eitaa logo
[بَناتُ المَهدے³¹³🍃]
230 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
8 فایل
✨﷽✨ به محبینِ من بگو آن لحظه که احساسِ تنهایی می‌کنیدتنهاچیزی که شمارا آرام می کند من هستم🌱♥️ ارتباط با ادمین https://harfeto.timefriend.net/17035378046835 آدرس کانال↯ @banatoolmahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا ابد هرچه کریم است به قربان حسن💚 "هیئت محبین اهل بیت(ع)شهرستان امیدیه " @banatoolmahdii313
حسن امام من است و منم گدای حسن❤😍 "هیئت محبین اهل بیت(ع)شهرستان امیدیه " @banatoolmahdii313
47.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ آقای مهربون💚 🎙گروه سرود نجم الثاقب تهران ویژه ولادت کریم اهل بیت جهان رو به پات می‌ریزم حسن آقای مهربون عزیزم حسن 😍 الهی که به چشم مادرش بیاد ❤️ @banatoolmahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[بَناتُ المَهدے³¹³🍃]
🌌 #رمان شب #بدون_تو_هرگز 69 "زنده شون کن" 🔺 پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید ..
🎆 شب 70 "خدا را ببین..." 💢 چند لحظه مکث کرد... –چون حاضر شدم به خاطرِ شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه... 🔶 با قاطعیت بهش نگاه کردم... –این من نبودم که تحقیرتون کردم ... شما بودید ... شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابلِ دیدن نیست... 🔵 عصبانیت توی صورتش موج می زد ... می تونستم به وضوح آثارِ خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد ...😠 🔹امّا باید حرفم رو تموم می کردم... –شما الان یه حس جدید دارید ... حس شخصی رو که با وجودِ تمام لطف ها و توجهش ... احدی اون رو نمی بینه ... بهش پشت می کنن ... بهش توجه نمی کنن ... رهاش می کنن ... و براش اهمیت قائل نمیشن ... 🎴 تاریخ پر از آدم هاییه که ... خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن ... امّا نخواستن ببینن و باور کنن...⛔️ شما وجودِ خدا رو انکار می کنید ... امّا خدا هرگز شما رو رها نکرده ... سرتون داد نزده ... با شما تندی نکرده...❣ من منکرِ لطف و توجه شما نیستم ... شما گفتید من رو دوست دارید ... امّا وقتی ... فقط و فقط یک بار بهتون گفتم...احساسِ شما رو نمی بینم ... آشفته شدید و سرم داد زدید.... ✅💞 خدا هزاران برابرِ شما بهم لطف کرده... چرا من باید محبتِ چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟... 🔷 اگر چه اون روز، صحبتِ ما تموم شد ... امّا این، تازه آغازِ ماجرا بود..... 👈🏼 اسمِ من از توی تمامِ عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد ... چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود ... که به ندرت با هم مواجه می شدیم... 🌺💥 تنها اتفاقِ خوبِ اون ایام ... این بود که بعد از 1 سال با مرخصی من موافقت شد ... 🇮🇷 می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم ...😍 فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود....❤️ ادامه دارد... @banatoolmahdii313
[بَناتُ المَهدے³¹³🍃]
🎆 #رمان شب #بدون_تو_هرگز 70 "خدا را ببین..." 💢 چند لحظه مکث کرد... –چون حاضر شدم به خاطرِ شما
🌠 شب 71 "غریبِ آشنا..." 🇮🇷 بعد از چند سال به ایران برگشتم ... 🌺 سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسینِ 7 ماهه داشت ...👶🏻 حنانه دخترِ مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... امّا وقار و شخصیتش عین مریم بود 👌🏼 از همه بیشتر ... دلم برای دیدنِ چهره مادرم تنگ شده بود... 💞 🏫 توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمامِ تصویر رو محو کرد ...😭 خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم...❤️ شادی چهره همه، طعمِ اشک به خودش گرفت... 💕 با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... 🔹حنانه که از 1 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلاً نمی گذاشت بهش دست بزنم ... 😊 🏠خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشتِ همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم...😔 🌷اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... 🔺 امّا من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدتِ خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشتِ تلفن همه چیز رو می شنیدم ... 📞 🔸غمِ عجیبی تمامِ وجودم رو پر کرده بود...😞 فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ...💓 چشمم همه جا دنبالش می چرخید... 🌌 شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش...😴 🌃 برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ...📖 رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... 💞 یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکتِ نوازشِ دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت... 😭 –مامان ... شاید باورت نشه ... امّا خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود... 🔹و بغضِ عمیقی راهِ گلوم رو سد کرد....، ادامه دارد... @banatoolmahdii313
