eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
4.2هزار ویدیو
52 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
از لاک جیغ تا خدا
تحول سومین شرکت کننده بزرگوار 👇
بسمه ربه الشهدا سلام خوب من توی یه خانواده مذهبی بزرگ شده بودم ولی خوب دلیل اینکه چادر بپوش نماز بخون این کارو کن و اون کارو کن رو نمیدونستم میدونستم اگه این کارا رو نکنم گناهه ولی از خدا اماما هیچی نمیدونستم هیچی... داستان از اون جا شروع میشه که من توی سن نوجونی احساس کمبود محبت میکردم و یه چیزی میخاستم که نداشتم توی خونمون همش دعوا دعوا و دعوا بود تا اینکه رفته رفته چادر نمی پوشیدم و اگرم میپوشیدم به زود میپوشیدم نماز نمیخوندم و وقتی دور از چشم خانوادم بودم اصلا حجاب برام معنی نداشت تا اینکه از با دوستام گناه میکردم از همه مدل دروغ پوشش نامحرم اینا برامون معنی نداشت انقدر پیش رفتیم که من روز حداقل با 15 و 16 تا پسر چت میکردم حتا برام معنی نداشت و هر جور دوست داشتم حرف میزدم من چند ماهی درگیر رابطه های مجازی بودم حتا یه بار ابروم جلو خانوادم رفت ولی بازم دور از چشم مامان و بابام با پسرا چت میکردم و حجاب برام معنی نداشت میدونستم گناه میکنم ولی میگفتم حالا مگه خدا میخاد چیکارم کنه تا اینکه از اون رابطه خسته شدم از دروغ حالم اصلا خوب نبود اصلا تا اینکه حتا دست به تیغ بردم و میخاستم رگمو بزنم ولی ترس از خدا نزاشت بماند که دستمم زخم شد و کلی خون امد ولی بازم اینجوری نبود که زندگیم تمام بشه افسرده شده بودم انگیزه نداشتم هیچی برام مهم نبود به همه بی احترامی میکردم تا اینکه خیلی اتفاقی تونستم توی فاطمیه ی همین سال نوکری مادر سادات رو کنم هر شب برام عادی میگذشت ولی شب اخر بد جوری بغضم شکست و به گریه افتادم زار زار گریه میکردم طلبه بخشش میکردم تا اینکه اون شبم تمام شد من نسبت به قبل حالم بهتر بود یه شب حالم خیلی بد بود من هیچ وقت با هیچکس درد و دل نمیکردم ولی اون شب نشستم حرف دلمو به خواهرم زدم همیشه بهم میگفت یه رفیق شهید برای خودت انتخاب کن ولی خب من تا حالا بهش فکر نکرده بودم اون شب از امام زمان علیه السلام گفت من گریه کردم شرمنده ی خدا شدم که دل امام زمانمون رو شکسته بودم اون شب تصمیم گرفتم دیگه کاری نکنم که دل امام زمان بشکنه و خیلی گریه کردم نمازامو میخوندم حجابمو داشتم ولی هنوزم احساس یه کمبود داشتم پنجشنبه بود خیلی اتفاقی با یکی از دوستام و خواهرم رفیتم دارو الرحمه شیراز سر قبر شهیده راضیه کشاورز بودیم بغضم شکست و یهو دلم خواست راضیه رفیق شهیدم باشه حالم اون روز خیلی خوب بود بقدری که اشک شوق میریختم کنار قبر یکی از شهدا نشستم قبرش خیلی خاکی بود به خواهرم گفتم کاش اب داشتم میشوستمش همون لحظه یه خانم امد و قبر شهید رو برام شست خیلی خوشحال بودم که به ثانیه نرسیده بود تونستم قبرشون رو بشورم همون رو دوباره سر قبر راضیه رفتم و کلی باهاش درد و دل کردم از خدا خواستم ببخشیم گفتم غلط کردم چند روز بعدم کتاب راض بابا که کتاب راضیه کشاورز بود رو خوندم با هر خطش گریه کردم و بعد از خوندن اون کتاب اون قدر تحول داشتم که خانوادم تعجب کرده بودن منی که عاشق حرف زدن با پسرا بودم حالا عاشق خدا 14 معصوم بودم اسمشون میومد کلی از شرم و خجالت ازشون گریه میکردم منی که تا نصف شب گوشی دستم بود حالا تا نصف شب نماز شب میخونم منی که گوشم پر شده بود از انگ های حرام حالا دعا گوش میداد رذه گوش میداد کسی که به زور حجاب داشت حالا چشماش به زور معلوم میشد از زیر چادر ارزوش شده بود اینکه بتونه نوکر امام زمان باشه خدا رو هیچ وقت ناراحت نبینه حرف آخر تون ؟ هر چقدر کوچیک ترو پر گناه تر باشی قشنگ تر میخرنت(رفقا منظور شون این هست که اگه سنت کمه و گناه کاری برگرد ،توبه کن ، اینجوری خدا قشنگ تر میخره ) ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
4_5857114959606984172.mp3
5.64M
‍ ‍📚ماجرای توبه قاسم جگرکی توبه زیباست ولی توبه جوان زیباتر 🌱 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 «﷽»🌸🍃
🌸🍃السلام علیک یا صاحب الزمان⁦🌸🍃
002057.mp3
157.8K
وَظَلَّلْنَا عَلَيْكُمُ الْغَمَامَ وَأَنْزَلْنَا عَلَيْكُمُ الْمَنَّ وَالسَّلْوَىٰ ۖ كُلُوا مِنْ طَيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ ۖ وَمَا ظَلَمُونَا وَلَٰكِنْ كَانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ و اَبر را سایبـانِ شما ساختیـم و مرغ بریان و ترانگبین را بر شما فرستادیم و گفتیم از این روزی های پاک که به شما دادیم تناول کنید ولی شکر این نعمت را بجا نیاوردند؛ نه به ما بلکه به خـود ستم کردند.🍋✨ ↵ بقره/۵۷ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃ماجرای تحول خانم مسلمی بزرگوار🌸🍃 پیشنهاد دانلود👌 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳۸ سال و ۱۱ ماه و ۲۹ روز ؛💔 معادل۱۴۲۴۴ روز😔 ‌ از شهادتت میگذرد ولی هنوز یادت در دلها زنده است و هنوز هادی خیلی هایی! تنها یک روز مانده به شهادت شهید ابراهیم هادی🖤 ❤️ #۲۲بهمن ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃داستانی بسیار زیبا درباره شهید ابراهیم هادی❤️ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🔺شهید در یکی از مغازه ها مشغول کار بود. یک روز در وضعیتی دیدمش که خیلی تعجب کردم. دوکارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. جلوی یک مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت. وقتی کار تحویل تمام شد جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما! نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم. جلوی غرورم رو می گیره! گفتم: اگه کسی شما رو اینطوری ببینه خوب نیست! شما ورزشکاری و... خیلی ها می شناسنت. ابراهیم خندید و گفت: ای بابا، همیشه کاری کن که، اگه تو رو دید خوشش بیاد نه مردم! ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
♡ابراهـــیم هـادی♡ 🍃حتی از اسمش هم درس‌ها می توانی بگیری .مانند ، بت شکن و مانند هادی، هدایت کننده☆ 🍃سرگذشت زندگی‌اش را ورق بزنی پر است از شکستِ بت های نفسانی، جسمانی و روحانی. هدایت کننده و پر از نور هدایت، از بچه های محل تا سربازان حزب بعث. 🍃ابراهیم هادی شهیـــــدی است که زمانی سراغمان می آید که راه گم کرده ایم و آنقدر غـرق شده ایم که باید دستمان گرفته شود😔 🍃به قول چشم او هرگز طغیان نکرد؛ برای همین با اولین نگاه به چهره اش تا مغز استخوان انسان نفوذ می کند‌. 🍃آدمی است که زندگی اش، لحظه شهادتش و بعد از رفتنش هرگز، کمک کردن را یادش نرفته و نمی رود🌹 🍃 کانال کمیل را به اسم تو شناخته ایم و بغض کرده ایم برای گشته ایم همه برگشتند جز تو. درکانال فقط تو مانده ای😭 🍃دست هایم را که روی خاک گذاشتم گرمای وجودت را در خودم عجیب احساس کردم من باتو بیعت کردم، اگر بیعتم شکست تو به بزرگواری خودت . 🍃حال ما ایستاده ایم تا آخرین نفس. حال که همه کبوترهایمان پرکشیده اند. حال که همه دونده هایمان دویده و رسیده اند. 🕊به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد : ۱ اردیبهشت ۱۳۳۶ 📅تاریخ شهادت : ۲۲ بهمن ۱۳۶۱.فکه 🥀مزار شهید : جاوید الاثر (بهشت زهرا) 🌹🍃🌹🍃 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از لاک جیغ تا خدا
🌸🍃داستان تحول فاطمه خانم پور راوری عزیز🌸🍃 👇
داستان تحول من از این قراره که ... در گذشته ... من دختر شل حجابی بودم . نماز خیلی کم پیش میومد که بخونم . قران خیلیییی کم سراغش میرفتم . تک و توک روزه میگرفتم . از آدمای مذهبی خیلیی خوشم نمیومد . عاشق جلب توجه بودم .دوست داشتم تک باشم .عاشق لاک و آرایش بودم و به روز قیامت اعتقاد نداشتم و چیزی از شهدا نمیدونستم ... شروع تحول من وسطهای سال ۹۷ بود که یکی از همکلاسیهام اسرار میکنه باهم بریم کلاس بسیج . منم چون خیلی خوشم نمیومد دیگه خیلی اسرار میکنه که بریم خیلی خوش میگذره و... خلاصه راضی شدم بریم . روز بعد طرفای عصر رفتیم باهم بعد سلام و احوال پرسی و آشنا شدن با معلم بسیجمون یه حلقه زدیم به صورت دایره نشستیم کنار هم . بعد قرآن خوندن و دعای فرج در مورد یه موضوع بحث میکردن و اسم حلقه امون حلقه صالحین بود . من فقط برای این میرفتم کلاس که دوستام رو ببینم و یک ساعتی رو تفریح کنم و ... و همینطور روزا می‌گذشت تا تابستون همون سال ( تابستون ۹۷ ) یه روز که رفتیم کلاس بحث کلاس درمورد شهدا بود . مربی بسیجمون پرسید که توی خانواده امون کسی رو داریم که شهید شده باشه ؟ بعد پرسید که دوست آسمانی دارین ؟؟ همه تعجب کردیم یعنی چی دوست آسمانی؟ منظورش کیه؟ ... گفت مثلا اینکه بایه شهید رفیق باشین و باهاش دردودل کنین و ... بعد یک جعبه کنار مربیمون بود که یکی از بچهای فضول کلاس پرسید که چی توی اون جعبه هست ؟ ( یه جعبه کاغذی که داخلش پر کاغذای کوچیک و تا شده بود ) و ایشون گفتن که داخل این جعبه اسامی شهدا هست هر یک از شما نیت میکنید و یک کاغذ برمیدارین ... و نیت کردم و یه کاغذ برداشتم .بعد برای من شهید حاج مهدی کازرونی در اومد . ولی هنوز با این وجود شناختی اصلا روی شهدا نداشتم و کتابی که درمورد این شهید رو امانت گرفتم ولی چون تاحالا همچین کتابایی نخونده بودم هیچی از کتاب نمیفهمیدم همش در مورد جبهه و... اینا بود . و خلاصه اینکه قرار شد توی همین تابستون بریم مسافرت . ولی مامانم مخالف بود میگفت نه .هرکار میکردم راضی نمیشد که بریم . عصر ساعتای دو ونیم بود که استراحت کنن . و منی که نمازام رو خیلی کم میخوندم یا اصلا نمیخوندم اونروز وضو گرفتم و سجاده ام رو پهن کردم و قرآنم هم کنار سجاده گذاشتم . و نماز ظهرم که تموم شد نماز عصر سجده آخر نمازم متوسل شدم به دوست شهیدم . گفتم که : میدونم آدم بدیم . میدونم خیلی گناهکارم و مثل تو خوب نیستم .. مامانمو راضی کن بریم و... 🌸🍃
از لاک جیغ تا خدا
داستان تحول من از این قراره که ... در گذشته ... من دختر شل حجابی بودم . نماز خیلی کم پیش میومد که بخ
و یکدفعه متوجه شدم یکی داره تکونم میده سر از سجده برداشتم و وقتی نمازم رو تموم کردم . داداشم گفت که چیشده ؟ چرا گریه میکنی ؟ دیدم گریه میکنی به مامان گفتم و تقریبا ساعتای ۴ بود مامانم بیدار شد اومد گفت که من موافقم بریم ... از تعجب چشام شبیه توپ شده بود . گفتم مامان چی شد تو که مخالف بودی و میگفتی نریم . چیشده حالا ؟ گفت نه دیگه الان میگم بریم . وقتی داشتیم وسایل رو جمع میکردیم پرسیدم که واقعا چی شد راضی شدی ؟ گفت که وقتی داداشت به من گفت داری گریه میکنی سرنماز فهمیدم که به دوست شهیدت متوسل شدی و دوستداری که راضی بشم بریم . یعنی واقعا اونلحظه جای دوتا شاخ رو سرم کم بود ( واینم بگم که سال بعدش قرار بود بریم مشهد .