eitaa logo
بختیاری آنلاین
2.6هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
20.8هزار ویدیو
141 فایل
بختیاری آنلاین کانالی ممتاز پیگیری حقوق و مطالبات بختیاری ها در مناطق بختیاری نشین همفکری در جهت رشد علمی،آشنایی جوانان و نوجوانان با فرهنگ و آداب رسوم و موسیقی پاک بختیاری آشنایی با اهل قلم اطلاعات عمومی سازنده کانال حمید بهرامی دشتکی @OSB1777 نشر آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
خواهرحسین گفت:کدوم؟نکنه هما دختر مش قدرت رو میگی؟اره هماست.تا آبجی حسین اینو گفت،با خوشحالی دستامو بهم مالیدم و رو به آسمون به خدا گفتم:خدا جوون !!نو‌کرتم!!!برات نذر کردم و‌حاجت خواستم اما فکرشو هم نمیکردم به این سرعت حاجت روا بشم…..خدایا شکرت که صدامو شنیدی…..خوشحال و خیال راحت که خواهر حسین میشناستش دنبال دسته ی عزاداری راه افتادم..با خودم تصمیم گرفتم ایام محرم که تموم شد با مامان در موردش حرف بزنم…اما طاقت نیاوردم و همون شب که رفتیم خونه،،،قضیه رو با تهمینه در میون گذاشتم آخه اختلاف سنی منو تهمینه فقط یک سال بود و حرفهای همدیگر رو خوب درک میکردیم و متوجه میشدیم…وقتی تهمینه فهمید من عاشق هما شدم خیلی ذوق کردو گفت:وای خدای من!!!داداش توحید عاشق شده….کی این دختر خوشبخت رو بهم نشون میدی؟؟؟؟دل تو دلم نیست تا ببینمش…..داداش!!!هر مشکلی بود به خودم بگو تا حلش کنم…..خب!!؟با ذوق و‌خوشحالی گفتم:باشه …باشه آبجی !!!… ادامه👇 تهمینه دستمو گرفت و صورتشو اورد جلوتر. و بعد یه نگاهی به اطراف کرد و اروم گفت؛:میدونی چیه داداش!؟آخه من هم به درد تو گرفتار شدم…چشمهام چهار تا شد و‌خیره نگاهش کردم که از خجالت سرش انداخت پایین و گفت:تو پسری و میتونی در و دلتو بگی ولی من بخاطر حیا و آبرو نمیتونم…تهمینه ساکت شد و بقیه ی حرفهاشو نگفت….از زیر چونه اش گرفتم و سرشو بلند کردم و گفتم:از داداش خجالت نکش و حرف دلتو بگو.قول میدم کمکت کنم…تهمینه تا دید ذوق دارم و میخواهم بهش کمک کنم شرپع کرد به خرف زدن و تعریف کردن…تهمینه گفت:من عاشق یه پسری شدم که چند ماه پیش توی صحرا وقتی گوسفندهارو برای چرا برده بودم دیدم..اما خجالت کشیدم به کسی بگم.راستش داداش!!!هنوز اون پسر هم نمیدونه که من عاشقشم…یعنی عشقم یکطرفه است..گفتم:خیلی دوستش داری؟؟؟؟اگه اون پسر دوستت نداشته باشه و راضی به ازدواج باهات نشه چی؟تهمینه با دلسردی آهی کشید و گفت:نمیدونم بخدا!!!!ولی اینو میدونم که شب و روزم فکر کردن به اون پسره…… ادامه بعدی 👇 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
( روایت از دختر ایران) اون روزها توسط زیور با چند نفر دیگه هم دوست شدم….اسم دوستام رو هیچ وقت فراموش نمیکنم….منو زیور و خاتون و پریوش هر روز باهم میرفتیم باغ و اونجا انگور و یا گردو برداشت و کلی هم بازی میکردیم..روزها با دوستام سرگرم بودم و اوقاتم خوش بود اما شب که میشد باز تنهایی و دلتنگی میومد سراغم و غصه میخوردم…اقدس هیچ وقت با من دعوا نکرد و کتک نزد چون مطیع بودم اما از هیچ نظر به من اهمیت نداد و حتی پختن نان رو هم یادم نداد….شاید از من خوشش نمیومد و دلش میخواست دخترای خودش خانه دار و کار بلد باشند..هر جا دوست داشتم و با هر کی میخواستم میرفتم….به یاد ندارم که اقدس یا بابا اعتراضی به من کرده باشند و بگند حق نداری با دوستات جایی بری……نمیدونم چرا نسبت به من بی اهمیت بودند ؟؟گاهی فکر میکنم شاید بخاطر ظاهر جسمانیم بود و منو عقب مونده فرض میکردند…به هر حال یه دختر نوجوون بودم و باید از من مراقبت میکردند..خداروشکر پسرای روستای ما همه چشم پاک و باناموس بودند وگرنه چند تا دختر نوجوون چطوری میتونستند تنهایی به اون باغ بزرگ یا کوه و دشت برند…؟؟؟؟؟ ادامه 👇 ( روایت از دختر ایران) وقتی ۱۵ساله بودم خواهرم جمیله ازدواج کرد و برای زندگی رفت تهران…خیلی خوشحال بودم که خواهرم از اذیتهای اقدس راحت شد و رفت دنبال زندگیش…زمانی که جمیله خداحافظی میکرد بغلش کردم و اشکم سرازیر شد….جمیله گفت:گریه نکن ایران.گاهی میام و میبرمت پیش خودم،از این حرفش خوشحال شدم و اشکمو پاک کردم و گفتم:جدی میگی گفت:اره.حتما…جمیله رفت و دوباره زندگی به روال قبل برگشت و هیچ وقت نیومد منو ببره پیشش…چند سالی به همون منوال و سختی گذشت و ۱۷ساله شدم….توی ده و روستا دخترا معمولا خیلی زود ازدواج میکنند و من توی اون سن از زمان ازدواجم گذشته بود و حتی یه خواستگار نداشتم….از یه طرف مشکل چشمم که روز به روز ضعیف تر میشد و از طرف دیگه هیچی از خانه داری و همسرداری بلد نبودم و جز توی دشت و کوه و باغ گشتن کاری یاد نگرفته بودم و اینو همه میدونستند و کسی حاضر نمیشد منو انتخاب کنه…به قول اقدس ترشیده شده بودم و یه معظه هم به مشکلات قبلیم اضافه شده بود…… ادامه بعدی 👇 ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
🍃🌹 به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم.. متوجه نبودم دارم چیکار میکنم ، جيغ میزدم از ته دلم و سبک نمی شدم . آخرین چیزی که یادم میاد اینه که چاقو برداشتم و میخواستم فتانه رو بکشم . وقتی به حال خودم اومدم تو یه اتاق بودم تک و تنها با شکمی که توش هیچی نبود و خالی از بچه هام بود . يهو روی بالشت نگاه کردم و دیدم دو تا دخترام رو بالشتن. بغلشون کردم و باهاشون بازی کردم ، چقدر تپلی و ناز بودن ، یهو یادم افتاد وحید باهام چیکار کرده میخواستم از اتاق بیرون بیام که دیدم بالشت بغل کردم و روزام پشت هم تو اون سلول می گذشت و من متوجه هیچی نبودم ، گاهی داد میزدم و سرمو به دیوار میکوبیدم ، گاهی خانوادم میومدن و بیشتر وقتا می خوابیدم و به تخت بسته شده بودم . رفته رفته حالم بهتر شد ، با یه خانومی صحبت میکردم که دکترم بود و واقعا بهم کمک کرد. ازش پرسیدم بچه هام کجان که گفت حالشون خوبه اما وقتی میتونی ببینیشون که حالت خوب انگار همین یه جمله برای من معجزه کرد ، حسرت بغل کردن بچه هام بوسیدنشون کاری کرد که خودمو جمع و جور کنم . وحيد و پدر و مادرم تقریبا هرروز به دیدنم میومدن . مامانم پیش چشم خودم آب شده بود میگفت یه دونه دختر داشتم که هیچ جا مثل و مانند زندگیش نبود و الان تو دیوونه خونه بستريه .... 🍃🌹 حالم رفته رفته خوب شد و از تیمارستان مرخص شدم ، تو این مدت به غیر روانپزشکم هیچ کس از کار شوهرم خبر نداشت بهش نگفتم فیلم دیدم گفتم کسی بهم گفته و اونم قانعم کرد که شوهرم مرد خوبیه و باید به زندگیم برگردم . روزی که بچه هامو بغل کردم هیچوقت یادم نمیره ، خدا برای هیچ مادری دوری از بچه رو نیاره . دو تا طفل معصومام ده ماهه شده بودن و من بار اول بود میدیدمشون ، اونقدر بغل کردم بوسیدمشون تنشونو بو کردم و اشک ریختم که همه اطرافیان هم من اشک میریختن یکی دو هفته اول خونه مادرم بودم و غرق بچه هام بودم ، روزی نبود که با دیدنشون اشک نریزم ، وحیدم هر بار سعی میکرد بیاد سمتم پسش میزدم. حتی جواب سوالاشو نمیدادم ، بهش نگاه که میکردم ، بوی تنش که به من میخورد یاد اون فيلم میفتادم و پشت سرهم بالا میاوردم . بچه هام یک ساله شدن که مامانم گفت دیگه حالت بهتره و برو خونه خودت اما من میام طبقه پایین خونت زندگی میکنم که حواسم بهت باشه ، بیچاره مامانم حاضر بود خونه درندشت خودشو ول کنه و بیاد تو زیر زمین زندگی کنه . گفتم پس مستأجرام چی ؟ مامانم گفت اون بنده خدا که چند ماهه اختلاف داره و جهیزیشو جمع کرده و برده ، شوهرشم کم مونده بندازه زندان واسه خاطر مهریه . اصلا به نظر من اون خونه رو طلسم کردن وگرنه واسه چی زندگی های شما خراب بشه ؟بالاخره بعد یک سال برگشتم خونم ..... بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
توفکربودم که ثمین بایه بشقاب غذا امد سمتم گفت اقابهنام به این غذاهاکه دیگه آلرژی نداری اگربه معدت سازگاری نداره نخور!!ازشوخیش اصلاخوشم نیومدبااخم دستش ردکردم گفتم میل ندارم..انگار خودش فهمیدناراحت شدم یهودستم گرفت گفت..ببخشیدبخدامنظوری نداشتم..اون شب تانزدیک صبح باغ بودیم بعدم با امید رفتیم سمت خونشون،با اینکه هوا هنوز تاریک بود اما از محله نمای ساختمونشون میشدفهمید اوضاع مالی پدر امید واقعاخوبه،وقتی وارد حیاط شدیم امیدگفت کفشات دربیاربی سر صدا پشت سرم بیا..اتاق خواب امید تقریبا پشت ساختمان بودیه درداشت به حیاط و ما خیلی راحت رفتیم تو،امیدچراغ خواب روشن کردیه دست لباس راحتی بهم دادجام روانداخت پایین تختش گفت میدونم خسته ای بگیربخواب حداقل به زنگ دوم مدرسه برسیم..گفتم خانوادت یه وقت ناراحت نشن منو بی اجازه اوردی،امیدگفت خونه مادوبلکس اتاق من فقط پایین بقیه اتاق خوابهاطبقه بالاست نگران نباش کسی متوجه رفت امدمانمیشه.. ادامه 👇 به امیدگفتم:یعنی خانوادت نفهمیدن دیشب خونه نبودی،امیدگفت دیروزبه مامانم گفتم میرم پیش پسرخالم که درس بخونم و دیروقت میام.خالم مسافرت باپسرخالمم هماهنگ کردم تونگران نباش..انقدرخسته بودم که تاسرم رو گذاشتم روبالشت خوابم بردوقتی بیدارشدم دیدم امیدهنوزخوابه سریع ساعت رونگاه کردم وای نزدیک۱۲ظهربود.مثلامیخواستیم چندساعتی استراحت کنیم برای زنگ دوم بریم مدرسه ولی خواب مونده،بودیم..ازجام بلندشدم رفتم سمت پنجره با اینکه توروستا زندگی میکردم. هر روز طبیعت زیبای روستارومیدیدم.. اما انصافا حیاط خونه ی امیداینایه چیزدیگه بود که توشب خیلی معلوم نبود..دورتادورحیاطشون پرازبوته های گل بودکه روح ادم روجلامیدادن..یه گوشه از حیاطشون یه الاچیق چوبی بودکنارش یه اب نمای خیلی قشنگ بود..محوتماشای بیرون بودم که امید گفت بهنام عجب امتحانی دادیم!با حرفش خندم گرفت گفتم الان اگرمادرت بیاد بگه چرا نرفتید مدرسه چی میخوای بهش بگی..گفت نگران نباش مامان بابام صبح زود برای کاری رفتن بیرون وقبل ازرفتن مامانم مثلا بیدارم کردکه خواب نمونم.... ادامه در پارت بعدی 👇 بختیاری آنلاين را به دیگران معرفی کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر سراغ افسانه روگرفتم گفت زمانی که توخواب بودی خانواده ی شوهرش امدن دنبالش بردنش ارایشگاه.‌باغرغرای مامانم بلندشدم یه چیزی خوردم سریع دوش گرفتم رفتم دنبال دخترخاله ام شبنم باهم رفتیم ارایشگاه..موهای بلندم رویه سشوارکشیدم که فقط مرتب بشه یه ارایش لایت کردم بااینکه کارخاصی انجام ندادم اماحسابی تغییرکردم..خلاصه غروب که رفتم خونه هنوزافسانه نیومده بودمامانم گفت رفتن اتلیه چندتاعکس بگیرن میان نزدیک ساعت۸شب بودتقریبامهموناامده بودن که گوشیم زنگ خوردشماره ی نیما بود وقتی جواب دادم گفت زیادشیطونی نکنی هاواصرارکردبراش عکس بفرستم منم چندتاسلفی گرفتم براش فرستادم که دوباره زنگزدشروع کردقربون صدقه رفتنم وتوحرفهاش همش میگفت تومال خودمی نمیذارم دست کسی بهت برسه منم فقط میخندیدم خیلی جدیش نمیگرفتم..مشغول حرف زدن بانیمابودم که باصدای کل کشیدن امدمتوجه ی شدم عروس دومادامدن سریع قطع کردم ازاتاق امدم بیرون... ادامه 👇 سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر همه دورافسانه ونامزدش جمع شده بودن من ازپشت میدیدمشون خیلی عجله ای برای دیدنشون نداشتم،گفتم بذاربشینن بعدمیرم میبینمشون ورفتم تواشپزخونه یه لیوان شربت خوردم آمدم بیرون اماهمین که چشمم به مرد کنار افسانه خوردخشکم زد..شاید بگید دارم بزرگ نمایی میکنم. اماخداشاهده دقیقاخشکم زد..حامدنامزدافسانه یه پسرچهارشونه بودکه باهمون کت شلوار هم میشد فهمیدهیکل میزونی داره ورزشکاره..چشم ابروی مشکی موهای لخت خوش فرمی که یه طرف صورتش ریخته بودواون پوست تقریباسفیدش من رومجذوب خودش کرده بودخودمم نمیدونم چه مرگ شده بودوباهمون نگاه اول دل لعنتی من عاشقش شد..(نمیدونستم این عشق ممنوعه چه به روزم میاره)انقدرمحوتماشای حامدشده بودم که افسانه به چشمم نمیومدوباخودم میگفتم این عاشق چیه افسانه شده ازدیدمن دقیقاشب روزبودن هرچندافسانه ام ازنظرقیافه بدنبوداماخدایش حامدخیلی ازش سربود.. ادامه بعدی 👇 دوستان و مخاطبین خود را به کانال دعوت کنید https://eitaa.com/bakhtiyarionline                 ☀️ بختیاری  آنلاين☀️ ╰┅┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┅╯
_بعدش اینجا میمونیم دیگه مگه نه ؟ تای ابروش رو بالا آورد و گفت : _این یعنی جوابت مثبته ؟ بازی با طرف مقابلش رو بلد بود ... _نه فقط میخوام بدونم .. شونه ای بالا انداخت و گفت: _هر وقت جواب مثبت دادی میگم .... اخمی کردم و بغض گلوم رو گرفت :صورتم رو طرف دیگه گرفتم و با صدایی لرزون گفتم : _بابام همیشه میگفت تو از بقیه بچه هام عاقل تری ،حتی میگفت هیچ وقت نمیزارم از پیشم بری ... قطرهاشکی از گونم پایین اومد و سرم رو بالا گرفتم تا بیشتر از رسوا نشم ... از روی تخت بلند شد و روبروم ایستاد و جلوي پام تقریبا زانو زد و چونم رو گرفت ... از روی تخت بلند شدم و روبروم ،جلوي پام تقریبا زانو زد و چونم رو گرفت و گفت : _هیچ وقت واسه چیزای کوچیک گریه نکن ! دستش رو پس زدم و گفتم : _دور شدن از خانواده و به کاری مجبور شدن به نظر شما چیز کوچیکیه؟ دستشم رو به زانوش تکیه داد و انگشت سبابه و اشاره رو به هم مالید ... حتی حرکاتش هم برام تازگی داشت... لبش رو تر کرد و گفت : _من تو رو مجبور به کاری نمیکنم فقط پیشنهاد یه زندگی بهتر رو بهت میدم ! تای ابروم رو بالا دادم و گفتم : _یعنی میگی‌ واسه چیزی که ندیدم سر زندگیم قمار کنم ؟ تک خنده ای کرد و بلند شد از روی زمین دستش رو تو جیب شلوارش فرو برد و گفت : _زرنگتر و باهوش تر از چیزی هستی که فکر میکردم ! به تبعيت از خودش ایستادم و گفتم _شاید به خاطر اینکه خونه ننشستم و رفتم مدرسه و چهار تا کتاب خوندم ... سری تکون داد و نفسش رو بیرون فرستاد و گفت : _خب حرف آخرت ؟ کتش رو از روی شونم برداشتم و روبروش گرفتم و گفتم : _تا الان که بریدن و تنم کردم واسه بعدش هم نظری ندارم ! _یعنی اجازه میدی بزرگترت تصمیم بگیره ؟ کت رو ازم گرفت دستم رو دور خودم حلقه کردم و گفتم : _چاره ی دیگه هم دارم ؟ شونش رو بالا انداخت و گفت _بهت حق انتخاب میدم ... افتخار اینو بهم میدی که در کنارم سال‌های باقی مونده رو زندگی کنی ؟ در نهایت بتول خانم کِل کشید و گفت _از قدیم گفتن سکوت علامت رضایت هست مبارک باشه ایشالا .. مامان هم خرسند کل کشید و مبارک باشه ای گفت .. انگار اون از همه بیشتر خوشحال شده بود به هر حال دومادپولدار و از خانواده با اصل و نسب گیرش اومده ... هیچیِ هیچی که نباشه بساط پز دادن یک هفته مامان تو محل جور شده .... جلو رفتم و سر جای قبلی نشستم که بتول خانم جعبه کوچک مشکی رنگی از داخل کیفش در آورد و گفت : _اگه اجازه بدید این نشون رو دست عروس قشنگم کنم .... مامان اختیار داریدی گفت و به من اشاره کرد جلو برم ... بتول خانم انگشتر رو دستم کرد و پیشونیم رو بوسید ... طبق رسم هم دستش رو جلو و منم دستش رو بوسیدم .... دست پدر راشد هم همینطور ،شیرینی رو که پخش کردن و خورده شده بابای راشد گفت: _حاج خانم با اجازه شما و برادراش ما یه صیغه ی محرمیت هم فعلا امشب بینشون بخونیم تا اگه جایی رفتن نقل و نبات دهن اینو اون نشن مشکلی هم پیش نیاد ... نیم نگاهی به شهاب انداختم انگار الان آروم تر شده بود ،در نهایت گفت: _مشکلی نداره بفرمایید .. بتول خانم رو به من گفت: _دختر بیا اینجا پیش شوهرت بشین ! ابروم رو بالا انداختم ،شوهر! چه واژه ی عجیبی.... حلقه ی نشون تو دستم سنگینی میکنه که واژه ی شوهر هم انداختن گردنم ،به یقیین که مسئولیت سنگینی هست .... بیشتر موندن رو جایز ندونستم و به سمتشون رفتم و با فاصله کنار راشد نشستم ... اما خود راشد نامردی نکرد و به من نزدیک تر شد ... نفس کلافم رو بیردن فرستادم که پدرش دفتر کوچکی از جیب داخل کتش بیرون آورد و خطبه های عربی رو خوند ،و در آخر با گفتن قَبِلَت، من و راشد زن و شوهر شدیم حس عجیبی بود .... حس که وصف کردنش احتیاج به دایره لغت قوی داشت.... در نهایت با تعیین کردن مهریه و مشخص کردن تاریخ عروسی که دقیقا دو هفته دیگه بود اون شب به پایان رسید و خانواده شوهرم رفتن ! بعد از مراسم خاستگاری دیگه مامان نزاشت برم مدرسه... اونموقع مشکل شهاب و علی رو داشتم اینبار مامان ... میگفت تو دیگه شوهر کردی لازم نکرده بری هر وقت رفتی خونه شوهرت اگه اجازه داد برو .... روز اول چیزی نگفتم گذاشتم پای هیجانش هیچی نباشه مامان بیشتر از من ذوق داشت ، روز بعد وقتی که داشت گلدوزی های جهازم رو میکردم کنارش نشستم و گفتم : _مامان ... بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت _دیگه چیه ؟ نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم : _مامان اصلا من همون روز به راشد حرف زدم گفتم دوست دارم برم مدرسه اونم گفت موافقه خودمم حمایت میکنم ازت ... خب میزاره دیگه.... الان من چیکار کنم تو خونه بی آر نشستم به در و دیوار نگاه میکنم فقط ... نیشگونی از پام گرفت و گفت :یعنی چی بهش گفتم ور پریده .. از همین الان هنوز خونش نرفته نشینی زیر گوشش شرط و شروط بزاری بگی اینو میخوام اونو میخوام ... https://eitaa.com/bakhtiyarionline