🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت سیصد و ششم
👌🏻هر چند نتوانسته بودم مادر شوم، اما به همان هشت ماهی که کودکی را در جانم پرورش داده و طعم تلخ مرگ فرزندم را چشیده بودم، بیش از همه دلم برای مادر حضرت علی اصغر (علیهالسلام) آتش گرفته بود که میدانستم پَر پَر زدن پاره تن یک مادر چه داغی به دلش میگذارد و خوش به سعادت حضرت رباب (علیهاالسلام) که این مصیبت سخت و سنگین را در راه خدا صبورانه تحمل کرده بود و شاید همین احساس همدردیام با این بانوی بزرگوار بود که دلم را به دنیایی دیگر بُرد و آهسته مجیدم را صدا زدم:
❓مجید! اگه من خدا رو به حق حضرت علیاصغر (علیهالسلام) قسم بدم، دوباره به من بچه میده؟ یعنی میشه من دوباره مادر بشم؟
✋🏻که باور کرده بودم خدا بندگان عزیزی دارد که به حرمت ایشان، گره از کار ما میگشاید و حالا چشم امیدم به دستان کوچک حضرت علیاصغر (علیهالسلام) بود تا به شفاعت کریمانهاش، دامن مرا بار دیگر به قدمهای کودکی سبز کند!
👁 در برابر لحن معصومانه و تمنای عاجزانهام، نگاهش لرزید و با لحنی لبریز ایمان پاسخ داد:
- «انشاءالله...» و من دیگر جرأت نکردم قدمی فراتر بروم که شاید هنوز هم نمیتوانستم همچون شیعیان، در میدان شفاعت اولیای الهی جانانه یکه تازی کنم که تنها آرزویش از دلم گذشت و دیگر چیزی به زبان نیاوردم.
📲 چیزی به اذان ظهر نمانده و مشغول تهیه نهار بودم که موبایل مجید به صدا در آمد.
🏻از پاسخ سلام و احوالپرسیاش فهمیدم عبدالله است و همچنانکه پیاز را در روغن تفت میدادم، گوش میکشیدم تا ببینم با مجید چه کاری دارد، ولی صدای مجید هر لحظه آهستهتر میشد و دیگر نمیفهمیدم چه میگوید که با دلواپسی غذا را رها کرده و از آشپزخانه بیرون آمدم.
🚪مجید کلافه دور اتاق میچرخید و با کلماتی کوتاه، پاسخ صحبتهای طولانی عبدالله را میداد که بلاخره خداحافظی کرد و من بلافاصله پرسیدم:
❓چی شده؟
🏻به سمتم که چرخید، رنگ از صورتش پریده بود و لبهایش جرأت تکان خوردن نداشت.
💓 قلبم سخت به تپش افتاد و با صدایی بلند، اوج اضطرابم را نشانش دادم:
❓چی شده مجید؟ چرا حرف نمیزنی؟
🚪🛋 موبایلش را روی مبل انداخت و میخواست خونسردیاش را حفظ کند که با لحنی گرفته تکرار کرد:
🏻چیزی نشده...
🛋 در برابر نگاه وحشتزدهام روی مبل نشست و با صدایی که از شدت ناراحتی خَش افتاده بود، آغاز کرد:
🏻عبدالله بود، گفت یکی از بچههای نیرو انتظامی که از زمان سربازی باهاش رفیق بوده، یه خبری از ابراهیم بهش داده...
💔 و تا نام ابراهیم را شنیدم، بند دلم پاره شد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خودش خبر داد:
- ابراهیم رو موقع ورود به ایران تو مرز ترکیه گرفتن، مثل اینکه میخواسته قاچاقی وارد کشور بشه، الانم بازداشته. عبدالله زنگ زده بود که خبر بده داره میره اونجا، ببینه چه شده.
🚪🛋 دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که روی مبل نشستم و با صدایی که از ترس به لکنت افتاده بود، پرسیدم:
⁉ ابراهیم که رفته بود قطر، ترکیه چی کار میکرده؟!
🏻و مجید هم از چیزی خبر نداشت که نفس بلندی کشید و پاسخ داد:
- نمیدونم. عبدالله هم گیج بود، تازه برای امشب بلیط گرفته بود که بره اونجا ببینه چه خبره...
🏻و هنوز حرفش به آخر نرسیده، با دستپاچگی سؤال کردم:
⁉ حالا چی میشه؟ زندانیاش میکنن؟!
🏻از روی تأسف سری تکان داد و گفت:
- نمیدونم الهه جان! بلاخره میخواسته غیر قانونی وارد کشور بشه.
👁 و میدید رنگ از صورتم پریده و دستانم آشکارا میلرزد که مستقیم نگاهم کرد و با حالتی مردانه نهیب زد:
❓آروم باش الهه! چرا انقدر هول کردی؟ چیزی نشده! خدا رو شکر که بلاخره یه خبری ازش شد. حداقل الان میدونیم زنده اس و تو کشور خودمونه!
🏻 زبانم بند آمده و نمیتوانستم چیزی بگویم که از آنچه میترسیدم به سر برادرم آمد؛ به طمع پول و به فریب پدر راهی قطر شد و زندگیاش را چه ساده تباه کرد و باز دل نگران لعیا و برادرزاده عزیزم بودم که با پریشانی پرسیدم:
❓لعیا هم خبر داره؟
🏻و مجید با ناراحتی پاسخ داد:
- نه! عبدالله هم خیلی تأکید کرد که لعیا چیزی نفهمه تا تکلیف ابراهیم مشخص شه!!
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت سیصد و هفتم
🚪گوشه اتاق روی زمین چمباته زده و سرم را به دیوار گذاشته بودم که دیگر کاری جز این از دستم بر نمیآمد.
‼نه میتوانستم عزاداری کنم که داشتن چنین پدری مایه شرمم بود، نه میتوانستم روی غلیان غمم سرپوش بگذارم که به هر حال پدرم را از دست داده و حالا حقیقتاً یتیم شده بودم!!
🏻مات و مبهوت اخبار هولناکی که از میان دو لب خشک و سفید عبدالله شنیده بودم، از صبح لب به چیزی نزده و حتی قطره اشکی هم نریخته و تنها به نقطهای نامعلوم خیره شده بودم.
🇮🇶✊🏻🇸🇾 در روزگاری که مردم عراق و سوریه برای دفاع از کشورشان در برابر خونآشامهای تکفیری قیام کرده و حتی مسلمانانی از ایران و لبنان و افغانستان به حمایت از مقدسات اسلامی رهسپار مناطق جنگ با داعش و دیگر گروههای تروریستی شده بودند، پدر من به هوای هوس عشقی شیطانی و برادرم به طمع روزی صد دلار، عازم سوریه شده و به بهانه مزدوری برای این حیوانات درنده، دنیا و آخرت خودشان را تباه کرده بودند!!!
🔥 هر چند نه ابراهیم به دستمزد آدمکشیاش رسیده و نه پدر بهرهای از این عشوهگریهای نوریه بُرده بود؛ ابراهیم اعتراف کرده بود که نوریه سر به فرمان کثیف جهاد نکاح سپرده و همچنانکه در عقد پدر بوده، خودش را در اختیار دیگر تروریستها قرار میداده و وقتی پدر پیرم از اینهمه تنفروشیاش به ستوه آمده و اعتراض میکند، به جرم مخالفت با فتوای مفتیهای تکفیری، کشته شده و اگر غلط نکنم یکسر به جهنم رفته است!!!
🚚 ابراهیم هم که با چشم خودش شاهد اینهمه جنایات وحشتناک بوده، از اردوگاه تکفیریها میگریزد و شاید خدا به لعیا و دختر خردسالش رحم کرده بوده که جانش را نگرفته بودند که خودش اعتراف کرده هر کس قصد خروج از گروه را میکرده، اعدام میشده و معجزهای میشود که برادر من خودش را به ترکیه رسانده و از آنجا قصد بازگشت به وطن را داشته که در مرز بازداشت میشود.
💔 لعیا هم به گمانم دیگر تمایلی به ادامه زندگی با ابراهیم نداشت که وقتی فهمید شوهرش چه کرده، دیگر حرفی نزد و لابد رفت تا تقاضای طلاقش را بدهد.
👨🏻 بیچاره عبدالله به چه حالی از این خونه بیرون رفت که حتی توان دلداری دادن به من هم برایش نمانده بود و رفت تا شاید در خلوتی مردانه، اینهمه درد و مصیبت را فریاد بزند.
🏻حالا من مانده بودم و جان پدرم که چه ساده از دستش رفت و زندگی برادرم که چه راحت فنا شد و اینها همه غیر از سرمایه زندگی و یک عمر قناعت ورزیهای مادرم بود که به چنگ برادران نوریه به تاراج رفت؛ ابراهیم خبر داده بود نوریه تمام پول حاصل از فروش نخلستانها و خانه قدیمیمان را برای قتل عام مسلمانان بیگناه سوریه، در جیب تروریستها ریخته و خرج ریختن خون مُشتی زن و بچه بیدفاع کرده است.
💓 دلم میسوخت که پدرم با همه کج خلقیها و خودسریهایش، یک مسلمان مقید بود و در هم بستری با زنی شیطان صفت، نه فقط سرمایه سالها زحمت که به همه داشتههایش چوب حراج زد و با ننگ مسلمان کُشی از این دنیا رفت!
💓 جگرم آتش میگرفت که ابراهیم با همه نیش و کنایههای زبان تلخ و دل پُر حرص و طمعش، مرد زندگی بود و در هم کاسه شدن با مزدوران دشمنان اسلام، زندگی و همسر و دخترش را از دست داد و هنوز هم نمیدانستم چه سرنوشتی انتظارش را میکشد که تازه باید مکافات جنایتهایش را پس میداد.
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت سیصد و هشتم
🏻با نوای گرم و مهربان مجید سرم را از روی دیوار برداشتم و نگاهش کردم.
🏻او هم از صبح به غمخواری غمهایم کنارم نشسته و به قدری نگران حال خرابم بود که پالایشگاه هم نرفته و تنها با آهنگ دلنشین صدایش، دلداریام میداد:
⁉ الهه جان! نمیخوای با من حرف بزنی؟
🏻و من حرفی برای گفتن نداشتم که دوباره سرم را به دیوار گذاشتم و در عوض اشک برای ریختن بسیار داشتم و پلکهای پژمردهام یاری نمیکرد که چشمانم از حجم غم سنگین شده و نَم پس نمیداد.
🏻 دستان غریب و غمزدهام را با هر دو دستش گرفته بود و میدانست دیگر توانی برای دردِ دل کردن ندارم که خودش شروع کرد:
- الهه! عزیزم! به خدا توکل کن! آروم باش عزیز دلم!
🏻حالا من هم درست مثل خودش یتیم شده و دیگر پدر و مادری نداشتم که آهی کشیدم و زمزمه کردم:
- مجید، بابام... و با همه ظلمی که در حق من و زندگیام کرده و با آواره کردنم، کودکم را کشته بود، ولی باز هم پدرم بود که بغضی غریبانه گلوگیرم شد و در برابر نگاه مهربانش، با صدایی لرزان ناله زدم:
- مجید! من همین پارسال مامانم مُرد، حالا بابام...
🔥و ای کاش فقط مرده بود و لااقل دلم را به فاتحهای خوش میکردم که میدانستم به قعر جهنم سقوط کرده و این طالع نحسش، بیشتر جگرم را آتش میزد که باز در مرداب غم فرو رفتم.
💓 حالا باز هم دلم در برابر گردباد شک و تردید به لرزه افتاده بود که اگر در آن شبهای قدر امامزاده، حاجتم روا شده و مادرم شفا گرفته بود، پای نوریه هرگز به خانه ما باز نمیشد و شیرازه زندگیمان اینچنین از هم نمیپاشید، هر چند بختک نحس وهابیت خیلی پیشتر از اینها به جان پدرم افتاده بود که چند ماه قبل از فوت مادر، دستش را به شراکتی شوم با برادران نوریه آلوده کرد.
👁 ای کاش لااقل چشمانم قدری دست و دلبازی میکردند تا کمی گریه میکردم و جانم قدری سبک میشد که نمیشد و من در بُهت بلایی که به سر پدر و برادرم آمده بود، تنها به خودم میلرزیدم.
🏻مجید پا به پای نفسهای مصیبت زدهام، نفس میزد و هر چه میتوانست از نگاه نگران و لحن لبریز محبت، خرجم میکرد، بلکه قفل قلب سنگ و سنگینم شکسته و بند زبانم باز شود و باز نمیشد.
🌪انگار قرار نبود طومار غمهایم به پایان برسد که تا میخواستیم در خنکای لطف و مهربانی آسید احمد و مامان خدیجه، لختی آرام بگیریم باز طوفان مصیبت از سمتی دیگر بر سر زندگیمان آوار شد و اینبار چه مصیبت سهمگینی بود که برادرم به عنوان تروریست بازداشت شده و پدرم در غربت اردوگاه تروریستهای تکفیری، با شلیک مستقیم گلوله به سرش اعدام شده بود، صحنه هولناکی که حتی از تصورش رعشه بر اندامم میافتاد.
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت سیصد و نهم
⏳حالا این خلاء پُر از اندوه و حسرت، فرصت خوبی بود تا مرور کنم آنچه در این مدت بر من و خانوادهام گذشت که حدود یک سال و نیم پیش، این طایفه وهابی به بهانه شراکتی آنچنانی با پدر پُر حرص و طمعم، رفاقتی شیطانی را آغاز کرده و در این مدت کوتاه کار را به جایی رساندند که پدر و یکی از برادرانم را به وعده متاع دنیا تا سوریه کشانده، جان یکی را گرفتند و بخت با دیگری یار بود که توانست جانش را بردارد و از مهلکه بگریزد که او هم زندگیاش متلاشی شد.
🐍 حالا میفهمیدم نخلستان و شراکت و وصلت خانوادگی همه بهانه بوده که وهابیت میخواهد با این هیبت خوش خط و خال در میان خانوادهها نفوذ کرده، اموالشان را برای کمک به تروریستها مصادره کرده و جانشان را به بهای سپر بلای خودشان به مسلخ ببرند، همان کاری که با خانواده من کردند!
🌩 ساعتی از اذان مغرب میگذشت و مثل اینکه سینه آسمان هم مثل دل من سنگین شده باشد، مدام رعد و برق میزد که سرانجام بغضش ترکید و طوری به تب و تاب افتاد که در کمتر از چند دقیقه، زمین بندر را در آب فرو بُرد.
🏻🏻 مجید هم از این هیبت غمزدهام نفسش بند آمده بود که ناامید از حال خرابم، کنارم کِز کرده و او هم دیگر چیزی نمیگفت که کسی به درِ خانه زد.
🌳🏣🌴حدس میزدم کسی از خانه آسید احمد به دیدارمان آمده و هرچند هنوز از فضاحت پدر و برادرم بیخبر بودند، اما من دیگر روی نگاه کردن در صورتشان را نداشتم که نزدیکترین افراد خانوادهام به بهای شهوت و لذتی حرام، خون شیعه را مباح دانسته و کمر به قتل برادران مسلمان خود بسته بودند.
🚪🛋 آسید احمد و مامان خدیجه آمده بودند تا به یک شب نشینی صمیمی، میهمان من و مجید باشند. مجید بهتر از من میتوانست ظاهرش را حفظ کند که دستی به موهایش کشید و برای استقبال از میهمانان از اتاق بیرون رفت و من با همه علاقهای که به این پدر و مادر مهربانم داشتم، نمیتوانستم از جایم تکانی بخورم که بلاخره پس از چند دقیقه و چند بار نفس عمیق کشیدن، چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم.
👌🏻نه میتوانستم لبخندی نشانشان دهم و نه حتی میتوانستم به کلامی شیرین، پاسخ احوالپرسیشان را بدهم که بلافاصله به بهانه مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه رفتم.
👳🏻 صدای آسید احمد را میشنیدم که با مجید گرم گرفته و با اینکه دو سه هفته از تاسوعا و عاشورا میگذشت، همچنان از زحمات من و مجید در پختن و پخش غذای نذری در حیاط خانه تشکر میکرد.
🏴 یاد صفای آن روزها به خیر که با همه عدم اطمینانی که به فلسفه گریه و سینهزنی برای امام حسین (علیهالسلام) داشتم، باز چه شور و حال خوشی بود که از صبح تا غروب گوش به نغمه نوحههایی عاشورایی، در رفت و آمد برای تدارک سفره پذیرایی از عزاداران بودم و خبر نداشتم به این زودی به چنین خاک مصیبتی مینشینم!
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت سیصد و دهم
☕☕☕ با سینی چای قدم به اتاق گذاشتم و مجید دید سینی در دستانم میلرزد که از جایش پرید و سینی را از من گرفت تا کمتر عذاب بکشم و من در هالهای از غم گوشه اتاق نشستم که مامان خدیجه صدایم زد:
❓الهه جان! چرا ناراحتی عزیزم؟
👌🏻و ای کاش چیزی نمیپرسید و به رویم نمیآورد که صورتم بیشتر در سایه ناراحتی پنهان شد و زیر لب جواب دادم:
🏻نه، خوبم! چیزی نیس... و به قدری آهسته گفتم که به گمانم نشنید، ولی به خوبی شنیده بودند و آسید احمد فهمید نمیخواهم حرفی بزنم، که سرِ شوخی را با مجید باز کرد:
👳🏻 حتماً این مجید یه کاری کرده، خانمش از دستش دلخوره!
🏻صورت گرفته مجید به خندهای تصنعی باز شد و آسید احمد برای دلخوشی من، با شیرین زبانی ادامه داد:
👳🏻 عیب نداره دخترم! منم یه وقتایی این مامان خدیجه رو اذیت میکنم! بلاخره بخشش از بزرگتره!
👌🏻و بعد به آرامی خندید تا به کلی فضا را عوض کرده باشد و به فکرش هم نمیرسید چه بلایی به سرم آمده که حتی نمیتوانستم در پاسخ خوش زبانیهای پدرانهاش، لبخندی بیرنگ تحویلش دهم و باز به بهانه آوردن میوه از جایم بلند شدم که مامان خدیجه با مهربانی مانعم شد:
☝🏻دخترم! ما که غریبه نیستیم، بیا بشین عزیز دلم!
👳🏻 و خواستم در برابر تعارفش حرفی بزنم که آسید احمد هم دنبال حرف همسرش را گرفت:
- آره باباجون! ما اومدیم یه نیم ساعت بشینیم، خودتون رو ببینیم. نمیخواد زحمت بکشی!
👌🏻ولی خجالت میکشیدم از میهمانان عزیزم پذیرایی نکنم که اینبار با قاطعیتی لبریز محبت، اصرار کرد تا بنشینم:
👳🏻 دخترم! بیا بشین، کارت دارم!
👁 نگاه خیرهام به چشمان متعجب مجید افتاد و شاید او هم مثل من ترسیده بود که آسید احمد بویی از ماجرا بُرده باشد که درست همین امشب به خانهمان آمده و انتظارم چندان طولانی نشد که تا سرِ جایم نشستم، با لحنی ملایم آغاز کرد:
☝🏻ببینید بچهها! شما مثل دختر و پسر خودم هستید! تو این شش ماهی که شما قدم رو تخم چشم من گذاشتید و اومدید تو این خونه، سعی کردم هر کاری برای بچههای خودم میکردم، برای شما هم انجام بدم! ولی خُب حتماً یه سری کم کاری هایی هم کردم که انشاءالله هم خدا ببخشه، هم شما حلالم کنید!
⁉ نمیدانستم چه میخواهد بگوید که با اینهمه تواضع و فروتنی، اینقدر مقدمهچینی میکند و فرصت نداد من و مجید زبان به تشکر باز کنیم که با همان نگاه سر به زیر و لحن مهربانش ادامه داد:
👳🏻 خُب پارسال همین موقع پسر و عروسم اینجا بودن و ما با اونا عازم شدیم. ولی حالا شما جای عروس و پسرم هستین و میخوام اگه خدا بخواد و شما هم راضی باشید، امسال با هم راهی بشیم!!
👁 مجید مستقیم نگاهش میکرد و مثل من نمیدانست خیال مهربان آسید احمد برایمان چه خوابی دیده که مامان خدیجه به کمک همسرش آمد:
🗓 حدود بیست روز تا اربعین مونده، باید کم کم آماده بشیم!
🏻🏻 و من و مجید همچنان مات و متحیر مانده بودیم که آسید احمد در برابر اینهمه تحیرِ ما، به آرامی خندید و حرف آخر را زد:
👳🏻 به لطف خدا و کرم امام حسین (علیهالسلام) ما چند ساله که تو مراسم پیاده روی اربعین شرکت میکنیم. حالا امشب اومدیم که اگه دوست دارید، با هم بریم کربلا!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تصویری
همۀ بدیهایت را به خدا بگو...
وقتی بدیهات رو بگی خدا برای تکتکش کمکات خواهدکرد
سردار عزیزم
خون بهایت آزادی قدس است 🌹
دشـمنِ پسـت بداند که مسـلمان هستیم
از تبار علی(ع) و میثم و سلمان هستیم
عهد بستیـم که تسلیـم شیاطیـن نشویم
تا نفس هست همه بر سر پیمان هستیم
بیشـمــارند در این عرصـه سـلیمــانی ها
پس بدانید در این خاک فـراوان هستیم
چنـد سـالی اسـت که با کـلّ قـوا منتظـرِ
یک خـطا از طرف دشمــنِ نادان هستیم
راه "قـدس" از حـرمِ کـرب و بـلا میگذرد
فکر ملحق شدن "قدس" به تهران هستیم
🌹
#آزادی_قدس_خونبهایت
✨آغاز سال (حساب اعمال) شب قدر است.
در آن شب برنامه سال آینده نوشته می شود.
#امام_صادق علیه السلام
📚وسائل الشیعه، ج ٧ص ٢٥٨ ح ٨
حالا كه صفر شد حسابمان
حالا كه همه چيز از اول حساب مى شود
مى خواهم سالنامه ام پر شود از روشنى
از نام زيبايتان
پر شود از نيكى و خوش عهدى و خوش خُلقى
مراعات بى نظيرى شود از همه ى زيبايى ها
حالا كه پايش امضاى زرين حجت خداست حيف است غير از راستى و مهربانى در آن ثبت شود ✨💫
خدا كند نوشته باشند زيارت كربلا ... زيارت نجف و كاظمين و سامرا ...
زيارت مشهد و ... زيارت خانه ى خدا ... زيارت پيامبر و بقيع هم گذاشته باشند 🙏
بعد نوشته باشند روزى حلال، سلامتى و سربلندى، رزق وسيع، مادى و معنوى شما كه دستتان به كم ﻧمى رود ...
بنويسند خادم الحسين خادم الزهرا خادم الحجة ...
هر كدام را بنويسند برايم افتخار است ...
هرچه را بنويسند فرقى نمى كند آنچه فرق مى كند لبخند شماست
خدا كند طورى بنويسند كه تابش لبخندتان را روى نامه ى عملم ببينم
بگوييد او هواى دوستان ما را داشت
ما هم هوايش را داريم
#سلام بر زيباترين آغاز
#امام_عصر عليه السلام
احکام روز۲۵ رمضان AETrim1620436110141.m4a
5.43M
احکام شرعی
❓مسافرت در ماه رمضان
🔹همه مراجع: مسافرت در ماه رمضان حرام نیست و اگر برای فرار از روزه باشد کراهت دارد.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
❓درس و کنکور و آزمون در ماه رمضان
🔹آیات عظام: امام، خامنهای، سیستان، وحید، صافی، نوری: بهخاطر درس و امتحان و کنکور نمیتوان روزه نگرفت یا آن را باطل کرد.
البته کسی که درهرحال میخواهد درس بخواند و با روزه گرفتن نمیتواند به درسهای خود رسیدگی کند، میتواند آن روز را نیت روزه کند و روزه بگیرد و تا قبلاز اذان ظهر به مسافرت شرعی برود و در آنجا افطار کند، دراینصورت میتواند آن روز را روزه نباشد؛ البته بعد از ماه مبارک رمضان باید آن روز را قضا کند.
🔸آیتالله مکارم: بهخاطر درس و امتحان و کنکور نمیتوان روزه نگرفت یا آن را باطل کرد.
و اگر هر روز رمضان بخواهد مسافرت برود کثیرالسفر میشود و باید درهرحال روزه بگیرد.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
❓روزه کاهل نماز
🔹آیا روزه کسی که نماز نمیخوانند و یا کاهلی میکند صحیح است؟
🔸همه مراجع: روزه صحیح است، ولی ترک صلاة در آن روز موجب نقصان ثواب روزه میشود.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
❓تهمت و غیبت و استماع غیبت
🔸همه مراجع: تهمت و غیبت و استماع غیبت روزه را باطل نمیکند، ولی موجب نقصان ثواب روزه میشود.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
#احکام
#ماه_رمضان
#اینفوگرافی
🌺چطور کودکان را با امام زمان علیه السلام آشنا کنیم؟
┄┅─✵🍃🌺🍃✵─┅┄
الســــــلام علیکـــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)
🔸بزرگے میگفت:
🔹هیچ پناهگاهے
از امام زمانمان محکمتر نیست
🔸و نه هیچ فریادرسے
از ایشان دلسوزتر و مهربانتر،
🔹و نه هیچ مشکل گشایے از او تواناتر
🔸و نه هیچ دستے
از او کریمتر و بخشنده تر
🔹با این اوصاف بهتر نیست
به جاے چنگ زدن به هر تخته پاره اے
🔸به امید نجات
از این کشتے نجات تمناے کمک کنیم؟"
🔹امتحان کنیم...
🔸امام زمانمان را صدا بزنیم
و با او سخن بگوییم و از "او" بخواهیم.
در افق آرزوهایم
تنها «أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج» را میبینم...
#سلامآقاےمهربانم✋
41.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇯🇴🇯🇴🇯🇴🇯🇴🇯🇴🇯🇴🇯🇴🇯🇴🇯🇴
💠نماهنگ سلام بر قدس
✅ کاری از گروه سرود دانش اموزی بچه های آسمان اصفهان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت 1023
﷽
←🎥 #کلیپ_سردار
←🌷خاطره عجیب و تکان دهنده حاج قاسم در افطاری فرماندهان
#حاج_قاسم
#ماه_مبارک_رمضان
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚 وصیت به تقسیم مساوی ارث
💠 سؤال: پدری #وصیت کرده پس از فوت، کلیه اموال اعم از منقول و غیر منقول به طور مساوی بین فرزندان پسر و دختر تقسیم شود؛ آیا چنین وصیتی شرعا نافذ است؟
✅ جواب: اگر قصدش این بوده است که ـ بر خلاف حکم شرعی ـ #ارث به طور مساوی تقسیم شود، وصیت باطل است و اگر قصدش این بوده است که ارث دخترها به اندازۀ پسرها افزایش یابد، در صورتی که مجموع مقدار اضافه، بیش از ثلث ترکه (یک سوم از کل ارث) نباشد، وصیت نافذ است، وگرنه در بیش از ثلث، نیازمند تأیید ورثه می باشد.
#احکام_ارث #احکام_وصیت #تقسیم_ارث
🆔 @leader_ahkam