002057.mp3
157.8K
وَظَلَّلْنَا عَلَيْكُمُ الْغَمَامَ وَأَنْزَلْنَا عَلَيْكُمُ الْمَنَّ وَالسَّلْوَىٰ ۖ كُلُوا مِنْ طَيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ ۖ وَمَا ظَلَمُونَا وَلَٰكِنْ كَانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ
و اَبر را سایبـانِ شما ساختیـم و
مرغ بریان و ترانگبین را بر شما
فرستادیم و گفتیم از این روزی
های پاک که به شما دادیم تناول
کنید ولی شکر این نعمت را بجا
نیاوردند؛ نه به ما بلکه به خـود
ستم کردند.🍋✨ ↵ بقره/۵۷
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃ماجرای تحول
خانم مسلمی بزرگوار🌸🍃
پیشنهاد دانلود👌
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳۸ سال و ۱۱ ماه و ۲۹ روز ؛💔
معادل۱۴۲۴۴ روز😔
از شهادتت میگذرد ولی هنوز یادت در دلها زنده است و هنوز هادی خیلی هایی!
تنها یک روز مانده به شهادت شهید ابراهیم هادی🖤
#شهید_ابراهیم_هادی❤️
#۲۲بهمن
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃داستانی بسیار زیبا درباره شهید ابراهیم هادی❤️
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🔺شهید #ابراهیم_هادی در یکی از مغازه ها مشغول کار بود.
یک روز در وضعیتی دیدمش که خیلی تعجب کردم. دوکارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود.
جلوی یک مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت. وقتی کار تحویل تمام شد جلو رفتم و سلام کردم.
بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما!
نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب
نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که
من انجام میدم برای خودم خوبه،
مطمئن میشم که هیچی نیستم.
جلوی غرورم رو می گیره!
گفتم: اگه کسی شما رو اینطوری ببینه
خوب نیست! شما ورزشکاری و...
خیلی ها می شناسنت.
ابراهیم خندید و گفت: ای بابا، همیشه کاری کن که، اگه #خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم!
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
♡ابراهـــیم هـادی♡
🍃حتی از اسمش هم درسها می توانی بگیری .مانند #ابراهیم، بت شکن و مانند هادی، هدایت کننده☆
🍃سرگذشت زندگیاش را ورق بزنی پر است از شکستِ بت های نفسانی، جسمانی و روحانی.
هدایت کننده و پر از نور هدایت، از بچه های محل تا سربازان حزب بعث.
🍃ابراهیم هادی شهیـــــدی است که زمانی سراغمان می آید که راه گم کرده ایم و آنقدر غـرق شده ایم که باید دستمان گرفته شود😔
🍃به قول #مصـحف_شـریف چشم او هرگز طغیان نکرد؛ برای همین با اولین نگاه به چهره اش تا مغز استخوان انسان نفوذ می کند.
🍃آدمی است که زندگی اش، لحظه شهادتش و بعد از رفتنش هرگز، کمک کردن را یادش نرفته و نمی رود🌹
🍃 کانال کمیل را به اسم تو شناخته ایم و بغض کرده ایم برای #روضه_های_گودال
گشته ایم همه برگشتند جز تو. درکانال فقط تو مانده ای😭
🍃دست هایم را که روی خاک #کمـیل گذاشتم گرمای وجودت را در خودم عجیب احساس کردم من باتو بیعت کردم، اگر بیعتم شکست تو به بزرگواری خودت #ببخش.
🍃حال ما ایستاده ایم تا آخرین نفس.
حال که همه کبوترهایمان پرکشیده اند. حال که همه دونده هایمان دویده و رسیده اند.
