#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#قسمت_چهل_دو
از خونشون اومدیم بیرون و وارد خیابون که شدیم با پشت دستش محکم زد به دهنم…..لبم پاره شد و با گریه گفتم:چرا میزنی؟؟؟نوید گفت:خفه شو….تو یه هرزه ایی…..فکر میکنی حواسم بهت نیست…..؟؟فکر میکنی متوجه نشدم که بخاطر سینا میخواستی شمارتو به سارا بدی؟؟؟چرا درست روبروی اون حرومزاده نشستی؟؟؟؟هر چی من توضیح میدادم نوید متوجه نمیشد و سرخ تر میشد…..در نهایت هم گفت:تو خرابی که خودتو انداختی بغل بابام……چرا بابامو بوسیدی؟؟؟واقعا دیگه حرفی برای گفتن نداشتم…..توی سکوت اشک ریختم و ارزو کردم تصادف کنیم و هر دو بمیریم…..
بالاخره رسیدیم پارکینگ خونمون و نوید داد کشید:پیاده شو….گمشو تو…..
با سرعت رفتم داخل ….میخواستم در ورودی رو ببیندم اما از ترس فریادها و عصبانیت نوید باز گذاشتم و داخل اتاق خواب شدم و لباسهامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم…
ادامه 👇
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#قسمت_چهل_سه
یهو صدای خارج شدن ماشین از پارکینگ رو شنیدم….. رفتم جلوی پنجره و دیدم نوید بود که باسرعت بالا از پارکینگ رفت بیرون….اصلا نگران نشدم که کجا رفت و برام مهم نبود که این وقت شب کجا میره….؟؟؟یه نفس راحت کشیدم و گوشیمو برداشتم تا به عمو زنگ بزنم و بهش بگم که زندگیم چه اوضاع بی ریختی داره……….تا گوشی رو گرفتم دستم دیدم ساعت نزدیک ۲نیمه شبه…..بیخیال شدم و دوباره دراز کشیدم……با هزار زحمت چشمهام داشت گرم میشد تا خوابم ببره که در سالن باز شد و نوید عربده کشان اومد توی اتاق…..واقعا وحشت کرده بودم و به شدت میلرزیدم…از نفسهاش بوی گند مشروب میومد… ازم خواست سریع برم داخل سالن .....فهمیدم تا خرخره خورده برای همین از ترس جونم….نه…. مردن برام مهم نبود از ترس اینکه ناقصم کنه و تا آخر عمر زیر منتش بمونم..روی میز انواع مشروبات بود که نوید به زور کتک به خوردم داد..
ادامه قسمت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_چهل_سه
دکتربعد از اینکه کارش تموم شد پشت میزش نشست و به ما نگاهی انداخت و شمرده شمرده گفت:بار اول که بچه رو دیدم تصور کردم زمان زایمان در اثر فشار دنده هاش شکسته و کسی متوجه نشده ولی الان که مچ پاش جلوی چشمهای شما بی دلیل شکسته قضیه خیلی حساس تر میشه…آقای دکتر مکثی کرد و بعد نفسشو با فشار داد بیرون و ادامه داد:وضع مالیتون چطور؟؟؟آخه بچه باید بستری بشه تا یه سری آزمایشات رو انجام بدیم….گفتم:کشاورزم…خداروشکر یه مقدار پس انداز دارم….فکر هزینه نباشید و لطفا دخترمو درمون کنید…دکتر گفت:مینویسم برای بستری ….انشالله اونی که فکر میکنم نباشه….عرق سردی کردم و با نگرانی پرسیدم:یعنی چه بیماری هست اقای دکتر؟؟دکتر گفت:احتمالا و خدایی نکرده بچه ی شما به بیماری استوژنز مبتلاست…گفتم:یعنی چی؟؟؟
دکتر گفت:این بیماری مربوط به استخوان هست یعنی تراکم استخوان بچه خیلی کمه و با کوچکترین فشار و تحریک میشکنه…..حتی ممکنه این شکستگی بی دلیل و یا توی خواب انفاق بیفته……
ادامه 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت_چهل_چهار
لعیا بستری شد و آزمایشات لازم انجام شد….تشخیص دکتر درست بود و تنها راهش مراقبت از بچه بود…تمام حواسمون به لعیا بود تا موقع بازی با بچه ها کسی باهاش برخورد نداشته باشه.،.نگران و ناراحت بودیم تا اینکه لعیا توی ۸ماهگی کلمات رو به وضوح بیان کرد،……اون روزها واقعا خوشحال شدیم چون که لعیا هوش بسیار بالایی داشت …لعیا با مراقبتهای ویژه ی هما و من وقتی که خونه بودم بزرگتر شد و خداروشکر توی دو سالگی مثل ارزو و امید شروع به راه رفتن کرد…چیزی که لعیا رو از امید و ارزو مستثنی میکرد این بود که دو سالگی کامل و واضح و بدون غلط حرف میزد…..کم کم یه مقدار با بیماری لعیا کنار اومدیم وپذیرفتیم که ما به دختر با بیماری نادر و سخت داریم و زندگیمون یه کم از حالت عادی سخت تره ولی باید عادی زندگی کرد……با پس اندازی که داشتم یه خونه خریدم…توی این مدت برادرام هم رفته بودند خونه ی خودش…خواهرام هر دو ازدواج کرده و بچه داشتند…تهمینه هم بعداز کلی دوا و درمان برای بار دوم باردار بود.،،…خلاصه زندگی جریان داشت…….
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_چهل_دو
نمیدونم چرا مادرجون در حق من نامردی میکرد چون من از روز اول در مورد بیماریم بهشون گفته بودم…..صدای مجید رو شنیدم…..تمام من شده بود گوش تا ببینم مجید چی میگه…..دلم میخواست ببینم مرد زندگیم در مورد من چی میگه….؟؟مجید با صدای لرزون گفت:مامان!!یادت که نرفته چندین جا رفتیم خواستگاری…..کی به یه اس و پاس دختر میداد؟؟؟
اصلا کی به اخلاق تو که مادرشوهر زن من هستی دختر بهم میداد؟؟؟اینم بدون که من از روز اول در جریان بیماری مهناز بودم…..مامان بجای اینکه خونه رو اروم کنی تا زن من تو ارامش باشه همش سعی میکنی دعوا راه بندازی…..به تو هم میگند مادر؟؟؟؟
وقتی تو که بزرگتری اینجوری رفتار کنی از عروسهات چه انتظاری میشه داشت؟؟؟؟؟اون روز تازه متوجه شدم که مجید خوشگل و خوش هیکل و قد بلند چرا از شهر دختر نگرفته و اومدند از روستا منو انتخاب کردند،،…بلند گفتم:اقا مجید کیفتون……مجید و مادرش تا صدای منو شنیدند ساکت شدند و بعد مجید کیف رو گرفت..
ادامه👇
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#قسمت_چهل_سه
روزها گذشت …..کار خاصی نداشتم چون اکثر کارهارو با کمک هم انجام میدادیم اما هرازگاهی دلم میشکست چون مادرجون زبون تیزی داشت و اگه هر روز یکی رو نیش نمیزد اروم نمیگرفت…اخرین روزهای بارداریم مصادف شده بود با خانه تکانی و چهارشنبه سوری……واقعا دیگه نای کار کردن نداشتم و از کمر درد و پادرد نمیتونستم بلند شم…..
همش میترسیدم توی اون حال بیهوش بشم و به بچه هاصدمه وارد بشه…اون روز حالم اصلا خوب نبود اما هر جوری بود هوشیاریمو حفظ کردم تا مجید بیاد خونه……دورو برمو پراز متکا و بالشت کرده بودم تا نیفتم…..همینکه مجید وارد اتاق شد و منو توی اون وضعیت دید گفت:یا خدا!!!….
بی حال با صدای گرفته گفتم:مجید !!!تورو خدا نزار کسی بفهمه حالم بد……فقط بی زحمت قرصهامو بده بخورم تا از حال نرم و بعد کمی به دست و پام پماد بزن……مجید از دیدن درماندگیم حالش گرفته شد…..سریع داروهامو داد و کمی پاهامو مالید…..
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#قسمت_چهل_سه
با همون لباسها راهی شدیم.با فاصله ی زیادی تعقیبشون کردیم.معلوم بود که خوشحالند چون حرف میزدند و بعد میخندیدند.چیزی که جالبتر از همه بود اون خانم سفید پوش بود که جلوتر از خانواده ی کمالی همراهی میکرد و فقط من میدیدمش،خلاصه کمال اینا رسیدند خونه ی اقوامشون و اون خانم هم ناپدید شد و ما با خیال راحت برگشتیم خونه،تا رسیدیم خونه از وضعیت خونه شاخ در اوردیم.اتاقها پر شده بود از تکه استخوانهای جویده شده ایی که بوی گند میداد.اینه ی اتاقم کف زمین بود.چیزی هم از خونه کم نشده بود یعنی دزد نبود،مامان و بابا همون شبونه همه جا رو آب و جارو و تمیز کردند.تکه های استخوان رو هم توی باغچه دفن کردند.شب وحشتناکی بود خیلی ترسناک،شاید باور نکنید اما لزومی نداره دروغ بگم،شماها نه منو میشناسید و نه خواهید شناخت ،،،نه بخاطر بازگویی سرگذشتم بهم جایزه و پول میدید یا نه تنبیه و سرزنش میکنید. میخواهم بگم کلمه به کلمه ی سرگذشتم عین واقعیته ،،شاید قسمتی از سرگذشت رو کم کرده باشم اما حتی نقطه ایی بهش اضافه نکردم……
ادامه 👇
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#قسمت_چهل_چهار
برگردیم به سرگذشت.آینه روی زمین رو نتونستم بردارم چون واقعا از نگاه کردن بهش وحشت داشتم….بابا خودش اینه رو برداشت و سرجاش گذاشت.یه حسی بهم میگفت که امشب قراره کمال بمیره یعنی یکی اونو بکشه،بیدار موندم و چشم به در دوختم تا یکی بیاد و خبر فوت کمال رو بده،.بابا از من بیشتر کنجکاو بود و اصلا توی رختخواب هم نرفت و نشست به فکر کردن…۱-۲ساعت بعد بابا بلند شد و یه چایی برای خودش ریخت و همونجوری تلخ سر کشید و بعد به من گفت:اروم و قرار ندارم.میرم یه خبر بگیرم.رقیه اگه این بار هم به اون جوون اتفاقی بیقته مقصر خودمو میدونم و دیگه هیچ وقت اجازه نمیدم خواستگاری از این در بیاد داخل،من که دیگه دختر جوون و فهمیده ایی شده بودم سرمو انداختم پایین و گفتم:حق با شماست بابا،.بنظر من بعداز فوت احمد دیگه نباید به خواستگارا اجازه میدادیم بیاند،چند نفر الکی و بی دلیل فوت شدند.هنوز هم معلوم نیست من چمه،برام دعا نوشتند یا جن زده شدم؟؟سید محسن هم نتونست کاری کنه…….
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_چهل_سه
اقای غلامی که دید ابروش درخطره سریع کوتاه امدوباررضایت جفتمون این ماجراختم بخیرشد..وقتی رسیدیم خونه به ثمین گفتم این مرتیکه شماره توروچرا داره،،گفت بابامدیرساختمون شماره همه ی واحدهارو داره که مسائل ساختمون توگروه اصلاع رسانی کنه منم به اجبارشمارم روبهش دادم.طرف زن بچه داره چه میدونستم همچین ادمیه!!
گفتم هرجورشده برات خونه پیدامیکنم بایدازاینجابلندشی،گفت میدونی چیه من خیلی میترسم،باتعجب گفتم ازچی میترسی؟!گفت من یه زن تنهام هرجابرم به مشکل میخورم متاسفانه توجامعه ماهمه میخوان ازیه زن تنهاسواستفاده کنن،گفتم پس بااین حساب بایدشوهرت بدیم که ازتنهای دربیای،گفت توفکرکردی من خواستگارندارم؟!مشکل من اینکه نمیتونم هرمردی روکنارخودم قبول کنم..برای اینکه یه کم اذیتش کنم گفتم اا اینای که الان دم خونه صف کشیدن خواستگارهای توهستن..خندیدگفت خودت خوب میدونی،که تو مهمونیها موقعیت زیاد داشتم ولی ...
ادامه 👇
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#قسمت_چهل_چهار
ولی ازهیچ کس واقعاخوشم نمیومدالبنه به غیرازیه نفرکه اونم اینقدرسنگدل بودکه هیچ وقت ندیدم..ازنگاهاش فهمیدم منظورش منم،گفتم توواقعاعاشق من بودی.گفت اره ولی باورش نکردی..چون جوابی براش نداشتم سکوت کرد تو فکر بودم که ثمین گفت میتونم یه خواهشی ازت کنم،گفتم جانم بگو،یه کم من من کردگفت امیدوارم بتونم منظورم درست برسونم..کنجکاو بودم ببینم چی ازم میخواد.سرش انداخت پایین گفت بیاباهم صیغه کنیم البته فقط یه صیغه باشه اونم برای اینکه اگرجای خونه میگیرم کسی مزاحمم نشه بدونه یکی توزندگیم هست،راستش روبخوایدخیلی جاخوردم،ثمین که دیدزول زدم بهش وچشمام چهارتاشده گفت بخدامنظوری نداشتم اصلااین موضوع رو فراموش کن.البته حرفشم درست بود متاسفانه توجامعه مایه زن تنها نمیتونست راحت زندگی کنه...یه کم فکرکردم گفتم به یه شرط قبول میکنم...
ادامه بعدی 👇
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_چهل_سه
مامانم بعد از کلی گریه کردن فحش دادن وقتی آروم شدگفت کی این بلاروسرت اورده به سقف نگاه میکردم هیچی نمیگفتم همون موقع افسانه وحامدم امدن،،تو اون جمع فقط ازدیدن حامدخوشحال شدم اونم جلوی بقیه خیلی جدی رفتارمیکرد..اون روزهرچقدرمادرم افسانه خواستن بفهمن چی شده من حرفی نزدم سردردحال خرابم روبهانه کردم چیزی نگفتم
مادرم میخواست به عنوان همراه بمونه اماقبول نکردم..موقع خداحافظی حامدجوری که کسی نفهمه گوشیم روگذاشت زیربالشتم..یک ساعتی گذشته بودکه حامدبهم زنگزدگفتم چرابه خانوادم گفتی من الان چی بهشون بگم،حامدگفت وقتی من امدم باِغ جنابعالی بیهوش بودی، اولش فکرکردم مردی به زورنفس میکشیدی بابدبختی رسوندمت بیمارستان چاره ای نداشتم،،گفتم چی بهشون گفتی؟گفت من وقتی تورورسوندم به افسانه زنگزدم گفتم توبهم زنگزدی ازم کمک خواستی ادرس یه پارک رودادی وقتی رسیدم حالت خیلی بد بود تو راه ازحال رفتی..
ادامه 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#قسمت_چهل_چهار
حامد خیلی راحت خودش رو کنار کشیده بود و برای خانوادم انقدر قشنگ نقش بازی کرده بودکه اونافکرکردن حامدمن رونجات داده..از دستش خیلی ناراحت بودم شروع کردم گله کردن گفتممن رو خراب کردی،حالابایدچکارکنم..حامدگفت توقع نداشتی که واقعیت روبگم یه چیزی سرهم کن تایه مدت بهت گیرمیدن بعدش همه چی عادی میشه..
وقتی ازبیمارستان مرخص شدم بابام دیگه نذاشت سرکاربرم وخیلی رفتارش باهام بدشده بود مامانم خیلی پیگیری کردبفهمه کی این بلاروسرم اورده امامن یه محمدخیالی روبراش ساختم گفتم هیچ نشونی ازش ندارم سه ماه ازاین ماجراگذشته بودکه،من حبس بودم توخونه رفتارپدرومادرم باهام یه کم بهترشده بود
مامانم خیلی اصرار داشت به اولین خواستگارم جواب مثبت بدم برم سرخونه زندگیم ،امامن داغونترازاین حرفهابودم کلاانگیزه ام روازدست داده بودم واگردل گرمی حامدنبودحتماخودکشی میکردم تواین مدت من فقط به حامد از تلفن خونه زنگ میزدم گوشی نداشتم پدرم گوشی سیم کارتم روشکسته بود..
ادامه بعدی 👇
دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