eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
135 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
382 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠🎥 انیمیشن زیبای "همه ایمان" جنگ سهمگین با عمرو بن عبدود در جنگ خندق 👈 وقتی همه ایمان در مقابل کفر قرار گرفت !! 🌹«برای فرزندان خود پخش کنید»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دکتر انوشه: «مرد» یعنی حاج‌قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس و شهید فخری‌زاده و......
مرد... فقط خودش 🤭
پیامک شوهر به زن: آروم باش، نترسیا من امروز آزمایش دادم متاسفانه کرونا گرفتم از نوع انگلیسی بیهوش شده بودم. خانم جهانگیری زنگ زد به اورژانس، الان بیمارستانم دکترا میگن 80% ریه ام درگیره نفس نمیتونم بکشم بیشتر از ۴۰درجه تب دارم دیگه آخرامه حلالم کن و خواهش میکنم تو مراسم ختمم گریه نکنی. جواب زن : خانم جهانگیری کیه ؟!!!😂😂😂😂😂😂 ................... ‏رفتم دکتر گفتم: بیزحمت دو ورق سفکسیم با یه دگزامتازون و یک سیتریزین واسه آبریزش بنویس☺️ دکتره گفت: داداش آدرس مطبتو بده برا درد زانوم بیام پیشت😳 😂😂😂 ................................ امروز موقع کارت کشیدن مغازه دار بهم گفت «عذر میخوام، رمز شریفتون؟😅 این نزدیکترین تجربه من به مقام انسانیت بود😐😂 😁😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعمال ایام البیض: شب سیزدهم: *خواندن دو رکعت نماز که در هر رکعت حمد، یس، تبارک الملک و توحید خوانده شود. روز سیزدهم: *روزه گرفتن *اگر کسی قصد انجام اعمال اُمّ داود را دارد باید این روز را روزه بگیرد. شب پانزدهم: *خواندن شش رکعت نماز به سه سلام به همان کیفیت شب سیزدهم. *غسل کردن *احیا *زیارت امام حسین (ع) *خواندن سی رکعت نماز که در هر رکعت یک بار حمد و ده مرتبه سوره توحید *دوازده رکعت نماز که هر دو رکعت به یک سلام ختم می‌شود که در هر رکعت هر یک از سوره‌های حمد، توحید، فلق، ناس، آیة الکرسی و قَدْر چهار مرتبه و بعد از سلام چهار مرتبه گفته شود: " اَللهُ اَللهُ رَبّی لااُشْرِک بِهِ شَیئا وَلا اَتَّخِذُ مِنْ دُونِه وَلِیاً". روز پانزدهم: *غسل کردن *زیارت امام حسین (ع) *خواندن نماز سلمان. *خواندن چهار رکعت نماز به دو سلام، و بعد از سلام گفته شود: " اَللّهُمَّ یا مُذِلَّ کلِّ جَبّارٍ؛ وَ یا مُعِزَّ الْمُؤْمِنینَ اَنْتَ کهْفی حینَ تُعْیینِی الْمَذاهِبُ؛ وَ اَنْتَ بارِئُ خَلْقی رَحْمَةً بی‌وَ قَدْ کنْتَ عَنْ خَلْقی غَنِیاً وَ لَوْ لارَحْمَتُک لَکنْتُ مِنَ الْهالِکینَ وَ اَنْتَ مُؤَیدی بِالنَّصْرِ عَلی اَعْداَّئی وَ لَوْ لانَصْرُک اِیای لَکنْتُ مِنَ الْمَفْضُوحینَ یا مُرْسِلَ الرَّحْمَةِ مِنْ مَعادِنِها وَ مُنْشِئَ الْبَرَکةِ مِنْ مَواضِعِها یا مَنْ خَصَّ نَفْسَهُ بِالشُّمُوخِ وَالرِّفْعَةِ فَاَوْلِیاَّؤُهُ بِعِزِّهِ یتَعَزَّزُونَ وَ یا مَنْ وَضَعَتْ لَهُ الْمُلُوک نیرَ الْمَذَلَّةِ عَلی اَعْناقِهِمْ فَهُمْ مِنْ سَطَواتِهِ خاَّئِفُونَ اَسئَلُک بِکینُونِیتِک الَّتِی اشْتَقَقْتَها مِنْ کبْرِیاَّئِک وَ اَسئَلُک بِکبْرِیاَّئِک الَّتِی اشْتَقَقْتَها مِنْ عِزَّتِک وَ اَسئَلُک بِعِزَّتِک الَّتِی اسْتَوَیتَ بِها عَلی عَرْشِک فَخَلَقْتَ بِها جَمیعَ خَلْقِک فَهُمْ لَک مُذْعِنُونَ اَنْ تُصَلِّی عَلی مُحَمَّدٍ وَ اَهْلِ بَیتِهِ." *انجام اعمال ام داود🌹 ان شاءالله خوبانی که موفق شدند در منزل اعتکاف خانگی داشته باشند مارو هم دعا کنید.التماس دعای فرج
📖 🖋 قالیچه کوچکی در بالکن انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانه‌مان بود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم. آسمان صاف و پر ستاره آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر و نخلستان، پیش رویمان خود نمایی می کرد. مجید همانطور که به نقطه‌ای نامعلوم در دل سیاهی پر رمز و راز شب نگاه می کرد، با صدایی آهسته گفت: «سال پیش این موقع تازه کارم درست شده بود و می‌خواستم بیام بندر.» سپس به چشمان مشتاقم نگاهی کرد و با لبخندی که روی صورتش موج می‌زد، ادامه داد: «پارسال هیچ وقت فکر نمی‌کردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه قشنگ، کنار زنم نشسته باشم!» لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به خنده‌ای ملیح باز کرد و وسوسه‌ام کرد تا با شیطنتی زنانه بپرسم: «خُب حالا خوشحالی یا پشیمونی؟» از سؤال سرشار از شرارتم، خنده‌اش گرفت و با چشمانی که از شادی می‌درخشید، پاسخ داد: «الهه! زندگی با تو اونقدر لذت بخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم بندر!» و صدای خنده‌اش که روزها بود دیگر در خانه نپیچیده بود، بار دیگر فضای بالکن را پُر کرد و دوباره آهنگ خوش زندگی را به یادم آورد، گرچه جای خالی مادر در چنین شبی، تهِ دلم را خالی می‌کرد و اجازه نمی‌داد با خیالی آسوده با شادی زندگی همگام شوم که به عمق چشمان مهربان مجیدم نگاه کردم و با لحنی لبریز امید و آرزو پرسیدم: «مجید! مامانم خوب میشه، مگه نه؟» و شنیدن همین جمله کوتاه از زبان من کافی بود تا خنده از روی صورتش محو شده و با چشمانی که به ورطه اضطراب افتاده بود، برای لحظاتی تنها نگاهم کند. پیش چشمان منتظرم، نفس بلندی کشید که اوج نگرانی‌اش را از لرزش قفسه سینه‌اش حس کردم و بلاخره با لحنی که پیوند لطیفی از بیم و امید بود، جواب داد: «الهه جان! همه چی دست خداست!» سپس آفتاب امید در آسمان چشمانش درخشید و با مهربانی دلداری‌ام داد: «الهه! من مطمئنم خدا اینهمه گریه‌های تو رو بی جواب نمی‌ذاره!» و با این کلامش، دلم را حواله به تقدیر الهی کرد که باز اشک پای چشمانم زانو زد. من هم اعتقاد داشتم که همه امور عالم به اراده پروردگارم بستگی دارد و خوب می‌دانستم که حال مادرم نه تنها تفاوتی نکرده که همچنان چراغ زندگی‌اش کم سوتر می‌شود، ولی به اجابت گریه‌ها و ضجه‌های شب‌های امامزاده آنقدر دل بسته بودم که دیگر نمی‌توانستم امیدم را از دست بدهم. اشکم را پاک کردم و با سکوت پر شکوهم، اوج ایمانم به کرامت اولیای الهی را به نمایش گذاشتم که مجید خرسند از دل صبور و روح آرامم، لبخندی زد و گفت: «الهه جان! تو اولین کسی نیستی که داری این راهو میری، آخرین نفرم نیستی! خیلی‌ها قبل از تو این راه رو تجربه کردن و بهش ایمان دارن! ان شاء‌الله مامان خوب میشه و دوباره بر می‌گرده خونه! من دلم گواهی میده که خیلی زود این اتفاق می‌افته! من مطمئنم که تو همین شب‌های قدر حاجتمون رو از خدا گرفتیم!» و این از پاکی پیوند قلب‌های عاشقمان بود که او همان حرف‌هایی را به زبان می‌آورد که حقیقت پنهان شده در دل من بود، هر چند حرفی گوشه دل من مانده بود که شاید دل او خبر هم نداشت که من هنوز با همین قلبی که این روزها فقط برای مادر می‌تپید، باز هم برای هدایت او به مذهب اهل تسنن دعا می‌کردم و همچنان منتظر هر فرصتی بودم که با اشارتی دل پاکش را متوجه حقانیت مذهبم کنم که لبخندی زدم و با مهربانی آغاز کردم: «مجید جان! من حرف تو رو قبول کردم و از تهِ دلم امام علی (علیه‌السلام) رو صدا زدم. بخدا از تهِ دلم با امام حسین (علیه‌السلام) حرف زدم. ولی تو...» و خوب فهمید در دلم چه می‌گذرد که لبخندی لبریز متانت روی صورتش نشست و با سکوت سرشار از آرامشش اجازه داد تا ادامه دهم: «خُب منم دوست دارم تو هم به حرفایی که من می‌زنم توجه کنی، همونجوری که من به حرف تو گوش کردم.» هر کلامی که می‌گفتم، صورتش بیشتر به خنده گشوده می‌شد و مهربانتر نگاهم می‌کرد تا هر چه روی دلم سنگینی می‌کند، بی‌هیچ پروایی به زبان بیاورم: «مجید! من اومدم امامزاده، احیا گرفتم، هر روز دارم دعای توسل می‌خونم. خُب تو هم یه بار امتحان کن!» در جوابم نجابت به خرج داد و به رویم نیاورد که من همه این راه‌ها را به آرزوی شفای مادرم رفتم و نپرسید که او به چه امیدی تن به مذهب اهل سنت دهد تا من هم قاطعانه پاسخ دهم به امید تقرب به خدا به مذهب عامه امت اسلامی بپیوندد و در عوض با لحنی لبریز محبت پرسید: «چی رو امتحان کنم الهه جان؟»
📖 🖋 و من بی‌درنگ جواب دادم: «خُب تو هم مثل من وضو بگیر، مثل من نماز بخون...» و پیش از این که خطابه‌ام به آخر برسد، با چشمان کشیده و پُر احساسش به رویم خندید و با کلماتی ساده پاسخم را داد: «الهه جان! من که از تو نخواستم شیعه بشی! من از تو نخواستم دست از عقاید خودت برداری! حتی ازت نخواستم برای یه بارم که شده درمورد عقایدی که من دارم، فکر کنی! من فقط ازت خواستم دعا کنی، همین!» سپس به چشمانم خیره شد و با گلایه لطیفی که در انتهای صدایش پیدا بود، گفت: «ولی تو از من می‌خوای از عقایدم دست بکشم. خُب قبول کن این کار سختیه!» و پیش از آن که به من مجال هر پاسخی دهد، با لحنی عاشقانه ادامه داد: «الهه جان! من و تو همینجوری با هم خوشبختیم! من همینطوری که هستی عاشقت هستم! الهه، تو همونی هستی که من می‌خواستم! بخدا من کنار تو هیچی کم ندارم!» سپس چشمانش رنگ تمنا گرفت و با هلال لبخندی که لحظه‌ای از آسمان صورتش مخفی نمی‌شد، تقاضا کرد: «نمیشه تو هم همینجوری که هستم، قبولم داشته باشی؟» و خاطرش آنقدر عزیز بود که دیگر هیچ نگویم و در عوض، تمام احساس قلبم را به چشمان منتظرش هدیه کرده و با کلام پُر مِهرم خواسته دلش را برآورده سازم: «مجید جان! منم همینجوری که هستی دوسِت دارم!» و همین جمله ساده و سرشار از محبتم کافی بود تا به مباحثه عقیدتی مان پایان داده و در عوض، مطلع یک غزل زیبا و ماندگار شود. لحظات پُر شوری که در زندگی عاشقانه‌مان کم نبود و با همه تکراری بودنش، باز هم به قدری شیرین و رؤیایی بود که نظیرش را در کنار هیچ کس و در هیچ کجای دنیا سراغ نداشته باشم. ساعتی به میزبانی نسیم گرم و دلنوازی که عطر خلیج فارس را به همراه می‌کشید، چشم به سقف بلند آسمان، میهمان خلوت ناب و بی‌ریایی بودیم که فقط ندای نگاه من شنیده می‌شد و نغمه نفس‌های مجید و حرف‌هایی که از جنس این دنیا نبود و عشق پاکمان را در پیشگاه پروردگار به تصویر می‌کشید که به خاطرم آمد امشب ختم صلواتم را فراموش کرده‌ام. ختم صلواتی که هدیه به روح محمد و آل محمد (صلی‌الله‌علیهم‌اجمعین) بود و بنا به گفته خانمی که آن شب در امامزاده میهمان حصیرش بودیم، این ختم صلوات معجزه می‌کرد. رو به مجید کردم و گفتم: «مجید جان! یادم رفت صلوات‌های امشبم رو بفرستم.» و با گفتن این حرف، از جا بلند شدم و برای برداشتن تسبیح به سمت اتاق رفتم. تسبیح سفید رنگم را از داخل سجاده برداشتم و به بالکن بازگشتم که مجید پرسید: «چندتا صلوات باید بفرستی؟» دانه‌های تسبیح را میان انگشتانم مرتب کردم و پاسخ دادم: «هر شب هزارتا.» مجید چین به پیشانی انداخت و با خنده گفت: «اوه! چقدر زیاد! بیا امشب با هم بفرستیم.» و منتظر نشد تا پاسخ تعارفش را بدهم و برای آوردن تسبیحی دیگر قدم به اتاق گذاشت و لحظاتی بعد با تسبیح سرخ رنگش بازگشت. کنارم روی قالیچه نشست و با گفتن «پونصد تا تو بفرست، پونصد تا من می‌فرستم.» صلوات اول را فرستاد و ختم صلواتش را آغاز کرد. چه حس خوبی بود که در این خلوت روحانی و شبانه، زانو به زانوی هم نشسته و به نیت سلامتی مادرم، با هم بر پیامبر و اهل بیتش (صلی‌الله‌علیهم‌اجمعین) صلوات می‌فرستادیم و خدا می‌داند که در آن شب عید فطر من تا چه اندازه به شفای بیمار بدحالم امیدوار بودم که دست آویزم به درگاه خدا، پیامبر رحمت و فرزندان نازنینش (صلی‌الله‌علیهم‌اجمعین) بودند.
📖 🖋 با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف اتاق خیره مانده و مثل اینکه نفسم در قفسه سینه‌ام مرده باشد، از جریان زندگی در رگ‌هایم خبری نبود. در گرمای مرداد ماه، زیر چند لایه پتو مچاله شده و باز هم بند به بند استخوان‌هایم از سرما می‌لرزید. تنها نشانه زنده بودنم، دندان‌هایی بود که مدام به هم می‌خورد و ناله گنگی که زیر لب‌هایم جریان داشت. عبدالله با تمام قدرت دست‌هایم را گرفته و محمد با هر دو دست پاهایم را فشار می‌داد و باز هم نمی‌توانستند مانع رعشه‌های بدنم شوند. ابراهیم بالای سرم زانو زده بود و فریاد‌هایش را می‌شنیدم که مدام به اسم صدایم می‌زد، بلکه بغض سنگینی که راه گلویم را بسته بود، شکسته و چشمان بی‌حرکتم را جان دهد. عطیه بی‌صبرانه بالای سرم اشک می‌ریخت که لعیا با لیوان نبات داغ به سمتم دوید، گرچه از دندان‌های لرزان و فَکِ قفل شده‌ام، نفسم هم به زحمت بالا می‌آمد چه رسد به قطره‌ای آب! پدر با قامتی در هم تکیده در چهارچوبِ در نشسته و با چشمانی وحشتزده فقط نگاهم می‌کرد. مات و مبهوت اطرافیانی مانده بودم که پیراهن سیاه پوشیده و باز هم باورم نمی‌شد که این رخت عزای مادری است که من لحظه‌ای امیدم را به شفایش از دست نمی‌دادم و حالا ساعتی می‌شد که خبر مرگش را شنیده بودم. محمد همانطور که خودش را روی پاهای لرزانم انداخته بود تا بتواند قدری گرم و آرامم کند، با صدای بلند گریه می‌کرد و عبدالله با چشم‌های اشکبارش فقط صدایم می‌زد: «الهه! الهه! یه چیزی بگو...» و شاید رنگ زندگی آنقدر از چهره‌ام پریده بود که ابراهیم از خود بی ‌خود شده و با دست‌های سنگینش محکم بر صورتم می‌کوبید تا نفسی را که میان سینه‌ام حبس شده بود، بالا آورده و جانی را که به حلقومم رسیده بود، به کالبدم بازگردانَد. محمد که از دیدن این حال زارم به ستوه آمده بود، با حالتی مضطرّ رو عبدالله کرد: «پس چرا مجید نیومد؟» و به جای عبدالله که از شدت گریه توان سخن گفتن نداشت، لعیا جوابش را داد: «زنگ زدیم پالایشگاه بود. تو راهه، داره میاد.» اغراق نبود اگر بگویم از سخنانشان جز صداهایی گنگ و مبهم چیزی نمی‌فهمیدم و فقط ناله‌های مادر بود که هنوز در گوشم می‌پیچید و تصویر صورت زرد و بی‌مژه و ابرویش، هر لحظه پیش چشمانم ظاهر می‌شد. احساس می‌کردم دیگر توان نفس کشیدن هم ندارم و مثل اینکه حجم سنگینی روی قفسه سینه‌ام مانده باشد، نفس‌هایم با صدای بلندی به شماره افتاده بود و رنگ دست‌هایم هر لحظه سفیدتر می‌شد و بدنم سردتر. عبدالله و محمد دست زیر بدنم انداخته و می‌خواستند با خم کردن سرم، حالم را جا بیاورند. عطیه به صورتم آب می‌پاشید و ابراهیم چانه‌ام را با دست گرفته و محکم تکان می‌داد تا قفل دهانم را باز کند. صداهایشان را می‌شنیدم که وحشت کرده و هر کدام می‌خواستند به نحوی به فریادم برسند که شنیدم لعیا با گریه‌های بلندش به کسی التماس می‌کرد: «آقا مجید! به دادِش برسید! مامان از دستمون رفت، الهه هم داره از دست می‌ره، تو رو خدا یه کاری بکنید، دیگه نفسش بالا نمیاد!» از لای چشمان نیمه بازم به دنبال مخاطب لعیا گشتم و مجید را دیدم که در پاشنه در خشکش زده و گویی روح از بدنش رفته باشد، محو چشمان بی‌رنگ و بدن بی‌جانم شده بود. قدم‌هایش را به سختی روی زمین می‌کشید و می‌خواست خودش را به الهه‌ای که دیگر تا مرگ فاصله‌ای ندارد، برساند که مُهرِ لب‌هایم شکست و با صدایی بریده زمزمه کردم: «پست فطرت...»
📖 🖋 آنقدر صدایم گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام قلب در هم شکسته‌ام را می‌کشید، خیلی خوب حرفم را شنید و من که حالا با دیدن او جان تازه‌ای گرفته بودم، میان ناله‌های زیر لبم همچنان نجوا می‌کردم: «دروغگو... نامرد... ازت بدم میاد...» و او همانطور که با قامتی شکسته به سمتم می‌آمد، اشکی را که تا زیر چانه‌اش رسیده بود، با سر انگشتش پاک کرد و خواست دستان لرزانم را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم: «برو گمشو! ازت متنفرم! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت...» همانطور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب می‌کشیدم تا هر چه می‌توانم از مجید فاصله بگیرم و در برابر چشمان حیرت‌زده همه، رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه می‌زدم: «مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم شفا می‌گیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا اینهمه عذابم دادی؟!!!» لعیا که خیال می‌کرد زیر بار مصیبت مادر به هذیان‌گویی افتاده‌ام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفسی که حالا به قصد قتل قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم: «ولم کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این قاتل رو از خونه بیرون کنید! این پست فطرت رو از اینجا بیرون کنید!» اشک در چشمان محمد و عبدالله خشک شده، فریاد‌های ابراهیم خاموش گشته و همه مانده بودند که من چه می‌گویم و در عوض، مجید که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همانطور که سر به زیر انداخته بود، زیر بار گریه‌هایی مردانه، شانه‌هایش می‌لرزید. از کوره خشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونه‌هایم می‌سوخت. چند لایه پتو را کنار زدم، با هر دو دست محکم به سینه مجید کوبیدم و جیغ کشیدم: «از اینجا برو بیرون! دیگه نمی‌خوام ببینمت! ازت متنفرم! برو بیرون!» و اینبار هجوم ضجه و ناله‌هایم بود که نفس‌هایم را به شماره انداخته و قلبم را به سینه‌ام می‌کوبید. مجید بی‌آنکه به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرش پایین بود، بی‌صدا گریه می‌کرد و نه فقط شانه‌هایش که تمام بدنش می‌لرزید. هیچ کس نمی‌دانست دلم از کجا آتش گرفته که عبدالله با هر دو دستش شانه‌هایم را محکم گرفت و بر سرم فریاد زد: «الهه! بس کن!» و شنیدن همین جمله کافی بود تا پرده را کنار زده و زخم عمیق دلم را به همه نشان دهم. با چشمانی که میان دریای اشک دست و پا می‌زد و صدایی که از طوفان ضجه‌هایم خش افتاده بود، جیغ زدم: «این به من دروغ گفت! گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعا کردم، ولی مامان مُرد! این منو بُرد امامزاده، بُرد احیا، گفت قرآن سر بگیر، گفت دعای توسل بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد...» هیچ کس جرأت نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان بهت‌زده پدر و عبدالله و بقیه و بالای سر مجید که از شدت گریه‌های بی‌صدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه می‌زدم: «مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان شفا می‌گیره، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد...» سپس با چشمانی غرق اشک و نگاهی که از آتش خشم می‌سوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش می‌چکید، خیره شدم و فریاد زدم: «مگه نگفتی به امام علی (علیه‌السلام) متوسل شم؟ مگه نگفتی با امام حسین (علیه‌السلام) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (علیه‌السلام) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (علیه‌السلام) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن (علیه‌السلام) کریم اهل بیته؟ پس چرا مامانم مُرد؟»
📖 🖋 پدر که تازه متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربی‌اش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه می‌کرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا بلندش کرد. با چشمانی که از عصبانیت سرخ شده بود، به صورت خیس از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند اعتراض کرد: «بی‌وجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!» مجید با چشمانی که جریان اشکش قطع نمی‌شد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینه‌اش از حجم سنگین نفس‌هایش، بالا و پایین می‌رفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از یقه مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد: «می‌خواستی خواهرم رو زجرکُش کنی نامرد؟!!! می‌خواستی الهه رو دِق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!» که محمد هم بر خاست و با مداخله عبدالله و محمد، بلاخره مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش شعله می‌کشید، از اتاق بیرون رفت. مجید همانطور که سرش پایین بود، از پشت آیینه اشک‌هایش، نگاهی به صورت مصیبت‌زده‌ام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریه‌هایم آتش گرفته و دلش از داغ جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخ‌زده و بی‌روحم، دیگر از گرمای عشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر اینهمه تنهایی‌اش نرم کند. احساس می‌کردم دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج می‌زد، حالا به صحرای نفرتی بدل شده که در پهنه خشکش جز بوته‌های خشم و کینه، چیزی نمی‌روید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه غریبانه‌اش را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدم‌هایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت در اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد. مستقیم به چشمان مجید خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: «تو به من قول ندادی که دخترم رو اذیت نکنی؟ قول ندادی که در مورد مذهبش آزاد باشه؟» و چون سکوت مظلومانه مجید را دید، فریاد کشید: «قول دادی یا نه؟!!!» مجید جای پای اشک را از روی گونه‌اش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد: «بله، قول دادم.» که جای پای اشک‌های گرمش، کشیده محکم پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد. پدر مثل اینکه با این سیلی دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید: «از خونه من برو بیرون! دیگه هیچ کس تو این خونه نمی‌خواد چشمش به چشم تو بیفته!» مجید لحظه‌ای مکث کرد، شاید می‌خواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب غمزده‌ام طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه دل شکسته و عاشقانه‌اش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب زمزمه کردم: «ازت متنفرم...» و آنچنان تیر خلاصی بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر جانی برایش نمانده که قدم‌های بی‌رمقش را روی زمین می‌کشید و می‌رفت. صدای به هم خوردن در حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم مجید از خانه بیرون رفته و تازه در آن لحظه بود که چشم‌هایم به مصیبت مرگ مادرم به عزا نشست و سیلاب اشکم جاری شد. عطیه و لعیا پای تختم کِز کرده بودند و محمد و عبدالله در گوشه‌ای به نظاره ناله‌های بی‌مادری‌ام نشسته و بی‌صدا گریه می‌کردند. سرم را میان دستانم گرفته بودم و از اعماق وجودم ضجه می‌زدم که دیگر مادری در خانه نبود و نمی‌ترسیدم که ناله‌های دردناکم به گوشش برسد. لعیا کنارم روی تخت نشست و آغوش خواهرانه‌اش را برای گریه‌های بی‌امانم باز کرد تا غصه جای خالی مادر را میان دستانش زار بزنم و عطیه دستان تنها و بی‌یاورم را میان دستان مهربانش گرفته بود تا کمتر احساس بی‌کسی کنم.
┄〖﷽〗┄ 🌸آخر همہ باید بہ علے رو بزنند 🌸انس و ملک و حور از او دَم بزنند 🌸در قبر چنان مدح بخوانم ز علے 🌸تا هر دو ملڪ ز شوق زانو بزنند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در ۱۴۰۰ به چه کسی رأی بدهیم؟ 📺 پاسخ استاد به تحلیلTv را بشنوید... ➕ به کانال بپیوندید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴📽 مردم مکلفند به اینکه حفظ بکنند جمهوری اسلامی را 💥وحفظ به اینست که: ⬅️ در صحنه باشند ⬅️ اختلافات نداشته باشند (انتخابات از دیدگاه امام خمینی ره) 🗳 برای با ما همراه شوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌...بزرگترین بی تقوایی و معصیت انسان، تنها گذاشتن امام زمانش است! •┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺داستان کوتاه از امام علی علیه السلام ❤️ در زمان خلافت امیر مؤمنان امام علی (علیه السلام) مردی ایرانی که خیلی امام علی (ع) را دوست داشت ، از شهر همدان، مقداری عسل و انجیر برای امیر المومنین علیه السلام به شهر کوفه آورد. امام علی همان موقع ، کودکان یتیم شهر را صدا کردند و ظرف های عسل و انجیرها را به بچه ها دادند تا بچه ها هر چه قدر دلشان میخواهد بخورند وسیر شوند. و سپس بین بقیه مردم عسل و انجیرها را کاسه کاسه تقسیم کردند. بعضی از مردم اعتراض کردند که چرا به بچه ها اجازه دادید خودشان از سر ظرف ها بخورند؟ امام مهربان ما فرمودند: 🌷امام ، پدر یتیمان است و باید به عنوان پدر به بچه هایش این اجازه را بدهد تا بچه ها هیچ وقت احساس یتیمی نکنند. 📚 بحارالانوار، ج 41، ص123 🦋بچه ها ! میدونستین فرزند امام علی علیه السلام، که آخرین امام هستن ، الان زنده ولی غائب هستن؟ امام مهدی عج هم مثل جدشون امام علی ع خیییییییلی مهربونن❤️❤️❤️ 🌈وقتی ظهور کنن همه جا پر از آرامش و امنیت و مهربونی و دوستی میشه🌈 ✨بیایید هرروز برای ظهورش دعا کنیم🌷
کاربرگ مذهبی 🌺مهربانی های امام علی علیه السلام با کودکان یتیم
🌺زکات امام علی علیه السلام در هنگام رکوع
استغفار_4.mp3
5.71M
۴ 📿 إنّ اللّه تعالى، يَغفِرُ لِلمُذنِبِينَ إلاّ مَن لا يُريدُ أن يُغفَرَ لَهُ ! قالوا : يا رسولَ اللّه، مَنِ الذي يُريدُ أن لا يُغفَرَ لَهُ ؟ قالَ : مَن لا يَستَغفِرُ خدا همه رو می‌بخشه! مگر اونایی که خودشون نمی‌خوان! یعنی کیــــا ؟ اونایی که اهل استغفار نیستند💥 @✧═════•❁❀❁•═════
🌷خوشحال و شاد و خندانم 🌷قدر مولا رو میدانم 🌷خنده کنم من دست بزنم من 🌷یا علی گویم شادانم 🌷تا جان در بدنم دارم 🌷مهرت را به دلم دارم 🌷ای جانم تا تو رو دارم 🌷غصه ندارم خندانم 🌷دیشب خواب تو را دیدم 🌷با لبخند تو خندیدم 🌷شادی کنم من وقتی تو شادی 🌷با غم تو من گریانم 🌷سلطان دل ما هستی 🌷حق با تو و تو با حق هستی 🌷ای جانم از تو امامم 🌷هر چه که دانم کم دانم
📖 🖋 پدر پیراهن مشکی‌اش را از کمد بیرون کشید و ابراهیم هم به بیمارستان رفت تا باور کنم که مادر رفته و دیگر به خانه باز نمی‌گردد. چقدر به سلامتی مادرم دل بسته بودم و حالا چه راحت باید لباس عزایش را به تن می‌کردم. باز روی تخت افتادم و سرم را در بالشتی فرو می‌کردم که از باران اشک‌های خونینم خیس شده و از لحظه‌ای که خبر مرگ مادر را شنیده بودم، پناه گریه‌هایم شده بود. از بیرون اتاق صدای افرادی را که برای عرض تسلیت به خانه پدر آمده بودند، می‌شنیدم و قدرت تکان خوردن نداشتم. همه برای پذیرایی از اتاق بیرون رفته و من روی تخت‌خواب اتاق زمان دختری‌ام خزیده و از اینهمه بی‌کسی‌ام ناله می‌زدم. پدر که هیچ‌گاه همدم تنهایی هایم نبود، ابراهیم و محمد هم کمتر با من رابطه داشتند و عبدالله هم که گوش شنوای حرف‌های دلم بود، بیش از تدارک مراسم نمی‌رسید. لعیا و عطیه هم با همه مهربانی نمی‌توانستند مرهم زخم‌های دلم باشند، هرچند آنها هم تمام مدت مشغول پذیرایی از میهمانان بودند و کمتر به سراغم می‌آمدند و تنها محبوب دل و مونس مویه‌های غریبانه قلبم، حالا به شعله تنفری تبدیل شده بود که هر لحظه از آتش خشمش می‌سوختم که چقدر مرا به شفای مادر امید داد و چقدر دلم را به بازگشت مادر به خانه خوش کرد و من چه راحت خبر مرگ مادر را در میان این همه امیدواری شنیدم و او فقط گریه کرد! نمی‌دانم چقدر در آن حال تلخ و دردناک بودم که صدای اذان مغرب به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شِکوه‌هایم شکست. ملحفه تشک را با ناخن‌هایم چنگ می‌زدم و در فراق مادر جیغ می‌کشیدم که صدای ضجه‌هایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس می‌خواست به چاره‌ای آرامم کند و من دیگر معنی آرامش را نمی‌فهمیدم. هیچ کس نمی‌توانست احساس مرا درک کند که من اگر اینهمه به شفای مادر دل نبسته و اینهمه دلم را به دعا و توسل‌های کتاب مفاتیح‌الجنان خوش نکرده بودم، حالا اینهمه عذاب نمی‌کشیدم که من در میان آنهمه نذر و ذکر و ختم صلواتی که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به اجابت نزدیک می‌دیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو می‌کردم، تخت خواب مادر را مرتب می‌چیدم، آشپزخانه را می‌شستم و حالا چطور می‌توانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست! همه دور اتاق نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش می‌داد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را تسلا می‌داد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن وضو از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال خوبی بود تا بی‌هیچ پرده‌ای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا حاجتم را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و اینهمه زجرم دهد
📖 🖋 نمازم که تمام شد، بی‌آنکه توانی داشته باشم تا چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: «الهه جان!» و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با مهربانی پرسید: «چیزی می‌خوری برات بیارم؟» سرم را به نشانه منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: «از صبح هیچی نخوردی!» با چشمانی که از زخم اشک‌هایم به جراحت افتاده و به شدت می‌سوخت، نگاهی به صورت پژمرده‌اش کردم و در عوض جوابش، با صدایی خَش دار گله گردم: «عبدالله! من دیگه نمی‌خوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که می‌گفت بخونم، دل بستم! می‌گفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی عذاب کشیدم...» که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد. عبدالله با هر دو دستش، چشمان خیسش را پاک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه خونِ دلم چه بگوید، ساکت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم: «عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی زجرم داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از دستم رفت...» دست سردم را میان دستان برادرانه‌اش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد: «مجید الان اومده بود دمِ در، می‌خواست تو رو ببینه، ولی ابراهیم نذاشت.» از شنیدن نام مجید، خون در رگ‌هایم به جوش آمد و خروشیدم: «من نمی‌خوام ببینمش... من دیگه نمی‌خوام ببینمش!» عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد: «هر چی تو بخوای الهه جان! تو آروم باش!» از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم فوران می‌کرد، اعتراض کردم: «عبدالله! من نمی‌خوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!» عبدالله لبخندی زد و با متانتی غمگین جواب داد: «الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره!» که بغضم شکست و با هق هق گریه ناله زدم: «عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با دروغ به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! می‌گفت امام حسن (علیه‌السلام) مامانو شفا میده، می‌گفت تو فقط صداش بزن...» دیگر صدایم میان گریه گم شده و چشم‌هایم زیر طوفان اشک جایی را نمی‌دید و همچنان می‌گفتم: «عبدالله! من خیلی صداش زدم! من از تهِ دل امام حسین (علیه‌السلام) رو صدا زدم، ولی مامان مُرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت...» گریه‌های پُر سوز و گدازم، اشک عبدالله را هم سرازیر کرده و دیگر هر چه می‌کرد نمی‌توانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ضجه‌هایم، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازش‌های خواهرانه‌اش دلداری‌ام می‌داد و می‌شنیدم که مخفیانه به عبدالله می‌گفت: «آقا مجید باز اومده دمِ در. می‌خواد الهه رو ببینه. چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!»