[بَناتُ المَهدے³¹³🍃]
🌠 #رمان شب #بدون_تو_هرگز 71 "غریبِ آشنا..." 🇮🇷 بعد از چند سال به ایران برگشتم ... 🌺 سجاد ازدوا
🎆 شب 72 " شبیه پدر " ❤️ دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ...😭 ⭕️ غمِ غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم... 🔸– خیلی سخت بود؟... 🔹– چی؟... 🔸– زندگی توی غربت... ❇️ سکوتِ عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرتِ حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاهِ مادرم رو حس می کردم... 🌷–خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریکِ شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن... 🌺 _ اون موقع ها ... جوون بودم ... امّا الان می تونم حتی از پشتِ این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ... ❣ 🔵 ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو... ☺️ چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون... 😔 –کاش واقعاً شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشمِ هر کی بهش می افتاد جذبِ اخلاقش می شد ... 💢 _ ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی... 🔸 سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... 🦋 اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علتِ رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و جوابِ استخاره رو درک نمی کردم... ادامه دارد... @banatoolmahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[بَناتُ المَهدے³¹³🍃]
از ده روز قبل شروع کردیم به جمع کردن کمک ها ولی بازم همچیز کم بود:) ولی لطف امام حسن و نگاهش مثل همیشه به ما زیاد بود یه روز قبل از مراسم توی اطلاع رسانی های آخر و درگیر کارای سه شنبه مهدوی از همه طرف کمک میرسید😍💚 و باز هم شرمنده امام حسن نشدیم به لطف خودش! پخت غذا برای نزدیک به ۳هزار نفر و بسته بندی های شیرینی و حلوا و میوه و نون :) و نوشیدنی و شربت و غذا به حدی اضاف اومد که نماینده های ما در چندتا روستا و چند منطقه از شهر بین نیازمندان خودشون پخش کردند💚 پرنده های که توی تصویر میبینید هم از وقتی وارد محیط مراسم شدیم تا پاسی از شب همراه ما بودن و فضا رو برای ما زیباتر کردن:) گروه جوانان مهدویت هیات خواهران محبین اهل بیت(ع)شهرستان امیدیه🌸🌿 @banatoolmahdii313
امام‌علی علیه‌السلام : هرکس بعد از نماز صبح در جایش بنشیند و سوره توحید را یازده مرتبه قبل از طلوع خورشید قرائت کند، آن روز مرتکب گناه نمی‌شود هرچند شیطان به سوی او طمع کند...🌿 •📚 ثـواب‌الاعمال• @banatoolmahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان🤍 @banatoolmahdii313
حاج‌اقا‌پناهیان‌میگہ: خدا‌دنبال‌بهونہ‌است‌تا‌ببخشتت(: این‌فرصت‌و‌از‌دست‌ندیم! بلند‌شیم‌بریم‌بگیم‌ببخش‌مارو‌شاید‌امروز روز‌آخرۍباشہ‌کہ‌هستیم. @banatoolmahdii313
از تو دور افتاده‌ایم و با فراقت راحتیم باز اما ادعا داریم فکر حضرتیم فکر بیداری مایی، ما ولی خوابیم خواب... عفو کن‌ آقا اگر این‌قدر اهل غفلتیم 💔 @banatoolmahdii313
حـٰاج‌قـٰاسم‌فَـرمُـودن ؛ ازخُـداونـدیِك‌چـیزخواسـتَم ... خواسـتَم‌ڪه خُـدایـٰااگَـرمـَن‌بخواهـَم‌بـه‌انـقِلـٰآب‌ اسلـٰامۍخِـدمَـت‌ڪُنم‌بـٰاید خُـودَم‌راوقـف‌انقلـٰاب‌ڪُنم ازخُـداخـواستَـم‌ایـنقدربہ‌مَـن‌مشغَلـه‌ بدهَـدڪه‌ حتۍ‌فِڪرگـناه‌هَم‌نَڪُنم🔏!' ⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @banatoolmahdii313
- ❝ آدمی بودن غم‌انگیز است ؛ وقتی هوای آسمان به سرت بزند و بال نداشته باشی . . . @banatoolmahdii313
- خدایا ماها خیلی دل نازکیم! زود به زود دلمون میگیره و با غمای کوچیک هم غصه می‌خوریم.. نکنه ماها رو به سختی امتحان کنی نکنه وقتی دیدی تو تلخی‌ها غر زدیم، گله کردیم، بی‌ادبی کردیم، ازمون ناامید بشی و ما رو ول کنی به حالِ خودمون.. خدایا ما رو به غیرِ خودت نسپار ما جز تو کسی رو نداریم :)
💌دو ماہ قبل از شہادتش بود . گفت : امشب بیا بــریمـ قم. گفتمـ : ڪــار دارمـ نمےتومـ. اصرار ڪرد و راهےشدیمـ بعدا ازش پرسیدمـ : چــرا می‌خواستۍ حتما امشب بیاے قم ؟! گفت براے فرار از گناه ❤️ @banatoolmahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭 نه من اگه تا آخر عمرا هم به این موضوع فکر کنم اصلا نمیشه..💔 یاحسین🥺💔 @banatoolmahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 اَللَّهُمَّ‌اغـْفِرْلِيَ‌الذُّنُوبَ الَّتی‌تُحْرِمُنِی‌الْحُسَیـْنْ ... خُدایاگُناهانےراڪہ‌مَرااَز حُسین‌(ع)مَحروم‌میڪنَد. ببخش! @banatoolmahdii313
[بَناتُ المَهدے³¹³🍃]
#استوری🌿 اَللَّهُمَّ‌اغـْفِرْلِيَ‌الذُّنُوبَ الَّتی‌تُحْرِمُنِی‌الْحُسَیـْنْ ... خُدایاگُناهانےراڪ
فردای قیامت که هیچ چیز از انسان نمی‌خرند، اشک بر سیدالشهدا را مثل دانه درّی برایش نقد می‌کنند... + آیت الله بهجت @banatoolmahdii313
هر وقت‌‌ خواستـی‌ گنـــاه‌ ڪنـے این‌‌ ســؤال‌ رو از خـودت بپرس مَّا لَڪُم لَا تَرْجُــونَ لِلَّهِ وَقَارَا..؟ شمـا را چه‌شده‌ است‌ ڪه‌ برای‌ خـ♡ـدا شأن‌ و مقام‌ و ارزشـے‌ قــائل‌ نیـستید ...؟ 📖 ســوره‌نـــوح‌ آیـہ 13 @banatoolmahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[بَناتُ المَهدے³¹³🍃]
🎆 #رمان شب #بدون_تو_هرگز 72 " شبیه پدر " ❤️ دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک
🎑 شب 73 "بخشنده باش" 🕰 زمان به سرعتِ برق و باد سپری شد ... 🔹 لحظاتِ برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم ... نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم ... نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ...💗 ✈️ هواپیما که بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم... 😭 📆 حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ... ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ... حالتش با من عادی شده بود ... حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم... 🔶 هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ... امّا کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد ... نه فقط با من ... با همه عوض می شد... 🌺 مثل همیشه دقیق ... امّا احتیاط، چاشنی تمامِ برخوردهاش شده بود ... ادب ... احترام ... ظرافتِ کلام و برخورد ... هر روز با روز قبل فرق داشت... ❇️ یه مدت که گذشت ... حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد... دیگه به شخصی زُل نمی زد ... در حالی که هنوز جسور و محکم بود ... امّا دیگه بی پَروا برخورد نمی کرد... رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن ... به حدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ... که سوژه صحبت ها، شخصیتِ جدیدِ دکتر دایسون و تقدیرِ اون شده بود ...👏🏼👏🏼 در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم... 📳 شیفتم تموم شد ...لباسم رو عوض کردم و از درِ اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد... –سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ ... می خواستم در مورد موضوعِ مهمی باهاتون صحبت کنم... 📞 🔹 وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید ... نشست ... سکوتِ عمیقی فضا رو پر کرد... 👨‍⚕–خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسماً از شما خواستگاری کنم ...اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم...و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم... 😊 این بار مکثِ کوتاه تری کرد... ✅ –البته امیدوارم اگر سوالی در موردِ گذشته من داشتید ... "مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید ....." ادامه دارد... @banatoolmahdii313
[بَناتُ المَهدے³¹³🍃]
🎑 #رمان شب #بدون_تو_هرگز 73 "بخشنده باش" 🕰 زمان به سرعتِ برق و باد سپری شد ... 🔹 لحظاتِ برگش
🌠 شب 74 "متاسفم" 🔷 حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم... ۲ سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود ... فکر می کردم همه چیز تموم شده امّا اینطور نبود... لحظاتِ سختی بود ... واقعاً نمی دونستم باید چی بگم ... برعکس قبل ... این بار، موضوع ازدواج بود... 💍 🔸نفسم از تهِ چاه در می اومد ... به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم... –دکتر دایسون ... من در گذشته ... به عنوان یه پزشکِ ماهر و یک استاد ... و به عنوان یک شخصیتِ قابلِ احترام ... برای شما احترام قائل بودم ... در حال حاضر هم ... عمیقاً و از صمیمِ قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم... نفسم بند اومد... ✳️ –امّا مشکلِ بزرگی وجود داره که به خاطر اون ... فقط می تونم بگم ... متاسفم..... 🔵 چهره اش گرفته شد ... سرش رو انداخت پایین و مکثِ کوتاهی کرد... 👨‍⚕–اگر این مشکل...فقط مسلمان نبودن منه... من تقریباً 7 ماهی هست که مسلمان شدم...🕋🌟 🖇 _ این رو هم باید اضافه کنم ... تصمیمِ من و اسلام آوردنم ... کوچکترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره ... شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید... _ چه من رو انتخاب کنید ... چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه ... من کاملاً به تصمیمِ شما احترام می گذارم ...و حتی اگر مخالفِ احساسِ من، باشه ... هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم.... 〽️ با شنیدنِ این جمالت شوکِ شدیدتری بهم وارد شد ... تپشِ قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم ... مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... یان دایسون ... یک روز مسلمان بشه.....😳 ادامه دارد... @banatoolmahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید ثانی یک شب از خواب برخاست و دید که نمازشبش قضا شده، گریه کرد و گفت: خدا چه کردم که نمازشب از دستم رفت. حالا امروز بعضی ها نمازصبح‌شان هم قضا می‌شود،اما برایشان مهم نیست. هزارتومانی اش گم شود ناراحت است، اما نمازصبحش قضا شده و نگران نیست و این را خسارت نمی داند ...‼️ •آیتﷲمجتهدی‌تهرانی• 🌙 @banatoolmahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا