⚫️انالله وانا الیه راجعون
روح بلند حاجیه خانم #حلیمه_خاتون_خانیان همسر گرامی سید شهدای #بخش_رودهن شهید #سید_حمزه_سجادیان و مادر بزرگوار چهار شهید ( #سیدداوود_سیدابوالقاسم_
#سیدکاظم_سیدکریم) پس از سالها مجاهدت و مقاومت به فرزندان و همسر شهیدش پیوست.
💐مراسم #تشییع پیکر پاک مرحومه مغفوره، حلیمه خاتون خانیان فردا، یکشنبه ۱۹ خرداد ساعت ۹ صبح از منزل فرزند ایشان به سمت #بهشت_زهرا (س)برگزار میگردد.
آدرس: #تهران، بلوار ابوذر، پل پنجم، خیابان حبیب، خیابان فاضل بجستانی، کوچه ۴۶، پلاک ۳۲
@bakeri_channel
بخشی از خاطرات شهید مهدی باکری به روایت #همسر
.
🌺پرده را عقب زد که #مهدی را در کت و شلوار #دامادی ببیند
#مهدی سرش را خم کرد و از زیر درخت انار که غرق گل بود، رد شد
#قدش از مرد دیگری که مثل ساق دوش همراهش می آمد، بلندتر بود
#کنار درخت آلو مکث کرد،اولین بار بود که صورت #مهدی را از روبه رو میدید
#صفیه آهسته گفت:این هم #آقای_داماد
زن ها سرشان را اوردند نزدیک سر صفیه
#مادر بزرگ پرسید:کدام یکی داماد است؟
#صفیه مهدی را نشان داد
"همون که #اورکت پوشیده"
#ولباس سبز #سپاه که شلوارش بالای پوتین نیم دار گِتر شده و زانو انداخته بود...
...
.
#شهیدمهدیباکری #زندگیشهدایی #لباسسبزسپاه .
#شادیروحشهدا
@bakeri_channel
💠او ایستاد پای امام زمان خویش ...
✅ ۲۰ خرداد ماه سالروز شهادت مدافع حرم" عباس دانشگر " گرامی باد
@bakeri_channel
#بخشی از خاطرات شهید مهدی باکری از زبان #همسر:
.
#قسمت_دوم
#مرد ها طبقه ی بالا بودند
من را صدا زدند بروم دفتر #عقد را امضا کنم
#برادرم یوسف و عاقد توی راه پله ها ایستاده بودند
#بله را گفتم و دفتر را #امضا کردم و برگشتم
#چند دقیقه بعد،مادر بزرگ پرسید:"چی شد صفیه؟پس کی بله میدی؟"
گفتم:"مادر جون،تموم شد"
#دل خور گفت:میگفتی اقلا یه دست میزدیم.و تازه شروع کردند به کف زدن
#این #عقد ما بود
سفره هم پهن نکرده بودیم،چون #خریدی_نداشتیم
#کل خریدمان یک #حلقه بود که به اصرار #مهدی خریدم.. #یکی دو ساعت قبل از اینکه داماد بیاید، #حمید آقا،برادر مهدی آمد و یک آیینه ی مستطیلی دور فلزی کوچک و دو جعبه سیب زرد آورد
سیب ها مال باغ خودشان بود.....
.
#شهیدمهدیباکری #ازدواجآسان #شهدایی #مردآسمانی #آقامهدیچنینبود... #ماهمعملمیکنیم آیا؟؟؟!!!
.
#شادیروحشهداصلوات
@bakeri_channel
خاطرات شهیدمهدی باکری به #روایتهمسر
#قسمت_سوم
#نیم ساعت گذشت
احساس کردم از بالا سر و صدایی نمی آید
#سرک کشیدم،فقط یک جفت #پوتین دم در بود ، فهمیدم #مهدی تنها مانده و هیچ کس به من خبری نداده؛
#بی انصاف ها!
#چادر سفیدم را دورم گرفتم و رفتم پیشش
تا من را دید،بلند شد #سلام کرد و دو زانو روبه رویم نشست. باز هم سرش پایین بود.حال و احوال کرد و ساکت شد
#دستش را کرد توی جیب شلوارش و یک جعبهی کوچک درآورد و گذاشت جلویم روی زمین، #توش حلقه بود..
#حلقه را دستم کردم که در زدند؛ آمده بودند دنبال #مهدی
گفت:"باید برم"میخواستند نیرو بفرستند#جبهه
گفتم:"پس شب بیایید شام پیش ما باشید"
#از شانس ما شب برق رفت،توی اتاق یک سفره انداختیم و چراغ گرد سوز را روشن کردیم و گذاشتیم وسط سفره
بعد از شام زیاد نماند.با فانوس تا دم در بدرقه اش کردیم و رفت
#رفت تا دو ماه و نیم بعد ...
#شهیدمهدیباکری #سادهوبیآلایش #آقامهدیچنینبود....
.
#شادیروحشهدا صلوات
@bakeri_channel
خاطرات شهیدمهدی باکری به #روایتهمسر
#قسمت_پنجم
.
بعد از آموزش اسلحه#امدادگری را نصفه رها کردم و رفتم جهاد سازندگی؛
#به روستاها ومحله های پایین شهر سر میزدیم و تا جایی که از دستمان بر میامد،مشکلاتشان را حل میکردیم.
#باکریها در شهرک کارخانه قند زندگی میکردند.
آنها خانواده های بی بضاعت شهرک را به ما معرفی کردند،اینطور بود که با خواهر بزرگ مهدی آشنا شدم.
#مهدی، #مهندسیمکانیک دانشگاه تبریز درس خوانده بود.آن موقع شهردار ارومیه بود، اما وقتی آمد خواستگاری من،استعفا داده بود و با #سپاه همکاری میکرد.
#ده روز از جنگ میگذشت.آن روز بعد از ظهر دوستم حمیده آمد خانه ی ما
حمیده تازه با یکی از بچه های شهربانی#ازدواج کرده بود؛
#آقای نادری مادر و خانم برادرم کنار ما نشسته بودند و چهارتایی با هم اختلاط میکردیم. #وقتی خواست برود،دم در تنها که شدیم
گفت:" #مهدیباکری را میشناسی؟من رو فرستاده #خواستگاری..
#راستش #آقای_باکری دنبال یه همسر اسلحه به دست میگشت😊
#ما شمارو معرفی کردیم.نظرت چیه درباره او؟"
من که نمیشناختمش
گفتم:"باید فکر کنم."..
.
#شهیدمهدیباکری #انتخابهمسر
@bakeri_channel