هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
#روایت_۹۰
سال ۱۳۷۵ نشستهام بالای پلههای بقیع.
ما خانمها را در قبرستان بقیع راه نمیدهند و فقط حق داریم همان پشت پنجرههای بقیع بنشینیم و آرام، و نه با صدا اشک بریزیم.
خیالبافیهایم گل کرده و داشتم کفشهایم را به کفشداری میسپردم که بروم داخل حرم و گرد در و دیوار را بگیرم.
جارو برمیداشتم بروم قبرستان را جارو کنم.
بعد بالای سر مینشستم زیارتنامه میخواندم و میآمدم پایین پا که بقیه زیارت را بخوانم و بعد دو رکعت نماز بخوانم و بروم.
بعد میآمدم مینشستم در صحن و باد که میپیچید لابهلای پرچم بالای گنبد دلم را میسپردم به کبوترها تا بوسهای از جانب من به گنبد تقدیم کنند.
در خیالات خودم داشتم میرفتم از کنار این ضریح به کنار آن یکی، که با صدای داد شرطهای به خود آمدم و دیدم دارم به پهنای صورت اشک میریزم و صدای ضجههایم حرصش را درآورده.
چشم باز کردم هیچ نبود. هییییچِ هییییچ.
نردههای بلند قبرستان و خرابهای که با چند سنگ نشانگذاری شده بود و ما شیعهها دلمان به دیدن همان چند نشان خوش است به عنوان مرقد برادر تو و دو یادگار کربلا و امام صادق علیهم السلام.
******
سال ۱۴۰۲ نشستهام بالای پلههای حرم.
پایم شکسته و آنقدر شلوغ که است با ویلچر راهم نمیدهند.
و فقط حق دارم همان بالای پلهها بنشینم.
ضجه میزنم و به پهنای صورت اشک میریزم.
خیالبافیهایم لازم نیست گل کند.
آنقدر شلوغ است که اصلا کفشداریها کفش نمیگیرند. نایلون میدهند دستمان.
نشستهام و با دستمال که نه با گوشه روسریام خاک پای زوار حرم را برمیدارم.
مهرها را مرتب میکنم و زیارتنامه زائری را که دارد میرود میگیرم و زیارتنامه میخوانم. نمازم را همانجا نشسته میخوانم و با سلام و صلوات و درمیان احترام و کمک خادمان که راه را برایم باز میکنند به سمت در میروم.
همانجا صورتم را به کتیبههای روی دیوار میمالم و سلام وداع میخوانم و میروم ولی هزار بار برمیگردم و سلام میدهم و باز چند قدم جلوتر برمیگردم و سلام میدهم. آنقدر که دیگر حرم را نمیبینم ولی باز هم به تصویر حرم که در ذهن دارم سلام میکنم تا وقتی سوار ماشین شویم و به سمت خانه پدری برویم.
*****
سال ۱۳۹۴ نشستهام در بینالحرمین. نگاهی به گنبد سبز میاندازم و نگاهی به پلههای بقیع که دیگر اجازه نداریم حتی از آنها بالا برویم و دم گرفتهام که:
میسازم ايوون طلاتو ....
گنبد و گلدستههاتو .....
با اذن حضرت زهرا .....
صحن باب المجتباتو.....
*****
و هر #اربعین که میبینم از گوشهگوشه دنیا آمدهاند و این مسیر بهشتی پررونقتر میشود،
هر #اربعین که میبینم یکی پشت کولهاش زده "راه قدس از کربلا میگذرد"،
و این #اربعین که میدیدم خیلیها دنبال این بودند که اگر زیارت نصیبشان نشده، یک خدمتی بکنند و کارنامهشان را پربارتر کنند،
باورم شده که روزی بینالحرمین را خواهیم ساخت که یک سویش گنبد سبز نبیِ رحمت است و یک سویش یادگاران کربلای حسین.....
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۹۵
پرواز سیدنی نشسته و #مارتا با یک کوله پای بر زمین کانگوروها میگذارد.
پاسپورتش را دست مامور میدهد و به دوربین زل میزند.
مامور نگاهی به پاسپورت میاندازد و چشمش که به مهر عراقی میخورد، میپرسد: "برای شرکت در آیین مسلمانها رفته بودی؟ چطوری میتوانی به یک کشور عقبمانده بروی؟ نمیترسی؟!"
#مارتا نگاهش را از دوربین به خانم مامور میدوزد و میگوید:
"اگر پزشکی پای تو را که دردناک است ماساژ دهد؛ کشورش عقب افتاده است؟
اگر دانشجویی جارو به دست بگیرد و زبالهها را جمع کند، کشورش عقبافتاده است؟!
اگر رئیس ادارهای به مردمش التماس کند تا خدمت شان کند، کشورش عقبافتاده است؟!
اگر کودکی در اوج خستگی از پیادهروی طولانی همچنان لبخند بزند، کشورش عقبافتاده است؟
اگر پیرمردی برای پیمودن مسیر با جوانان مسابقه دهد، کشورش عقبافتاده است؟
اگر زنی در اوج وقار کیلومترها برود بدون آنکه کسی مزاحمش شود و نگاه خریدارانه به او بیندازد، کشورش عقبافتاده است؟
اگر فقیری از همان مال کمی که دارد به همگان هدیه کند، کشورش عقبافتاده است؟
من در این آیین، عشق را و راستی را و زیبایی را دیدم، هرچند تو همه را عقبافتادگی بنامی.
من کسانی را دیدم با زخمهایی عمیق و پر از درد که مردمی را از تمامی جهان در آغوش پر مهر خود جای داده بودند، هرچند تو آنها را عقبافتاده بنامی.
زن پاسپورت #مارتا را با حسرت مُهر ورود زد و با نگاهش دور شدن او را دنبال کرد.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
#روایت_۹۶
نشستهام در مجلس شهادت امام رضا و ذاکر اهلبیت دارد روضه میخواند؛ ولی من، در دل خودم، روضه خوان دارم.
گاهی یابن الشبیب میخوانم و گاهی پای برهنه دنبال حضرت میدوم به نماز برسم.
این هروله مرا بازی گرفته و نمیدانم کجای تاریخ بایستم و آرام آرام اشک بریزم...
ذاکر رسیده به آخرهای روضهاش و میگوید چه پایانبندی قشنگی دارد دو ماه عزای برای آل الله.
و من هم میرسم به کنار درهای خانهام وقتی دارم به همسرم میگویم: "مهریهام را بخشیدم فقط بگذار بروم بدرقه جگر گوشه رسول خدا".
و از خانه همسایه صدای بانوی خانه را میشنوم که میگوید: "مهرم حلال بگذار بروم جای مادر و خواهر امامم خاک عزا به سر کنم".
نشستهام خودم و زنان همسایه را در صفحات تاریخ نگاه میکنم که ایستادهایم کنار در و عاجزانه و ملتمسانه همسرانمان را نگاه میکنیم و مهریهمان را نه از سر اجبار که با میلِ تمام و اختیار میبخشیم و میروم تا با فاطمه معصومه مواسات کنیم در عزای برادرش.
نشستهام زنان را در کوچه پس کوچههای تاریخ تماشا میکنم که جای فاطمه زهرا نشستهاند کنار پیکر نیمه جان علی بن موسی الرضا که چونان مارگزیده به خود میپیچید و انگار این بار ابن شبیب دم گرفته و برای حضرت رضا آب طلب میکند.
نشستهام بانوان نوغان را تماشا میکنم که دامنها را از شاخههای گل پر کردهاند و نه از سنگ، تا پیکر امام مهربانشان با احترام تشییع شود و امام را در میانه گلهایی که از آسمان میبارد، وداع گویند.
نشسته ام به تماشای آن روز که در دلگیرترین ساعات دنیا پیراهن کهنهای به غارت رفت، خیمههایی سوختند تا آن روزی که زنان نوغان قیام کردند، در بدرقه ولیشان و نگذاشتند پیکرش در غربت بماند.
نشستهام به تماشای تمام تاریخ که هرگاه زنان به میدان آمدند، کاری کردند به قد و قواره تاریخ....
حالا دارم در کوچه پس کوچههای قُم قدم میزنم و صدای بانو #اشرف_سادات_منتظری را میشنوم که بانوان همسایه را به یاری میخواند برای پشتیبانیِ جنگ و جبههای در شهر بهپا کرده تا جبههها بییار و یاور نمانند.
دارم #مرضیه_حدیدچی را وقتی در کاخِ سرخ یکی از دو قدرت بزرگ آن روز جهان و در برابر #گورباچف نشسته و پیامبر امام است، نگاه میکنم و یادم میافتد که #امام_خمینی پیشتر به امثال او گفته بود: "من شما را به رهبری قبول دارم".
از هلند تا ایران همقدم با #طناز_بحری میشوم وقتی حضور در هلند و پرداخت مالیات به آن دولت را _دولتی که حامی رژیم صهیونیستی است_ عین کمک به رژیم کودککش #اسرائیل دانست و از آسایش و آرامش ظاهری آنجا دست شست و #هجرت کرد.
نشستهام از فراز تاریخ به زنِ با شرف و با استعداد ایرانی نگاه میکنم که یکی از بزرگترین و مهمترین ضربهها را به ادعاها و دروغهای تمدن غربی زده و آنها را بهشدت عصبانی کردهاست.
دخترک نوجوان سینی چای را جلویم گرفته و بفرما میزند. چشمی به چای دارم و چشمی به لاک سیاهش و موهایی که بیملاحظه حضور آقای ذاکر افشان و پریشان شده.
چای را با آرامی برمیدارم و با دخترک حرفها میزنم: "تو میراثدار همه این بانوان تاریخسازی!
باور کن نظام سلطهطلبِ غرب که به بهانه واهیِ حقوق زن، تو را به برهنگی میخواند، میخواهد نگاههای عطشناک هرزه خود را سیراب کند."
چشمانش را خواندم به دیدن آزادی که اگر تعریف درستی داشت امروز دختران محجبه فرانسه هم حق درس خواندن داشتند نه آنکه محروم بمانند به جرم آزادی در انتخاب.
چشمانم به التماس به او میگوید: "تو خودت مهسایی و به اندازه مهسا قربانی شدهای حتی وقتی در میانه مجلس اهل بیت آمده باشی."
نگاهش میکنم و به او میگویم تو که هر روز ساعتی را در برابر آینه ایستادهای. چطور ندیدهای دستهای پرتوان #طناز_بحری را در دستان خودت؟
چگونه است که چشمان پر اقتدار #مرضیه_حدیدچی را در نگاه خودت نمیبینی؟
باور نداری که تو حتی از بانو #اشرف_سادات_منتظری پر توانتری؟!
قند را که برمیدارم دلم میخواهد قندان نیمه خالی را با طعم شیرین #قیام_بانوان_نوغان پر کنم تا دختر وطنم بداند من هم مثل او خونخواه مهسا امینیها و حدیثها و نیکاها هستم. من هم طلبکارم. #ما_همه_طلبکاریم از دنیایی که زن بودن را از ما گرفتهاست.
گل خشک یادگاری بالای حرم امام رضا را از کیفم درمیآورم و کنار سینی چایش میکارم و لبخندی تقدیمش میکنم.
نگاه او هم پر از مهربانی شدهاست.
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۱۱
بخش اول
به بهانه سالگرد شهادت #پوریا_احمدی شهید مدافع عفاف وحجاب
یادم هست که چقدر در دستانت روی رودخانه سر خورده بودم و بالا پایین پریده بودم و سر اینکه چقدر بیشتر از دفعه قبل عرض رودخانه را طی کنم با خودت کل انداخته بودی.
یادم هست زیر پایت گیر کرده بودم و زده بودمت زمین و تو آرام مرا برداشتی و گوشهای گذاشتی زیر پای دیگری نروم.
یادم هست با دوستانت چقدر ما را روی هم می چیدید و بعد با یک توپ میافتادید به جانمان.
ما عادت داشتیم بازیچه دست بچهها باشیم. پرتمان کنند و حتی بزنندمان به شیشه همسایه و قطار و ...
حتی عادت که نه ولی یادمان هست روزگارانی را که به سر و صورت عزیزی خورده باشیم، هرچند از به خاطر آوردنش درد میکشیم ولی هیچگاه تاریخ، آن تلخترین ساعات عالم هستی را فراموش نکرده و نخواهد کرد.
آرزو به دل ماندهایم که خیرمان برسد ولی باز این روزها بهانه دستشان آمده ما را به سر و صورت کسی بزنند و دل ما را آب کنند.
پوریا! از هیات که بیرون آمدی، جای اینکه خیلی راحت به سمت خانه بروی، به سمت ما آمدی.
اطرافمان پر بود از آتش و فریاد. از جاهلیت و عصبیت. پر بود از کوفیانی که این بار خیابان پیروزی میدان جنگشان شدهبود.
فرقی نمیکرد تو روبروی آنها ایستاده باشی یا رهگذر باشی، کیف شان کوک میشد از انداختن ترس و وحشت به دل اطرافیان.
درست در آن لحظهها که به سمت ما میآمدی، یکی از گوشه کنار وجود انسانیات به تو نهیب میزد، برو خانه. نزدیک اینها نشو. دخترانت به انتظارت نشستهاند. راه کج کن، هنوز دیر نشده است.
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۱۱
بخش دوم
به بهانه سالگرد شهادت شهید #پوریا_احمدی شهید مدافع عفاف و حجاب
اما در آن لحظهها هر چه چهرهات را نگاه میکردم تردیدی در آن نمیدیدم. باز هم دلم به شور افتاد.
یعنی یک بار دیگر باید ما شرمنده عالم شویم؟!
نزدیکتر و نزدیکتر شدی و به انتهای خیابان داشتی میآمدی و به گمانم به سمت آتش میرفتی تا خاموشش کنی و چقدر دلم میخواست خودم را به سمتت پرتاب کنم و از آن سمت دورت کنم.
واقعا این بار اولی بود که دلم میخواست خودم با دست خودم، به سمت کسی خودم را پرت کنم.
آمدی و آمدی و نه مرا دیدی و نه آنان که در دستشان جای گرفته بودم.
گمانم چشمانت ما را میدید ولی عقلت ترجیح میداد ما را نادیده بگیرد.
برای تو و عاقلانه وجودت، وطن، ناموس، زن و زندگی مفاهیم متعالی بودند و ما حتی بهانه هم نبودیم برای عقبنشینی تو.
ما آن آخرها ایستادهبودیم دستِ آنهایی بودیم که به خیال خودشان خیلی اهلِ ریسک نبودند. درست پشت سر آنها که عقلشان را سپردهبودند به منوتو و منوتو قمه و چاقو دستشان دادهبود.
من هیچ وقت آن لحظه پر تلاطم از جلوی چشمانم دور نمیشود که یکباره با قمه به شکمت زدند.
باور کن دلم میخواست خودم، خودم را با دست خودم، به سمت آن پسرکِ قمه به دست پرت کنم بلکه دستش را بشکنم یا دستکم قمه را از دستش بیندازم.
اختیارِ خودم که دست خودم نبود. دستانِ دخترکان و پسرکان آنچنان ما را سفت چسبیده بودند که تکان نمیشد بخوریم.
خون بود که جلوی چشمشان را گرفته بود و خون بود که از شکمت میریخت. هنوز قد راست نکرده بودی که یکی از همینها چاقوی بزرگش را داخل ران پایت کرد و یکی دیگر که _نمیدانم چرا بهشان سنگدل میگویند_ از پشت با قمه ای بزرگ به سرت کوبید.
دستها بالا میرفتند و فرود میآمدند و من در گوشهی دستان دخترکان فقط صفحات تاریخ را میدیدم که تکرار میشود.
دلهره عجیبی داشتم و احساس میکردم که دارد نوبت به ما میرسد.
درست فهمیده بودم. دخترکان نعره زدند: "زن، زندگی، آزادی" و ما را به سوی تو پرتاب کردند. فاصلهی سه متریمان، ۱۴۰۰ سال طول کشید.
نعرههای دخترکان با نالههای تو در هم آمیخته بود و من صدای گریههای رقیه و سکینه را در این میان از خانهی تو میشنیدم.
باران بود که بر سرت میبارید. باران سنگهای نوک تیزی که آرزو داشتند، در سرزمین وحی به سمت شیطان فرو ریزند درست بعد از روزهای سیاه و شومی که پیامبری مهربان، آزادی زنان و زندگی دخترکان را تضمین کرده بود.
نفسهایم به شماره افتادهبود. تمام وجودم را عقب میکشیدم تا شاید به تو نخورم و زخمت را عمیقتر نکنم. غافل از اینکه پسرکی با چاقویش از پشت، قلبت را نشانه گرفته؛ و تمامِ من یکباره فرو ریخت.
بیجان و بیرمق افتادهام گوشهای و تلاش دارم نفسهای آخرم را با نفسهای آخرِ تو با هم بکشیم.
این جماعت، دست بردار نیستند. مردک با ظرفی پر از بنزین به سراغت دارد میآید. چشمانم را می بندم. باور نمیکنم این همه پستی را و قساوت را. ولی بوی بنزین ریههایم را میسوزاند. نفس کم آوردهام.
دوستانت تمام تلاششان را میکنند به تو نزدیک شوند. خدای را شکر که اجازه ندادند پیکر نیمهجانت را به آتش بکشند.
صدای آژیر آمبولانس به گوش میرسد و تا میآید لبخندِ خشکی روی لبم بنشیند، میبینم که آمبولانس به آتش کشیدهشد.
اصلا برای همین موقعهاست که گفتهاند: "دل سنگ هم آب میشود"
از من چیزی نمانده. هیچ. هیچِ هیچ ولی یکباره درد در تمام وجودم پیچید. حس میکنم زیر چرخ یک ماشین دارم له میشوم. اصلا همان بهتر که نباشم و نبینم این همه تکرار تاریخ را.
پیکر نیمه جانم که از زیر چرخ ماشین درآمد، تو نبودی. گمانم با همین پرایدِ سفید، پیکر نیمه جانت را بردند. امیدوارم به بیمارستان که نه به آغوش آرامِ دخترانت بازگشته باشی.
چقدر این بیخبری نفس را تنگ میکند و حتی منِ سنگ را هم آب میکند.
من هنوز بعد از گذشت یک سال، هر مردی را که از کنارم میگذرد نگاه میکنم، شاید تو را ببینم اما هر روز امیدم ناامید تر میشود.
و گاهی با خودم فکر میکنم آیا دخترکانی که با نعرههای "زن،زندگی،آزادی" تو را لگد میزدند و سنگ آیا، امروز برای دختران تو پاسخی دارند؟!
من هنوز چشم انتظار دیدن چشمان پر از غیرت تو در گوشهای از همین خیابان پیروزی در نزدیکیهای خانهات نشستهام.
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
#روایت_۱۲۲
به قلم:
یک #هموطن
یک #همسایه
یک #همدم
ما با عمویم خوش نبودیم. از وقتی ما قد و نیمقد، بچه بودیم و فقط میدیدیم و میشنیدیم پدرم مریض بود. عمویم برایمان عمویِ خوبی بود که هوایمان را داشت. اما این تا وقتی بود که هنوز ازدواج نکردهبود.
تا وقتی آقایم مریض بود و میافتاد یک جای خانه، عمویم بود. کمک خرجمان بود. مادرم نذر میکرد پدرم را چهار تا چهارشنبه ببرند جمکران، عمویم هم میرفت. جانبازِ چند درصد بود نمیدانم. اما جانبازی سختی بود. نه از دست نه از پا که از بخش روان و مغزش بود.
آدمی که مختل شده بود از جنگ.
حالا به هر نحوی که بود عمویم کنارِ پدرم بود. مثلا گاهی پیش میآمد مثل یک انتحاری تشنج کند. یا یکهو توهم بزند و از دست کسی که نیست یا هست فرار کند.
آن وقتها عمویم بود، وقتی هیچکس نبود.
آقایم که سرپا شد ما هنوز با هم زندگی میکردیم. هنوز یکی بودیم. آقایم خوب شدهبود.
برای عمویم زن گرفتیم و تمام خرج عروسی با آقام بود. آن وقتها عروسی یک شب که نبود. ما هفت شب عروسی گرفتیم. هفت شب برای عمویم سور دادیم.
ازآن وقت کمکم عمویم برایمان خوراکی نیاورد، کمکم لُپِ برادرم را نکشید. کمکم عمویم بدخُلق شد. با ما ننشست، گرم نگرفت. کمکم زنش گوش ما را پیچاند و کسی نفهمید. کمکم دعوا شد. پدرم و عمویم. دو تا برادر.
بعد جدا شدند. عمویم رفت و ما دیگر خرجیشان را ندادیم. شدیم دو دیگ جدا از هم.
حالا یک چیزی وجود داشت که تفرقه میافکند. یک چیزی به عمویم گفته میشد، عمویم پُر میشد. سر پدرم خالی میکرد. پدرم مریض میشد. عصبی میشد.
تمامِ آن وقتها اگر کسی از ما، چیزی میگفتیم مادرم میگفت: "بزغاله از بز پیش نمیخزه."
حالا این جملهاش چه معنی میداد، آن وقتها ما از لحن مادرم میفهمیدیم اما بعدها متوجه شدیم یعنی تا وقتی بزرگتر هست، کوچکتر نباید چیزی بگوید. خب ما چیزی هم نمیگفتیم. ناراحت اما، چرا میشدیم.
ما از عمویم انتظار نداشتیم با ما بدی کند چون ندیده بودیم. اصلا به عمویم نمیآمد که بد شود. عمویم مهربانتر از این حرفها بود. اما امان از نفاق، امان از تفرقه. بعد از آن پای عمویم از خانهی ما قطع شد. نیامد که نیامد. زنش میآمد ها. زنش مردمدار بود، نه که بودهباشد، اینطور مینمود.
من یادم میآید که کنار ماشین نیسان چطور خفتام کرد، چطوری گفت: "دیگر حق نداری با دخترم بازی کنی."
چطور شد که من ترسیده بودم و لال ماندم. هنوز هم به مادرم چیزی نگفتهام. اما گریه کردم.
حالا ما اگر از عمویمان گله کنیم مادرم میگوید بیانصافی نکنیم، عمویم روزهای بد باهامان بوده.
راستش ما نمکخورِ نمکنشناس نیستیم.
تمام این حرفها را گفتم و گفتم که برسم به امروز. برسم به جریاناتی که تازگی به گوش میرسد.
#ایران و #افغانستان روزی یکی بودهاند، به قول مادرم، سرِ یک سفره نان و آب خوردهاند.
بعدها انگلیسی آمد و نانها را از هم جدا کرد.
بعدترهایش کشور ما #افغانستان، جنگ شد. یکهو کشور مریض شد و از پا افتاد. یکهو انتحاری شد، یکهو کشور تشنج کرد و مردم همه ترسیدند.
باید به یکجا پناه میبردند، یکی که نان و آب مشترک خوردهباشند، یکی که خودی باشد، یکی که از خونت باشد. مثلا یک عمو، یک همزبان، یکی که آداب و فرهنگشان بهت بخورد. یکی که بهخاطر این پناهآوردن، دین و آیینت را نگیرد.
مردم #افغانستان، پناه آوردند به #ایران. مهاجران آمدند #ایران. خرجیخور از خاک #ایران شدند.
#ایران، روزِ بد مردم #افغانستان باهاشان ماند. ما ریاست جمهوری آقای خاتمی بود که #ایران آمدیم. #ایران به ما مردم، مدرک داد که بتوانیم توی این سرزمین زندگی کنیم. پدرهامان سرکار رفتند و ما توانستیم آب و نان داشتهباشیم و تا این که پدرمان بهبود یابد، ما به وطنهامان برگردیم. اما راستش را بخواهید #افغانستانمان هنوز خوب نشده، راستترش را اگر بخواهید "ما اگر روزی به اجبار آمدهایم #ایران، حالا به اشتیاق ماندهایم."
آداب و رسومِ این کشور درون ما حل شده. بندِ ناف ما کوچکترها به دست ماماهای ایرانی بریده شده و ما فرق الف از ب را از زبان ایرانی ها فهمیدهایم. من همین نوشتن را از استادهای ایرانیام یاد گرفتهام، استادهایی که واقعا تمام عمرم مدیون آنهایم و از خوبیشان هرچه بگویم کم است.
ما پای روضههای همین ملت بزرگ شدهایم. ما در #ایران زندگی کردهایم و صبحها توی مدرسه سرود این کشور را خواندهایم. ما هرصبح گفتهایم: "پاینده باد #ایران." درست بعداز هرسرود.
ممکن است خیلی از ماها حتی سرود کشور خودمان را از حفظ هم نباشیم.
ما با ایرانیها عقد اخوت خواندهایم.
ما توی کوچههای این سرزمین خاطرههای خوبی داریم. ما از برکت این کشور کربلایی شده ایم.
🖋نرگس نوری
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۲۶
#مروارید_هرات / بخش اول
"جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید #هرات است."
پَدَرجان همیشه این جمله را تکرار میکرد و به هراتی بودن خود میبالید ولی این بار ادامه داد: "اقیانوس بیآنکه در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشهاش را سَیل (نگاه) کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمدهای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج."
یوسف کنترل تلویزیون دستش بود و مدام کانالها را عوض میکرد تا خبرهای بیشتری از حمله شجاعانه نیروهای مقاومت به سرزمینهای اشغالی بشنود . گاه به گاه خنده بر گوشه لبش چنان مینشست که گویی به عروسش نظر افکنده باشد. گاه چشم تنگ میکرد و گاه با گوشی با دوستش گپ میزد.
از صبح که خبر حمله فلسطینیها را شنیدهبود آرام و قرار نداشت. در خیال خودش مسافر #فلسطین بود و میرفت که به جبهه #مقاومت بپیوندد. اما یکباره یاد حکومت طالبها که میافتاد، دل پیچهای سخت به جانش میافتاد.
نفسی از عمق جانش کشید و چشم سوی بالا کرد گویی آرزویی کردهباشد، دستی به رویش کشید و خود زیر لب برای خود آمین گفت.
به پَدَرجان که او هم غرق در تلویزیون بود نگاهی کرد و گفت: "اینها مثل سگ دروغ میگویند. رقم کشتگان و گمشدگان خیلی بیش از این است که میگویند. این جهودها از رقم کشتههای خودشان هم ترس دارند."
با خود حساب کتاب میکرد بعد از چاشت با کُلچه به پوهنتون برود و دیگران را هم در این شادی شریک بسازد.
رختها را از بند برداشت و به خواهرش مروارید داد و سفارش کرد: "فکرت به خط شلوارم باشد. امروز جشن است. برای تو هم چاکلت بگیرم به دوستانت توزیع کنی؟"
مروارید پای دامنش را گرفت و چرخی زد و لبخند به لب با چشمکی موافقت خود را اعلام کرد.
سرخوش و مستانه در خیابان خواجه علی موفق قدم می زد تا از کُلچه فروشی گل یاس کمی شیرپیره بخرد. شیرینیپزی درست روبروی صلیب سرخ بود. داشت به ساختمان صلیب سرخ نگاه میکرد و در خیالات خودش بعد از شیرینیفروشی میرفت صلیب سرخ تا بلکه بتواند با آنها به فلسطین راه پیدا کند که یکباره صدایی مهیب به گوشش سیلی زد و همه جا پر از خاک شد.
نمیدانست چه اتفاقی افتاده ولی از حجم سنگینی که روی خود احساس میکرد فکر کرد باز حمله شده و زیر آوار بمباران ماندهاست. کوشش کرد تا پای خود را تکان دهد و از این که موفق شدهبود لبخندی به لبش مانده و نمانده، تلخیِ خاک را در دهانش حس کرد و چشمانش سوخت.
با هر تکان که میخورد، دردی عجیب در وجودش حس میکرد. نوری چشمانش را آزار داد و متوجه شد حجم آوار روی سرش خیلی نیست. امید در دلش زنده شد.
یا علی گفت و پاها را بیرون آورد و بلند شد، درد داشت ولی توان ایستاده شدن نیز.
دستانش را بالا آورد تا خاک روی چشمانش را پاک کند. نگاهی به اطراف کرد و زیر لب گفت: "چی گپ شده؟ بمبی بوده که این قدر مرا دور پرت کرده. کجا هستُم؟"
جایی را نمیشناخت. یعنی جای سالمی وجود نداشت تا بتواند از نشانهها بفهمد الان کجا پرت شده.
دور و برش را نگاه کرد. صدای نالههایی به گوشش میرسید ولی مبهم بود.
یاد شیرینی و قولی که به خواهرش داد افتاد. پای راست را روی تلی از خاک گذاشت و پای چپ را بلند کرد. همه جا تل خاک بود. تابلوی آن طرف سَرَک به چشمش آمد: "صلیب سرخ؟" اشک از چشمانش سرازیر شد بابت فکری که داشت. همه چیز نابود شده بود. به ساعت مچیاش نگاه کرد نزدیک ۱۱:۳۰ بود.
زمین زیر پایش لرزید. تازه متوجه شد که بمباران نبوده و صد فیصد زلزله بودهاست.
شروع کرد به دویدن. گاهی به چپ و گاهی به راست میرفت تا شاید مسیر خانه را پیدا کند. و دوباره باز میگشت. یک ساعتی سرگردان بود تا یکباره ایستاد. شاخههای درخت پیر انار خانهشان نشانهای بود که این آوار که پیش روی اوست، باید خانهشان باشد. هیچ چیز سر جایش نبود. تلاش کرد آوار را با دست بردارد شاید خواهر و پدرجانش را نجات دهد.
صدایی از زیر آوار به گوشش رسید. صدای گزارشگر الجزیره بود از #فلسطین و عملیات نیروهای مقاومت.
صدا، زمین گیرش کرد. نشست و سر بر زانو گذاشت و هایهای گریه کرد. و میان اشک و آه گفت: "خداجان قرار داشتم بروم #فلسطین کمک کنم. این چه مصیبتی شد که گرفتارش شدیم؟!"
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
#روایت_۱۲۶
#مروارید_هرات
بخش دوم
هر خشت که برمیداشت یک لعنی به آمریکا و اسراییل میکرد که اینقدر کشورش را ویرانه کردهبودند که هیچ کمکی و امکاناتی نبود تا به داد زیر آوار ماندهها برسد.
مدام با خود زمزمه میکرد :" جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید #هرات است." اقیانوس، بیآنکه در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشهاش را سَيل کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمدهای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج" و سرعت میگرفت.
کسی در دور دستتر، صدا به آذان بلند کرد.
آبی در کار نبود. تیمم کرد و به نماز ایستاد تا بلکه کمی هم جان بگیرد برای تلاش دوباره.
هنوز در تشهد نماز آخر بود که نالهای شنید. "مراورید است یا پَدَرم؟!"
و دوباره با دست خالی شروع کرد به برداشتن آوار. اشک میریخت و نادعلی میخواند. از دنیا فارغ بود. به خیالش در #غزه بود و داشت دنبال پیکر نیمهجان مروارید میگشت. هرچه بیشتر آوار بر میداشت ناامیدتر میشد.
تا صبح چندین بار سرش گیج رفت و روی آوار افتاد. خودش را در "خانیونس" میدید که دارد در آواربرداری حملات رژیم صهیونیستی کمک میکند. صدای گریه دختربچهای که از زیر خاک بیرون آورده بود بیدارش کرد و یاد مروارید کوچک خانه میافتاد که معلوم نبود کجاست و پَدَرجانش که حتما به انتظار کمک یوسف نفس میکشید.
زوزه سگها بیشتر میشد و هراس یوسف نیز. تمام شب خشت به خشت برمیداشت و خیال میکرد اینجا "حیالشجاعیه" است و مروارید دختر کوچک فلسطینی که دستانش را از زیر آوار بیرون آورده تا یوسف نجاتش دهد.
آفتاب دمیده بود و تازه گرما داشت خون را در رگهای یوسف به حرکت در میآورد که دستی بر شانهاش نشست.
"چطوری برادر؟ چند نفر زیر آوارند؟ بلند شو بگذار نیروهای تازهنفس کمک کنند. سگهای زندهیاب همراهشان است. شما برو زخم سرت را ببندند و چیزی بخور."
یوسف تازه متوجه زخم سرش شد. زیر لب گفت: "زندگیام زیر آوار است. زخم سرم را چی کُنُم؟!
و مرد هلال احمری گفت: "نگران نباش. نیروهای امدادی کارشان را بلدند." و دستش را گرفت تا چادر هلال احمر برد.
یوسف نشان هلال احمر خراسان رضوی را که دید گفت: "یا امام رضای غریب به داد ما و اهل فلسطین برس."
پزشک هلال احمر که داشت سرش را پانسمان میکرد گفت: "خدا از زبانت بشنود و به داد این بیچارههای زیر آوار هم برسد. زلزله سنگین و مهیبی بود. دو روز دیگر هوا آنقدر سرد میشود و اینها بی سرپناه ! خدا حرفت را بخرد. خودت درد داری و فکر مردم غزهای!"
یوسف در حالی که چشمش به سمت خانهشان بود زیر لب آمین گفت و ادامه داد :" جهان اقیانوسی است و در این اقیانوس، مرواریدی هست و آن مروارید #هرات است." اقیانوس بیآنکه در تلاطم باشد، نَشَود. هر گوشهاش را سَیل کنی در خروش است. و تو در پیِ آرامش اگر آمدهای، گریز نداری مگر که انسان باشی در حرکت و مواج."
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
#روایت_۱۳۲
آغازی دوباره
چشمهایش را گشوده بود و کنجکاوانه نگاه میکرد طوری که انگار نه انگار لحظاتی قبل از شکم مادر زاده شدهاست. او را به مریم نشان دادند. در آن حالِ پر درد و خستهی بعد از زایمان، محو چشمان تیلهای و سیاه دخترک شد. صورت نوزاد را روی صورت مریم گذاشتند. نرم و لطیف بود... مریم لبخند زد و چشمانش را بست تا خوب حظ این همه لطافت را ببرد ...
مادری، حس قشنگی است...
مریم عاشق بچه بود. محمد هم. اما بچهدار نمیشدند. دکترها میگفتند نه او و نه محمد، هیچ کدام مشکلی ندارند. اما بعد از گذشت ۱۲ سال از ازدواجشان بچهدار نشدهبودند.
وقتی دخترک در شکم مادر جان گرفت و اولین لگد را زد هیچکس باور نمیکرد.
تمام نه ماه بارداری، مریم به هر بهانهای ذوق بچه را میکرد. با هر تکان حتی، دست بر شکم میگذاشت، چشمانش را میبست و کیف عالم را میکرد.
مادری حس خیلی قشنگی است...
دخترک، تند تند شیر میخورد، قلپ قلپ، با کلی صدا و ولع. از آن مدلها که همش آدم نگران میشود که نکند دل درد بگیرد. اما بعد کم کم همان طور، چسبیده به سینه مادر سنگین میشد و آرام میخوابید...
مریم، زیر لب برای دل درد نگرفتنش، دعا میکرد...
واقعا مادری، حس خیلی قشنگی است...
تمام نوزادی دخترک همینطور گذشت. البته روز هفتم یک فرقی داشت: دخترک وسط شیر خوردنِ قلپ قلپ، ته دلش که سیر شدهبود سینه را رها کرد، به مریم لبخند زد و دوباره شیر خوردن را از سر گرفت...
صدای مهیبی بلند شد. چیزی شبیه زلزله. مریم به بلند شدن از جا، نرسید. سقف خانه بر سرش آوار شد... و دیگر چیزی نفهمید...
محمد فریاد میزد...
مریم صدا را میشنید و نمیشنید...
محمد از لا به لای خرابهها، پتوی صورتی نبیله را دید...
همه جا آوار بود
فریاد زد...
مریم انگار اینجاست....
چند نفر دویدند کمک...
وسیله ای نبود....
آوار را به سختی کنار میزدند...
محمد دستش به صورت مریم خورد... آوار را سریعتر کنار زد...
راه نفس کشیدن مریم را باز کرد....
مریم به زحمت چشم باز کرد...
محمد لبخند زد.
یاد نبیله افتاد....
از پای افتاد...
مردم به کمک آمدند...
بالاخره مریم و نبیله را از زیر آوار بیرون کشیدند...
محمد نبیله را بغل کرد.
فریاد زد....
امدادگر را صدا کرد....
امدادگر محمد و مریم را به زور از نبیله جدا کرد.
بچه را بغل کرد و دوید...
دوید تا بیمارستان...
مریم دوید...
محمد دوید...
چند جوان محل، پی شان...
نبیله هنوز لبخند به لب دارد...
پیچیده در پارچهای سفید...
بر زمینِ لُختِ بیرونِ سردخانهی بیمارستانی که جا ندارد...
لبخند میزند به صورت مادرش...
در انتظار نوبت برای یکی از همین گورهای دسته جمعی #غزه ...
🖋سیده هاله حیدری
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۳
#گنجشک_بهشت
بخش اول
من هناء هستم. هناء یعنی خوشی. میگویند خوش قدمم. بلدم تا ۲ بشمارم ولی بیشتر از ۲تا از صداها میترسم و بغل مادرم میپرم. حتی خواهر برادرهام هم میترسند. بلدم با چرخ گرد و قشنگ صورتی با مهرههای رنگارنگ و با یک سگ و گربه و موش که جلوی من مینشینند و برادرخواهراهایم گربه را مدام میفرستند دنبال موشها راه بروم. گربهها وقتی میدوند میومیو میکنند و من میخندم.
وقتی روی چرخم، دنبال خواهر برادرهایم میدوم. آنها هم دنبال من.
شیشه که میخورم، پاهایم را تکان میدهم و چشمان قلمبهام دنبال خواهر برادرانم میکند، مبادا از بازی آنها عقب بیفتم.
آن روز که صداها خیلی بلندتر از همیشه بود، گرسنه بودم. گریه میکردم ولی مادرم سراغم نمیآمد. مطمئن بودم مادر یا با شیشه شیرم برمیگردد یا با ظرف پر از سرلاک خوشمزه و شیرین. ولی باید تند تند بخورم تا برادرم ناخنک نزند.
پشت پنجره از ظهر هم روشنتر شد. صدا خیلی بلندتر از همیشه بود. خیلی.. آنقدر بلند که از توی گوشم چیزی بیرون ریخت. تمام تنم درد گرفت. دلم میخواست پاهایم را تکان بدهم ولی نمیشد.
هرچه گریه کردم کسی سراغم نیامد حتی مادرم. خیلی ترسیدهبودم و با خودم میگفتم یعنی مادرم کجاست؟
دستم، سرم، و پاهایم درد میکرد. گمانم دستم خیس شده ولی نمیدانم چطوری. من کنار اسباببازیها نشسته بودم و بازی میکردم.
گشنه بودم. منتظر شیشیه بودم یا حتی سرلاک. الان که فکر میکنم دوست دارم مادر بیاید حتی اگر برادرم سیف به سرلاک من ناخنک بزند.
از صبح مادر به هیفاء گفت:"بعد از صبحانه برو حمام." و قول داد من با هیفاء بروم آببازی کنم. ولی نمیفهمم چه اتفاقی افتاد.
سیف و عبدالله را نمیبینم. و هیفاء را. حتی اسباببازیها را هم. فکر میکنم شب شده و مادر، من و خواهر برادرها را خوابانده. ولی صدای خودش و بابا هم نمیآید. درست که فکر میکنم از قبل از این صداهای بلند، بابا دیگر خانه نیامده. از همان شب که بابا به مادر گفت باید در آب و آرد صرفهجویی کند. فکر کنم مادر خواسته صرفه جویی کند که برایم غذا نیاورد.
بابا به مادر میگفت پیشبینی ما اینست که این بار محاصره جدیتر باشد و باید مراقب همه چیز بود. هیفاء از سیف پرسید: "پیش بینی یعنی چه؟" ولی سیف گفت: "این حرفها مال بزرگترهاست و تو لازم نیست بدانی."
بابا گفت: "ما تقریبا مطمئنیم که #غزه را محاصره صد در صدی میکنند و هیچ چیزی به #غزه وارد نخواهد شد. باز هم هیفاء به سیف نگاه کرد و گفت: " محاصره؟"
سیف گفت: "مثل معادله نوشته میشود." و دوباره گفت: "هر چند این بار معادله حتما تغییر خواهد کرد. این بار معادله را ما حل میکنیم تا دیگر نامعادلهای نباشد."
من دنبال موش و گربهی روی چرخم بودم و اصلا نمیفهمیدم چه دارند میگویند. سیف به هیفاء گفت: "این بار نقشه فرق میکند!"
نقشه را فهمیدم. گمانم عبدالله دارد نقشه میکشد سرلاکهای مرا بخورد ولی نقشهاش جدید است و احتمالا میخواهد همه را بخورد و به من هیچی نرسد.
گمانم سگ روی چرخم جای گاز گرفتن گربه پای مرا گاز گرفته که اصلا نمیتوانم تکانش دهم.
انگار صدای خواهر و برادرانم را هم میشنوم ولی نمیفهمم چه میگویند. فکر کنم به خاطر آبی است که از گوشم ریخت. نمیدانم چرا صدایشان هست ولی خودشان نیستند. مطمئنم مادرم دستش بند است که به گریههای من محل نمیگذارد ولی هیفاء کجاست یا حتی عبدالله ؟!
چه بویی میآید؟! نکند مادر و هیفاء دارند وسایل رفتن به مزرعه را آماده میکنند مثل آن روز که رفتیم و بابا گوشت خرید و کباب کردیم. خیلی بوی خوبی میداد. بابا یک تکه گوشت داد به من گاز بزنم. میگفت برای این که دندانم زود و بدون درد در بیاید خیلی خوب است.
نمیدانم چرا مدام درد پاهایم بیشتر میشود. الان میتوانم بفهمم تا مغز استخوانم می سوزد، یعنی چه؟! فکر میکنم همین حسی است که در پای من است.
چقدر چشمم میسوزد مثل وقتی که مادر صبحها اسفند و بخور دود میکرد و چشم من میسوخت و به سرفه میافتادم. الان هم دارم سرفه میکنم درست مثل بچگیهایم وقتی قلپ قلپ شیر میخوردم و میپرید توی گلویم. آن موقع مادر میزد پشتم و پیشانیام را ماساژ میداد و فوری خوب میشدم ولی الان چرا دست مادر زبر و سنگین شده و به پیشانیام خیلی سخت فشار میآورد.
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۱۴۳
#گنجشک_بهشت
بخش دوم
ازمیان صداها یکی آشنا بود. مزه خاک ریخت در دهانم. شاید مادر یا یکی از بچهها باشد. یا حتی بابا. چند روز است که بابا نیامده. دلم بهانهاش را میگیرد.
ولی صدای گنجشکهای بالای درخت انجیر توی حیاط خانه است که هر صبح تا خورشید طلوع میکند شروع به جیکجیک میکنند. انگار با من حرف میزنند، دوستشان دارم، مثل مادرم.
دلم میخواهد گریه کنم ولی دهانم را باز کنم پر از طعم بد میشود. مثل طعم آن شنهایی که رفته بودیم لب دریا و سیف من و عبد الله را در خاک لب دریا قایم کرد.
دلم میخواهد حالا که کسی نیست با این گنجشکها پرواز کنم و بروم از بالای آسمان و بقیه را پیدا کنم. انگار تمام رختخوابها رویم افتاده باشد و آن زیر مانده باشم حتما مادر دارد رختخوابها را از روی تنم بلند میکند.
درست است هنوز درد دارم ولی روی تنم سبک شده.
خدای من! مادرم، سیف و عبدالله و حتی هیفاء اینجا هستند. چرا مرا با خود نبرده بودند؟! کنار هم آرام خوابیده اند! کاش پدر هم بود.
بالاخره مادر مرا در آغوش گرفت. دردهایم آرام شد. سیف اینجا هم از همه ما بیشتر میداند: اینجا #غزه است. #غزهی بهشت. #غزه بدون محاصره و درد و البته بدون پدر. او را از همین بالا دیدم. روی صورتش را پوشانده و فریاد می زند: "الله اکبر، فداء فلسطین، فداء الاقصی"
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
#روایت_۱۴۶
ته کوچه بود خونهمون. درست کنار خونه مِتی اینا.
ما بچه حاجی بودیم و اجازه نداشتیم تو کوچه بازی کنیم اونم قاتی بچههای احترام خانوم که همیشه از خونشون بوی عدس سوخته میومد.
بهانه مادرمون این بود که احترام خانوم به مسخره میگه مخسره و شمام یاد میگیرین اشتباه حرف بزنین ولی بعدها فهمیدیم که به خاطر بوی عدس سوختهس که همیشه از خونهشون میاد و به خاطر داد و بیدادِ گاه و بیگاه شوهر احترام خانم وقتی باخت میداد!
مِتی که بعدها فهمیدیم همون مَهدی خودمونه همیشه ی چوب داشت که یه چرخ کوچیک رو هل میداد و ما فکر میکردیم چه خسارتیه که مادر مِتی به مسخره میگه مخسره و ما نمیتونیم با این چوب و چرخ مِتی بازی کنیم.
حتی یکی دوبار با داداشم بستیم بریم به احترام خانم یاد بدیم مسخره گفتن رو ولی راستش جرات نکردیم.
خلاصه تا بزرگ شدیم در حسرت همین قِسم چوب و چرخ بودیم.
امروز که این عکس رو دیدم با خودم گفتم یحتمل اینم مثل ما تو حسرته.
حسرت دمپایی داشتن...
حسرت چرخ داشتن...
حسرت یه زمین صاف که چرخش ی دفه کله نشه...
حسرت شاید یه مادر که حتی به مسخره بگه مخسره....
حسرت یه پدر حتی از اونا که بوی عدس سوخته میده یا اهل باخت دادنه.
عکس رو بزرگ کردم که روایتش رو مینویسم ببینم حسرت چی داره و نداره یا حسرت چیا رو می تونه داشته باشه.
تا رسیدم به اون دوتا تیله که خدا وسط صورتش کاشته بود.
هرچی نگاه کردم حسرت ندیدم.
نگاش بهم میگفت: "ببین داداش! هیچ وخ یادت نره. ما شهید میدیم ولی باخت نمیدیم. "
🏷شما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab