eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
4.2هزار ویدیو
52 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
از لاک جیغ تا خدا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 🌱السلام علیک یا صاحب الزمان 🌱 #بخشی‌_از‌_کتاب‌_تقاص 📕 #باکسب‌_اجازه_از_ناش
🥀بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 🥀السلام علیک یا صاحب الزمان🥀 📕 قسمت2⃣ « بدحجابی » حتی در یکی از مجالس مختلط، دوستانم که تعدادی از آنها از اقلیت‌های دینی بودند، همان روسری را از سر من برداشتند و کاملاً بی حجاب شدم. اما در همان مجلس هم نمازم را ترک نکردم... تقریباً اوایل دهه ۷۰ قرار شد با همسرم راهی آمریکا شویم. حتی محل سکونت ما در وبرنجینبا مشخص شده بود. یادم هست یک شب بعد از نماز، به خدای خودم گفتم: من اگر بروم یقین دارم که مسیحی می شوم، چون اطراف‌من اقلیت‌های دینی زیاد بودند. درست زمانی که همسرم به آمریکا رفته بود و قرار بود هفته بعد من نیز، از طریق ترکیه راهی شوم، به یک عروسی دعوت شدم. عصر بود که در خانه لباس ها و وسایل را آماده کردم تا راهی شوم، یکباره سردرد شدیدی به سراغم آمد، طوری که نتوانستم به کسی اطلاع دهم. آنقدر شدید شد که با زانو به زمین خوردم و روی زمین افتادم. سر درد من آنقدر شدید شد که مرگ را به چشم دیدم و دیگر چیزی نفهمیدم... یک باره دیدم چهار زن و مرد زیبا رو با لباس های حریر و قشنگ بالای سرم ایستاده اند! نمی توانستم حرف بزنم، اما سوالی در ذهنم بود، این که چقدر این ها زیبا هستند و چرا این خانم ها با این موهای بلند و قشنگ حجاب ندارد!؟ یکی از آنها گفت: سختی حجاب برای اینجاست و آن طرف حجاب نیست. دیگری با مهربانی به من گفت: حاضری برویم؟ آنقدر زیبا و مهربان بودند که اعتماد مطلق به آنها پیدا کردم و گفتم بله می آیم. یکباره حس کردم از نوک پا تا فرق سر من آرامش شده! روح از بدنم خارج شد. من بالای سر جسدم ایستادم! با خودم گفتم: چرا دوتا شدم؟ اما وقتی به آن این چهار زیبا روی مهربان نگاه کردم خوشحال شدم و نگرانی من برطرف شد. لحظاتی بعد، از زیر پای مانور شدیدی ایجاد شد و همراه با آن چهار نفر به بالا رفتیم! ابتدا آسمان شهر را دیدم و سپس آسمان دنیا را نظاره کردم. ادامه دارد ..... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🥀بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 🥀السلام علیک یا صاحب الزمان🥀 #بخشی‌_از‌_کتاب‌_تقاص 📕 #باکسب‌_اجازه_از_ناشر
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 🌺السلام علیک یا صاحب الزمان🌺 📕 قسمت 2⃣ «بدحجابی» زمین مانند گلوله‌ای زیر پایم بود. سپس به ابرهای سفید رسیدیم. گفتند: اینجا عرش اول است بمان تا مهمان بعدی برسد به محض رفتن آن چهار وجود مهربان یکباره تنهایی را حس کردم. صدایی شنیدم که گفت چقدر از نماز قرآن بهره بردی؟ نماز و کم و بیش خوانده بودم، هرچند آخر وقت، اما اهل قرآن نبودم فقط چند سوره در دوران مدرسه خوانده بودم. در همین افکار بودم که یکباره هیولایی بسیار زشت به سمت من آمد! باور کنید الان هم از یادآوری هیبت او می ترسم. همان لحظه یک صندوق در کنار من باز باشد و نورهای به سمت من آمد نورهایی که از کارهای خوب من ایجاد شده بود! این نورها وجودم را احاطه کردند با هر کلام، از دهانم نور خارج می‌شد از اثر این نورها، این شخص بد هیبت از من دور میشد. هر زمان اراده می‌کرد سمت من بیاید با نور کلامم، او را دور می کردم! بعد از مدتی آن چند زیبارو آمدند و هیولا رفت. من خیلی ترسیده بودم از آنها خواستم را مرا تنها نگذارند. آنها نیز به من انرژی دادند و گفتند: برویم؟ با اشاره گفتم: فقط آن هیولا را از من دور کنید» ما بالاتر رفتیم. این بار با ابرهای سفید سبکتر رسیدیم گفتند اینجا عرش دوم است. همینجا بمان. به محض رفتن همراهان من، دوباره هیولا آمد و همان برنامه تکرار شد. نور در صندوق اعمال من وجود داشت اما خیلی کم شده بود! چهار وجود نورانی بار دیگر آمدند و خلاصه این بار هم به خیر گذشت. وقتی که با هم حرکت کردیم فاصله من خیلی از زمین بیشتر شد به جایی رسیدم به نام عرش سوم. ابرهای سفید جلوی چشم من قرار داشت. یکباره ابرها کنار رفت. زیبایی عجیب و خیره‌کننده‌ای نمایان شد. من بهشت را با تمام زیبایی هایش مشاهده کردم. ادامه دارد..... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━