#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_چهل_هشت
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
برای همین اون شب حالمون بد و بدتر شد که چرا دخترم حتی نتونه خوشحالی کنه..؟؟چون منو هما اصلا حال و روز خوبی نداشتیم مهمونا زودتر رفتند تا ما بتونیم استراحت کنیم….روزهای خوبی نبود و خیلی سختی میکشیدیم…..لعیا دختر عزیزم تقریبا همش توی رختخواب بود و دراز میکشید…این دختر علاوه بر اینکه باهوش بود و استعداد داشت خیلی هم مشتاق آموزش بود و مرتب از من میخواست باهاش کار کنم و بهش نوشتن و خوندن یاد بدم…بطوری که وقتی ۴ساله شد تونست هم بخونه و هم بنویس..همیشه حسرت میخوردم و با خودم میگفتم:چقدر لعیا با این همه استعداد حیف شده و نمیتونه توی اجتماع باشه و باید همیشه تو خونه بمونه….یه روز که به همین موضوع فکر میکردم به خودم گفتم:الهی بمیرم برای دخترم که حتی مدرسه هم نمیتونه بره.یعنی تا ۷سالگی خوب میشه یا استخوناش بدتر میشه؟؟اون لحظه یهو جرقه ایی توی ذهنم زد و با خودم گفتم:چطوره از همین الان ببرمش مدرسه و معرفیش کنم و بهشون بگم که توی این سن در حد یه ۷-۸ساله سواد داره،،،ببینم چی میگند؟؟؟شاید بصورت متفرقه ازش امتحان بگیرند…..
ادامه 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#قسمت _چهل_نه
یه روز که لعیا از نظر ظاهری سالم بود و شکستگی هم نداشت بغلش کردم و بردم مدرسه…با مدیر مدرسه حرف زدم و شرایطشو گفتم اما مدیر گفت :نگهداری این بچه حتی برای یک ساعت امتحان برای ما خیلی سخته و نمیتونیم بپذیریم…گفتم:پس من چیکار کنم؟؟؟؟اینهمه هوش و استعداد این بچه چی میشه؟؟مدیر گفت:مدارس دیگه ببرید یا مدرسه ی خصوصی .شاید اونجا قبول کنند….
مدرسه ی غیر دولتی که پولشو نداشتم و مطمئن شدم بقیه ی مدارس هم قبولش نمیکنند….بچه رو بغل کردم و برگشتم خونه…همچنان گهگاهی استخونهای لعیا شکسته میشد و گچ میگرفتیم و دوباره جوش میخورد….بقدری این کار تکرار شده بود که ظاهر دست و پاش هم کج و کوله شده بود….با تمام این سختیها لعیا همچنان توی رختخواب تشنه ی آموزش بود و چون منو مادرش تحصیلات انچنانی نداشتیم ،،،نمیتونستیم بصورت پیشرفته بهش درس بدیم…..گذشت و لعیا شد ۵ساله….باز بردمش مدرسه برای ثبت نام اما نپذیرفتند..
ادامه بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید
https://eitaa.com/bakhtiyarionline
☀️ بختیاری آنلاين☀️
╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