هدایت شده از انتشارات حماسه یاران
#برشی_از_کتاب
💠 بچهها دور من و محمد حلقه میزنند. بالا و پایین میپرند و جیغ میزنند. تخت صورتی و مشکی که برای نادیا خریده بودیم را توی سالن گذاشتهایم. محمد را توی تخت میخوابانم. ابراهیم میگوید: «مادر! اگه گریه کرد، من بلندش میکنم.» علی عینکش را روی صورتش جابهجا میکند و میگوید: «وای چقدر کوچولوئه!» نادیا لبهایش را روی دست محمد میگذارد؛ انگار گل بو میکند.
دنبال مجتبی میگردم. تازه، تاتیتاتی راه میرود. از روی مبلها بالا رفته و بالای تخت ایستاده است. از چشمهای گرد و خیرهشدهاش خندهمان میگیرد. علی میگوید: «مادر! فکر کنم مجتبی نفهمیده این بچهست.» نادیا نخودی میخندد و میگوید: «آخه شکل عروسکه!»
از خندهها و ذوق بچهها، قند توی دلم آب میشود.
✂️ برشی از کتاب پنجره ای رو به خانه ما
#حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran