🦋 #ریحانه 🦋
دهنمو که پر خمیر دندون بود شستم ولی مزه خمیر دندون میداد باز از حمام بیرون زدم ،که یکدفعه فرزاد جلوی روم ظاهر شد و دستاشو دور کمرم حلقه زدو با شیطنت گفت: بهر حال باختی.
تازه یاد شرط و شروطمون افتادمو گفتم: از فردا شب.
_ نخیر...از همین امشب.
بعد دستمو کشید سمت تخت.افتادم روی تخت که مچ دستمو محکم گرفتو کنارم دراز کشید و گفت: حالا منو میترسونی؟ کف دهانت از چی بود؟!
_ خمیر دندون.
_ کی خمیر دندون برداشتی؟!
_ وقتی رفتی به موبایل دکتر زنگ بزنی.
لبخند زدمو گفتم: تو از ماسک استفاده کردی...تقلب کردی...حقشه برم اتاقم بخوابم تا دیگه تقلب نکنی.
دستاشو محکم دور کمرم گرفتو گفت: امشبو نمیذارم بری...چون بری از تنهایی میترسی...حالا از فردا شب باشه.ولی واقعا فکر کردم تشنج کردی.
خندیدم که با حرص نگام کرد وگفت:یکی طلبت.
فوری گفتم: نه تو رو خدادفعه ی دیگه واقعا تشنج میکنم...
خندید و گونه ام رو بوسید.آتشی که به اسم بوسه روی گونه ام گذاشت تا صبح، روی صورتم سوخت.دستای گرم فرزاد تا صبح توی دستم بود.و اونشب تنها شب ترسناک طنز ،عمرم شد !
https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927
💕 #رمان_آنلاین
🍃 #به_قلم_بانو_مرضیه_یگانه
سابقه گسترده طلایی💛
🦋 #ریحانه 🦋 دهنمو که پر خمیر دندون بود شستم ولی مزه خمیر دندون میداد باز از حمام بیرون زدم ،که یکدف
🍃 #رمان_آنلاین
💕 #ریحانه
ریحانه دختری مذهبی که بخاطر تامین پول داروهای پدرش تن به ازدواج اجباری با فرزاد میدهد که از اقوام دور مادرش هم است از طرفی فرزاد هم که پسر راحت و مغروری هس بخاطر سهام شرکت تن به این ازدواج اجباری داده است که این اجبار باعث بستن قرارداد مخفیانه بین آن دو می شود که اتفاقات عاشقانه زیادی را رقم میزند...
https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927
#ریحانه
همین که چشمم به فرزاد افتاد ، رنگم پرید.چقدر عوض شده بود و چقدر شکسته.چشمام با درد و غمی از پنج سالی که بی او گذشت بهش خیره شد که با عصبانیت گفت: خانم من بیکار نیستم که...بفرمایید برید بالا، پسرم بالاست، من شب میام در مورد حقوقتون با هم صحبت میکنیم.
بعداز خونه بیرون زد.با رفتن فرزاد احساس راحتی کردم.پله ها رو به سمت بالا دویدم و فریاد زدم: سینا...
پسری پنج ساله با چشمانی که شبیه خودم بود و لبانی که مرا یاد فرزاد میانداخت کنار در ظاهر شد.کیفم رو سمتی انداختمو سینا رو در آغوش کشیدم.چند بوسه ی پی در پی به صورتش زدم.متعجب نگام کرد و گفت : شما پرستار منید؟!
اشک چشمانم با لبخند لبام گره خورد: آره عزیزم.
_ پس چرا منو بوسیدی؟ میخوای مامانم بشی؟
چشمامو از غصه بستمو و توی دلم گفتم : کاش میدونستی که من مادرتم.
با لبخند نگاش کردمو گفتم : آخه منم یه پسر دارم اندازه دلم براش تنگه بجاش ، تو رو بغل کردم.
لبخند کمرنگی زد و گفت : بیارش اینجا با من بازی کنه...آخه من خیلی تنهام.
به زور جلوی گریمو گرفتمو دست کوچولوشو بوسیدم و گفتم : دیگه تنها نیستی خاله شیرین پیشت میمونه.
با لحن با مزه ای گفت : خاله شیرین کیه دیگه ؟!
با خنده گفتم : منم دیگه.دوباره صورتش رو بوسیدم و گفتم : حالا برو بازی کن.
سینا به سمت اتاقش رفت و من نگام توی خونه چرخید. جاذبه ی خاطرات داشت منو درون گردش خودش میکشید.داشتم بی اختیار به گذشته سفر میکردم....به پنج سال پیش....به روزی که فرزاد و پدرش منصور شاهی به خواستگاری من اومدند...
https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927
سابقه گسترده طلایی💛
#ریحانه همین که چشمم به فرزاد افتاد ، رنگم پرید.چقدر عوض شده بود و چقدر شکسته.چشمام با درد و غمی ا
#رمان_آنلاین
#ریحانه
ماجرای عاشقانه ریحانه و فرزاد که به دلایل مالی به ازدواج با یکدیگر مجبور شدند اما دراین اجبار عاشقانه ای غیر قابل پیش بینی و هیجانی بوجود میاد...
اماانتقام شایان از فرزاد که باعث مرگ ریحانه می شود...
ریحانه که درنظرفرزاد مرده اما درواقعیت زندس میخاهد به اسم شیرین و چهره ای دیگر وارد زندگی عشق دیرینش فرزاد شود که...
https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927
💕 #ریحانه
چنان فریادی سرم کشید که بغض دوباره توی گلوم نشست و خفه خون گرفتم.
_ دهنتو ببند تا نبستمش.
سرمو کج کردم سمت پنجره.یه دفعه ضعف کردم.من از دیشب تا بعد از ظهر اونروز فقط یه لقمه نون پنیر خورده بودم و بعد از حمام آب گرمی که رفته بودم حسابی ضعف کرده بودم.هوای زیادی گرم ماشینم داشت حالمو بدتر میکرد.دست دراز کردمو بخاری رو خاموش، که گفت: چرا خاموشش میکنی؟
_ حالم بده...ماشین زیادی گرم شده.
دوباره بخاری رو روشن کرد و گفت:موهات خیسه، منم حوصله ی مریض داری ندارم.
حالت تهوع گرفتم.دستمو گرفتم جلوی دهانم و باز بخاری رو خاموش کردم که با عصبانیت نگام کرد ،اما تا حالم رو دید سکوت کرد و با اخمی که توی صورتش بود و صدایی که بیشتر نگران بود تا عصبی گفت: توی خونه ی دوستت یعنی هیچ کوفتی پیدا نمیشد که بخوری اینجوری فشارت نیافته.با حرص نگاش کردمو فریاد زدم: چرا پیدا میشد ولی من با اون حال خراب نمیتونستم چیزی بخورم.
پوزخندی زد و گفت: کدوم حال خراب؟! تو که باید ذوق کنی که داری ازم جدا میشی، مگه غیر از اینه؟
با همون حال بد و فشار پایینم زیر لب گفتم: آره...غیر از اینه.
چندین بار نگام کرد و با کنجکاوی و صدایی که با ناباوری آروم شده بود گفت: یعنی چی غیر از اینه؟!
اشکام روی صورتم نشست.چشمامو بستم و گفتم: من...من...نمیخوام...ازت جدا شم.
با شوقی که کاملا توی صداش آشکار شده بود گفت:...🙈🙈😍😍
🔹▪️🔹▪️🔹▪️🔹▪️
https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927
🔹▪️🔹▪️🔹▪️🔹▪️