#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت _سی_نه
به هما گفتم توروخدا مواظبشون باش چون جون من به شماها بسته است……اگه خدایی نکرده یه طوری بشه من میمیرم…هما گفت:توحید !!مطمئن باش من تمام تلاشمو میکنم و از بچه ها به نحو احسن مراقبت میکنم….قول میدم این مراقبت از این پس بیشتر و بهتر بشه…از اون روز به بعد میدیدم که هما چطور تمام وقتشو برای بچه ها میزاشت و چشم ازشون برنمیداشت…امید و ارزو خوب رشد میکردند ولی لعیا همونطوری ریز و نحیف بود..نمیتونست درست شیر مادرشو بخوره…..زیاد وزن اضافه نمیکرد ….مثلا در عرض پنج ماه فقط یک کیلو اضافه شده بود…هر بار هم برای قد و وزن میبردیم دکتر راضی نبود و میگفت این وزن طبیعی نیست…(بیشتر وقتها خودم همراه هما میرفتم تا از بچه بیشتر مراقبت کنم)….هما در تلاش بود تا بتونه بیشتر به تغذیه ی بچه برسه برای همین تا وارد شش ماهه شد غذای کمکی رو شروع کرد…..میدونستم هما کم تجربه نیست….آخه هم خودش دو تا بچه بزرگ کرده بود و هم توی اون خونه به اندازه ی کافی بچه بود تا ببینه و یاد بگیره…تمام تجربیاتشو روی لعیا پیاده کرد ولی اثری نداشت…..
ادامه 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت _چهل
بسختی لعیا رو بزرگ میکردیم..مطمئن بودم هما کارشو درست انجام میده ولی کجای کار میلنگید.؟؟خودم هم نمیدونستم…گذشت و لعیا شش ماهه شد اما همچنان ریز و ضعیف…..یه روز هما وسط اتاق یه تشت گذاشت تا لعیا رو حموم کنه…من هم کمکش میکردم چون لعیا نمیتونست بشینه و حتما نیاز بود دو نفره حمومش کنیم…من کاسه کاسه آب میریختم و هما هم میشست…خودم شاهد بودم که هما خیلی اروم و ملایم به بدن بچه لیف میکشید اما یهو لعیا شروع به جیغ کشیدن وگریه کرد…گریه هایی وحشتناکی که قلبمو تیر میزد…گریه هاش خیلی شدید و غیر طبیعی بود…منو هما هر دو وحشت زده بچه رو از تشت بیرون اوردیم و لای حوله پیچیدیم…اما همچنان گریه کرد تا صورتش کبود شد…دلم به شور افتاد….بچه رو از لعیا گرفتم و با حوله گذاشتم روی زمین و شروع کردم به بررسی بدنش…میترسیدم دنده هاش از محل جوش باز شده باشه..اروم و نوازش وار روی دنده هاش کشیدم ودیدم که مشکلی نداره ولی همچنان گریه میکرد و شدت گریه هاش بیشتر بیشتر میشد…..
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_چهل_یک
به هما گفتم:هما آماده شو باید بریم تهران.بدو خانم.بدو تا بچه تلف نشده….لعیا رو همونجوری لخت با حوله قنداقش کردم تا اگر شکستگی توی دنده هاش بوجود اومده باشه تکون نخوره بلکه ارومتر بشه…کل بدنشو محکم قنداق کردم و دیدم که کم کم داره اروم میشه…..حدسم درست بود …به هما گفتم:احتمال زیاد دنده خوب جوش نخورده و دوباره از جای جوش باز شده….دوباره شبونه راهی شهر شدیم…..این بار راحت تر رفتیم تهران چون مشکل بچه رومیدونستیم و با احتیاط حرکتش میدادیم..بین مسیر که دستم روی پاهای لعیا بود احساس کردم یکی از پاهاش از ناحیه ی مچ غیر طبیعی هست..همون که دستم مچ رو لمس کرد دوباره جیغ بچه رفت بالا…صبح رسیدیم و رفتیم درمانگاه همون بیمارستان…دکتر قبلی شیفتش نبود پس یه شماره از دکتر عمومی گرفتم و پیش همون بردم….از اونجایی که مشکل بچه رو میدونستم سریع مچ پای لعیا رو به دکتر نشون دادم و ازش کمک خواستم..دکتر گفت:چی شده بهش؟؟از بغلتون افتاده؟سریع تر بگین چی شده ...
ادامه 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_چهل_دو
این بار با اطمینان خودم گفتم:نه اقای دکتر..چون خودم پیش خانمم بودم و دیدم که یهو اینجوری شد…دکتر گفت:بنظر میرسه مچ پای بچه شکسته.البته تا عکسبرداری نشه نمیتونم به طور قطعی نظر بدم..براش عکس مینویسم زود ببرید پایین و عکسشو برام بیارید…تا اینو گفت دلم هری ریخت و با خودم گفتم:آخه چرا باید مچ پای بچه بی دلیل آسیب ببینه؟؟سریع لعیا رو برداشتم و رفتیم پایین و عکس گرفتیم،…بله تشخیض دکتر درست بود و عکس هم شکستگی رو نشون میداد…اون روز رفتیم مسافرخونه موندیم تا فردا به دکتر قبلی عکس رو نشون بدم ونظرشو بپرسم……اون شب به لعیا شربت مسکن دادیم و همچنان با قنداق پاشو و بدنشو اتل مانند گرفتم تا راحت بخوابه….بقدری اعصابم خرد بود که تا خود صبح نخوابیدم و شاهد بودم که هما اروم اروم اشک میریزه و خدارو صدا میکنه،…فردا رفتیم پیش دکترش و عکس رو نشون دادیم……دکتر مارو شناخت و لعیا رو هم بخاطر اورد پس با دقت بچه رو معاینه کرد……
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_چهل_سه
دکتربعد از اینکه کارش تموم شد پشت میزش نشست و به ما نگاهی انداخت و شمرده شمرده گفت:بار اول که بچه رو دیدم تصور کردم زمان زایمان در اثر فشار دنده هاش شکسته و کسی متوجه نشده ولی الان که مچ پاش جلوی چشمهای شما بی دلیل شکسته قضیه خیلی حساس تر میشه…آقای دکتر مکثی کرد و بعد نفسشو با فشار داد بیرون و ادامه داد:وضع مالیتون چطور؟؟؟آخه بچه باید بستری بشه تا یه سری آزمایشات رو انجام بدیم….گفتم:کشاورزم…خداروشکر یه مقدار پس انداز دارم….فکر هزینه نباشید و لطفا دخترمو درمون کنید…دکتر گفت:مینویسم برای بستری ….انشالله اونی که فکر میکنم نباشه….عرق سردی کردم و با نگرانی پرسیدم:یعنی چه بیماری هست اقای دکتر؟؟دکتر گفت:احتمالا و خدایی نکرده بچه ی شما به بیماری استوژنز مبتلاست…گفتم:یعنی چی؟؟؟
دکتر گفت:این بیماری مربوط به استخوان هست یعنی تراکم استخوان بچه خیلی کمه و با کوچکترین فشار و تحریک میشکنه…..حتی ممکنه این شکستگی بی دلیل و یا توی خواب انفاق بیفته……
ادامه 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_چهل_چهار
لعیا بستری شد و آزمایشات لازم انجام شد….تشخیص دکتر درست بود و تنها راهش مراقبت از بچه بود…تمام حواسمون به لعیا بود تا موقع بازی با بچه ها کسی باهاش برخورد نداشته باشه.،.نگران و ناراحت بودیم تا اینکه لعیا توی ۸ماهگی کلمات رو به وضوح بیان کرد،……اون روزها واقعا خوشحال شدیم چون که لعیا هوش بسیار بالایی داشت …لعیا با مراقبتهای ویژه ی هما و من وقتی که خونه بودم بزرگتر شد و خداروشکر توی دو سالگی مثل ارزو و امید شروع به راه رفتن کرد…چیزی که لعیا رو از امید و ارزو مستثنی میکرد این بود که دو سالگی کامل و واضح و بدون غلط حرف میزد…..کم کم یه مقدار با بیماری لعیا کنار اومدیم وپذیرفتیم که ما به دختر با بیماری نادر و سخت داریم و زندگیمون یه کم از حالت عادی سخت تره ولی باید عادی زندگی کرد……با پس اندازی که داشتم یه خونه خریدم…توی این مدت برادرام هم رفته بودند خونه ی خودش…خواهرام هر دو ازدواج کرده و بچه داشتند…تهمینه هم بعداز کلی دوا و درمان برای بار دوم باردار بود.،،…خلاصه زندگی جریان داشت…….