و معلوم نبود بریم یانه. ممکن بود بریم ممکن بود هم نریم . و بازهم متوسل شدم به شهیدم و کمتر از ده روز همه چی جور شد و قطعی شد که بریم مشهد ) تا اینکه.... ۵ماه قبل تابستون ۹۸ یه خواب دیدم ( والان که فکر میکنم میبینم خدا خواسته که به من ثابت کنه قیامت وجود داره و همچی حسابرسی میشه ) خواب میدیدم که ، توی جنگل هستم و همه جا خیلییی تاریک بود . صدای زوزه گرگ میومد . خیلی ترسیده بودم و فقط داشتم گریه میکردم . یک لحظه صدای بلند و وحشتناکی پشت سرم شنیدم . با وحشت پشت سرم برگشتم که ببینم چه صدایی بود ؟ دیدم که یه در بزرگ چوبی قدیمی که خیلی ازم دورتره و کم کم در داره باز میشه و نور از در میاد بیرون و هر چقدر در بیشتر باز می‌شد نور بیشتری وارد جنگل میشد تا اینکه هرجا رو نور فرا گرفت . بعد دیدم که دوتا آقا که سبز پوش بودن از همون در دارن به سمتم میان تا اینکه هردوشون رسیدن به من . اون آقایی که سمت راستم بود خودشو معرفی کردن گفتن که من امام هشتم هستم و ضامن اهوام و... متوجه شدم که امام رضا هستن و آقایی که سمت چپم بودن هم مثل امام رضا خودشونو معرفی کردن گفتن که من امام سوم هستم و.. و متوجه شدم که ایشون امام حسین هستن و به من گفتن که ما برای نجات تو اومدیم این دنیا تا لحظات دیگه خراب میشه ما موظف هستیم تورو به راه درست هدایت کنیم و هرچی که سوال می‌پرسیدم کجا قرار هست بریم بازم همینطوری جواب سوالامو میدادن ... باهم به سمت در حرکت کردیم و وقتی که از در رد شدیم من وایستادم تا ببینم چه اتفاقی قراره بیوفته و امام رضا و امام حسین به راهشون ادامه دادن . برگشتم و دیدم که یکلحظه ستاره ها خاموش شدن و ماه و خورشید همینطور که به دور خودشون میچرخیدن به هم برخورد کردن صدای خیلیییی بلند و وحشتناکی داشت ( حتی توی سوره تکویر آیه ۱ تا ۲۵ درمورد این واقعه گفته ) و دیدم که امام رضا داره منو صدا میزنه و میگه که چرا نمیای ؟ منتظر چی هستی ؟ بیا دیگه ... و بدو بدو سمت امام رضا رفتم و... در اینجا بود که از خواب بیدار شدم ... 🌸🍃
از لاک جیغ تا خدا
و یکدفعه متوجه شدم یکی داره تکونم میده سر از سجده برداشتم و وقتی نمازم رو تموم کردم . داداشم گفت که
بعد از خواب اصلا باورم نمی‌شدم که یه همچین خوابی دیده باشم . میگفتم نکنه توهم زدم ؟ تعبیرش چی هست اصلا ؟ وهمینطور بی جواب میموند تا اینکه توی تابستون ۹۸ به واقعیت پیوست... ۲۱ مهر ۱۳۹۸ بود که راهی مشهد شدیم ( توی این مدت علاقه ام به حجاب کم کم بیشتر می‌شد و دوست داشتم محجبه بشم ولی نه درحد چادر درحدی که موهام و بپوشونمو تیپمو عوض کنم حتی قبلش دوست داشتم تغییر کنم ولی دخترای بد حجاب رو که میدیم دوباره وسوسه میشدم که همون آدم قبل بشم ) وقتی که مشهد رفتیم به امام رضا قول دادم که تا میتونم حجابمو رعایت کنم و همون مشهد که بودم شروع کردم که به قولم عمل کنم . شهریور ماه ( ماه محرم ) بیشترین تاثیر رو روی من گذاشت .... 🌸🍃
از لاک جیغ تا خدا
بعد از خواب اصلا باورم نمی‌شدم که یه همچین خوابی دیده باشم . میگفتم نکنه توهم زدم ؟ تعبیرش چی هست اص
دقیقا یادم نیس ۸ محرم بود یا ۱۰ محرم بود رفته بودیم برای مراسم هم مراسم ظهر رو رفتیم هم عصر . مراسم روی صحن مسجد بود خیمه زده بودن و من عجیب دلتنگ محرم و هیات بودم ... هنوز هیات وارد صحن مسجد نشده بود که زدم زیر گریه . منیکه هیچوقت گریه نمیکردم توی مراسم امام حسین و هیچ مراسم دیگه ای . اونروز حالم یه جوری بود . دلم گرفته بود .دگرگون بود حالم . حالی که داشتم غیر قابل توصیف هست . .. مراسم شب از مراسم ظهر خیلی باصفا تر بود شب که رفتیم ... واااای صدای جوی آب خش خش برگای درخت چنار و اون معنویت فضا آدمو دیوونه می‌کرد. اصلا معرکه بود . و بعد از اینکه هیات وارد مجلس شد . سخنرانی رو شروع کردن . و وقتی که به نوحه سرایی رسید قبل از اینکه چراغهارو خاموش کنن . روی هر ستون که اونجا بود یک چراغ نفتی روشن کردن و گذاشتن و کنار جوی آب که روبروم بود شمع روشن کردن . فضای خیلی باحالی شده بود ... و من که اصلا گریه نمیکردم هیچوقت . اونشب یه دل سیر گریه کردم .و مداحی رو به پایان بود که ... خبر آوردن که میخوان شهید گمنام بیارن .... باورتون نمیشه که چقد اونلحظه حالم بد بود . وقتی که پیکر پاک شهید گمنام رو آوردن من مات و مبهوت فقط نگا میکردم و اشک می‌ریختم... یاد اونلحظه می‌افتادم که دوست شهیدم ( داداش شهیدم ) دستمو گرفته بود و به من کمک کرده بود ... اون شب عهد بستم که بهتر از این که هستم بشم و توبه کردم از اون شب به بعد تغییر و واقعا توی خودم حس میکردم . توی کارام رفتارم اخلاقم و.... 🌸🍃
از لاک جیغ تا خدا
دقیقا یادم نیس ۸ محرم بود یا ۱۰ محرم بود رفته بودیم برای مراسم هم مراسم ظهر رو رفتیم هم عصر . مراسم
و چادری شدنمم یه داستان جداگانه داره .... تقریبا یک ماه قبل عید ۱۴۰۰ بود که توی گوگل دنبال عکس برای پروفایلم بودم . سرچ کرده بودم ( عکس دخترانه و محجبه و چادری برای پروفایل ) همینطور که میگشتم یه نوشته زیر یک عکس نظرمو جلب کرد .نوشته بود ، چادر یعنی آرامش سایت ... برای ادامه زدم روی عکس نوشته بود سایت داداش رضا خیلی تعجب کردم . گفتم مگه میشه یه پسر درمورد چادر نظر بده ؟ چی میدونه مگه از چادر ؟ گفتم حالا بعدا نگاه میکنم ببینم چی بود . ولی اینقد که کنجکاویم گل کرده بود نتونستم دیگه ... رفتم اون نوشته رو سرچ کردم.. پست رو برام آورد وقتی نوشته ها رو خوندم واقعا تحت تاثیر حرفاش قرار گرفتم ... تصمیم گرفتم که چادر بخرم و چادری بشم همیشه و خلاصه اینکه چادر عربی خریدم و از همون روز چادر سر کردم ... 🌸🍃
از لاک جیغ تا خدا
و چادری شدنمم یه داستان جداگانه داره .... تقریبا یک ماه قبل عید ۱۴۰۰ بود که توی گوگل دنبال عکس برای
خب سختی زیاد داشت حرفای مردم . تیکه های خانوادم . مخصوصا مخالفت‌های مامانم ... سخت بود اینکه بخوام چادر رو روی سرم نگه دارم همش لیز می‌خورد زیر پام گیر می‌کرد... یادمه وقتی بار اولین بار چادر رو سر کردم حس خیلییی خوبی داشتم . با قدرت و غرور قدم بر می‌داشتم. دیگه نگران نبودم از چیزی نمیترسیدم . از متلکهای پسرای چشم چرون نمیترسیدم و... بیشتر برام حرفای مامانم سخت بود ولی نا امید نشدم و به راهم ادامه دادم . و الان دیگه برام عادی شده همچی . 🌸🍃
از لاک جیغ تا خدا
خب سختی زیاد داشت حرفای مردم . تیکه های خانوادم . مخصوصا مخالفت‌های مامانم ... سخت بود اینکه بخوام
🌸🍃و کلام آخر 🌸🍃 اینکه هرکار بدی تاحالا انجام دادی هر سنی که هستی برگرد و توبه کن نگو خیلی گناهکارم خدا ازم بدش میاد و امام حسین نگاهم نمیکنه نه ! خدا همیشه منتظرت بوده برگردی .مادرمون حضرت فاطمه حواسش بهت بوده وگرنه اصلا فکر برگشت به سرت نمیزد پایان🌸🍃 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
Mojtaba Ramezani - Shahid Gomnam Salam (128).mp3
1.35M
🌸🍃شهید گمنام سلااام 🌸🍃 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━