eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
136 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
380 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 گاهی بنده دعا میکنه 🤲 خدا به این دو ملک میگه: من دعای ای رو مستجاب کردم اما حاجتشو ندین نگهدارین، من خوشم میاد که این بگه خدا ❤
هروقت نفست تو را به گناهی فراخواند، با این آیه جوابش را بده ... ( أَذَلِكَ خَيْرٌ أَمْ جَنَّةُ الْخُلْدِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقون ) ... آیا این بهتر است یا بهشت جاودانی که به پرهیزگاران وعده داده شده است؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 چگونه بی ‌توجهان راپُرازستاره کنم چگونه این همہ دردِتورانظاره کنم میان تلخیِ این روزِگارمهدی جان دلم هوای توکرده بگوچه چاره کنم ✨صبحت بخیر زیباترین هدیہ خدا✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸💕 با‌ آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید‌باهم می‌نشستیم و برای آینده‌مون حرف می‌زدیم! تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت: +چقدر آینه، از بس خودتون رو می‌بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه...! از بس هول کرده بودم، فقط با ناخن هام بازی می‌کردم. مثل گوشی درحال ویبره ‌می‌لرزیدم. خیلی خوشحال بود... به وسایل اتاقم نگاه می‌کرد، خوب شد عروسک پشمالو و عکسامو ‌جمع کرده بودم. فقط مونده بود قاب عکس چهار سالگیم! اتاق رو گز میکرد، انگار روی مغزم رژه می‌رفت... جلوی همون قاب عکس ایستاد و خندید. چی تو‌ ذهنش می‌چرخید، نمیدونم!! نشست رو به روم خندید و گفت: +دیدید آخر به دلتون نشستم! زبونم‌ بند اومده بود... من که همیشه حاضر‌ جواب بودم و پنج‌تا روی حرفش میزاشتم‌ و تحویلش میدادم، حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب داد: +رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم؛ گفتم حالا که بله نمیگید، امام رضا{ع} از توی دلم بیرونتون کنه! پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: +اینجا جاییه که می‌تونن چیزی رو که خیر نیسن، خیر کنن و بهتون بدن! نظرم عوض شد. "دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!" نفسم بند اومده بود، قلبم تند تند می‌زد و سرم داغ شده بود. توی دلم حالِ عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یدفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام رضا{ع} بود و دلِ من... از نوزده سالگیش گفت که قصد داشته ازدواج کنه و دنبال گزینه مناسب بوده. دقیقا جمله اش این بود: +راستِ کارم نبودن،گیر و گور داشتن. گفتم: - از کجا معلوم من به دردتون بخورم؟؟ خندید و گفت: +تو این سالا شمارو خوب شناختم. یکی از چیزهایی که خیلی نظرش رو جلب کرده بود، کتابایی بود که دیده و شنیده بود می‌خونم. همون کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا‌ می‌گفت: +خوشم میاد شما این کتابارو نخوندین؛ بلکه خوردین...! فهمیدم خودش هم دستی بر آتیش داره! می‌گفت: +وقتی این کتابا رو می‌خوندم، واقعا به حال اونا غبطه می‌خورم که اگه پنج سال، ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن، واقعا زندگی کردن! اینا خیلی کم دیده می‌شه‌! نایابه! منم‌ وقتی اونارو میخوندم، به همین‌ رسیده بودم که اگه الان سختی‌ می‌کشن، ولی‌ حلاوتی رو که اونها چشیده ان، خیلی ها نچشیده ان. این جمله رو هم ضمیمه اش کرده که: +اگه همین امشب جنگ بشه منم میرم، مثل وهب! می‌خواستم کم نیارم، گفتم: - خب منم میام..! منبر کاملی رفت مثل آخوندها؛ از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی‌ش. از خواستگارهاش گفت و اینکه کجاها رفته و هرکدوم رو چه کسی معرفی کرده! حتی چیزهایی که ‌به اونها گفته بود... گفتم: +من نیازی نمی‌بینم اینارو بشنوم! گفت: - اتفاقا باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین! گفت: +از وقتی شما به‌دلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری می‌رفتم می‌رفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف! می‌خندید که: +چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون‌ نمیاد، این شکلی می‌رفتم. اگه کسی هم پیدا می‌شد که خوشش میو‌مد و می‌پرسید که: +آیا ریشاتون رو درست و مرتب می‌کنین؟ می‌گفتم نه من همین ریختی می‌چرخم.
🌸💕 یادم میاد قبلا به مامانم گفته بودم من پذیرایی نمی‌کنم. مامانم در زد و چایی و میوه آورد و گفت: +حرفتون که تموم شد،کارتون ‌دارم. از بس دلشوره داشتم، دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. یه ریز حرف می‌زد و لابه لاش میوه پوست می‌کند و می‌خورد. با خنده به من تعارف می‌کرد: +خونه خودتونه، بفرمایین! زیاد سوال می‌پرسید. بعضی هاش سخت بود، بعضی هاشم خنده دار. خاطرم هست که پرسید: +نظر شما درمورد حضرت آقا چیه؟ گفتم: - ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت میکنم! گیر داد که: +چقدر قبولشون دارین؟ تو اون لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمی‌رسید. گفتم: - خیلی! خودمو راحت کردم که نمیتونم بگم‌چقدر‌. زیرکی به خرج داد و گفت: +اگه آقا بگن منو بکُشید، میکشید‌؟؟ بی معطلی گفتم: - اگه آقا بگن، بله‌! نتونست جلوی خنده اش رو بگیره. اون که از اول بله رو شنیده بود، شروع کرد درباره آینده‌ شغلی اش‌حرف ‌‌زد. گفت‌ دوس داره بره تو تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس. روی گزینه های بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی. هنوز دانشجو بود... ‌خندید و گفت که از دارِ دنیا فقط یه موتور تریل داره که اونم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده. پرروپررو گفت: +اسم بچه هامونم انتخاب کردم: امیرحسین، امیر عباس، زینب و زهرا. انگار کتری آبجوش رو ریختن رو سرم. کسی نبود بهش بگه هنوز نه به باره ‌نه به داره...! یکی یکی تو جیب های کتش دست می‌کرد. یادِ چراغ جادو افتادم...هرچی بیرون میاورد، تمومی نداشت. با همون هدیه ها جادوم کرد: تیکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید،‌ مهروتسبیح تربت با کلی خرت و پرت که از لبنان و سوریه خریده بود. مطمئن شده بود جوابم مثبته! تیر خلاص رو زد. صداش رو پایین تر آورد و گفت: +دوتا نامه نوشتم براتون؛ یکی توی حرم امام رضا{ع}، یکی هم کنار شهدای گمنامِ بهشت زهرا! برگه هارو گذاشت جلوی روم. کاغذ کوچیکی هم گذاشت روی اون ها. درشت نوشته بود... از همونجا خوندم. زبونم قفل شد: "تـو مَـرجانـی، تـو درجـانـی، تـو مـرواریـدِ غـلتانـی اگـر قـلبم صـدف بـاشـد؛ مـیانِ آن تـو پـنهانی..!"✨♥️ انگار تو این عالم نبود، سرخوش...! مامان و خاله‌م اومدن گفتن: +هیچ کاری تو خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمی‌شه. یه پوست تخمه جا‌به‌جا نمی‌کنه. خیلی نازنازیه! خندید و گفت: +من فکر میکردم چه مسئله مهمی میخواین بگین! اینا که مهم نیست‌.! حرفی نمونده بود، سه چهار ساعتی صحبت هامون طول کشید‌. گیر داد که اول شما از اتاق برید بیرون.. پام خواب رفته بود و نمی‌تونستم ازجام تکون بخورم..‌.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرزند بیشتر، تربیت راحت تر! ✅ بچه های زیاد به صورت خودکار وقت یکدیگر را پر می‌کنند. این نکته بسیار مهمی است. ♻️ یکی از دلایلی که بنده معتقدم تربیت فرزند بیشتر راحت‌تر است، از این رو است که بچه های زیاد، خانه را برای خودشان یک مهدکودک می‌کنند. ♻️ خواهش می کنم به این نکته توجه کنید . کاش کمی عمیق تر به مسئله فرزندآوری توجه می کردیم و به این پرسش پاسخی متفکرانه می‌دادیم : آیا برای فرزند دلبندمان هدیه ای بالاتر از یک انسان که برادر یا خواهر باشد وجود دارد⁉️ اگر بچه های بیشتری داشتیم آیا معضلی به نام اعتیاد به رسانه یا بازی‌های رایانه‌ای وجود داشت⁉️ 🔰برگرفته از کتاب ایران جوان بمان، استاد عباسی ولدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. از به خود پیچیدنت اینگونه حاصل ‌می‌شود زهر هرچه تلخ تر، سوز جگر هم بیشتر 🖤 ..
السلام علیک یا جوادالائمه علیه السلام جهت عرض تسلیت محضر ولی نعمتان، آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام و ساحت مقدس آقا امام زمان عج، فردا ساعت 5 عصر در دارالقرآن امام خامنه ای ارواحنافداه جنب دفتر امام جمعه حضور به هم خواهیم رساند ان شاء الله لطفا اطلاع رسانی بفرمایید 🏴🏴🏴🏴🏴
به ديوار قفس بشكسته ام بال و پر خود را زدم تنــهاي تنـها ناله هاي آخر خود را درون شعله همچون شمع سوزان آتشي دارم كه آبم كرده و آتش زده پا تا سر خود را قفس را در گشوده صيد را آزاد بگذاريد كه در كنج قفس نگذاشت جز مُشتي پر خود را بزن كف پايكوبي كن بيفشان دست، امّ الفضل كه كُشتي در جواني شوهر بي ياور خود را بيا و اين دم آخر به من ده قطره ي آبي كه خوردم سالها خون دل غم پرور خود را چه گويي اي ستمگر در جواب مادرم زهرا اگر پرسد چرا لب تشنه كُشتي شوهر خود را اجل بالاي سر، من در پي ديدار فرزندم گهي بگشوده ام گه بسته ام چشم ترِ خود را به ياد شعله هاي ناله ي إبن الرّضا «ميثم» سِزَد آتش زني هم نخل، هم برگ و برِ خود را حاج غلامرضا سازگار ميثم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب بـرات کـرب و بــلا را شما بده ای عشـق شاه طوس، امام جواد من💚
💠 زندگی موفق در کلام امام جواد(ع) ▪️در امورات زندگی به کسی امید نداشته باش که خدا تو را به همان واگذار می‌کند. @TebyanOnline
🌷🍃🌷🍃🌷🍃 هیچ کس دیگر نمیتواند! 👶 شما اگر بچه‌ی خودتان را در خانه تربیت نکردید، یا اگر بچه نیاوردید، یا اگر تارهای فوق‌العاده ظریف عواطف او را - که از نخهای ابریشم ظریف‌تر است - با سرانگشتان خودتان باز نکردید تا دچار عقده‌ی [عاطفی] نشود، هیچ کس دیگر نمیتواند این کار را بکند نه پدرش، و نه به طریق اولی دیگران؛ فقط کار مادر است. این کارها، کار است؛ 🚶‍♀ اما آن شغلی که شما بیرون دارید، اگر شما نکردید، ده نفر دیگر آنجا ایستاده‌اند و آن کار را انجام خواهند داد. 👈 بنابراین اولویت با این کاری است که بدیل ندارد؛ تعیّن با این است. امام خامنه‌ای ۱۳۹۰/۱۰/۱۴ 🍃🌷🍃🌷 🍃
بعد از حسین هیچ امامی به وقت مرگ مثل تو ای ولیِ خدا تشنه جان نداد... 😭 ▪️شهادت امام جواد(ع) تسلیت باد▪️ (ع) (ع)
💔 دوباره قلقله در عرش کبریا افتاد عزیز فاطمه ابن الرضا ز پا افتاد اگر غلط نکنم این حسینِ دیگر بود ولی نگفت کسی، زیر دست و پا افتاد 🥀 (ع)🥀 .🥀
روضه شهادت امام جواد(ع).mp3
3.86M
🖤روضه و مرثیه🖤 علیه السلام 🔶روضه جانسوز امام جواد علیه السلام 🏴گریز به روضه امام حسین علیه السلام 🕊🕊🕊🕊🕊 درد بسیار و نیست دارویم خون شد از غم دلِ خدا جویم میفشانم سرشک و میگویم 🏴یا جواد الائمه ادرکنی🏴 عزت عالمین میخواهم سفر کاظمین میخواهم طوفِ قبر حسین میخواهم 🏴 یا جواد الائمه ادرکنی 🏴 علیه السلام ┈ ••✾•🍃⚫️🌿•✾••┈┈
