#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_بیست_یک
همینطوری که قدم میزدم که یهو چشم افتاد به سنگهایی که کنار درخت بود..بدون فکر یکیشو برداشتم و زدم به شیشه ی در ورودی….تا شیشه شکست و ریخت منو حسین فرار کردیم و یه کم دورتر پشت درختها قایم شدیم..از همونجا دیدیم که پدر و برادرای هما پا برهنه و پریشون اومدند بیرون و اطراف رو نگاه کردند…وقتی چیزی دستگیرشون نشد شیشه هارو جمع کردند و برداشتند داخل…من که حس کردم تا حدودی کاری که کردم جواب داده و مجلس رو یه کم بهم زدم خوشحال شدم و اینبار سنگ بزرگتری برداشتم و به اون یکی شیشه زدم و با سرعت برگشتم پشت درختها..ین بار مهمونا هم ریختند توی کوچه…شنیدم که یه اقای مسن تر که معلوم بود پدر دوماده گفت:معلوم نیست اینجا چه خبره؟؟؟نکنه این خونه جن داره یا طلسم شده است؟؟خانواده ی هما گفتند:این حرفها چیه؟؟جن کجا بود؟پدر دوماد به پسرش گفت:پسر!!شاید دخترشون جنی باشه!!دوماد گفت:جنی یعنی چی؟پدرش گفت:یعنی یه جن خاطرخواه دختره هست……..
ادامه 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_بیست_دو
پدر و دوماد باهم حرف میزدند و خانواده ی هما هم وسط حرفشون میپریدند و از دخترشون دفاع میکردند ولی انگار موفق به قانع کردن اونا نمیشدند…پدر دومادبه بابای هما گفت:پس کی داره اذیت میکنه؟؟حتما جن ها هستند که ازار و اذیت میکنند تا خواستگار دختر رو بپرونند….مادر هما گفت:اقا این وصله ها به دختر من نمیچسبه….پدر دوماد گفت:خانم….این وسط یه خبری هست که مدام شیشه خرد میشه…..اگه دخترت جنی باشه وای به روزی که وصلت صورت بگیر،،دیگه نمیزارند آب خوش از گلوی کسی پایین بره…دو خانواده توی کوچه و جلوی در داشتند بحث میکردند که پدر دوماد دستشو بلند کرد و رو به آسمون گفت:خدایا شکرت که قبل از عقد متوجه ی این موضوع شدیم وگرنه پسرم بدبخت میشد….بعداز این دعا رو کرد به پسرش و خانواده اش و ادامه داد:بهتره برگردیم…..بریم که این خانواده و دختر به درد ما نمیخوره……زودتر بریم تا یه سنگ هم روی سر ما نزدند….خلاصه به حرفهای خانواده ی هما توجه نکردند و رفتند..
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#قسمت_بیست_دو
اوایل خوشحال بودم اما کم کم متوجه ی سختی کار امامزاده شدم….رفت و امدهای وقت و بی وقت مردم و نظافت امامزاده و هزار تا کار دیگه که توان منو میگرفت و وقت رسیدگی به بچه هارو نداشتم…تنها مزیتش این بود که ماه به ماه یه حقوقی میگرفتیم و اجاره خونه نمیدادیم…همسرم که توان کارهای امامزاده رو نداشت پس مجبور بودم خودم دست به کار شم….اون زمان زمستونها خیلی سرد و برف زیادی میبارید…روزهای برفی با اون پاهای معلولم مجبور بودم چکمه بپوشم و پشت بام برم تا برفهاشو پارو کنم…هر چی از سختیهای اون روزها بگم کم گفتم…کارهای امامزاده به کنار ازار و اذیت برخی از افراد مردم آزار که میومدند امامزاده واقعا عرصه رو برام تنگ کرده بود….از مسخره کردن گرفته تا بددهنی و بی حرمتی…اعصابم خیلی خرد بود..بچه هارو نمیتونستم جمع و جور کنم…یه شب که از وضعیت زندگی خیلی بهم ریخته بودم تا امامزاده خلوت شد، رفتم کنار ضریح و برای سختیهایی که میکشیدم به خدا گله کردم……
ادامه 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#قسمت_بیست_سه
همینطوری که مشکلات و سختیهامو برای خدا میشمردم یهو یاد پاهام افتادم و با گریه به خدا گفتم:خدایا!!من که این همه اذیت میشم ،حداقل پاهامو شفا بده تا خوب بشم و بهتر به این امامزاده خدمت کنم…خدایا !!پا درد امونمو بریده ،،کمکم کن تا از دردش خلاص شم .خدایا…خدایا…خیلی گریه و التماس کردم تا اینکه همونجا خواب برد…اولش یه خوابهای پریشونی دیدم ولی بعدش خواب یکی از امامها رو دیدم….دقیق نمیدونم کدوم امام یا امامزاده بود فقط میدونم که یه اقایی بود که صورت کاملا نورانی داشت….بقدری از صورتش نور میتابید که چهره اش مشخص نبود….. سرتا پای لباسش و حتی عمامه اش سبز بود…با دیدنش احساس ترس توام با شادی اومد سراغم و با خودم گفتم:حتما اومده شفام بده….با این فکر زبون باز کردم و با من من گفتم:اقا!!میشه حداقل پاهای منو شفا بدی تا بتونم همینجا در راه خدا خدمت کنم؟؟از دردپاهام نمیتونم کار کنم…یه صدایی دورگه و اکو مانند از سمت اون اقای نورانی اومد که گفت:من نمیتونم شفاعت تورو پیش خدا بکنم تا شفا پیدا کنی…..
ادامه بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_بیست_یک
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
اون موقع ها قرار دختر و پسر باب نبود و اگه اقوام متوجه میشدند کلی پشت سرمون حرف در میاوردند.. خداحافظی تلخ و شیرینی با احمد و بعد با زنعمو داشتیم البته قبلش کلی از زنعمو بابت چند روز زحمت و پذیرایی خیلی خوبش که ازمون کرده بود تشکر کردیم…سوار مینی بوس شدیم و برگشتیم خونه ..اگه بگم کل مسیر رو به احمد فکر کردم و تمام حرفهاشو هزار بار مرور کردم دروغ نگفتم.بسته آدامسی که احمد بهم داده بود رو اصلا از دلم نیومد باز کنم و بخورم..روسری هم از نظر من بهترین روسری دنیا بود و محکم به خودم چسبونده بودم و حس خوبی بهم دست میداد.بابا با دیدن حال خوب من و خبر اینکه فردا خواستگار دارم خیلی خوشحال شد و تمام کارهارو با مامان تند و تند انجام دادند.اون شب رو هم با خیال راحت و دل خوش خوابیدم و فردا صبح زود بیدار شدم تا برای عصر که احمد و خانواده اش میاند اماده باشم.عصر و سروقت رسیدند..از در حیاط که داخل شدند از پشت پنجره از لای پرده نگاه کردم و با دیدن احمد ضربان قلبم رفت بالا و ناخواسته خندیدم...
ادامه 👇
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#قسمت_بیست_دو
عمو و زنعمو هم همراهشون اومده بودند..مامان زود در اتاق مهمون رو باز کرد تا برند اونجا و استراحت کنندبعد براشون چایی و میوه هم بردتا خستگیشون در بشه…بابا هم پیش مهمونا بود ولی من توی اشپزخونه با استرس ایستاده بودم و دستامو بهم فشار میدادم.نیم ساعتی طول کشید که یهو دیدم در چوبی اتاق باز شد و احمد اومد حیاط تا بره دستشویی،احمد داشت بسمت دستشویی میرفت که عمدا پرده ی اشپزخونه رو تکون دادم تا متوجه ی من بشه.با تکون خوردن پرده احمد سریع برگشت و منو دید.اون لحظه جدا از نگاه عاشقانه یه لبخند هم به همدیگه زدیم.بعد حس کردم به روسری سرم که خودش خرید بود نگاه کرد و لبخند رضایت بخش دیگه ایی بهم زد که از خجالت سرمو پایین انداختم…احمد از دستشویی بیرون اومد و پیش شیر اب نشست و آبی به دست و صورتش زد.دیدم کسی نیست براش حوله ببره زود حوله رو برداشتم و رفتم کنارش و دو دستی بطرفش گرفتم.احمد ازم گرفت و تشکر کرد و بعد گفت:دلم برات تنگ شده بود…..
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#قسمت_بیست_دو
عمو و زنعمو هم همراهشون اومده بودند..مامان زود در اتاق مهمون رو باز کرد تا برند اونجا و استراحت کنندبعد براشون چایی و میوه هم بردتا خستگیشون در بشه…بابا هم پیش مهمونا بود ولی من توی اشپزخونه با استرس ایستاده بودم و دستامو بهم فشار میدادم.نیم ساعتی طول کشید که یهو دیدم در چوبی اتاق باز شد و احمد اومد حیاط تا بره دستشویی،احمد داشت بسمت دستشویی میرفت که عمدا پرده ی اشپزخونه رو تکون دادم تا متوجه ی من بشه.با تکون خوردن پرده احمد سریع برگشت و منو دید.اون لحظه جدا از نگاه عاشقانه یه لبخند هم به همدیگه زدیم.بعد حس کردم به روسری سرم که خودش خرید بود نگاه کرد و لبخند رضایت بخش دیگه ایی بهم زد که از خجالت سرمو پایین انداختم…احمد از دستشویی بیرون اومد و پیش شیر اب نشست و آبی به دست و صورتش زد.دیدم کسی نیست براش حوله ببره زود حوله رو برداشتم و رفتم کنارش و دو دستی بطرفش گرفتم.احمد ازم گرفت و تشکر کرد و بعد گفت:دلم برات تنگ شده بود…..
ادامه بعدی 👇
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#قسمت_بیست_سه
اون شب بعد از شام براشون چایی بردم و جلسه ی خواستگاری رسمی شد و بزرگترا در مورد مهریه و غیره صحبت کردند و قرار و مدار گذاشتند.طبق قراری که گذاشته شد نزدیکترین روز تولد یکی از امامان که روز تعطیل و نقریبا سه هفته بعد بود انتخاب شد تا همون روز عقد کنیم و بهم محرم بشیم…مهمونا چون از راه دوری اومده بودند مجبور شدند شب رو بمونند.آخر شب داخل اتاق مهمون رختخوابهاشونو پهن کردم و رفتم حیاط تا برم دستشویی…هنوز به دستشویی نرسیده بودم که یه صدای زنونه ایی صدام زدم.همون صدایی بود که همیشه میخندید.صدایی اکو مانند که هر کسی رو به وحشت میندازه…مطمئن بودم اون خانم هاله مانند هست که چند بار گفت:رقییییییههههه،بدنم شروع کرد به لرزیدن…..با ترس و وحشت اطراف رو نگاه کردم و متوجه شدم پشت یکی از درختهاست آخه ناخونهای بلندشو روی درخت گذاشته بود.حتی نتونستم جیغ بزنم چون مهمون داشتیم.به زحمت اسم خدارو اوردم و از هوش رفتم……
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_بیست_یک
حامد گاهی بهم پیام میداد از کارم میپرسیدمنم جوابش رومیدادم تایه شب دیدم تویه برنامه ی مجازی ازیه شماره ی ایرانسل پیام دارم..وقتی شماره روسیوکردم عکسش روچک کردم دیدم حامد..حامدیه کلیپ اموزش اشپزی اسان برام فرستاده بودبدون اینکه حتی سلام کنه..برای حامدیه استیکرتشکرفرستادم چنددقیقه ای صبرکردم بااینکه دیداماجوابی ندادخیلی بهم برخوردگفتم چقدربیشعوره میتونست اونم متقابلا تشکر کنه امابه روی خودش نیاورد..
بقول معروف داشتم حرص میخوردم که دیدم برام پیام امدازطرف حامدبودنوشته بودسلام ابجی ببخشیدمیخواستم این کلیپ روبرای افسانه بفرستم اشتباهی برای شمافرستادم اینم ازمشکلات نزدیک بودن حروف اِسمتونه..جواب سلامش رودادم بعدهم بدون تعارف نوشتم اقاحامدمیشه به من نگیدابجی حس خوبی ندارم فکرمیکنم خیلی پیرشدم نوشت باشه ببخشیدواین شدتمام چت مااون شب..ومن از همه سنگین بودن حامدنسبت به خودم در عذاب بودم...
ادامه 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_بیست_دو
سه ماه ازکارکردن من توکارگاه گذشته بودخیلی راضی بودم عرفان برادرحامدخیلی هوام روداشت گاهی تونگاهاورفتارش متوجه ی علاقه اش به خودم میشدم امااهمیت نمیدادم..نیما هم تواین مدت خیلی پیگیرم بودکه باهام اشتی کنه دوباره باهاش باشم امامن جوابش رونمیدادم..این وسط خیلی تلاش میکردم خودم روبه حامدنزدیک کنم امافایده نداشت اون تمام فکرذکرش کارودرسش بودبعدهم افسانه..بعدازسه ماه زمزمه ی عقدکردنشون به گوشم رسیدخیلی ناراحت بودم دوستنداشتم اسم افسانه توشناسنامه ی حامدبره ودعامیکردم یه اتفاقی بیفته عقدنکنن اماازاونجای که دست تقدیرچیزدیگه ای روبرام رقم زده بودافسانه وحامدباهم عقدکردن وروزعقدشون من هزاریه دلیل اوردم که نرم محضردست خودم نبودهرکاری میکردم نمیتونستم باخودم کناربیام شاهدعقدشون باشم..حتی برای شامم دعوتم کردن نرفتم رستوران تنهاموندم خونه ومریضی روبهانه کردم...
ادامه بعدی 👇
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