🕊به مناسبت سالروز شهادت #شهید_ابراهیم_هادی
📅تاریخ تولد : ۱ اردیبهشت ۱۳۳۶
📅تاریخ شهادت : ۲۲ بهمن ۱۳۶۱.فکه
🥀مزار شهید : جاوید الاثر (بهشت زهرا)
🌹🍃🌹🍃
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
هرگز نخوری غصه حرف دیگران را🌸🍃 سلاام لاک جیغی های عزیز رفقا چااالش چگونه متحول شدید یاد تون هست ؟
🌸🍃داستان تحول فاطمه خانم پور راوری عزیز🌸🍃 👇
از لاک جیغ تا خدا
🌸🍃داستان تحول فاطمه خانم پور راوری عزیز🌸🍃 👇
داستان تحول من از این قراره که ...
در گذشته ...
من دختر شل حجابی بودم . نماز خیلی کم پیش میومد که بخونم . قران خیلیییی کم سراغش میرفتم . تک و توک روزه میگرفتم .
از آدمای مذهبی خیلیی خوشم نمیومد . عاشق جلب توجه بودم .دوست داشتم تک باشم .عاشق لاک و آرایش بودم و به روز قیامت اعتقاد نداشتم و چیزی از شهدا نمیدونستم ...
شروع تحول من
وسطهای سال ۹۷ بود که یکی از همکلاسیهام اسرار میکنه باهم بریم کلاس بسیج . منم چون خیلی خوشم نمیومد دیگه خیلی اسرار میکنه که بریم خیلی خوش میگذره و... خلاصه راضی شدم بریم . روز بعد طرفای عصر رفتیم باهم بعد سلام و احوال پرسی و آشنا شدن با معلم بسیجمون یه حلقه زدیم به صورت دایره نشستیم کنار هم . بعد قرآن خوندن و دعای فرج در مورد یه موضوع بحث میکردن و اسم حلقه امون حلقه صالحین بود .
من فقط برای این میرفتم کلاس که دوستام رو ببینم و یک ساعتی رو تفریح کنم و ...
و همینطور روزا میگذشت تا تابستون همون سال ( تابستون ۹۷ ) یه روز که رفتیم کلاس بحث کلاس درمورد شهدا بود . مربی بسیجمون پرسید که توی خانواده امون کسی رو داریم که شهید شده باشه ؟
بعد پرسید که دوست آسمانی دارین ؟؟
همه تعجب کردیم یعنی چی دوست آسمانی؟ منظورش کیه؟ ...
گفت مثلا اینکه بایه شهید رفیق باشین و باهاش دردودل کنین و ...
بعد یک جعبه کنار مربیمون بود که یکی از بچهای فضول کلاس پرسید که چی توی اون جعبه هست ؟ ( یه جعبه کاغذی که داخلش پر کاغذای کوچیک و تا شده بود )
و ایشون گفتن که داخل این جعبه اسامی شهدا هست هر یک از شما نیت میکنید و یک کاغذ برمیدارین ... و نیت کردم و یه کاغذ برداشتم .بعد برای من شهید حاج مهدی کازرونی در اومد . ولی هنوز با این وجود شناختی اصلا روی شهدا نداشتم و کتابی که درمورد این شهید رو امانت گرفتم ولی چون تاحالا همچین کتابایی نخونده بودم هیچی از کتاب نمیفهمیدم همش در مورد جبهه و... اینا بود .
و خلاصه اینکه قرار شد توی همین تابستون بریم مسافرت . ولی مامانم مخالف بود میگفت نه .هرکار میکردم راضی نمیشد که بریم .
عصر ساعتای دو ونیم بود که استراحت کنن . و منی که نمازام رو خیلی کم میخوندم یا اصلا نمیخوندم اونروز وضو گرفتم و سجاده ام رو پهن کردم و قرآنم هم کنار سجاده گذاشتم . و نماز ظهرم که تموم شد نماز عصر سجده آخر نمازم متوسل شدم به دوست شهیدم . گفتم که : میدونم آدم بدیم . میدونم خیلی گناهکارم و مثل تو خوب نیستم .. مامانمو راضی کن بریم و...
🌸🍃
از لاک جیغ تا خدا
داستان تحول من از این قراره که ... در گذشته ... من دختر شل حجابی بودم . نماز خیلی کم پیش میومد که بخ
و یکدفعه متوجه شدم یکی داره تکونم میده سر از سجده برداشتم و وقتی نمازم رو تموم کردم . داداشم گفت که چیشده ؟ چرا گریه میکنی ؟ دیدم گریه میکنی به مامان گفتم
و تقریبا ساعتای ۴ بود مامانم بیدار شد اومد گفت که من موافقم بریم ... از تعجب چشام شبیه توپ شده بود . گفتم مامان چی شد تو که مخالف بودی و میگفتی نریم . چیشده حالا ؟ گفت نه دیگه الان میگم بریم . وقتی داشتیم وسایل رو جمع میکردیم پرسیدم که واقعا چی شد راضی شدی ؟
گفت که وقتی داداشت به من گفت داری گریه میکنی سرنماز فهمیدم که به دوست شهیدت متوسل شدی و دوستداری که راضی بشم بریم .
یعنی واقعا اونلحظه جای دوتا شاخ رو سرم کم بود
( واینم بگم که سال بعدش قرار بود بریم مشهد .و معلوم نبود بریم یانه. ممکن بود بریم ممکن بود هم نریم . و بازهم متوسل شدم به شهیدم و کمتر از ده روز همه چی جور شد و قطعی شد که بریم مشهد )
تا اینکه....
۵ماه قبل تابستون ۹۸ یه خواب دیدم ( والان که فکر میکنم میبینم خدا خواسته که به من ثابت کنه قیامت وجود داره و همچی حسابرسی میشه )
خواب میدیدم که ، توی جنگل هستم و همه جا خیلییی تاریک بود . صدای زوزه گرگ میومد . خیلی ترسیده بودم و فقط داشتم گریه میکردم . یک لحظه صدای بلند و وحشتناکی پشت سرم شنیدم . با وحشت پشت سرم برگشتم که ببینم چه صدایی بود ؟
دیدم که یه در بزرگ چوبی قدیمی که خیلی ازم دورتره و کم کم در داره باز میشه و نور از در میاد بیرون و هر چقدر در بیشتر باز میشد نور بیشتری وارد جنگل میشد تا اینکه هرجا رو نور فرا گرفت . بعد دیدم که دوتا آقا که سبز پوش بودن از همون در دارن به سمتم میان تا اینکه هردوشون رسیدن به من . اون آقایی که سمت راستم بود خودشو معرفی کردن گفتن که من امام هشتم هستم و ضامن اهوام و... متوجه شدم که امام رضا هستن و آقایی که سمت چپم بودن هم مثل امام رضا خودشونو معرفی کردن گفتن که من امام سوم هستم و.. و متوجه شدم که ایشون امام حسین هستن و به من گفتن که ما برای نجات تو اومدیم این دنیا تا لحظات دیگه خراب میشه ما موظف هستیم تورو به راه درست هدایت کنیم و هرچی که سوال میپرسیدم کجا قرار هست بریم بازم همینطوری جواب سوالامو میدادن ... باهم به سمت در حرکت کردیم و وقتی که از در رد شدیم من وایستادم تا ببینم چه اتفاقی قراره بیوفته و امام رضا و امام حسین به راهشون ادامه دادن . برگشتم و دیدم که یکلحظه ستاره ها خاموش شدن و ماه و خورشید همینطور که به دور خودشون میچرخیدن به هم برخورد کردن صدای خیلیییی بلند و وحشتناکی داشت ( حتی توی سوره تکویر آیه ۱ تا ۲۵ درمورد این واقعه گفته )
و دیدم که امام رضا داره منو صدا میزنه و میگه که چرا نمیای ؟ منتظر چی هستی ؟ بیا دیگه ... و بدو بدو سمت امام رضا رفتم و...
در اینجا بود که از خواب بیدار شدم ...
🌸🍃
از لاک جیغ تا خدا
و یکدفعه متوجه شدم یکی داره تکونم میده سر از سجده برداشتم و وقتی نمازم رو تموم کردم . داداشم گفت که
بعد از خواب اصلا باورم نمیشدم که یه همچین خوابی دیده باشم . میگفتم نکنه توهم زدم ؟ تعبیرش چی هست اصلا ؟ وهمینطور بی جواب میموند
تا اینکه توی تابستون ۹۸ به واقعیت پیوست...
۲۱ مهر ۱۳۹۸ بود که راهی مشهد شدیم
( توی این مدت علاقه ام به حجاب کم کم بیشتر میشد و دوست داشتم محجبه بشم ولی نه درحد چادر درحدی که موهام و بپوشونمو تیپمو عوض کنم حتی قبلش دوست داشتم تغییر کنم ولی دخترای بد حجاب رو که میدیم دوباره وسوسه میشدم که همون آدم قبل بشم )
وقتی که مشهد رفتیم به امام رضا قول دادم که تا میتونم حجابمو رعایت کنم و همون مشهد که بودم شروع کردم که به قولم عمل کنم . شهریور ماه ( ماه محرم ) بیشترین تاثیر رو روی من گذاشت ....
🌸🍃
از لاک جیغ تا خدا
بعد از خواب اصلا باورم نمیشدم که یه همچین خوابی دیده باشم . میگفتم نکنه توهم زدم ؟ تعبیرش چی هست اص
دقیقا یادم نیس ۸ محرم بود یا ۱۰ محرم بود
رفته بودیم برای مراسم هم مراسم ظهر رو رفتیم هم عصر . مراسم روی صحن مسجد بود خیمه زده بودن و من عجیب دلتنگ محرم و هیات بودم ... هنوز هیات وارد صحن مسجد نشده بود که زدم زیر گریه . منیکه هیچوقت گریه نمیکردم توی مراسم امام حسین و هیچ مراسم دیگه ای .
اونروز حالم یه جوری بود . دلم گرفته بود .دگرگون بود حالم . حالی که داشتم غیر قابل توصیف هست . .. مراسم شب از مراسم ظهر خیلی باصفا تر بود
شب که رفتیم ... واااای صدای جوی آب خش خش برگای درخت چنار و اون معنویت فضا آدمو دیوونه میکرد. اصلا معرکه بود . و بعد از اینکه هیات وارد مجلس شد . سخنرانی رو شروع کردن . و وقتی که به نوحه سرایی رسید قبل از اینکه چراغهارو خاموش کنن . روی هر ستون که اونجا بود یک چراغ نفتی روشن کردن و گذاشتن و کنار جوی آب که روبروم بود شمع روشن کردن . فضای خیلی باحالی شده بود ... و من که اصلا گریه نمیکردم هیچوقت . اونشب یه دل سیر گریه کردم .و مداحی رو به پایان بود که ... خبر آوردن که میخوان شهید گمنام بیارن ....
باورتون نمیشه که چقد اونلحظه حالم بد بود . وقتی که پیکر پاک شهید گمنام رو آوردن من مات و مبهوت فقط نگا میکردم و اشک میریختم... یاد اونلحظه میافتادم که دوست شهیدم ( داداش شهیدم ) دستمو گرفته بود و به من کمک کرده بود ... اون شب عهد بستم که بهتر از این که هستم بشم و توبه کردم
از اون شب به بعد تغییر و واقعا توی خودم حس میکردم . توی کارام رفتارم اخلاقم و....
🌸🍃
از لاک جیغ تا خدا
دقیقا یادم نیس ۸ محرم بود یا ۱۰ محرم بود رفته بودیم برای مراسم هم مراسم ظهر رو رفتیم هم عصر . مراسم
و چادری شدنمم یه داستان جداگانه داره ....
تقریبا یک ماه قبل عید ۱۴۰۰ بود که توی گوگل دنبال عکس برای پروفایلم بودم . سرچ کرده بودم ( عکس دخترانه و محجبه و چادری برای پروفایل )
همینطور که میگشتم یه نوشته زیر یک عکس نظرمو جلب کرد .نوشته بود ، چادر یعنی آرامش سایت ... برای ادامه زدم روی عکس
نوشته بود سایت داداش رضا خیلی تعجب کردم . گفتم مگه میشه یه پسر درمورد چادر نظر بده ؟ چی میدونه مگه از چادر ؟
گفتم حالا بعدا نگاه میکنم ببینم چی بود . ولی اینقد که کنجکاویم گل کرده بود نتونستم دیگه ... رفتم اون نوشته رو سرچ کردم.. پست رو برام آورد
وقتی نوشته ها رو خوندم واقعا تحت تاثیر حرفاش قرار گرفتم ... تصمیم گرفتم که چادر بخرم و چادری بشم همیشه و خلاصه اینکه چادر عربی خریدم و از همون روز چادر سر کردم ...
🌸🍃
از لاک جیغ تا خدا
و چادری شدنمم یه داستان جداگانه داره .... تقریبا یک ماه قبل عید ۱۴۰۰ بود که توی گوگل دنبال عکس برای
خب سختی زیاد داشت
حرفای مردم . تیکه های خانوادم . مخصوصا مخالفتهای مامانم ... سخت بود اینکه بخوام چادر رو روی سرم نگه دارم
همش لیز میخورد زیر پام گیر میکرد...
یادمه وقتی بار اولین بار چادر رو سر کردم حس خیلییی خوبی داشتم . با قدرت و غرور قدم بر میداشتم. دیگه نگران نبودم از چیزی نمیترسیدم . از متلکهای پسرای چشم چرون نمیترسیدم و...
بیشتر برام حرفای مامانم سخت بود ولی نا امید نشدم و به راهم ادامه دادم . و الان دیگه برام عادی شده همچی .
🌸🍃
از لاک جیغ تا خدا
خب سختی زیاد داشت حرفای مردم . تیکه های خانوادم . مخصوصا مخالفتهای مامانم ... سخت بود اینکه بخوام
🌸🍃و کلام آخر 🌸🍃
اینکه هرکار بدی تاحالا انجام دادی هر سنی که هستی برگرد و توبه کن نگو خیلی گناهکارم خدا ازم بدش میاد و امام حسین نگاهم نمیکنه نه !
خدا همیشه منتظرت بوده برگردی .مادرمون حضرت فاطمه حواسش بهت بوده وگرنه اصلا فکر برگشت به سرت نمیزد
پایان🌸🍃
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
Mojtaba Ramezani - Shahid Gomnam Salam (128).mp3
1.35M
🌸🍃شهید گمنام سلااام 🌸🍃
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
هرگز نخوری غصه حرف دیگران را🌸🍃 سلاام لاک جیغی های عزیز رفقا چااالش چگونه متحول شدید یاد تون هست ؟
منتظر فرستادن داستان های تحول شما هستیم
شاید بعدی شما باشید !!
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#گامهای_عاشقی 🌱
_گام های عاشقی
پارت 30
بعد نیم ساعت ،رسیدیم خونه سارا اینا
زنگ در و زدیم و وارد خونه شدیم
پدر سارا به همراه چند تا آقای دیگه اومدن بیرون استقبال ما
بعد از احوالپرسی وارد خونه شدیم
منو امیر کنار هم نشستیم
یعنی صدای ضربان قلب امیرو میشنیدم
آروم زیر گوش امیر گفتم: داداشی ضایع بازی در نیاری
امیر لبخند میزد و چیزی نمیگفت
بعد از ده دقیقه سارا با سینی چایی وارد شد
و امیر هاج و واج نگاهش میکرد که با پام زدم به پاش که نگاهشو برداشت
سارا بعد از تعارف کردن چایی به بقیه ،به سمت ما اومد
امیر از خجالت نمیتونست چایی رو برداره
یه لبخندی زدمو آروم به سارا گفتم: سارا جان داداشم دست و پاشو گم کرده ،من براش چایی رو برمیدارم ،میترسم گند بزنه
سارا هم لبخندی زد و رفت
امیر زیر گوشم گفت: آیه بریم خونه میکشمت
منم یه لبخندی تحویلش دادمو مشغول خوردن چایی و شیرینیم شدم
بعد از کمی صحبت کردن بزرگترها
،بی بی گفت ،اگه اجازه بدین این دو تا جوون برن حرفاشونو بزنن
بابای سارا هم گفت: اجازه ما هم دست شماست ،بعد روشو کرد سمت سارا گفت: سارا جان آقا امیر و راهنمایی کن
سارا بلند شد و امیرم بلند شد که آروم بهش گفتم : داداشی میخوای منم بیام که گند نزنی
امیر هم یه لبخندی زد که پشت این لبخند پز از خط و نشون بود واسه من نیم ساعتی گذشت که امیرو سارا وارد خونه شدن
با دیدن چهره خندونشون همه فهمیدن که جواب سارا مثبته بی بی هم با دیدنشون صلواتی فرستاد که بعدش بقیه هم شروع کردن به صلوات فرستادن با دیدن امیر به خودم میگفتم ای کاش رضا هم مثل امیر بود تا زودتر مال همدیگه میشدیم
توی راه برگشت امیر فقط میخندید ،با خنده ی امیر ما هم میخندیدیم
بی بی رو هم آوردیم خونه خودمون ،مامان لحاف بی بی رو توی اتاق من گذاشت
روی تخت دراز کشیده بودمو ،مشغول خوندن کتاب شدم
که یاد پیشنهاد هاشمی افتادم ،تو همین فکر بودم که یه فکری به ذهنم رسید...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
__°🌱•
#گمنام
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#گامهای_عاشقی 🌱
_گام های عاشقی
پارت 31
صبح زود بیدار شدم
رفتم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم کیف و کتابمو برداشتم و رفتم سمت آشپز خونه
که دیدم امیر توی پذیرایی روی مبل نشسته
- چرا اینجا نشستی؟
امیر: منتظرم تا ساعت ۸ بشه برم دنبال سارا
- چرا؟
امیر: بریم آزمایش دیگه
- آها ،جوابشو گرفتین حتما بهم خبر بدین
امیر: یعنی تو نمیای؟
- نمیتونم بیام ،چون یه عالم کار روسرمون ریخته ،الانم که سارا نیست باید جای اونم کار کنم
امیر: اااااا.... پس من با کی برم
- وااا مگه بچه کوچیکی ،خودت برو
امیر: آیه اذیت نکن دیگه بیا بریم من از خجالت باید آب شم
- بله ،از خنده های دیشبت مشخص بود که چقدررر،خجالت میکشیدی
امیر : الان واقعا نمیای؟
- میرم دانشگاه یه کاری دارم انجام میدم میام
امیر: میخوای برسونمت که زوتر کارتو انجام بدی...
- اگه اینکارو کنی که ممنون میشم
امیر: خوب برو یه چیزی بخور برسونمت
- باشه
بی بی و مامان در حال صبحانه خوردن بودن
سلام کردمو کنارشون نشستم
بی بی یه نگاهی به من کرد و لبخند زد
امیر : آیه زود باش دیگه!
- الان میام ،تو برو ماشین و روشن کن منم میام
امیر: باشه
تن تن صبحانمو خوردم و از مامان و بی بی خداحافظی کردم و رفتم کفشمو پوشیدم رفتم دم در سوار ماشین شدم و حرکت کردیم...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
__°🌱
#گمنام
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━