هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
#عاشقانھ- هاے- مذهبے❣🌪
با صدای زنگ گوشی به اتاق برمیگردم؛
شماره ناشناس
_ بله؟
+ سلام عزیزم. پرنیانم
_ سلام پرنیان جان.خوبی؟☺️
+ الحمدلله.ببخشید مزاحمت شدم. راستش داداشم کارت داشت ، گفت من زنگ بزنم بعد گوشی رو بهش بدم.با تموم شدن جملش ، یه دفعه گوشی از دستم میوفته. وای خاک برسرم. گوشی رو برمیدارم.😱😂
_ الو جانم؟ چیزه ببین پرنیان میگم.....
با پیچیدن صدای مردونه تو گوشی دیگه اشهد خودمو خوندم، بازمسوتی....😂😁😇
برای خوندن این رمان جذاب و هیجانی به کانال زیر بپیوندید(:👇🏻
🌱|@khacmeraj
رمانجذابوپرطرفدار#ازجهنم_تابهشت♥️
#رمان انلاین🤗
#عاشقانه🎀
#هیجانی وجذاب💫
ازدستش نده این قصه ی ناب رو🙊🙈😻
رمان درکانال سنجاق شده🖇🧷
هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
◦•●◉✿ #پارت_آینـده
زنگ در بـہ صـدا درآمد...
رو کرـدم بـہ امیرمحمـد: پاشو درو باز کن
-نـہ نـہ زنـداـداش؛ اوضاع خیلے خرابه! بشرے درو بزن...
بشرے دست از تکان داـدن بچـہ برـداشت و بلنـد شـد.
با حرص رو بـہ امیرمحمـد گـ؋ـت: کم ناز بکش! زن زلیل...
امیرمحمـد با لبخنـد مرموزے گـ؋ـت: خاطرات گذشتـہ رو مرور کن خواهرم؛ لابـد من و زنم بوـدیم کـہ بیست و چهارساعتـہ با جملات عاشقانه، روز و شبمون رو میگذرونـدیم!
بشرے تا خواست جوابش را بـدهـد دست بـہ دیوار گزاشتم و بلنـد شـدم: اے بابا، اونے کـہ پشت دره خوـدشو کشت! لازم نکرده خوـدم باز میکنم...
بشرے دستم را گرـ؋ـت و دوبارـہ مرا نشانـد: بشین تو، با این شکم میخواـد واسـہ من تا دم در بره...
و رـ؋ـت و آیـ؋ـون را زـد.
چاـدرش را بر سر انـداخت و بـہ طرـ؋ حیاط رـ؋ـت.
بابا حیـدر هم نگاـہ از قرآن در دستش برـداشت و بلنـد شـد.
مریم خانم همانطور کـہ دستانش را با لباسش خشک میکرـد وارـد پذیرایے شـد.
چاـدرش را بر سر انـداخت و بـہ حیاط رـ؋ـت.
گردن کشیـدم تا ببینم چـہ کسے وارـد حیاط شـده!
اما چیزے مشخص نبود...
دوبارـہ بـہ هزار مصیبت بلنـد شـدم و چادرم را مرتب کردم و رو بـہ امیرمحمـد گـ؋ـتم: الحق کـہ زن زلیلی...
گوشے را از روے گوشش بردآشت: شوهر شما کـہ بیست و چهارساعتـہ درحال نازکشیه! یکے نـدونـہ ؋ـکر میکنـہ تازـہ عروس دوماـدین...
با یاد آورے امیر مهـدی، ناگاـہ آه کشیـدم و اشک چشمانم را پر کرد.
امیرمحمـد با دیـدن حالم، دستپاچـہ شـد: منظورے نـداشتم. بخـدا حواسم نبود...
خواستم حرـ؋ـے بزنم کـہ صـداے جیغ بشرے و نالـہ ے مریم خانم مانع شـد.
با همان وضع، آشـ؋ـتـہ بـہ طرـ؋ حیاط دویـدم...
نگاهم بـہ بشرے بود کـہ جیغ میکشیـد و سعے در آرام کردن مریم خانم داشت.
اما انگار مریم خانم، بـہ هیچ صراطے مستقیم نبوـد.
مشت بر سینـہ اش میکوبیـد و ؋ـریاد میکشیـد!
باباحیـدر، دوبارـہ حالت موجے پیـدا کردہ بود و دور حیاط با آن حال بهم ریخته اش میچرخیـد.
امیرمحمـد مثل جت از کنارم گذشت و خودش را بـہ او رسانـد تا آرامش کنـد!
دستانش را گرـ؋ـتـہ بود و خودش مثل بچـہ ها اشک میریخت.
نگاهم را بـہ دو مرد نظامے پوش رو بـہ رویم دوختم.
دلم در هم پیچیـد بے آنکـہ دلیلش را بـدانم!
اما حرـ؋ مریم خانم، مثل سطل آب یخ بـہ سمتم پاشیـدہ شـد...
-اے خـدا! پسرم...
امیرمهـدی، امیرم!!!
شکستم، ؋ـرو ریختم!
آرام بوـدم اما، صـداے خورد شـدن قلبم برایم واضح تر از هرچیز بود...
انتظار برگشتن داشتم.
انتظار آمـدنش!
انتظار داشتم بیایند و بگوینـد، خوب است! ؋ـقط زخمیست...
انتظار داشتم آدرس بیمارستانش را بـدهنـد و بگوینـد میخواهد مارا ببینـد.
اما هیچ کـدامشان واقعے نبود.
رـ؋ـتـہ بوـد، امیرمهـدے پرکشیـدہ بود!
بـہ آرزویش رسیـدہ بود و من، در حسرتش میسوختم...
او عاقبت بخیر شـدہ بود؛ همانطور کـہ میخواست؛ اما من...
اما من میشکستم از اینکـہ او رـ؋ـت و من مانـدم!
زانوانم انگار، توان خودم و بچـہ هایم را نـداشتنـد.
تا شـدنـدو تمام بـدنم را ؋ـرود آوردنـد...
از برخورد زانوانم با زمین، درد بـہ همـہ جاے بـدنم رسوخ کرد اما، دردش بـہ درد خورو شـدن قلبم نمیرسیـد...
بـہ آسمان نگاـہ کردم! لبخنـد تلخے روے لبهایم نشست و اشکهایم گونـہ هایم را تر کرد.
حالا، من زنـدہ بودم بـہ عشق امیرمهـدی...
عشقے کـہ حالا، بیشتر از همیشـہ در قلبم وجوـد داشت!
درد عجیبے در دلم پیچیـد.
بالاتنـہ ام روے زمین خم شـد و سمت چپ صورتم مماس شد با موزائیک هاے حیاط!
صـداهاے ؋ـریاد و گریـہ و قـدم هاے بلنـدے کـہ بـہ سمتم برداشتـہ میشـد را میشنیـدم اما، دلم میخواست براے همیشـہ این چشم ها بستـہ بمانـد.
چشمانے کـہ ووبارـہ دیـدن خاکسترے چشمان امیرمهـدی، برایش محال شـدـہ بود! ✿◉●•◦
-برای خوندن این رمان عالی و تازه، با ژانر #عاشقانه حتما بیا پیشمون:(🌸
جات تو کانال ما خالیه بانو:
https://eitaa.com/joinchat/2419196067C9009afa5f6
هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
‹ رمانِ مدافعِ عشق ›
ژانر: #عاشقانه #امنیتی #طنز
👩🏻💻نویسنده: افسران جنگ نرم
خلاصه رمان:
سرگذشت دو دخترجوان، دوست که علاقه مند به فعالیت درسازمان های امنیتی واطلاعاتی هستند ، و در راه رسیدن به اهدافشون با موانعی مواجه میشن گاهی دلسرد می شوند اما امیدشان را از دست نمی دهند ، گاهی عاشق میشوند اما به پاکی عشقشان خیانت می کنند .
کی میداند آخر سرنوشت زندگانی شان چه می شود ...(:
_______________________
#تیزر
- من میخوام برمم چرا نمیذاری رسول آخههه! ...
- چرا این بازی کثیفو راه انداختی؟! ...
- یعنی باید به عنوان دوتا نفوذی بریم تو سازمانشون؟ ...
- وقتی خیلی بچه بودیم با هم نامزدمون کردن ...
- نباید از خواهرت دفاع کنی؟! ...
- از فرزند ناخلفی مثل تو کمتر از اینم توقع نداشتم ...
-کما برای چی؟؟؟ یه گلوله خوردن چی داره مگه که ...
- با دستای خودم میکشمت! ...
- هر بلایی سرش بیاد خونش گردن توئه ...
- من این قاتل زنجیره ای رو که جلوم وایساده نمیشناسم ...
- خواهر من به تو چه ربطی داره که ازش دفاع میکنی؟ ...
- دختره ی لوس بی دست و پا ...
-تموم شد...دیگه همه چی تموم شد...راه برگشتی وجودنداره...
-داری زودقضاوتم میکنی...
-ما...ما...ن
به قلم: افسران جنگ نرم
https://eitaa.com/Qarar_hemishhgi
هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
میخوانبرندخترهرودستگیر
کننببینقبلشچیمیشه🙊!! #پارت_هفتادوهفتم نزدیکم شد...از نگاهش میترسیدم...با هر قدمش یک قدم به عقب میرفتم... ناخداگاه نفس نفس زدن هایم شروع شده بود...با برخورد به دیوار دیگه جایی برای عقب رفتن نداشتم...نزدیک تر شد....طولی نکشید دستانش را به دور گردنم قفل شده دیدم...هر لحظه قفل تر میشد...نفس کشیدن برایم سخت شده بود... سعی به کنده شدن دست هایش از دور گردنم میکردم...بی فایده بود...با همان نگاه شرارت بارش به چشمانم نگاه میکرد...کارم به تقلا کردن افتاده بود... +خی...لی...بست..ی...آشغ..ال هر لحظه افزایش شدت عصبانیتش را میتوانستی ببینی...زور دستش بیشتر میشد...به سختی نفس کشیدن هایم را ادامه میدادم...ولی انگار فایده نداشت..! https://eitaa.com/joinchat/2570911907C504cea0680 #درام #عاشقانه #مذهبی #غمگین
رفقا جدید به کانال خودتون خوش اومدید🦋
با حمایت های شما 1K شدیم🌱
•
•
رفقا 1K شدن کانالمون رو تبریک میگم🎀
#عاشقانه ای باخدا ✨
❥✾@bandegibaEshgh🖇♥️
••|🦄🌂|••
الفبا، بــرام بـرای سخن گفتن نـیست
برای نـوشتن نـام مولاست...
السلام علیك یاصاحب الزمان "عج"
☂•••|↫ #عــاشـقآنـہ
☂•••|↫ #لبيڪیامہدےعج
❥✾@bandegibaEshgh🖇♥️
-
آدمایـۍ کھ دوستشون داریم سرمایہ
ما هستن، بهشون که فکر میکنیم قوی
میشیـم، حالا چه پیشمون باشن چه
نباشن 🥲♥️ . .
#عاشقانہ
❥✾@bandegibaEshgh🖇♥️
◖🫀🥺◗
"گـٰاهۍعلۍ«؏»،فـٰاطمہ«س»را...
اینگـونہخطـٰابمۍڪرد:
یـٰاڪُلَّمَـنیتۍ…
اِ؎هَمہۍِآرزو؎مَن🤍"
‹ 🫀⇢ #عاشقانه ›
‹ 🥺⇢ #استوری ›
○📽@Story_Mazhabion
-همسایمون😎👇🏾
╰➤@ProfileMazhabi
◖✨🫀◗
و قلبی لايميل إلا اليك
وقلبمبههیچکسجزتوراغبنیست(:🌱
‹ 🫀⇢ #عاشقانه ›
‹ ✨⇢ #پروفایل ›
❥✾@bandegibaEshgh✨️🤍
يقيـندارمهیچجاییتویِدنیاقشنگترازحرمنیس!
#عاشقانه❤️🩹
@bandegibaEshgh
√💕͜͡💓
عاشقانه شهدا
عاشقانه های حلال C᭄
قشنگترین لباس دنیا ( از خاطرات شهید منصور ستاری )
🎊دعوت شده بودیم به یک عروسی. 👗پارچه خریدیم و برش زدم که برای مراسم پیراهن بدوزم، امافرصت نمی شد بدوزمش.
🥺شبی که عروسی بود، بی حوصله بودم. گفتم: «منصور، دیدی آخرش نرسیدم اون لباس رو بدوزم؟ دیگه نمی تونم عروسی برم.»
🧔🏻♂منصور گفت: «حالا برو اتاق رو ببین، شاید بتونی بری.» گفتم: «اذیت نکن. آخه چه جوری می شه بدون لباس رفت؟»
😍منصور دستم را گرفت و من را سمت اتاق برد. در را که باز کردم، خشکم زد. لباس دوخته شده بود و کنار چرخ آویزان بود.
🥰منصور را نگاه کردم که می خندید. از طرز نگاه کردن و خنده اش فهمیدم کار خودش است. گفت: «نمی خوای امتحانش کنی؟»
🙃با ناباوری پوشیدمش؛ کاملا اندازه بود. کار منصور عالی بود؛ خوش دوخت و مرتب.
😍با خوش حالی دویدم جلوی آینه. به نظرم قشنگ ترین لباس دنیا بود.
#عاشقانه
#عاشقانه_شهدا
#شهید_منصور_ستاری
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@bandegibaEshgh
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