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_چهل_شش
تا خواستم برم برای لعیا قلم ودفتر بیارم لعیا اصرار کرد که خودش میخواهد بره دفتر رو بیاره….از من انکار و از لعیا اصرار تا بالاخره گفتم:باشه بابا جان!!!برو از اتاق دفتر رو بیار اما خیلی احتیاط کن…لعیا خوشحال بلند شد و بسمت اتاق رفت…..به چهار چوب در که رسید یهو بدون اینکه جایی برخورد کنه افتاد زمین و جیغ کشید(آخه هر بار که یه قسمت از استخونش میشکست درد وحشتناکی رو باید تحمل میکرد)…هراسون و نگران دویدم سمتش و بغلش کردم و سریع رسوندم دکتر…..بعداز عکسبرداری مشخص شد ساق پاش شکسته…پای لعیا روگچ گرفتند وبرگشتیم خونه…اون روز سرم به لعیا گرم شد و فردا هم همش مراقبش بودم….هما بیچاره دست تنها به کارای مهمونی رسید و کم کم مهمونها از راه رسیدند…خوبیش این بود که مهمونها همه خودمونی بودند و با دیدن لعیا و پای شکستش ،،همشون جمع شدند آشپزخونه و قسمتی از کار رو بعهده گرفتند تا هما کمی استراحت کنه آخه هما بخاطر لعیا و اتفاقی که براش افتاده بود حال روحی خوبی نداشت.،،،،،………..
ادامه 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_چهل_هفت
اونروز به لعیا مسکنهای قوی تزریق کرده بودند تا درد شکستگی کمتر اذیتش کنه برای همین وسط پذیرایی یه تشک پهن کرده بودم و اونجا خواب بود…یعنی قبل از اینکه مهمونها برسند خوابش برده بود…با مهمونها و خواهر و برادرام سرگرم حرف زدن بودم که دیدم لعیا اروم چشمشو باز کرد..من کنارش نشسته بودم تا حواسم بهش باشه که بچه ها موقع بازی باهاش برخورد نکنند..لعیا تا چشمشو باز کرد و بچه هارو دید ذوق زده شد و با خنده دستهاشو اورد بالاوگفت:هوراااا…..هوراااا…یهو جیغش رفت هوا…همه بسمتش اومدند…. با استرس گفتم:چی شد بابا!!؟؟لعیا کتفشو نشون داد و دوباره ناله اش بلند شد…سریع لباس پوشیدم و مهمونهارو ول کردم و با داداشم تورج که ماشین داشت سریع بردیمش بیمارستان…در حالیکه هنوز از شکستگی پاش یک روز هم نگذشته بود کتفش هم شکست….بستند و برگشتیم خونه…اون شب از مهمونی هیچی نفهمیدم نه من نه هما و نه حتی بقیه…..حال منو هما بد و بدتر شد…توی بیمارستان دکتر گفت:وقتی بچه خوشحالی میکرده کتفش شکسته…..
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_چهل_هشت
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
برای همین اون شب حالمون بد و بدتر شد که چرا دخترم حتی نتونه خوشحالی کنه..؟؟چون منو هما اصلا حال و روز خوبی نداشتیم مهمونا زودتر رفتند تا ما بتونیم استراحت کنیم….روزهای خوبی نبود و خیلی سختی میکشیدیم…..لعیا دختر عزیزم تقریبا همش توی رختخواب بود و دراز میکشید…این دختر علاوه بر اینکه باهوش بود و استعداد داشت خیلی هم مشتاق آموزش بود و مرتب از من میخواست باهاش کار کنم و بهش نوشتن و خوندن یاد بدم…بطوری که وقتی ۴ساله شد تونست هم بخونه و هم بنویس..همیشه حسرت میخوردم و با خودم میگفتم:چقدر لعیا با این همه استعداد حیف شده و نمیتونه توی اجتماع باشه و باید همیشه تو خونه بمونه….یه روز که به همین موضوع فکر میکردم به خودم گفتم:الهی بمیرم برای دخترم که حتی مدرسه هم نمیتونه بره.یعنی تا ۷سالگی خوب میشه یا استخوناش بدتر میشه؟؟اون لحظه یهو جرقه ایی توی ذهنم زد و با خودم گفتم:چطوره از همین الان ببرمش مدرسه و معرفیش کنم و بهشون بگم که توی این سن در حد یه ۷-۸ساله سواد داره،،،ببینم چی میگند؟؟؟شاید بصورت متفرقه ازش امتحان بگیرند…..
ادامه 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت _چهل_نه
یه روز که لعیا از نظر ظاهری سالم بود و شکستگی هم نداشت بغلش کردم و بردم مدرسه…با مدیر مدرسه حرف زدم و شرایطشو گفتم اما مدیر گفت :نگهداری این بچه حتی برای یک ساعت امتحان برای ما خیلی سخته و نمیتونیم بپذیریم…گفتم:پس من چیکار کنم؟؟؟؟اینهمه هوش و استعداد این بچه چی میشه؟؟مدیر گفت:مدارس دیگه ببرید یا مدرسه ی خصوصی .شاید اونجا قبول کنند….
مدرسه ی غیر دولتی که پولشو نداشتم و مطمئن شدم بقیه ی مدارس هم قبولش نمیکنند….بچه رو بغل کردم و برگشتم خونه…همچنان گهگاهی استخونهای لعیا شکسته میشد و گچ میگرفتیم و دوباره جوش میخورد….بقدری این کار تکرار شده بود که ظاهر دست و پاش هم کج و کوله شده بود….با تمام این سختیها لعیا همچنان توی رختخواب تشنه ی آموزش بود و چون منو مادرش تحصیلات انچنانی نداشتیم ،،،نمیتونستیم بصورت پیشرفته بهش درس بدیم…..گذشت و لعیا شد ۵ساله….باز بردمش مدرسه برای ثبت نام اما نپذیرفتند..
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_پنجاه
چاره ایی نداشتم ،کتابهای مدرسه رو تهیه کردم و توی خونه مشغولش کردم…لعیا واقعا یه نخبه بود و مطالب رو روی هوا میگرفت اما افسوس که معلم نداشت…مهر ماه شد و دوباره تصمیم گرفتم ببرمش مدرسه….باز بغلش کردم و راه افتادم…توی مدرسه هر چی اصرار کردم قبول نکردند….سریع یه کتاب از روی میز برداشتم و گذاشتم جلوی لعیا و یه جمله ی سختشو انتخاب کردم و گفتم:لعیا جان بابا!!!این جمله رو بخون….اونموقع لعیا ۵/۵سالش بود و تونست به راحتی و خیلی واضع جمله رو بخون…وقتی دیدم مدیر و معاون متعجب نگاه میکنند سریع تیر اخر رو زدم و گفتم:خانم!!!خودم هر روز میارم مدرسه وخودم میبرم….کلا مسئولیت نگهداریش پای خودم و شما در قبال سلامتی و نگهداریش هیچ مسئولیتی نداشته باشید….حتی براتون کتبی مینویسم و امضا میکنم….بخدا هوش واستعداد این بچه تو خونه حیف میشه اون روز اینقدر اصرار کردم و تعهد دادم تا بالاخره گفتند بصورت آزمایشی یک هفته بیار تا بعد نظر قطعی رو اعلام کنیم…..
