#خبر_خوب معاون توسعه اشتغال وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی:
نرخ بیکاری مردان،زنان و نرخ بیکاری کل کاهشی شده و به پایین ترین سطح خود در سالهای اخیر یعنی ۸/۹ درصد رسیده است.
تا رسیدن به نقطه پایدار و مطلوب فاصله داریم ولی انشالله قابل دسترس خواهد بود.
https://twitter.com/m_karimib1/status/1580594672413835265?t=SIfUAqIa7A4xThGQP_XuyA&s=19
فاطمه معتمدآریا در کنار رهبر بوداییان میانمار که هولناکترین جنایتهای قرن به دستور او در میانمار انجام شد و صدها مسلمان میانماری (زن و کودک و جوان و پیر) زنده زنده سوزانده شدند.
کدام ابلهی این زن را جزو مفاخر ایران زمین دانسته؟!
@banooyetamadonsaz
⭕️صلوات ابتر نفرستیم!
🔻روزی در كنار كعبه مردى به پرده كعبه آويخته ومیگفت: اللهم صل على محمد؛ امام باقر (علیه السلام) به او فرمود: اى بنده خدا! صلوات را ابتر نكن و به حق ما اهل بیت پیامبر ستم نكن، بلکه بگو: خدايا بر محمد و آل محمد صلوات و درود بفرست.
✅ "صلی الله علیه وآله" (صلوات صحیح)
❌ "صلی الله علیه وسلم" (صلوات ابتر)
❌ "ﷺ" (کلیشه صلوات ابتر)
🍃🌸ولادت با سعادت پیامبر رحمت حضرت محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله) و میلاد با سعادت رئيس مذهب تشیع حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام) بر تمام مسلمین جهان مبارک باد.🌸🍃
#صلوات
@banooyetamadonsaz
🔰 نتیجه خوش رقصی برای عناصر ضدانقلاب و لاابالی
🔺 چند نفر از زنانی که سابقه عناد با نظام داشتند ولی تصویرشان در دیوارنگاره میدان ولیعصر مطرح شد، علیه این کار بیانیه دادند.
🔸 فاطمه معتمدآریا با انتشار ویدئویی با سر برهنه گفت:
«من در سرزمینی که در میادین آن بچههای جوان، دختران کوچک و جوانان آزادیخواه را میکشند، زن به حساب نمیآیم. من مادر مهسا هستم. من مادر سارینا هستم. من مادر تمام بچههایی هستم که در این سرزمین کشته شدند. من مادر همه سرزمین ایران هستم. نه زن در سرزمین قاتلان».
🔸پروانه کاظمی، (کوهنورد ایرانی فاتح اورست) در واکنش به انتشار تصویرش در دیوارنگاره میدان ولیعصر گفت: فقط برای سواستفاده، نام و تصویر ما زنان ایران استفاده میشود!
بسیار از دیدن عکسم در این نگاره، در حالی که تصویر زنان و مردان خونآلود میهنم در همین خیابانها نقش می بندد، خشمگینم!
🔸مرضیه برومند (کارگردان تلویزیونی) هم نسبت به این موضوع معترض و خواستار حذف عکسش شد.
او در صفحه اینستاگرام خود نوشت: «آقایان، عکس مرا از دیواری که زیرش بچهها و جوانها را سرکوب کردید، بردارید».
🔺حالا هی برای این جماعت بی تعهد خوش رقصی کنید و دم از جذب بزنید، آنها هم سکه یک پولتان کنند!
😔
🔺کاشکی حداقل نیمی از این حمایت و احترامی که برای این جماعت بی قیدوبند می گذاشتید را از هنرمندان و فعالان فرهنگی متدین و متعهد بکنید.
آن وقت با دریایی از تولیدات و فعالیت های جذاب و چشم گیر و مؤثر روبرو می شدید.
@banooyetamadonsaz
تکذیب نقلقول از انسیه خزعلی با جعل لوگوی تسنیم
🔹در ساعات گذشته نقلقولی منتسب به خانم «انسیه خزعلی» معاون امور بانوان رئیسجمهور با درج لوگوی خبرگزاری تسنیم منتشر شده که صحت ندارد.
🔹علاوه بر اینکه محتوای گلدرشت و سادهلوحانه جملات انتساب داده شده به معاون رئیسجمهور بهخودی خود کذب بودن آن را معین میکند، لازم به توضیح است که در ماههای اخیر شاهد چند مورد جعل لوگوی خبرگزاری تسنیم با هدف انتساب مواضع و نقلقولهای ساختگی به مسئولان کشور با هدایت جریانات معاند در فضای مجازی هستیم.
🔹خبرگزاری تسنیم، ضمن تکذیب این موارد، به اطلاع مخاطبان میرساند تنها اخباری که بر روی خروجی سایت و یا شبکههای اجتماعی رسمی وابسته به تسنیم منتشر میشود، مورد تایید است.
@TasnimNews
🍃🌸امشب سخن ازجان جهان بایدگفت
توصیف رسول(ص) انس و جان باید گفت
در شـــــام ولادت دو قــطب عالم
تبریک به صــاحب الزمان (عج) باید گفت
🍃🌸عیـــدتون مبارک
میلاد پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله
و میلاد امام جعفر صادق علیه السلام مبارک باد
@banooyetamadonsaz
طی مطالبه خواهران انقلابی، مبنی برحذف عکس چند زن ضد ایرانی به عنوان مفاخر ایران زمین، دیوار نگاره میدان ولیعصر برداشته شد ✌️
#مطالبه_اثر_دارد
#بانوی_تمدن_ساز
@banooyetamadonsaz
پیام اعضا
بانوان سرآمد این سرزمین مادران و زنان و دختران شهدا هستند که صدها برابر شهیدشان شهید میشوند و هر لحظه هزار بار شهادت را میبینند.یک زن شهید مخصوصا شهید مدافع حرم چقدر باید سختی تحمل کند و روزی چند هزار بار طلب مرگ کند؟به زبان راحت میاد ولی چه زجری پشت این صبوریه
کاش فردا دیوارنگاره میدان ولیعصر(عج) یادمان این عزیزان بشود.
@banooyetamadonsaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیروز در شهر بهارستان اصفهان یکی از حقیرهای دشمن حیا می خواست نارنجک دست ساز پرت کند سمت حزب اللهی ها که داخل دست خودش منفجر شد و از مچ دستش قطع شد...
🔻طرح دیوانگاره میدان ولیعصر تغییر میکند
🔹مهرداد معظمی مدیر روابط عمومی سازمان اوج در توییتی درباره دیوارنگاره میدان ولیعصر نوشت: نظر به اصلاح طرح فعلی دیوارنگاره، تا بازگشت مجدد این طرح، امشب طرح جدید رونمایی میشود
#مطالبه_اثر_دارد
@banooyetamadonsaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ ایران باید تجزیه شود!
📍اسرائیل و کشورهای منطقه باید سلاح، مهمات و هر چه نیاز است به داخل ایران بفرستند/ایران باید به چند اقلیم کوچک تجزیه شود و این مساله میتواند بازی را برای ما تغییر دهد/این اقلیمها بعد از جدایی بر سر منافع و مرزها با هم درگیر خواهند شد/این سناریویی است که اجرا خواهد شد...
@banooyetamadonsaz
هدایت شده از خطِ خودکاری وزیری | هنرِکیمیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ #مشق صلوات
↪️بفرستید برای دانش آموزان ابتدایی
@kosar_sadat_vaziri
آموزش خوشنویسی با خودکار👇
🆔 @honare_kimiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ کشف حجاب بسیجی ها!
به مناسبت ایام عید ربیع 😊
#طنز
#حجاب #ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای 🌹
@banooyetamadonsaz
باز هم امید باز هم امید.mp3
7.69M
🍃باز هم امید، باز هم امید‼️
🎙صوت کامل سخنرانی
استاد #محسن_عباسی_ولدی
پیرامون صحبت های امید بخش مقام معظم رهبری
♨️ حتما فایل رو تا آخر گوش کنید و نشر بدید.
#جهاد_تبیین
@banooyetamadonsaz
چقدر باید محتاج مانده باشد که اینگونه جسم را به حراج بگذارد ...
#زن_عفت_افتخار
@banooyetamadonsaz
افتخار زنان کشورم، مرحومه سکینه خانم واعظی است که ۶ جوان عزیزش رو فدای وطن و دین و عزت مردم کرد نه آن مخدره ای که تنها افتخارش خواندن چند خط فیلمنامه است،
افتخارات اشتباهی به مردم قالب نکنید آقایان مسئول‼️
#بانوی_تمدن_ساز
@banooyetamadonsaz
سلام
ضمن تیریک ولادت با سعادت پیامبر خوبیها و امام صادق علیه السلام 🌹
همانگونه که اعضای محترم واقفند؛ گروه #بانوی_تمدن_ساز متشکل از تعداد زیادی از بانوان انقلابی، سالهاست مطالبه گری از مسئولان در زمینه مسائل سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و... را به شیوه آتش به اختیار در دستور کار خود دارد.
طی این مدت پس از هر حرکت مطالبه گرانه بازخوردهای مختلفی از مسئولان گرفتیم که هر یک به نوبه خود جای بحث دارد ...
اما درجریان دیوار نوشته میدان ولیعصر، پاسخدهی همراه با حوصله و صبر و سعه صدر یکی از مسئولان شهرداری تهران که ارتباط مستقیمی هم با موضوع نداشتند جای تقدیر و تشکر ویژه دارد که به این طریق، مراتب قدردانی بانوان مطالبه گر گروه را از آقای تاجیک دستیار ویژه جناب زاکانی، اعلام میداریم
باشد که الگویی شود برای سایر مسئولان...
@banooyetamadonsaz
حجله در آتش؛
خبرگزاری فارس:
روایت شهید مدافع امنیتی که هفته بعد عروسیاش بود
به آدرسِ نوشته روی کاغذ که نگاه میکنم دلم میریزد. کردستان، سنندج، خیابان شهدا، بازارچه تاناکورای. میایستم کنار خیابان. کنار تابلویی که نمیدانم چرا اسم «شهدا» را روی آن گذاشتهاند. اسمی که انگار به دل شهرداری هم براب شده بود شانزدهم مهر سال یک هزار و چهارصد و یک، حجلهی در آتشِ غلامرضای بامدیِ شهید میشود.
عصر روزی که دخترکی چهار ساله دست در دست مادرش به مغازهی عروسکهای تزئینی رفتند و غلامرضا آشوب بود که سلامت برگردند. عصر روزی که پسر نوجوان چهارده سالهی سنندجی با دوستانش جلوی مغازهی کیپ تا کیپ پر از پوتینهای نایک و آدیداس میگفتند و میخندیدند و غلامرضا چشم میگرداند که کسی مزاحم انتخاب کفششان نشود. عصر روزی که خواستند مغازهها را به آتش بکشند و او غیورانه سد راهشان شد تا سهم پیشانی بلندش تیر خلاص شود و خون سرخش به نیت آن دعا بر محاسنش بنشیند.
نماز بازی
پدر غلامرضا اما رمقی در جانش نمانده. داغ خون غلامرضا تا مغز استخوانش را سوزانده و هر چند لحظه، نگاهش به نقطهای دور خیره میمانَد، انگار هنوز منتظر است که غلامرضایش برگردد و خبرِ شیرین جور شدن تالار برای روز عروسیاش را به او بدهد.
چشمهای بابای غلامرضا پر از اشک میشوند. خیس و بارانخورده اما سریع پلکهایش را روی هم میاندازد. درست مثل بغضی که در آستانهی ترکیدن، فرو بخوریاش: «بچهی اولمان بود. متولد سال هزار و سیصد و هفتاد و شش. از همان بچگی عجیب و غریب بود. بچهی اول عزیز کردهست دیگر، ما هم خداوکیلی کم نمیگذاشتیم و همیشه برایش لباس خارجی میگرفتیم اما نمیپوشید. حالا نمیدانم علتش چه بود اما فقط لباسهای کتان و ساده را قبول میکرد، ما هم که دیدیم خواستهاش این است تسلیمش شدیم.
بله، دقیقا چهار یا پنج ساله شده بود. ما مسجدسلیمان زندگی میکردیم. با بچههای محل میرفت مسجد. نه که بلد باشد نماز بخواند، نه؛ اصلا قبله را نمیدانست کدام طرف است اما میرفت مسجد. بعد توی خانه مُهر را میگرفت و دو ساعتِ تمام با آن بازی میکرد. سجود و رکوع و قنوت نمیدانست چیست اما تقلید میکرد و همان وقتها هم که توی خانه بود، به جای آتش سوزاندن و فوتبال و سروصدا درآوردن، نمازبازی میکرد.»
مرد شد
چند سرفهی کوتاه کرد، رشتهی کلام مدام از دستش میپرید و چشمهایش از اشک خشک نمیشد: «خیلی به غلامرضا توجه میکردیم. بچهی اولمان بود خب. هم او به ما وابسته بود هم من و مادرش به او. یا روی شانهی من بود یا توی بغل مادرش. اصلا زمین نمیگذاشتیمش تا کلاس اول شد. عموی غلامرضا مدیر مدرسهاش بود. کمکم وابستهی عمویش شد. نصف بیشتر روز در مدرسه بود و خیلی جذب شد. خیلی زود جا افتاد. خیلی زود بزرگ شد. دیگر نیازی به من و مادرش نداشت. میدانی منظورم چیست؟ تا کلاس پنجم که کنار دست عمویش بود خودش کارهای خودش را انجام میداد غلامرضا مرد شده بود خودش خودش را از همان بچگی مرد بار آورد.
با هرکس دوست نمی شد
دوران راهنمایی فرقش با بقیهی نوجوانها خودش را بیشتر نشان داد. با همه نمیپلکید. دو سه تا دوست صمیمی داشت که مثل خودش فکر میکردند. الآن هم یکیشان اینجاست. برای خودش مردی شده. درست توی همان راهی که با غلامرضا وعدهاش را به هم دادند قدم گذاشته؛ راه جوانمردی و دفاع از امنیت و حقیقت. با خودم میگفتم حتما بزرگتر که شود این شورها از سرش میافتد ولی نیفتاد.
راهنمایی که بود بار زدیم و آمدیم کردستان. سال ۱۳۸۹. همینجا ساکن شدیم ولی آب از آبش تکان نخورد. همان غلامرضا بود که بود. شاید هم دلشور تر. نه به ظلم راضی میشد و نه به ظالم بودن. میگفت حقالناس اول همهی حساب و کتابهاست. به اعتقاداتش پایبند بود.»
راه دوستداشتنی
چشمش از در نمیافتد، حق دارد مرد، خیلی زمان میبَرد عادتِ دیدنِ هر روزهی جوانِ چهارشانهات در قاب در از سرت بیفتد، خیلی زمان میبَرد باورت شود که غلامرضایت در آغوش خاک به خواب ابدی فرو رفته و خیلی زمان میبَرد که کتوشلوارِ دامادیِ نپوشیدهاش را ببخشی، این رنجها خیلی زمان میبَرد و بابای غلامرضا تازه در آغازهضم این رنج است. آه عمیقی میکشد: «من جانبازم. نوجوان بودم. دبیرستانم را هنوز تمام نکرده بودم که جنگ شد. درس را ول کردم و رفتم. جنگیدم و وقتی برگشتم، لباسهای خاکی آن دوران، سالها بعد، یادگاریهایی عزیز برای غلامرضا شد.
ادامه دارد
آنها را میپوشید، میبویید، تفنگ پلاستیکی میگرفت، و عاشق آن لباسهای خاکی و کهنهی زمان جنگ من شده بود. غلامرضا بزرگ میشد و عشق آن لباسها توی جانش ریشه میدواند تا اینکه یک روز، آمد خانه. گفت میخواهد سپاهی شود. جا نخوردیم. نه من و نه حتی مادرش. میدانستیم یک روز میآید و برای شنیدنِ این حرف آماده بودیم اما میخواستم با اطمینان قلبی و با یقین تصمیم بگیرد. دوست نداشتم وسط راه پایش بلغزد و دلش بلرزد. گفتم: «بابا جان، چه علاقه داری؟ تو که از خدمت هم معاف شدی. دو سال جلو افتادهای. دیپلمت را که گرفتی برمیگردیم خوزستان. درس دانشگاه میخوانی و یک جایی شاغلت میکنیم. چی دوست داری؟»
نگاهمان کرد. به من و مادرش. توی چشمهایش پر از گلایه بود. انگار میخواست با زبان بیزبانی حالیمان کند که «مگر شما نمیدانستید راه من از اول همین بوده؟» ما هم نگاهش کردیم. دانستیم که این بچه دیگر مال ما نیست. از اول هم مال ما نبود. خندید: «بابا جان، مادر جان، دورتان بگردم، من از اول این راه را دوست داشتم، الآن هم هنوز این راه را دوست دارم و میخواهم ادامه بدهم.» مادرش و إن یکاد خواند. من هم سرش را بوسیدم و یا علی گفتیم.»
مرد جهاد
در باز و بسته شد. چند نفری آمدند و تسلیت گفتند و رفتند. دستهای بابای غلامرضا لرزید. یک لیوان آب برایش آوردند اما کدام آب است که میتواند جگر سوختهی این پدر را خنک کند؟ کدام دعای صبوری؟ کدام غم آخر؟ این کلمات یعنی چه؟ ده روزِ دیگر وقت عروسی غلامرضاست با دختری که عاشقانه همدیگر را دوست دارند. ده روز دیگر باید این رختِ دامادیِ آویزان از چوبلباسِ اتاقش را بپوشد و دست عروسش را بگیرد به سوی خانهی بخت. ده روزِ دیگر اما خیلی دیر است. خاک سرد شده و غلامرضا دیگر برنمیگردد.
بابای غلامرضا به قاب روی دیوار زل میزند: «بین کردستان تا خوزستان خیلی راه است، ما هم فقط مناسبتها و تعطیلات عید نوروز میآمدیم دیدن قوم و خویش. غلامرضا دانشجو بود. ما میآمدیم و او نمیآمد. با اردوهای جهادی میرفت به شهرهای اطراف کردستان. به او پول میدادم. برای خرید وسیلههای مورد نیازش. اما نمیخرید. خب هر پدری باشد نگران میشود تا اینکه شاهد از غیب آمد با پول توی جیبیهایش گوشت و برنج و مرغ میگیرد برای حاشیهنشینهای سنندج. بعدها هم که مسؤول بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد کردستان شد دانشجوها را هم با خودش میبُرد برای کمک. وقتی میرفت میدانستیم کجا رفته اما جزئیاتش را نمیگفت. یعنی نمیدانستیم میرود که از مردم بیبضاعت دستگیری کند. وقتی شهید شد یکیشان آمد و به ما گفت. گریه میکرد و تعریف میداد. با گریه تعریفِ جوانمردی غلامرضا را میداد.»
پیرهن رکابی
ساکت شد و دست زیر چانهاش گذاشت. انگار یاد چیزی افتاده باشد. دو دو تا یکی کرد برای گفتن. چند دقیقه بعد لبهایش لرزید: «خدا شاهد است یاد ندارم پیرهن رکابی پوشیده باشد. تمام سالهایی که بود را مرور کردم اما نه، نپوشید. خیلی حجب و حیا داشت. حتی وقتی میخواست زیر شلوارش را عوض کند با اینکه برادرش خیلی از او کوچکتر بود اما جلوی او عوض نمیکرد. یا خودم؛ جلوی خودم لباس عوض نمیکرد؛ نه نه، من یادم نیست بدنش را دیده باشم. جلوی منِ پدرش هم لباس عوض نمیکرد. وقتهایی که میآمدیم خوزستان و میرفت خانهی دایی و خاله و عمه و عمو و فامیل سرش همیشه پایین بود. چشم نمیدوخت.»
دوباره سکوت کرد، بعد آرام خندید: «یک بار نمیدانم چه شده بود. ماجرا چه بود که دروغ گفته بود. دیدم آمد خانه. خیلی ناراحت بود. انگار اتفاق بزرگی افتاده باشد. دستم را گذاشتم روی شانهاش: «بابا جان، کسی حرفی زده؟ درگیری چیزی شده؟ بحثی داشتی؟» گفت: «نه بابا، فقط یک چیزی را نگفتم. من یک دروغ گفتم!» خدا شاهد است انگار این بچه را داغ کرده باشی، آتش زده بودی. با خنده گفتم: «بابا، ما روزانه هزار تا دروغ میگوییم، شما هم حالا یک دروغ گفتی» اما فایده نداشت، خیلی ناراحت بود.
خدا بر زبانم، اصلا این پسر عجیب بود تا آنجا که یاد دارم نمازهایش اول وقت بود. غلامرضا شبها با وضو میخوابید. حتی یک بار به شوخی به مادرش گفتم: «این چرا شبها هم وضو میگیرد؟!» غلامرضا صدایم را شنید و از توی اتاقش بلند بلند خندید. اصلا اینجوری برایت بگویم که غلامرضا با خانوادهی ما فرق میکرد. فکرها و اعتقادات خودش را داشت.»
پارسال برج پنج
دستی به کتوشلوار دامادیِ غلامرضا کشیدم و دلم تکه تکه شد. بابای غلامرضا دست روی قلبش گذاشت و زیر لب ألا بذکر الله تطمئن القلوب خواند: «پارسال برج پنج عقد کرد. خیلی همدیگر را دوست داشتند. کتوشلوار خودش را خرید. کتوشلوار من را هم خرید. همینی که آویزان است. برای گرفتن جشن عروسی باید میآمدیم خوزستان. همهی فامیل خوزستاناند. زنگ زدیم به فامیلهایمان که در تدارک تالار باشند اما نوبت خالی پیدا نمیشد. کار را سپردم به باجناقم.
ادامه دارد...
ادامه
ساعت شش و نیم یا هفت عصر شنبه بود. ما سپرده بودیم تالار پیدا کنند و منتظر خبرش بودیم که غلامرضا ساعت هشت شب به خانمش پیام داد «ما پادگانیم»، بچههای نیروی انتظامی از بچههای سپاه کمک خواسته بودند. حفظ امنیت و جان مردم در میان بود. ساعت نه و نیم غلامرضا دوباره به خانمش پیام داد اما این پیامش دلمان را ریخت. نوشته بود «توی صحنهی درگیری هستیم. مواظب خودتان باشید.» سریع شمارهاش را گرفتم اما جواب نداد. باز گرفتم اما جواب نداد و نیم ساعت به همین شکل گذشت تا دوستش تماس گرفت: «سلام علیکم، حاج رضا مجروح شده، تیر خورده، بیمارستان است.»
تیر خلاص
بابای غلامرضا خم شد. شکست. گریه کرد. دستها و صدایش لرزید. مُرد و زنده شد. بابای غلامرضا به هقهق افتاد: «با اینکه میدانست چند روز دیگر عروسیاش است. با اینکه کتوشلوارش را خریده بود. با اینکه تجهیزات خانهاش را کامل کرده بود. با اینکه الآن خانهاش کامل کامل است. با اینکه علاقه زیادی به خانمش داشت اما همهی این تعلقات را پشت سرش جا گذاشت و برای دفاع از امنیت مردم رفت.
آن شب قورمه سبزی داشتیم. غلامرضا قورمه خیلی دوست داشت. شام که خوردیم دست خودم نبود. انگار کسی زیر شانهام را گرفت و بلندم کرد. رفتم توی اتاق غلامرضا. گفتم: «بابا، ما شام خوردیم، تو چرا هنوز نیامدی؟» اصلا همه چیز ناخودآگاه بود. داشتم از اتاقش بیرون میآمدم که یکهو تمام قد، غلامرضا را روبهرویم دیدم. یک لحظه غلامرضا جلوی چشمم آمد و بیاختیار روی زبانم جاری شد «نکند پسرم تیر بخورد توی سر و صورتش.»
دوستانش تماس گرفتند. یازده و نیم بود که رسیدم بیمارستان. دیگر منتظر نماندم مرا ببرند آیسییو، بخش یا اورژانس. مستقیم رفتم سردخانه. پاهایم میلرزید. دستهایم میلرزید. اما راه میرفتم. میدانستم غلامرضایم آنجاست. درِ سردخانه را باز کردند. جوانم آرام خوابیده بود. با یک تیر خلاص وسط پیشانیاش. ریشهایش خونی بود. دقیقا عین همان چیزی که خودش از حضرت فاطمه زهرا (س) خواست.
گفته بود «یا فاطمه زهرا (س)، طوری شهید شوم که خون صورت و محاسنم را بگیرد» تا باز کردم دیدم خون آمده روی ریشهایش. من داشتم نگاهش میکردم. یاد آن روز افتادم که رفته بودیم پابوس و مادرش او را از امام رضا (ع) طلبید و من وقتی فهمیدم پسر است اسمش را گذاشتم غلامِ رضا. یاد چهار دست و پا راه رفتنش. یاد کلاس اول. یاد زمین خوردنش. یاد دندانهای شیری. یاد مسجد رفتنش. یاد اردوهای جهادی و سپاهی شدنش. یاد آخرین خداحافظیاش. غلامِ رضا صورتش خونی بود. داشتم نگاهش میکردم و سپردمش به امام رضا (ع) تا به استقبالش بیاید. داشتم نگاهش میکردم که تلفنم زنگ خورد. باجناقم پشت خط بود. از خوشحالی توی پوستش نمیگنجید: «مشتلق بده که تالار بالاخره جور شد، برای آبان هماهنگ کردم» گوشی از دستم افتاد. داشتم نگاهش میکردم. خون هنوز از جای تیر خلاص در پیشانی غلامرضا فواره میزد.🌹
شادی روح مطهر شهید بامدی فاتحه ای قرائت کنیم .اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم.🌹
روحش شاد و یادش پر رهرو باد.
میدان ولیعصر حضور پر شور آحاد مردم از یک ساعت قبل از آغاز رسمی مراسم 🌹
@banooyetamadonsaz