eitaa logo
'عــــاشِــــقانـــﮩ‌‌ اے‌ بــــا خُـــــــدا'
2.6هزار دنبال‌کننده
23.1هزار عکس
8.1هزار ویدیو
45 فایل
خوش آمدید〰️مهمان شهداهستید🌱 کپی آزاد🔑 به شرط صلوات برای ظهور امام زمان عجل‌الله و دعا برای شهادت خادمین کانال ❤ در خدمتم ✍️ @Labik_ya_seyedAli شرایط 👋 @Eshgh12a
مشاهده در ایتا
دانلود
جالبه😅 یکی از چت نکردن با نامحرم رنج میبره حالا یکیم هست از چت کردن رنج میبره🙄 میدونی چرا اینجوریه؟ چون اولی ظاهر قضیه رو میبینه ولی دومی باطن قضیه رو😬 من خودم چت نکردن برام از اب خوردنم اسون ترِ ولی انجامش از زهره مار خوردنم سخت ترِ😐😂🦂 و به این فکر میکنم چقــــدر باید یه ادم چشماشو ببنده و خودشو بزنه به اون راه که لذت ببره😑 وگرنه حتی ظاهرشم لامصب خوب نیست... چه برسه به اون باطنش که خیلی خیلی بدتره قطعا🤭💔 میدونی چیه حاجی🤨 مشکل بعضیا اینه که زوم کردن رو اون لذتِ زودگذرش و اون باطن زشتو عواقب زیادشو نمیبینن... وگرنه باور کن یه ذره فکر کردن به عواقبش کافیه تا اون شیرینی مسخرش تبدیل به یه تلخیِ زیاد بشه🤧🤢 (اینجا منظور از چت، دوستی کردن و حرف الکی زدنِ🙄)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎊 خیلی دوس دارم روز تولدِ اقا گوشیامون مثل یه دسته ی گل بشه😄و از هرچیزی که اشکِ اقامونو درمیاره بطورکامل پاک بشه☺️😍 پس حاجی جونم اگه هنوز گوشیتو درست نکردی همین الان شروع کن و هرچیزی که باعث سنگینی خودت و ناراحتی اقا میشه رو از گوشیت پاک کن تا سبک بشی😌✌️ ➕اینکه این پیامو دیدی اتفاقی نیستااا خدا میخواد گوشیت پاک بشه و بدنبالش تو از گناه پاک بشی🌟 پس بسم الله🖐
🏝 کلامی بامولا... ❣آقاجان یا بقیه الله ✨بنفسی انت من مغیب لم یخل منا ✨بنفسی انت من نازح ما نزح عنا ❤️جانمان به فدای شما که غایبی و از ما کناره نمی‌گیری بلکه در میان ما هستی و نگهبان و ناظر و حافظ مائی ❤️جانمان به قربانت ای آن کسی که پنهانی، ولی از ما خالی نیستی و دوری، ولی از ما جدا نیستی ❤️محبوب من، امشب تجدید بیعت می‌کنیم با شما و قول می‌دهیم نسبت به قبل بهتر باشیم و بعنوان یک منتظر واقعی شما، همه، ما را بشناسند ... 👌و هیچ چیزی نخواهیم جزء ظهور موفور السرور شما. 🌸 پروردگارا... ما با ولی تو تجدید بیعت کرده و 👌فقط ظهورش را می‌طلبیم. 🙏پس..به‌حق حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و بحق حضرت زینب کبرا سلام الله علیها آقای ما را برسان 🌱پدر مهربانم خجسته میلادتان مبارک🌱 🌱
این هم ادامه ی به مناسبت عید چند پارت بیشتر تقدیم نگاهتون میشه ۳ صلوات هدیه به عج
امیرعباس وارد خانه می شود ... حوراء و رقیه هر دو در پذیرایی نشسته اند ... _سلام همین قدر بی جان و بی روح می گوید ... _سلام داداش _سلام داداش +سلام علیکم حاج آقا دست و روت رو بشور بیا یه چیزی بخور که باهات کار دارم .. رقیه و حوراء هر دو نگاهشان به من است همیشه در خانه با محبت و مهربانی رفتار می کنم مگر اتفاق خیلی بدی بیفتد که انقدر با تحکم صحبت کنم ... حوراء و رقیه نگاهی به هم می کنند و حوراء به آرامی می گوید : چی شده ؟ چرا مامان انقدر عصبانیه؟ رقیه هم آرام طوری که مثلا من نشنوم می گوید : تو خواب بودی داداش زنگ زد صداش گرفته بود گفت گوشی رو بده مامان مامانم خونه نبود مامانم که تو جلسه اصلا جواب تلفن نمیده فکر کنم داداش یه کاری کرده که مامان انقدر کفریه از دستش حوراء سری تکان می دهد و دوباره به تماشای تلویزیون ادامه می دهد .. رقیه هم به آشپزخانه می آید و وسایل شام را آماده می کند .... امیرعباس وارد آشپزخانه می شود و نگاهم می کند و سکوت... این سکوتش به عماد رفته .... عماد هم همیشه اتفاقی بیفتد سکوت می کند و یک دفعه مثل آتش فشان شروع می کند ... محکم تر از قبل می گویم : + امیر عباس چیکار می کنی؟؟ کجایی ؟؟؟ اون عطر زنونه ی غلیظ توی ماشین چیه؟؟ رژلب را بر دست می گیرم ... + این رژلب کیه که توی ماشین بابات افتاده درست وقتی که ماشین دست تو بوده؟؟؟؟ این ماشین هایی که پشت در خونه کیشیک ما رو می کشن برای چیه ؟ محکم دستم را روی میز ناهار خوری می زنم + هان...جواب منو بده... چرا امروز پاسگاه بودی که دوستت رضا باید برات سند ماشین می آورده ؟؟؟؟ سرش پایین است و حوراء و رقیه همزمان با هم به سمت پنجره می روند و از پنجره بیرون را نگاه می کنند ... 💢 ‼️‼️ https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e53
همچنان سکوت کرده.... +امیرعباس جوابم رو بده وگرنه زنگ میزنم از تک تک دوستات می پرسم هاااا _مامان حق با شماست ... راستش میخوام بگم نمیدونم از کجا بگم ... +کامل بهم بگو از هر جایی که باید بگی _حوراء رقیه بیاین برین اتاقتون .... حوراء و رقیه با حرف امیرعباس به سمت اتاقشان می روند میدانم الان بروند هم در اتاق را باز می گذارند تا بفهممند چه خبر است.. روی صندلی میز غذا خوری روبه روی امیرعباس می نشینم . _راستش همش از دانشگاه شروع شد دوستم اومد پیشم گفت من از دختری خوشم اومده که دختره همکلاسی من بود منم گفتم برو با خانواده اش درمیان بزار 💢 ‼️‼️ https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e53
گفت اخه حالا میخوام بشناسمش گفتم برو خواستگاری تو چارچوب خانواده ها بشناسش .. این رفت و منم مشغول کارهای بسیج و نمایشگاه ی دانشگاه بودم ودیگه پیگیرش نشدم تا اینکه یه روز یکی از بچه ها اومد گفت که فلانی رو با فلانی تو محوطه ی دانشگاه دیدیم تو وضعیت خراب دیگه با نیروهای خواهر رفتیم وضعیت رو جمع کردیم و نذاشتیم به گوش مسئولین دانشگاه برسه بعدش من با این پسر خیلی حرف زدم و گفتم این راهش نیست قبول کرد و قرار شد از راه درستش جلو بره یه روز زنگ زد گفت من بیرونم میای منو برسونی جایی کار دارم از شانس منم اون روزماشین بابا رو برده بودم ... رسیدم به آدرسی که می گفت دیدم با اون زنه وایساده میخواستم سوارشون نکنم که دیگه دیده بود منو و اومدن سوار شدن زنِ عقب نشست و دوستتم جلو دوستم به یه ادرسی پیاده شد و گفت که زنه رو ببرم به یه ادرس دیگه پیاده شد و این زن هم شروع کرد به ناز و عشوه اومدن‌... امیرعباس به اینجا که می رسد سرش را پایین می اندازد : _که من شما رو دوست دارم و از اولم دلم میخواست که شما بهم نزدیک بشی نه دوستت و از این حرف ها.. خدا شاهده من اصلا به حرفاش توجه نکردم .... رسیدیم به ادرس و با تندی پیاده اش کردم فکر کنم رژلب کار اونه که میخواسته برای من دردسر درست کنه تا اینکه دیگه ماشین بابا رو اوردم و با ماشین خودم رفتم سراغ دوستم و قضیه رو براش گفتم ولی اصلا عصبانی نشد انگار اصلا هیچ چیزی به اسم غیرت درون این بشر نبود ... مدتی بود از نظر قیافه و پوشش هم خیلی تغییر کرده بود با تیشرت می اومد دانشگاه ته ریش اش رو زده بود و نمازم نمیخوند ظاهرا و باطناً خیلی تغییر کرده بود برگشت گفت شاید واقعا دوستت داره من با اون یه دوست دانشگاهی هستیم تو برو باهاش ازدواج کن زدم رو ترمز و با دعوا پیاده اش کردم ‌.... دیگه از اون روز به بعد ندیدمش ولی خبرها میرسه که دیگه کلاس ها روشرکت نمیکنه و از طرف دانشگاه هم مشروط شده ‌. یه روز هم زنگ زد که من خونه بودم و مجبور شدم برم اتاق که گفت دختره هی ازم پول میخواد و میاد تو محله مون و میخواد آبروم رو ببره میگه اگه دوستت رو به من نزدیک کنی دیگه کاری ات ندارم .. منم گفتم که دور من خط بکشه و قطع کردم . دیگه از اون روز زنگ نزد... این پاسگاه امروزهم قضیه اش این بود که 💢 ‼️‼️ https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e53
توی پایگاه بسیج دانشگاه بودم که یکی از بچه ها ماشین رو برد که از سپاه یه چند تا وسیله برای نمایشگاه بیاره نمیدونم کی به پلیس خبر داده که تو ماشین مهمات هست ‌... پلیس هم میاد ماشین رو میگرده و چند تا وسیله ی جنگی میبینه و یه ماشینی که صاحبش راننده اش نیست ... خلاصه تا نامه ی دانشگاه و سپاه رو ببریم و سند مالکیت ماشین نصف روز تو پاسگاه علاف بودیم اخر هم معلوم شد یه خانم به پلیس گزارش داده حالا کی بوده الله و علم نفس عمیقی می کشد و سرش را بلند می کند چهره اش سرخ شده... ولی این کیشیک هایی که شما میگی رو ازش بی خبرم . برای خودش یک لیوان آب می ریزد و می خورد با یک دستم سرم را به دست می گیرم که زنگ خانه به صدا در می آید .. از آیفن دو مرد را می بینم که چهره شان آشناست همان مردانی هستن که در پژو ی سفید دیدم .. +بله _سلام ..خانم آریان فر ؟؟؟ +بله ..خودم هستم . کارتش را نشان می دهد _درب رو بزنید .. چند دقیقه ایی وقتتون رو نمی گیریم.. 💢 ‼️‼️ https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e53
السلام علیک یا اباصالح المهدی عج صلی الله علیک یا شمس الشموس یا امام رضا علیه السلام