ادامه 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_پنجاه_یک
یک هفته مثل برق و باد گذشت و قبول کردند و لعیا توی همون سن کم محصول شد…همون سال پایه های یکم و دوم و سوم رو همزمان بصورت جهشی امتحان داد و با نمره ی خوب قبول شد…هیچ کسی باورش نمیشد که این بچه این همه استعداد داشته باشه…توی تمام اون مدت هر روز بغلش میکردم و میبردم مدرسه و دوباره میرفتم و برمیگردوندم…..خیلی مراقبش بودم اما با تمام این مراقبتها باز چند باری دست و پاش شکست و از مدرسه عقب موند……هر بار که بخاطر شکستگی میموند خونه خودم بهش درس میدادم…اینقدر با استعداد بود که سریع جبران میکرد…روزگارمون به همین شکل گذشت….منو هما بخاطر ترس از اینکه بچه ی بعدی هم مثل لعیا بشه دیگه بچه دار نشدیم و به همین سه بچه قانع شدیم…..در حالیکه خواهر و برادرام هر کدوم بالای ۴بچه داشتند….خداروشکر ارزو و امید سالم بودند و قد میکشیدند اما از نظر هوش به گرد پای لعیا هم نمیرسیدند…تنبل نبودند خوب درس میخوندند اما لعیا یه هوش استثنا بود…..
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_پنجاه_یک
من
یک هفته مثل برق و باد گذشت و قبول کردند و لعیا توی همون سن کم محصول شد…همون سال پایه های یکم و دوم و سوم رو همزمان بصورت جهشی امتحان داد و با نمره ی خوب قبول شد…هیچ کسی باورش نمیشد که این بچه این همه استعداد داشته باشه…توی تمام اون مدت هر روز بغلش میکردم و میبردم مدرسه و دوباره میرفتم و برمیگردوندم…..خیلی مراقبش بودم اما با تمام این مراقبتها باز چند باری دست و پاش شکست و از مدرسه عقب موند……هر بار که بخاطر شکستگی میموند خونه خودم بهش درس میدادم…اینقدر با استعداد بود که سریع جبران میکرد…روزگارمون به همین شکل گذشت….منو هما بخاطر ترس از اینکه بچه ی بعدی هم مثل لعیا بشه دیگه بچه دار نشدیم و به همین سه بچه قانع شدیم…..در حالیکه خواهر و برادرام هر کدوم بالای ۴بچه داشتند….خداروشکر ارزو و امید سالم بودند و قد میکشیدند اما از نظر هوش به گرد پای لعیا هم نمیرسیدند…تنبل نبودند خوب درس میخوندند اما لعیا یه هوش استثنا بود…..
ادامه 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت _پنجاه_دو
لعیا کلاس پنجم ابتدایی درست وقتی که هفت ساله شد اینقدر شکستگیهاش زیاد شد که نتونست بره مدرسه….تا سه سال خونه موند و چون تحصیلات لعیا از من بیشتر شده بود دیگه از درسهاش سر در نمیاوردم و نمیتونستم بهش یاد بدم…لعیا ازم خواست کتابهای اول راهنمایی رو براش تهیه کنم تا خودش بخونه…..همین کار رو انجام دادم…..الحق که خیلی تلاش میکرد و تقریبا یاد میگرفت اما بی فایده بود و نمیتونست مثل زمان مدرسه رفتن پیشرفت کنه آخه هیچ امتحان پایانی ازش گرفته نمیشد و توی پرونده اش ثبت نمیشد..لعیا ۳-۴سال عقب موند اما چون از اونطرف زودتر شروع کرده بود تازه با همسن و سالهاش به یه ردیف رسید و هیچ عقب افتادگی درسی نداشت..بعداز اینکه لعیا به سن ۱۱-۱۲سالگی رسید حس کردم کمتر از قبل میشکنه……طوری که مدرسه ی راهنمایی ثبت نام کردیم و دوباره شروع کرد به مدرسه رفتن….دوباره خودم بغلش میکردم و میزاشت داخل ماشین و میبردم مدرسه و ظهر هم برمیگردوندم آخه اصلا دوست نداشت کوچکترین دردی رو تحمل کنه……
ادامه بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_پنجاه_سه
هر بار که لعیل رو برای آزمایش و کنترل بیماریش میبردم دکتر میگفت:تراکم استخوانهاش بیشتر شده…به امید خدا به سن بلوغ که برسه کم کم طبیعی میشه و دیگه نمیشکنه…وقتی این حرفهارو میشنیدم دلم میخواست بالا در بیارم و پروازکنم…خداروشکر رفته رفته که لعیا به بلوغ رسید تقریبا شکستگیش به صفر رسید و مثل همه ی ادمها طبیعی شد…درسته که لعیا درمان شد و تراکم استخونهاش طبیعی شد اما در طول این ۱۳سال بقدری شکستگی داشت که فرم بدنش کلا عوض شده بود..مثلا پاهاش هر بار کج جوش خورده بود و بخاطر همین بسختی میتونست راه بره و از طرفی دختر بزرگی شده بود و هم خودش تمایلی نداشت بغل من باشه و هم من توانایی بغل گرفتنشو نداشتم….برای حل این مشکل یه ویلچر براش خریدم تا اذیت نشه…دستهاش هم مثل پاهاش شده بود طوری که توانایی انجام بعضی از کارهارو ازش میگرفت…باز خداروشکر از پس کارهای شخصی خودش برمیومد…برای اینکه امکانات بیشتری برای لعیا فراهم کنم تصمیم گرفتم یه خونه داخل شهر نزدیک روستامون بخرم تا بچه هام مخصوصا لعیا راحت تر زندگی کنه…..
ادامه 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_پنجاه_چهار
خونه ایی که توی روستا داشتیم رو به همون صورت دست نخورده گذاشتیم و توی شهر یه خونه خریدم و اسباب کشی کردیم….چند سالی گذشت….سالی که لعیا برای کنکور اماده میشد ارزو سال چهارم دانشگاه تهران بود و امید هم سال دوم…لعیا برای اینکه حتما کنکور قبول شه چند تا کلاسهای کنکور ثبت نام کرده بود از جمله قلمچی…..برای هر کلاس هم مشاور و پشتیبان داشت…منخودم این پیشنهاد رو داده بودم و داخل چند آموزشگاه ثبت نامش کردم……آخه میخواستم صددرصد همون سال بهترین رشته قبول شه…..همین اتفاق هم افتاد و با رتبه ی خیلی خیلی خوبی قبول شد….رتبه ی لعیا دو رقمی بود و دانشگاه پزشکی تهران پذیرفته شد…وقتی لعیا هم تهران قبول شد چون هر سه تا بچه ام تهران درس میخوندند تصمیم گرفتم خونه رو اجاره بدم و یه خونه توی شهر تهران اجاره کنم….میخواستم هم پیش بچه ها باشیم و هم لعیا رو بتونم توی دانشگاه رفتن کمکش کنم…این شد که توی شهر تهران اجاره نشین شدم………
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_پنجاه_پنج
لعیا رو با ویلچرمیبردم و میاوردم اما به هر حال برای جابجایی لعیا از داخل ویلچر به ماشین و بالعکس حتما باید بغلش میکردم …. از طرفی ویلچر رو جمع کنم و بردار و بزارم و غیره که حتما در طول روز ۲-۳بار تکرار میشد یه کم برای من که چهل سال رو رد کرده بودم سخت بود..،اما من تمام این کارهارو با کمال میل انجام میدادم و خوشحال بودم که دخترمو به هر زحمتی که بود کشیدمش بالا…..هر چند هوش و استعداد و تلاش خودش هم ۷۰درصد تاثیر داشت….هما هم از موفقیت لعیا خوشحال بود…لعیا دوره های پزشکی رو با پاس کردن واحدهای بیشتر زودتر تموم کرد و برای تخصص ارتوپدی زد و قبول شد..لعیا بخاطر مشکل جسمی که داشت ارتوپدی رو انتخاب کرد تا به کسایی که مشکلی مشابه دارند کمک کنه،…تمام دوران تخصصی هم خودم بغلم میکردم و با ماشین و بعد با ویلچر میبردم و میاوردم….آرزو که درسش تموم شد وارد بازار کار شد و همونجا یکی از همکاراش ازش خواستگاری کرد و منو هما بعداز تحقیق متوجه شدیم پسر خوبی هست …پس رضایت دادیم و این وصلت انجام شد و آرزو طی مراسم خوبی سر و سامون گرفت…
ادامه 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_پنجاه_شش
توی همون روزها امید هم درسش تموم شد و وارد بازار کار شد..با یه دختری هم در ارتباط بود اما تصمیم گرفت تا خدمت سربازی نرفته ازدواج نکنند..منو هما هم به نظرش احترام گذاشتیم و حرفی نزدیم….لعیا همچنان با شوق و ذوق درس میخوند و چون من میبرد و میاوردم با دوستاش و هم کلاسیهاش آشنا بودم..یه روز که رفتم دنبال لعیا بهش گفتم:لعیا!!باباامروز چطور بود؟لعیا با خنده گفت:دوست داری شفاف بگم؟؟گفتم:معلوم که میخواهم…لعیا گفت:راستش امروز یکی از بچه های دوره ی تخصص اطفال ازم خواستگاری کرد…ته دلم خوشحال شدم چون هیچ وقت فکر نمیکردم بخاطر شرایط جسمیش کسی ازش خواستگاری کنه اما به روی خودم نیاوردم و با تعجب گفتم: خب!!شما چی جواب دادید؟؟لعیا گفت:بهش گفتمکه باید بیشتر در این باره حرف بزنیمچون کسی که قراره با من ازدواج کنه باید خیلی چیزهارو در مورد من بدونه.از جواب لعیا احساس شعف کردم که دخترم چقدر پخته شده و خوب حرف میزنه…برای همین گفتم:درسته بابا جان!!!هر تصمیمی که فکر میکنی درسته همونو انجام بده…..
ادامه بعدی 👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_پنجاه_هفت
لعیا گفت:فقط یه چیزی هست که باید بدونید….گفتم:چی؟گفت:اون پسر هم یه پاشو بخاطر تصادف از دست داده و پاش مصنوعیه….. البته میدونم که در برابر معلولیت من چیزی نیست که به چشم بیاد چون نه ویلچریه و نه حتی عصا دستش میگیره اما لازم دونستم که شما هم در جریان باشید….
وقتی لعیا این حرف رو زد یه کم از نگرانیم کمتر شد و گفتم:باشه….هر جور که راحتی اگه دوست داری باهاش بیشتر آشنا بشی بگوبیاد خونه یا هر جا که دوست داری خودم میبرم…لعیا لبخند زد و برگشتیم خونه….به دو روز نرسید که همون پسر (محمد)با هماهنگی لعیا همراه پدر ومادرش اومدند خونمون برای خواستگاری شب خواستگاری هما حسابی به لعیا رسید و لباسهای مرتب براش پوشوند و من هم گذاشتمش داخل ویلچر تا راحت تر باش و پدر و مادر محمد هم در جریان وضعیتش باشند…خانواده محمد تا لعیارو دیدند حسابی خورد به ذوقشون…کاملا از رفتار و حرفهاشون متوجه شدیم،ولی محمد از من اجازه گرفت تا با لعیا تنهایی حرف بزنه…..
ادامه 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_پنجاه_هشت
لعیا رو بردم داخل اناقش و بعد محمد رو راهنمایی کردم تا بره پیشش…..تقریبا دو ساعتی حرف زدنشون طول کشید…..طی این دو ساعت مادر وپدرش مرتب ساعت رو نگاه میکردند و به ما کنایه میزدند……معلوم بود که هما از رفتارشون ناراحت شده بود اما من برعکس هما اروم بودم و با مهربونی و لبخند ازشون پذیرایی میکردم…..لعیا به محمد از اول زندگیش گفته بود تا به اینکه الان هم نیاز به کمک داره و تنهایی نمیتونه روی پای خودش بایسته و این مشکل شاید برای همسر اینده اش مشکل ساز باشه…..کلی حرف زده بودند که حرف آخر لعیا این بود که :اقا محمد خوب فکراتونو بکنید چون مشخصه که خانواده ی شما راضی نیستند و همین یه مشکل روی مشکلات من میشه…..محمد گفته بود:شما جواب مثبت رو بدید ،،راضی کردن خانواده با من…..من عاشق سیرت زیبای شما شدم هر چند صورتتون هم بسیار زیباست……(حق داشت لعیا از نظر چهره خوشگل بود و ظریف اما مشکل جسمیش مانع دیده شدن چهره اش میشد)…...
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_پنجاه_نه
محمد کاملا به سیرت و صورت زیبای لعیا پی برده بود و نمی خواست براحتی اونو از دست بده...اون شب حرفهای زیادی بین لعیا و محمد رد و بدل شد. هر چی لعیا از مشکلاتش گفت محمد یه راه حل جلوش گذاشت….معلوم بود که خیلی لعیا رو دوست داره…بالاخره خواستگارا رفتند…… چند وقت که گذشت محمد خانواده اشو راضی کرد و قرار عقد گذاشته شد….ما همه راضی بودیم چون محمد هم شغل خوبی داشت و هم پسر خوبی و هم عاشق لعیا بود…عقد خودمونی گرفتیم تا درسشون تموم شه و بعد عروسی کنند…اون روزها هر چند لعیا سعی میکرد خودش سوار ویلچر بشه و به من میگفت بابا خودم میتونم از اطراف بگیرم و سوار ویلچر یا ماشین بشم اما من تا ۲۶سالگی خودم بغلش کردم و بردم و اوردم آخه وقتی بغلش میکردم خیالم راحت تر بود…لعیا بالاخره تخصصشو گرفت هر چند هیچ وقت نتونست مطب بزنه و کار کنه چون شرایط جسمیشو نداشت………..
ادامه👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#_شصت
روزی که لعیا فارغ التحصیل شد جلوی همه ی استادها و دوستاش دست منو بوسید و گفت:باباجون!!شما نه تنها یه پدر مهربون برای من بودید بلکه از نظر من شما یه فرشته اید….یه فرشته ی زمینی که توی همه ی شرایط پشتم بودید….بعداز اینکه فارغ التحصیلشدند به اصرار لعیا و محمد یه جشن سنتی توی روستا داخل حیاط خونه ی بابااینا براشون گرفتیم…کل فامیلها و اکثر اهالی روستا دعوت بودند…..بابا ومامانم هم بودند هر چند سنشون بالارفته بود و زیاد توانایی نداشتند…..با دیدن حیاط خونه و پدر و مادرم یاد دوران نوجوونی و هما و اسب و غیره افتادم..وی همین رویا و افکار بودم که لعیا رو در حالیکه لباس عروس تنش بود و روی ویلچر نشسته بود محمد اورد….صورت لعیا مثل ماه شده بود……وقتی دیدمش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و نشستم جلوی پاهاش و زار زار گریه کردم….فقط خدا میدونست که چقدر خون دل خورده بودم تا اون روز رو ببینم…..یاد مادر هما افتادم که دست منو توی دست هما گذاشت و ارزوی خوشبختی برامون کرد…..
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_آخر
همون لحظه بلند شدم ودست لعیا رو توی دست محمد گذاشتم و به محمد گفتم:دختری که با هزارمکافات بزرگ کردم رو الان به دست تو میسپارم…ازت میخواهم مثل چشمات ازش مراقبت کنی…محمد با دستش اشکمو پاک کرد و گفت:خیالت راحت بابا جون!!قول میدم اب توی دل لعیا تکون نخوره…محمد لعیا رو برد خونه اش و براش یه پرستار گرفت تا زمانی که خونه نبود ازش مراقبت کنه…هنوز بچه دار نشدند و منتظر نظر پزشکشون هستند تا خدایی نکرده برای لعیا یا بچه مشکلی پیش نیاد…لعیا همچنان هوش بالایی داره و توی زندگی برای محمد مشاور خیلی خوبی هست…خداروشکر بچه ها خوشبخت شدند و منو هما هم برگشتیم روستا خونه ی خودمون…
الان ۵۹سالمه….با بازگو کردن سرگذشتم فقط خواستم بگم اگه خدا یه دری رو ببنده حتما یه در دیگه رو به روتون باز میکنه پس ناامید نباشید…آخر هر تاریکی مطمئنا روشنایی هست……
🌺پایان🌺
منتظر نظراتتون هستم...🥰
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