🇵🇸 #فلسطین
✍️ یادگار مادر
نه و ربعِ صبح بود و ده دقیقهای میشد که توی کوچه منتظر اسنپ بودم. ساعت نهونیم قرار مصاحبه داشتم. خیر سرم میخواستم ده دقیقهای زودتر از سوژه برسم سرقرار. از شانس بدم برنامه اسنپ دچار مشکل شده بود و راننده آدرسم را پیدا نمیکرد. تا راننده بیاید بیست دقیقهای طول کشید. فکر اینکه دیرتر از سوژه برسم، قلبم را میآورد توی دهانم.
برای دیدنش، قلبم آرام و قرار نداشت. داستانش را از یکی از همکارها شنیده بودم. توی راهپیماییِ روز قدس دیده بودش و شمارهاش را گرفته بود. تا شمارهاش به دستم رسید، سریع تماس گرفتم. وسط مکالمه، نوهی کوچکش گوشی را میگرفت و فرار میکرد؛ خودش هم مدام میگفت: «من که کار مهمی نکردم.» و رضایت به مصاحبه نمیداد. به هر بدبختی بود قرار مصاحبه را جور کردم. خانهاش گویم (روستای چسبیده به شیراز) بود و میخواست با اتوبوس بیاید. قرار را گذاشتیم قصرالدشت (یکی از محلات شیراز) تا راهش برای برگشت به خانه دور نشود.
با پنج دقیقه تاخیر بالاخره رسیدم سرِ چهارراه. تماس گرفتم ببینم کجا ایستاده. نشانی را که داد، قامتِ ظریفش را پیچیده توی چادر دیدم. جلو رفتم و سلام کردم. نگاه خندانش را از چشمانم گرفت و پایین انداخت. آنقدر آرام سلام و احوالپرسی کرد که صدایش میان بوق و گاز ماشینها گم شد. بهش نمیخورد مادربزرگ باشد، کم سن و سالتر از این حرفها میزد. رفتیم سمتِ پارک کوچکی که آنجا بود. همهجا را آفتابِ اردیبهشتماه گرفته بود و جایی برای نشستن نبود. ناچار رفتیم تویِ یکی از گلخانهها که جای نشستن داشت. کنار قفس بزرگِ پرندهها زیر درخت، چند نیمکت چوبی بود. روی یکی نشستیم. نیم ساعتی سوال پرسیدم تا موتورش داغ شد و از جوابهای تک کلمهای شروع کرد به گفتنِ خاطره:
- از همان بچگی مادرم از فلسطین برایمان میگفت. از اینکه اسرائیل بهزور میخواهد خاکشان را غصب کند. همیشه سر نماز برایشان دعا میکرد. از وقتی یادم میآید هر وقت راهپیمایی روز قدس بود، ما هم میرفتیم و شعار میدادیم. فرمان امام بود و ما هم روی چشم میگذاشتیم. روزی که آن کودک بیگناه، محمدالدوره، را توی بغل پدرش کشتند، هیچوقت از یادم نمیرود. آن صحنه را توی اخبار دیدم و تصویرش تا مدتها توی ذهنم ماند. دلم میخواست میتوانستم کاری برایشان بکنم. از این که دستم کوتاه بود پیش خودم خجالت میکشیدم و ناراحت بودم. تنها کاری که میتوانستم بکنم شرکت توی راهپیماییها بود. گاهی هم در حد توانم پولی کمک میکردم. هیچکدام اما دلم را آرام نمیکرد.
چند وقت پیش مادرم به سختی مریض شد. توی بیمارستان که بود، النگوهای روی دستش را نشانمان داد و گفت: «اگر مُردم، هر کدامتان یکی را به یادگار بردارید.» وقتی که رفت، یکی از النگوها هم به من رسید. دلم نمیآمد آن را توی دستم بیندازم، بوی مادرم را میداد. قبل از آن هم طلای خاصی نداشتم که بخواهم بپوشم.
امسال که میخواستم بروم راهپیمایی قدس، فکری توی سرم افتاد. رفتم النگو را از کمد برداشتم و توی کیفم گذاشتم. از خانه که زدم بیرون، قدمهایم را بلندتر برمیداشتم تا زودتر به راهپیمایی برسم. تا رسیدم، رفتم سراغ غرفهی اهدای کمکهای مردمی. النگو را از کیفم درآوردم و دادم به خانمی که آنجا بود. النگو را از من گرفت و دورش را چسب زد. آقایی از آنطرف صدا زد: «صبر کن عکسش را بگیریم.» لبخندی زدم و چرخیدم: «لازم نیست، من که کاری نکردم.» چهرهی خندان مادرم توی ذهنم آمد، شاید اگر او هم بود همین کار را میکرد.
🌱 روایتی از مصاحبه با زهراسادات موسوی
زیبا گودرزی
سهشنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه، حسینیه هنر شیراز
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
#مادران_مقاومت
✿══ بــانوی آب ══✿
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
تبلیغ عملی
چشم و هم چشمی همیشه هم بد نیست.
امروز در مهمانی خانه مامان، دونفر از اقوام میل به دست با کامواهای آبی و کرم تند و تند رجها را بالا میرفتند.
دخترخاله مامان میپرسد چه میبافند و آنها توضیح میدهند شال و کلاه است برای جبهه مقاومت.
متوجه میشود کامواها را من از ساختمان جهاد گرفتهام. شروع میکند به پرسیدن. من هم از خدا خواسته، هر چه را بخواهد بداند میگویم.
سفارش میدهد چهارکلاف برایش بگیرم. در قبول یا رد این پیشنهاد تردید میکنم: «آخه میدونید، باید هر چی زودتر بافتها رو تحویل بدیم. بافتن چهارتا کلاف طول میکشه»
نگاه چپ چپی به من میکند و خاطرات سالهای دفاع مقدس را با مامان و مادربزرگ به رخ ما جوانها میکشد.
همهشان صبح میرفتهاند مسجد محل و کاموا میگرفتهاند. او تمام شب را بیدار میمانده و یک جلیقه را تا ظهر روز بعد تکمیل شده و اتو خورده و به قول خودش شیک و پیک تحویل میداده.
حالا هم با همان شوق حاضر است مثل قدیم روز و شب را به هم بدوزد و برای رزمندهها لباس گرم ببافد.
میگوید: «تو فردا کاموا رو به من برسون. زودتر از بقیه شال و کلاه رو تحویل میدم.»
دارم فکر میکنم اگر هر کدام از ما را با یک کلاف از این کامواها برویم در دل مهمانیهای زنان، با تبلیغ عملی و برانگیختن چشم و هم چشمی میان جمع، تا پایان زمستان چه اندازه رزمنده را از سرما نجات دادهایم.
و بعد در ذهنم گردانی از بانوان را تصور میکنم که مدام در حال بافتن هستند و فوجفوح فرشتگان را که از میان دانههای بافت، نور میبرند به آسمانها.
فهیمه فرشتیان
دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه، روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
✿══ بــانوی آب ══✿
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
چقدر فلسطین امت را گرد هم آورده...
یکی از خانمهایجوان هیأت بنات المقاومة که اهل افغانستان است، امروز با این ظرف زعفران آمد کلاس.
گفتند من که طلا ندارم، پول آنچنان هم برای کمک ندارم، اما این ظرف زعفران را داشتم، آوردم برای جبهه مقاومت. گفت همهی این روزها برای خودم و بچههایم نگران بودم که نکند از این قافله عشق به امام زمان عجل الله فرجه جا بمانیم. الان با دادن همین اندک زعفران، کمی راحت شدم و ان شاءالله خدا توانی بدهد و بشود بیشتر کمک کرد. گفت نمیدانید وقتی امروز در کابینت را باز کردم و چشمم به زعفرانها خورد، چقدر خوشحال شدم که به ذهنم زد همین را میشود اهدا کرد به جبهه مقاومت.
ایام چیدن گل زعفران، خانوادگی زعفران پاک میکنند و اینها حاصل همان تلاشهای خانوادگی است از کار پارسال.
میگفت بین فامیل و دوستان که تذکر میدهم برای فراموش نشدن فلسطین، بعضی میگویند ما خودمان آنقدر درد داریم که به این غصهها نمیرسد، اما جواب دادهام که بدن، یک بدن است، دست که درد کند، همه بدن درد میکند، سر هم درد کند، همه بدن درد میکند. هیچکدام را نمیشود فراموش کرد. افغانستان درد کند، امت اسلام درد میکند، فلسطین هم درد کند، امت اسلام درد میکند.
وه که چقدر نبوی استدلال کرده بود...
چند روز پیش یکی دیگر از دوستان افغانستان که کلی قرضدار هم هستند، آمد و سیصد هزار تومان کمک کرد. همین ایام، یک دختر جوان افغانستانی، یک گوشواره اهدا کرد.
چقدر فلسطین امت را گرد هم آورده...
✍️ رقیه فاضل
شنبه | ۲۸ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
✿══ بــانوی آب ══✿
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
از بین طلاهام عاشق دوتاشان بودم...
این هم داستان طلاهای من که عاقبت بهخیر شدند!
چند روز قبل که حضرت آقا فرمودند بر تمامی مسلمانان فرض است که به لبنان کمک کنند، با همسرم خیلی فکر کردیم که ما چه کاری میتوانیم انجام بدهیم. وقتی دیدیم جنبش اهدای طلا برای لبنان شکل گرفته، با هم تصمیم گرفتیم حلقههایمان را اهدا کنیم.
با مادرم مشورت کردم، ایشان هم یه ربع سکه داشتند که تقدیم کردند. از بین طلاهایم عاشق دوتاشان بودم، پلاکی که اولین هدیه زندگیام بود و انگشتر نامزدیام. آنها را هم اضافه کردم. همسرم گفت سختت نیست؟
گفتم: «اگه اینا توی خونه بمونن و سرقت بره دلم میسوزه و در بهترین حالت به وراثم میرسه چون خیلی دوستشون دارم و نمیفروشمشون. از طرفی حدیث داریم که معصوم (ع) به فردی که خیلی مال اندوزی میکرد فرمودند وراث تو دو دسته هستند، یا دوست خدا هستند که خدا به دوستان خودش کمک میکنه یا دشمن خدا که اگر اینطور باشن، وای بر تو که به دشمن خدا کمک میکنی.
دوست دارم اینا عاقبت بخیر بشن و از طرفی بچههامون یاد بگیرن از چیزی که دوست دارند انفاق کنند.»
خدا کمک کرد، امروز با بچههایم و پدرم به دفتر امام جمعه شهرمان رفتیم و با عشق به امر ولیامر مسلمین امامخامنهای، تقدیم به ساحت مولایم صاحب العصر والزمان (عج) کردیم.
الهه سلیمانی
سهشنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | #قزوین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
#مادران_مقاومت
✿══ بــانوی آب ══✿
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
ماجرای دلکندن
مادرجان میگفت: وقتی مامانم فوت کرد، انگشتهاشون ورم داشت و انگشتر طلاشون از دستشون در نمیاومد. خواهرم هم با انبر انگشتر رو برید و داد به من، گفت مال تو باشه.
مادرجان البته آن انگشتر را هیچوقت دست نمیکند؛ چون آن صحنه و انگشتان ورم کرده را به یادش میاندازد. انگشتر را جایی پنهان کرده که اصلا جلوی چشمش نباشد.
سر سفره عقد، طبق رسم رایج به ما هم طلا هدیه دادند. الان که بزرگ شدهام فهمیدهام در فرهنگ ما زیورآلات طلا بیش از آن که استفادهی زینتی داشته باشند، یک ذخیره برای روز مبادا هستند. یک سرمایه. قرار است که این هدایای عقد بشود سرمایه زندگی عروس و داماد برای خرید جهیزیه و خانه و ماشین.
این که هرکس چه هدیهای داده و چقدر طلا داریم خیلی مهم نیست. مهم این است که تمام این طلاها را روزی از دست خواهیم داد. یا به جهیزیه و اینجور چیزها تبدیل میشوند، یا در بهترین حالت میمانند تا وقتی مُردم بچههایم النگو و انگشتر و گوشوارهام را دربیاورند و بین خودشان تقسیم کنند.
به هرحال قرار نیست چیزی از این هدیهها واقعا مال ما باشد؛ هیچکدامشان را نمیتوانیم همیشه همراه خودمان نگه داریم. خیلی هنر کنیم، میتوانیم آنها را تا لحظه مرگ به خودمان بچسبانیم؛ ولی بعدش دیگر دست ما نیست.
واقعا از این رسم و فرهنگ دلخورم که برای سرمایه زندگی ما فقط تا چند سال آینده به فکر بوده است. در بهترین حالت، اگر خیلی بخواهم خوشبین باشم، هفتاد، هشتاد سال زندگی خواهیم کرد. این طلاها را هم دادهاند به عنوان سرمایه این زندگی؛ ولی فکرش را نکردهاند که ما زندگی مهمتری داریم و برای آن زندگی که ابدیتیست تمام نشدنی، هیچ سرمایهای نداریم. بزرگترهای ما اصلا فکرش را نکردند که ما چطور با دست خالی به خانه آخرت برویم و چطور تا ابد زندگی کنیم درحالی که سرمایهای نداریم.
در واقع الان باید یقه خودم را بگیرم؛ چون سرمایه آن زندگی ابدی را خودمان باید از الان جمعوجور کنیم. هیچکس آنطرف به دادمان نمیرسد و من فکر میکنم لازم است چیزی از همین طلاها را ذخیره کنیم برای آن زندگیِ ابدی.
توی این دنیا هیچ چیز مال ما نیست. همهچیز را روزی از دست خواهیم داد، دیر یا زود. تنها چیزی متعلق به ما خواهد شد که آن را بخشیدهایم؛ و قسمت امیدبخش ماجرا آنجاست که خداوند انفاق را زیاد میکند و برکت میدهد. آن دنیا با انفاقهای کوچک، میشود مدتها زندگی کرد، برعکس این دنیا که مال هرقدر زیاد باشد، آخرش تمام میشود. وقتی میبخشی، درواقع برای آخرتت سرمایهگذاری کردهای و مالت وقتی به تو برمیگردد که بیشتر از همهی زندگیات به آن نیاز داری. ما بیش از همه در آخرت به مالمان محتاجیم؛ به مالی که انفاق کردهایم.
و خداوند فرموده است که برای رسیدن به نیکی، راهی جز انفاق از دوستداشتنیها نیست. هیچ راهی نیست: لَن تَنَالُواْ ٱلبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ(آلعمران، ۹۲). فرموده است «لن تنالوا»، نه «لا تنالوا». لن یعنی هرگز، یعنی هیچ راهی ندارد جز همین انفاق از آنچه دوست داری.
چند روز است که برای دادن هدایای عقدم به لبنان، دل توی دلم نیست. احساس میکنم دارم از بهشت عقب میمانم. از این که این طلاها را به خودم بچسبانم خجالت میکشم، درحالی که مسلمانان غزه و لبنان در این مواجهه حیاتی حق و باطل، تمام زندگیشان را فدا کردهاند. خجالت میکشم که طلاها را درحالی به خودم بچسبانم که زنان دیگر دارند خودشان را از سنگینیِ طلا میرهانند و زندگی ابدیشان را آباد میکنند.
اسمش کمک به غزه و لبنان است؛ ولی باطنش رهاندن خود است از شُحِّ نفس و بخل و هر صفتی که انسان را از انسان بودن میاندازد. باطنش نجات خود است از ورطه هلاکت آخرالزمان. باطنش آدم شدن است؛ درواقع تا دوستداشتنیهایت را از خودت جدا نکنی و کنده نشوی، آدم نمیشوی و من این را به تجربه فهمیدهام؛ نه که در کتابها خوانده باشم.
روسری سفیدی را سرم کردهام که سر سفره عقد پوشیده بودم. طلاها را توی کیفم گذاشتهام و دل توی دلم نیست که برسیم به گلستان شهدا. دل توی دلم نیست که از سنگینیِ این طلاها رها شوم و برای زندگی ابدیمان سرمایهای دست و پا کنم.
شکیبا شیردشتزاده
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
✿══ بــانوی آب ══✿