eitaa logo
بانوی پیشران
1هزار دنبال‌کننده
558 عکس
128 ویدیو
27 فایل
شناسه مدیر: @esrazanjani
مشاهده در ایتا
دانلود
سیه رویان بدانند با خاموش کردن چراغ‌های سرزمین شاهچراغ، چلچراغ ایران اسلامی پرفروغ‌تر خواهد شد. 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
(۱) اولین و صمیمی‌ترین و همفکرترین دوستی بود که در نصیبم شد. کسی مفهوم و ارزش اولین و صمیمی‌ترین و همفکرترین را درک می‌کند که مفهوم غربت و دوری از و خانواده را چشیده باشد. چشم‌های سبز شاخص‌ترین ویژگی ظاهری او بود‌. از قضا چشمهای سبز ناصر همسرش هم شاخص‌ترین ویژگی ظاهریَ‌ش بود‌. ولی شاخص‌ترین ویژگی این رفاقت، همفکری ما دو خانواده بود‌. و این در غربت یعنی ثروت‌، یعنی همه چیز. اما دردناک ترین بخش رفاقت ما، آن‌جایی بود که این دوستی عمیق و ارزشمند، عمری فقط سه ماهه داشت‌. درست بعد از سه ماه از سکونت ما در ، رَشی و ناصر تصمیم گرفتند مغازه و خانه را بفروشند و به برگردند. برای‌شان تربیت دختر زیبا و پسر کوچک‌شان مهم‌تر بود از رفاه زندگی و داشتن یک ویلا و ماشین مدل بالای آمریکایی... برای ما سخت بود. دوست، حامی و همکار و خانواده خود را داشتیم از دست می‌دادیم ولی واقعا حق داشتند و ما حتی در گرفتن این تصمیم نقش جدی داشتیم‌ ولی فکر نمی‌کردیم این‌قدر زود اتفاق بيفتد. ۱۹۹۴ کجا و ۲۰۰۶ کجا؟! ۱۲ سال طول کشید تا دیدار ما تازه شود‌. یک عمر بود. نه تلفنی درست حسابی در بود و نه شبکه‌های اجتماعی بودند تا دست کم دیدار مجازی داشته باشیم. و بی‌شک دیداری با این فاصله باید شیرین می‌بود و پر از اشتیاق. راه رفتن در سخت بود و پیدا کردن یک آدرس، کلا در بیش از این‌که با نگاه به تابلوی اسم خیابان و کوچه اتفاق بيفتد، با پرسیدن از مغازه فلانی یا خانه فلانی کجاست ثمربخش است. حالا من با قلبی که صدای تپش‌هایش را بی‌شک اگر کسی از کنارم رد می‌شد، می‌شنید و با قدم‌هایی که بیشتر به بال درآوردن می‌مانست دارم در راه می‌روم و به دنبال سوپرمارکت ناصرالدین می‌گردم‌. بنا داشتم برای حاج ناصر و رَشی شگفتانه داشته‌باشم. ولی شگفت‌زده شدم‌. آن روزها اشکم را در‌می‌آورد‌. نبود‌. عروس خاورمیانه بیشتر به ویرانه می‌مانست‌. و سربلند، این بار زخمی بود. گوشه گوشه‌اش حکایت ویرانه‌هایی بود که آثار به جا مانده از یک آپارتمان ۱۰ طبقه یا کمتر و بیشتر بود‌. و برخی هم مشغول آواربرداری بودند یا ساختمان را شروع کرده بودند‌. کمتر خانه‌ای بود که سالم باشد شاید هم نبود. و من داشتم با اشتیاقی وصف ناپذیر به سمت سوپرمارکت ناصرالدین می‌رفتم. حالا رسیده‌ام به سوپرمارکت. خیلی عادی رفتم داخل و چند تا چیپس و شکلات برداشتم و رفتم جلوی دخل که حساب کنم. و ناصر که مثل همیشه سر به زیر بود جواب سلامم را خیلی رسمی داد. و گفت خَلیهُن ع حسابنا (مهمان ما باش‌). و من با لبخند و دل غنجه پاسخ دادم مَعلیش بَس ع حساب رَشی (باشه قبول می‌کنم ولی مهمان رَشی می‌شم‌). حالا ناصر سربلند کرد و بهت‌زده مرا نگاه کرد و به دخترم و پسرم نگاهی انداخت. دوباره دخترم را نگاه کرد و مرا و گفت حاجه زینب؟! و در ناباوری تمام ادامه داد یا بییّ رَشی بالضیعة لو تعرف انو انتو هون کان طارت و اجت (وای خدای من! رَشی روستاست. اگر می‌دانست شما اینجایید پرواز می‌کرد و می‌آمد.... از روزهای گفتیم. از سال ۲۰۰۰ و عقب‌نشینی از جنوب و شادی بی وصف مردم و از (جنگ۳۳ روزه) و اشک‌های جاری من گواه حالم بود که چه سخت بوده دیدن ویرانه‌ای به نام . اما حاج ناصر مدام دلداری‌ام می داد که می‌سازیمش‌. آخر سر هم گفت اصلا دست درد نکند که را خراب کرد. کدام آلات و ادوات تخریب ساختمان از کوچه‌های تنگ این منطقه رد می‌شد که بتوانیم خراب کنیم که بسازیمش. حالا شما فکر کن عملیات تخریب را به عهده گرفته و ما باید آواربرداری کنیم و بسازیم. زیبا نیست؟ بالاخره بی‌آن‌که یک بفرما بزند خداحافظی کردم و برگشتیم خانه دوستم‌ خدیجه. خدیجه توقع داشت برایش تعریف کنم از دیدار پر اشتیاقم ولی گفتم دوستم نبود. اصلا نگفتم ناصر را دیده‌ام و به زعم خودم بی‌مرام حتی بفرما هم نزد. هنوز باورم نمی‌شد و به دنیا بد وبیراه نثار می کردم و زمزمه می‌کردم از دل برود هر آنچه از دیده برفت. 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
(۲) و ۲۰۰۸ وقتی دوباره به رفتم، اصلا دلم نمی‌خواست بروم البته دلم که می خواست ولی عقلم می‌گفت نرو که دوباره ضایع نشی‌. ولی دلم پیروز میدان بود. این بار که رفتم سوپرمارکت را نشناختم‌. یک ساختمان چند طبقه بود که زیرش یک سوپرمارکت با نام ناصرالدین دیده می‌شد. و حاج ناصر که به استقبالم آمد و رَشی که با موبایل ناصر همراه دخترش از ساختمان بال درآورده بود و آمده بود پایین. گیج شده بودم. نه به بی محلی ۲۰۰۶ و نه به استقبال ۲۰۰۸. ناهارِ دست‌پخت رَشی به شدت لذید بود و دیداری که تازه شده بود و رفاقتی که دوباره جان می‌گرفت بس دلچسب بود‌. و رازی که مُهرش باز شد، خانه ناصر و رَشی هم ویران شده بود و ناصر اشک‌های مرا که برای دیده بود دلش نیامده بود بیشترشان کند و بگوید خانه خودش هم خراب شده بود. و فقط از مرکاوای سوخته گفته بود و از شکست ذلیلانه . و از نابودی هیمنه پوشالی‌اش از و دو رمز جنگ ۳۳ روزه و از که در تک تک لحظات در کنار رزمندگان مانده بود‌. از بازسازی از این‌که پاسداری از خانه و کاشانه هزینه‌بردار است ولی تسلیم هزینه‌ای بس سنگین‌تر دارد. از قدرت الهی و جوانانش و از خانه عنکبوت که سست بنیاد است. و از شیرینی‌های آنروز و پیروزی و مبادا چینی دلم بشکند. روز گرامی 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
امروزم در یک اجلاس گذشت‌‌ اجلاسیه‌ای مثل شبیه‌های خودش از حیث اجلاس بودن و نه مثل شبیه‌های خودش از حیث حرف داشتن. تجربه داشتن. و ایجاد فرصتی برای آموختن‌ این، کل من از اولین نیست ولی به همین اکتفا می‌کنم‌. بزرگواری را دیدم ولی توفیق نشد به او سلام کنم و لذا در پیام حالی پرسیدم. پاسخش برایم جالب بود:"قصد نداشتم جلسه را زود ترک کنم، اما صحبت‌هایی که شد، برام آزاردهنده بود و یهو رفتم" با خودم درگیر شده‌بودم که واقعا این فضا و حرف‌ها اینقدر آزاردهنده است؟ چرا من متوجه نمی‌شوم؟ چقدر های ما دو نفر که از قضا به ظاهر همفکریم متفاوت بود. من موافق برگزارکنندگان واهداف و عملکردشان بودم و لذت می‌بردم، هرچند به برخی موارد انتقاد داشتم. و دوست بزرگوارم که به نظرم با مرام و مشی دوستان برگزارکننده مخالفتی ندارد و صرفا شاید انتقادش از من بیشتر باشد، حرف‌ها برایش آزاردهنده شده‌بود. گاهی های ما از همین جنس است. با چاشنی حب و بغض‌های شخصی‌ با چاشنی ملاک‌های شخصی با چاشنی انتقادهای درست و خطا که به دلیل دور بودن از محیط واقعیِ افراد نثارشان می‌کنیم بدون آن‌که بدانیم محدودیت‌هاشان چه بوده و چرا روش و منش‌شان این‌گونه است؟ با چاشنی نقاط ضعفی که خبر داریم و حتی نقاط قوتی که خبر داریم و توقع مان را بالا می‌برد؟ با چاشنی‌هایی غیر ..... شاید همین الان من هم نشسته‌ام و دوستم را می‌کنم بدون این که از علت حرف‌هایش پرسیده‌باشم.... 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
همه ۲۸ مرداد ها مثل هم نیستند‌. در ۱۳۳۲ ایران آنچنان ضعیف بود که انگلیس، می توانست نقشه شوم استعماری خودش را برای به چپاول بردن نفت کشورمان پیاده کند. و با شگرد ایجاد هراس از نفوذ شوروی سابق در کشور، آمریکا را با خود همراه کند و را در کشور علم کند، اما امروز هم آمریکا و هم انگلیس دربرابر قدرت درمانده‌اند. و در ۱۴۰۲ از به قدرت رسیدن ، از ضرورت به دست گرفتن مسیر توسط و از ضرورت حمایت دولت‌ها از دولت‌ها در سالن اجلاس سران سخن گفته می‌شود. نه ها شبیه همند و نه دولت‌ها!!! که یکی از حل مشکل آب کشور در صورت امضای برجام می‌گوید و یکی از حل مشکلات کشور در صورت اعتماد به می‌گوید. رحمت و رضوان خدا بر امام راحل که ۱۳۳۲ را به ۱۴۰۲ منتهی کرد تا امروزی که . 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
(۳) یک واژه عربی است. عرب به زالو، عَلَق می‌گوید. هر آنچه به چیزی بچسبد. حتی کودکی که دست خود را بمکد، از او به علق تعبیر می‌شود. و در باب تفعل، مفهوم پیوست کردن و چسباندن می‌دهد. علاقه هم خانواده است. رابطه‌ای از جنس پیوند خوردن به کسی، می‌شود علاقه داشتن به آن فرد، یا داشتن به او. مفهوم ، مفهومِ این همانی دو فرد نیست ولی مفهوم وابستگی و همراهی مستمر دارد. گاهی معنای آویزان کردن می‌دهد. مثلا رخت‌آویز در عربی از همین ریشه گرفته می‌شود. لباس عین رخت‌آویز نیست ولی تا وقتی به آن وصل است با همین واژه شناخته می‌شود. حالا نشسته‌ام در روبروی گنبد و رو به قبله و دارم می‌خوانم. زیارتی سراسر ابراز و اظهار به اهل‌بیت علیهم السلام، و دارم می‌خوانم ... وکلامکم نور وامرکم رشد...... و حس می‌کنم چقدر این به حضرت ثامن برای ما ایرانی‌ها هویت بخش و شورآفرین و رشددهنده است. فقط باید این را باور کنیم. تعلقی که بخشی از هویت ما ایرانی‌ها است‌. نایب الزیاره‌ام. 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
خانم فاطمه صفدری همسر شهید مدافع حرم موکبی رو در مرز شلمچه دارن که به طور ویژه به زائران امت اسلامی از کشورهای پاکستان و هند و افغانستان خدمت رسانی می‌کنه یاری کنیم و سهیم باشیم در خدمت اربعینی 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
واقعا نمی‌شد از میان این همه پسر رد شوم و وارد محل کارم شوم. اگر می‌خواستم بمانم تا بروند هم دیرم‌ می‌شد. به یکی‌شان گفتم به دوستات می‌شه بگی ی راهی باز کنن تا رد شم؟ و قبل از تمام حرفم گفت رو چِشَم حاج خانم! و رد شدم و داخل مجموعه که شدم، یکباره میخکوب شدم که ای بابا چرا یک عکس ازشان نگرفتم؟!! این‌ها مگر نسل زدی نبودند؟ مگر گودزیلاهای دهه هشتادی نبودند؟ مگر از همان قماش نیستند که من و تو و اینترنشنال تلاش می‌کند به زور از دین خارج‌شان بداند؟! راستی کجای دنیا می‌شود این همه پسر هم‌سن و سالِ این‌ها را پیدا کرد که دل کنده‌اند و دارند به اشتیاق می‌روند گرما و خستگی و گرد و خاک و درد و تاول و .... را تجربه کنند؟! کجای دنیا می‌شود یک موقعیتی ساخت که بچه‌های این نسل که حتی شاید در یک سال گذشته بدشان هم نمی‌آمده سطل زباله‌ای آتش بزنند و یا دیواری را خط‌خطی کنند، از بی‌خیالی‌هاشان بکَنند و بروند زیارت؟ کجای دنیا چنین جریان فراگیری پیدا می‌شود که کوچک و بزرگ را زیر یک پرچم جمع کند و یکرنگ و یکدل‌شان کند؟! شاید همه این کجاها و چراها یک پاسخ داشته باشد: و علیه السلام و جایی درست در و در مسیر 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
یکی مانده به آخرین باری که دیدمش؛ پیراهن چهارخانه آبی رنگی به تن داشت و سوار دوچرخه سبز یشمی چینی‌اش بود و یک سطل ماست تقریبا بزرگ را انداخته بود توی دسته فرمان دوچرخه‌اش و از جلوی در خانه‌مان رد شد. سلامی کردم و پاسخی داد و البته همراه با لبخند، به دخترکی ریزه میزه که حتی ده سالگی‌اش را نشان نمی‌داد. و چند دقیقه بعد با همان سطل ماست اما پر که کیسه رویش را با یک کشِ ماست به سطل سفت کرده بودند و چند تا نان تافتون روی دسته دوچرخه برگشت و باز از جلوی در خانه ما رد شد و اینبار او سلام کرد همراه با لبخند. آن موقع‌ها ده ساله‌ها که ده ساله نبودند، قشنگ خط فکر و مشی سیاسی داشتند. قشنگ دنبال جریانات سیاسی بودند. پیکاری‌ها چه گفته‌اند و مجاهدین چه کرده‌اند و بنی صدر چطور در‌ رفت و شهید بهشتی و یارانش چطور شهید شدند و هزار قصه دیگر که یکی‌ش جنگ و عملیات‌های موفق و ناموفق بود. پس سلام کردن به وزیر آموزش و پرورش برای یک دختر ده ساله خیلی کیف داشت. الان که درست فکر می‌کنم در ادبیات امروز کیف داشت. در ادبیات آنروز هویت‌ساز بود. و جواب گرفتن از وزیر آموزش و پرورش هویت‌سازتر. دیگر ندیدیمش. یعنی دیگر نمی‌گذاشتند که با دوچرخه تردد کند. هم در خانه‌اش و هم برای خودش محافظ گذاشتند. مثل امروز عصری بود که صدای انفجار اگر نه ولی صدای خبر انفجار به گوش همه رسید. تقریبا صدای انفجار شنیدن، عادت‌مان شده‌بود. هنوز صدای انفجار قبلی، در رگ و جان‌مان زوزه می‌کشید. هنوز درد قبلی التیام نگرفته‌بود که این یکی درد تازه‌ای به‌جان‌مان انداخت. فردا صبح وقتی رفتیم در خانه‌شان حالی بپرسیم، خانم صدیقی با آن قد کشیده‌اش بی‌آنکه خمی به ابرویش آمده‌باشد، داشت می‌رفت بیرون، سلام و احوالپرسی کرده نکرده، اجازه تسلیت گفتن نداد ولی گفت زود برمی‌گردد و بناست برود شهید را شناسایی کند. خانم قرآن وقتی برگشت، گفت شهید دو تا دندان طلا داشت که از روی همین دو تا دندان پیدایش کرده‌است و گرنه کل پیکر سوخته و پودر شده و امکان شناسایی نیست. دیگر شب و روزمان در خانه وزیر که حالا رئیس جمهور شهید شده‌بود گذشت. برای روز تشییع پیکرهای پاک‌شان با جمیله دخترش رفتیم بهشت‌زهرا، کمی با اتوبوس دو طبقه و وقتی دیدیدم ترافیک است، بقیه را با پای پیاده. بعدها ‌که نگاه می‌کردم باورم نمی‌شد یک دختر ده ساله نحیف برای تشییع پیکر یک شهید با پای پیاده مسافتی طولانی را طی کرده باشد. ولی الان چند سالی است که دوباره آن روزهایم را می‌فهم. روزهایی که مسیر زندگی را تعیین می‌کرد و به زندگی‌ها معنا می‌داد و خستگی را از جلوی پای آدم‌ها برمی‌داشت. چند سالی است دارم می‌بینم، مزه می‌کنم و حس می‌کنم نه مسیر میدان بهارستان تا بهشت زهرا را روان می‌کند که مسیر "نجف" تا "کربلا" را برای پیر و جوان، کودک و بزرگ روان و هموار می‌کند. و تو حس می‌کنی اگر همراه این مسیر نشوی، ضرر کرده‌ای و جا مانده‌ای. خیلی‌ها بودند که رفتند و شهید شدند تا ما امروز بتوانیم بر اساس خود آن‌ها به زیارت و پیاده‌روی اربعین برویم. قدرناشناسی است اگر یادشان نکنیم و نایب‌الزیاره‌شان نباشیم. به نیابت همه آن‌ها که تبیین کننده و پاسدار و نگاهبان های امروزمان هستند، قدم برداریم. 🏷 بانوی پیشران https://eitaa.com/banooyepishran
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
🖊شما هم روایت کنید زینب .... روایت شما را با نام خودتان منتشر می‌کنیم. مسیر دریافت آثار شما در ایتا و بله: شماره 09939287459 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
"بودن یا نبودن مساله این است" آدم ممکن است در مختصات N 32° 36’ 50” E 44° 01’ 30” باشد یا شاید در مختصات N 35° 51’ و E 51° 06’ ولی در حقیقت و در هر دو حال، در یک مختصات قرار گرفته باشد حتی وقتی فاصله‌ای نزدیک به ۱۰۰۰ کیلومتر دارند. ولی باور کنید شدنی است حتی بدون قالیچه سلیمان... حتی می‌شود در سال ۱۴۰۲ زیست کنی ولی دقیقا در سال ۵۹ بوده باشی. این اتفاق درست از روزی افتاد که زمان متوقف شد و زمین در زیر پای بشر و از نقطه جغرافیایی‌ای با مختصات N 32° 36’ 50” E 44° 01’ 30” گسترده شد. آن روز شد تمام زمان و N 32° 36’ 50 E 44° 01’ 30” شد تمام زمین .... داشتن این اطلاعات اصلا نیازی به GPS ندارد. بیشتر معرفت می‌خواهد. درک این اطلاعات نیاز به PHD هم ندارد. بیشتر عشق می‌طلبد آغشته به عقل. لازم هم نیست یادآوری کنم: عشق + عقل = حماسه به گمانم بدیهی است. حالا هزینه می‌کنی می‌کَنی، می‌روی خستگی می‌کشی بی‌خوابی، گرما و ... اصلا به امیدی می‌روی حتی می‌روی خانه پدری و بی‌آنکه چشمت به یک نگاه سیر شود یا با توجه و آرامش باشی، باید دل بکَنی و بروی... و تصمیم می‌گیری که حتما برگردی و حین رفتن، دست کم یک خداحافظی درست حسابی کنی .... می‌روی به امیدِ رسیدن، بودن در هوای بارانی، در گذرگاه عشق و عقل .... می‌روی با کوله باری از توصیه‌ها و درخواست‌های دوست و فامیل و آشنا .... بماند که برخی هم خدا برایشان خواسته و لاکچری و لوکس می‌روند و برمی‌گردند با دلِ سیر و حالِ خوب.... من ولی هنوز فکر می‌کنم در انتخاب مساله شک دارم: "بودن یا نبودن" و "رفتن یا ماندن" ؟ و من اگر می‌روم یا می‌مانم، باید درست در مختصات N 32° 36’ 50 E 44° 01’ 30” باشم‌. و دیده‌ام برخی همین جا، همین دور و برها بی‌آن‌که بروند، درون دستگاهند و محیاشان، محیای اوست‌. و لابد ممات‌شان مانند ممات او.... آن پیرزنی که کاسه گل سرخش را پر از آش با پیاز داغِ فراوان کرده، هم در همین مختصات است، آنقدر که پسران شیطان محله وقتی تکیه زده اند و شربت می‌دهند و حتی سینی‌ها را هم سیراب می‌کنند. حتی آن دختری که دوربین به دست گرفته و دارد از هر کوله‌ای که رنگ اربعین دارد، عکس می‌گیرد و عطاری محل که خاک شیر را به زوار نصف قیمت می‌دهد. و حاج آقای امام جماعت مسجد که مداح مسجد را دعوت کرده به یک مجلس کوچک بعد از نماز ظهر روز اربعین در خانه پیرمرد همسایه که امسال زمین‌گیر شده و اشک می‌ریزد که اربعین نمی‌تواند مسجد باشد برای عزاداری. من باور دارم، کاسه‌های آش پیرزن؛ شربت های حتی ریخته پسرک‌های محل، تصویر دختر خانم از کوله زایران، آقای عطار محل، امام جماعت و آن‌ها که برای عیادت و زیارت خوانی به خانه پیرمرد می‌روند همه در مختصات N 32° 36’ 50 E 44° 01’ 30” حضور دارند و کسی سلام‌شان را پاسخ می‌دهد و اشک‌شان را در صدف مرواریدها جمع می‌کند برای صحرای محشر.... 🖊زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
هدایت شده از 🇵🇸برای زینب🇵🇸
سال ۹۳ بود به گمانم که در عمود ۲۸۵ با آقای ابوحیدر آشنا شدم. من دنبال جا برای بعد از برگشت از پیاده روی در نجف بودم که یکی از همکاران او را معرفی کرد و گفت بنده خدا چند روزی است التماس همه می‌کند بابت زایر... و من قرار شد زایر خانه شان باشم منتها دو سه روز بعد یعنی درست فردای ... منزل‌شان نزدیک فرودگاه نجف بود. در تمامی این سال‌ها گاهی رفته‌ام دیدن‌شان و گاهی نه ولی هرسال قبل ایام دختر ابوحیدر پیام می‌دهد که می‌آیی یا نه و چند نفر با خودت مهمان می‌آوری و ‌‌.... ابوحیدر ادویه فروشی دارد و همسرش فرهنگی است و دست‌شان به دهان‌شان می‌رسد و در تمام این سال‌ها گمانم این بود اینقدر ما را تحویل می‌گیرند برای این است که خیلی اهل کرم هستند و البته که هستند ولی امسال تازه متوجه شدم قصه چیز دیگری‌است. از ام‌حیدر بابت زحمت‌هایش تشکر کردم که گفت: تو نمی‌دانی چه لطفی به من کرده‌ای. همسرم پیر شده و مرا به زیارت سیدالشهدا نمی‌تواند ببرد و من حسرت به دل‌ مانده‌ام. تمام دلتنگی‌های مرا از بین می‌برد چون فرصت می‌کنم به زوار سیدالشهدا خدمت کنم، به جای زیارت. تو اولین مهمان این خانه ای و بعد از حضورِ تو، به عنوان اولین مهمان، برکت به خانه ما سرازیر شد. تازه بعد از آمدنت خانه را نوسازی کردیم و پذیرایی را بزرگ کردیم و مهمان‌های بیشتری را می‌توانیم بپذیریم‌. امسال با همسایه هماهنگ کرده بود که زائران بیشتری را برای خواب به منزل آن‌ها بفرستد و غذای‌شان با ام حیدر باشد. خیالش هم برایم سخت است که ۲۰ روز بین ۵۰ تا ۸۰ نفر را صبحانه و ناهار و شام بدهی. به قول حضرت آقا در کتاب "طرح کلی اندیشه اسلامی" کل دنیا دو صف دارد. صف خدا و صف غیر خدا و اگر کسی به صف خدا بپیوندد، به صف حیات و قدرت و .... الهی پیوسته. و در صف الهی، تمام قدرت با توست و عشق خدمت را با تمام قدرت می‌توانی تقدیم خلق الله کنی. و ام حیدر نمونه ایست از پیوستن به صف الهی برای خدمت به زائران حسینی.... امروز ظرف‌ها را که نمی‌گذاشت بشورم و من گفتم تو خدمت زایر امام حسین می‌کنی، پس به من هم اجازه بده خدمتِ خادم امام حسین را بکنم. 🖊زینب شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab