eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
4.2هزار ویدیو
52 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 🥀السلام علیک یا صاحب الزمان🥀 📕 ✔️ ⃣ «باطـن اعمـــــال» از روحانیون سرشناس یکے از شهرستانها بود. برا؁ تهیه کتاب📚 به دفتر نشر آمده بود و گفت: دوست ما کھ در مسجد محل ما فعالیت دارد، تجربه نزدیک به مرگ زیبایی دارد.🦋 تماس گرفتیم و پس از هماهنگے راهے سفر شده و مصاحبه هاۍ خوبے انجام شد.👥 تجربه ایشان طولانے و آموزنده است بیشتر مطالب ایشان در موضو؏ حق الناس است. هرچند مطالب زیبا؁ دیگرے در تجربه خود شاهد بوده‌اند امّا تصمیم گرفتیم در انتها؁ کتابے که مربوط به حق الناس است كل ماجراے ایشان را مکتـوب نماییم. ادامه...⏬⏬... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
۲۸ آذر ۱۴۰۰
از لاک جیغ تا خدا
🥀بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 🥀السلام علیک یا صاحب الزمان🥀 #بخشی‌_از‌_کتاب‌_تقاص📕 #باکسب‌_اجازه_از_ناشر
📕 ✔️ ادامه قسمت 1️⃣ . «فقط در چند ثانیہ اتفاق افتاد» . در خیابانی دوطرفه می رفتم. خیابان خلوت بود. زانتیایی که از روبرو می‌آمد برای اینکه در چاله‌ مقابلش نیفتد فرمان را به سمت من چرخاند.🚘🕳 سرعت بالای زانتیا در چند ثانیه باعث این تصادف شد. کاپوت شکسته شد، شیشه مقابل مرا خرد کرد و همه در سر و سینه ام فرو رفت🧠🫁 . «من همه چیز را دیدم» . بعد از تصادف فقط صداها؁ مبهمے شنیدم و درد شدیدے را در سر و صورت و بدنم حس کردم؛ و بعد آرامش عمیقے را احساس کردم. خودم را از بیرون ماشین مےدیدم که پشت فرمان گیر کرده ام و مردم از اطراف دور ماشین جمع شده اند!👥🚘👥 مردم با اورژانس تماس گرفتند. راننده آمبولانس سریع به محل تصادف رسید.🚑 او را می شناختم، او هم مرا شناخت. از دوستان برادرم بود. خوب یادم هست که می گفت: اینکه پسر فلانی است... ادامه...⏬⏬... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
۲۹ آذر ۱۴۰۰
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 🌱السلام علیک یا صاحب الزمان 🌱 📕 2⃣ « بدحجابی » دختری بودم که در خانواده‌ای بسیار مذهبی در شمال تهران به دنیا آمدم. خانواده ای که مسائل شرعی را با دقت رعایت می‌کرد و فقط یک ایراد داشت! دلیل خانواده پسر همه کاره بود به دختر جایگاه خاصی نداشت! خیلی سخت با من برخورد می شد. قبل از انقلاب دیپلم گرفتم و با اصرار خانواده قرار شد ازدواج کنند به خاطر اینکه در مقابل خانواده جبهه گیری کنم به خواستگاری جواب مثبت دادم که از بقیه بی دین تر بود! زندگی مشترک من آغاز شد و روز به روز به سمت بی دینی کشیده شدم. البته هیچگاه نماز من ترک نشد من سعی می‌کردم در درون خودم ارتباط قلبی با پروردگار را حفظ کنم؛ اما آهسته آهسته حجابم تغییر کرد چادر به مانتو تبدیل شد و کم کم موهای من پیدا شد و آرایش و... مادر با خانواده‌ام، مرا نصیحت می کردند و گاهی با تندی برخورد می‌کردند اما توجهی نداشتم. مادرم می گفت: تو باید پیش خدا جواب بدهی، این بی حجابی و آرایش های تو باعث گمراهی جوانان می‌شود و این‌ها حق الناس است چرا اینگونه از خانه بیرون می آیی؟ چرا در مجالس آنچنان شرکت می‌کنی؟ چرا... پاسخ من در مقابل آنها سکوت و لبخندی از سر تمسخر بود. به حجاب هیچگونه اعتقاد نداشتم. فقط نماز. روزها گذشت و روز به روز وضعیت من بدتر می شد... ادامه... ⏬⏬... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
۴ دی ۱۴۰۰
از لاک جیغ تا خدا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌱 🌱السلام علیک یا صاحب الزمان 🌱 #بخشی‌_از‌_کتاب‌_تقاص 📕 #باکسب‌_اجازه_از_ناش
🥀بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 🥀السلام علیک یا صاحب الزمان🥀 📕 قسمت2⃣ « بدحجابی » حتی در یکی از مجالس مختلط، دوستانم که تعدادی از آنها از اقلیت‌های دینی بودند، همان روسری را از سر من برداشتند و کاملاً بی حجاب شدم. اما در همان مجلس هم نمازم را ترک نکردم... تقریباً اوایل دهه ۷۰ قرار شد با همسرم راهی آمریکا شویم. حتی محل سکونت ما در وبرنجینبا مشخص شده بود. یادم هست یک شب بعد از نماز، به خدای خودم گفتم: من اگر بروم یقین دارم که مسیحی می شوم، چون اطراف‌من اقلیت‌های دینی زیاد بودند. درست زمانی که همسرم به آمریکا رفته بود و قرار بود هفته بعد من نیز، از طریق ترکیه راهی شوم، به یک عروسی دعوت شدم. عصر بود که در خانه لباس ها و وسایل را آماده کردم تا راهی شوم، یکباره سردرد شدیدی به سراغم آمد، طوری که نتوانستم به کسی اطلاع دهم. آنقدر شدید شد که با زانو به زمین خوردم و روی زمین افتادم. سر درد من آنقدر شدید شد که مرگ را به چشم دیدم و دیگر چیزی نفهمیدم... یک باره دیدم چهار زن و مرد زیبا رو با لباس های حریر و قشنگ بالای سرم ایستاده اند! نمی توانستم حرف بزنم، اما سوالی در ذهنم بود، این که چقدر این ها زیبا هستند و چرا این خانم ها با این موهای بلند و قشنگ حجاب ندارد!؟ یکی از آنها گفت: سختی حجاب برای اینجاست و آن طرف حجاب نیست. دیگری با مهربانی به من گفت: حاضری برویم؟ آنقدر زیبا و مهربان بودند که اعتماد مطلق به آنها پیدا کردم و گفتم بله می آیم. یکباره حس کردم از نوک پا تا فرق سر من آرامش شده! روح از بدنم خارج شد. من بالای سر جسدم ایستادم! با خودم گفتم: چرا دوتا شدم؟ اما وقتی به آن این چهار زیبا روی مهربان نگاه کردم خوشحال شدم و نگرانی من برطرف شد. لحظاتی بعد، از زیر پای مانور شدیدی ایجاد شد و همراه با آن چهار نفر به بالا رفتیم! ابتدا آسمان شهر را دیدم و سپس آسمان دنیا را نظاره کردم. ادامه دارد ..... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
۶ دی ۱۴۰۰