مقر لشکر را بمباران کردند و شرایط بسیار بدی در پادگان بوجود آمد. عده ای به شهادت رسیده و تعدادی مجروح و بسیاری نیز شوکه شده بودند. واقعا اوضاع از دست ما خارج شد. در همین بین، با کمال تعجب دیدیم. تعداد زیادی وانت بار و ماشین های شخصی و موتور سیکلت از شهر برای کمک رسانی به آمدند و تا ما بخواهیم خودمان را سامان بدهیم مردم دزفول تمام و مجروحین را به بیمارستان افشار منتقل کردند. بعد از اینکه اوضاع را آرام کردیم به همراه تعدادی از نیروها سریع خودمان را به بیمارستان رسانده تا اگر احتیاج به اهداء خون باشد بتوانیم کمک بکنیم. 💠در بیمارستان با صحنه ها ی بسیار عجیبی مواجه شدیم. صف تویلی از مردم دزفول، درب بیمارستان ایستاده و آماده ی اهداء خون بودند و انتظار می کشیدند تا هرچه سریعتر خون بدهند. به همین خاطر و با توجه به ازدحام جمعیت، نیروها را که از بمباران شوکه شده بودند به لشکر بازگرداندیم. سالن بیمارستان و حتی حیاط، مملو بود از مجروحین، و هر مجروحی که روی زمین قرار داشت مردان و زنانی در کنار و بالای سر آنها و مواظب آنها بودند و می دیدم سرم در دست داشته و بالای سر آنها ایستاده بودند. با چشم خود می دیدم که تعدادی از آنها سر مجروحین را بر دامن گذاشته و با کمال ملاطفت آن ها را نوازش می کردند. با دیدن این صحنه ها یاد صحبت شهید باکری افتادم که می گفت: من چیزی از این مردم دزفول می دانم که شما نمی دانید و بعدها می فهمید که ها چه مردمانی هستند. : بهرام صالحی 🍁برگرفته از کتاب جغرافیای حماسی شهر نمونه دزفول اثر غلامحسین سخاوت و ناصر آیرمی🍁 @bakeri_channel