🌸💕 از بس به نقطه خیره مونده بودم گردنم گرفته بود و صاف نمی شد التماس میکردم شما بفرمایید من بعد از شما میام ول کن نبود مرغش یه پا داشت حرصم در اومده بود که چرا اینقدر یک دندگی میکنه... خجالت میکشیدم بگم چرا بلند نمیشم. دیدم بیرون برو نیست، دل به دریا زدم و گفتم: - پام خواب رفته! از سر لغز پرونی گفت: +فکر میکردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره! دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیره. نزدیک در به من گفت: +رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین علیهم السلام گفتم: برام پدری کنید، فکر کنید منم علی اکبر تون.. هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید، برای من بکنید! دلم رو برد. به همین سادگی. پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کردم. نه پولی، نه کاری، نه مدرکی، هیچ.... تازه باید بعد از ازدواج میرفتم تهران پدرم با این موضوع کنار نمیومد، برای من هم دوری از خانواده ام سخت بود. زیاد می پرسید: تو همه اینا رو میدونی به قبول می کنی؟ پروژه تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد: سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم. شماره و نشونی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاه رو داده بود. وقتی پدرم با اون ها صحبت کرد کمی آروم گرفت. نه که خوشش نیومده باشه،برای آینده زندگیمون نگران بود برای دختر نازک نارنجی اش. حتی دفعه اول که اونو دید گفت: +این چقدر مظلومه. باز یاد حرف بچه ها افتادم،حرفشون توی گوشم زنگ می زد؛ شبیه شهدا، مظلوم... یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم. محمد حسینی که امروز میدیدم ، شبیه اون برداشت هام نبود.. برای منم همون شده بود که همه میگفتن. پدرم کمی که خاطر جمع شد،به محمد حسین زنگ زد که: +می خوام ببینمت! قرار و مدار گذاشتن بریم دنبالش. هنوز تو خانه دانشجویی اش زندگی می کرد. منم با پدر و مادرم رفتم. خندون سوار ماشین شد،برام جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی،تو صورتش نمیدیدم. پدرم از یزد راه افتاد سمت روستامون اسلامیه. از سیر تا پیاز زندگی‌‌ش رو گفت: از کودکی‌ش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی‌ش. بعد هم کف دستش رو گرفت طرف محمد حسین و گفت: +همه زندگیم همینه،گذاشتم جلوت. کسی که میخواد دوماد خونه من بشه،فرزند خونه منه و باید همه چیز این خونه رو بدونه. اونم کف دستش رو نشون داد و گفت: +منم با شما روراستم. تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد. حتی وضعیت مالی‌ش رو شفاف بیان کرد. دوباره قضیه موتور تریل رو که تموم داراییش بود گفت. خیلی هم زود با پدر و مادرم پسر خاله شد! موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر. یادم هست بعضی از حرفا رو که می زد، پدرم برمیگشت عقب ماشین و نگاه می کرد. ازش می پرسید: +این حرفا رو به مرجان هم گفتی؟؟ گفت: +بله. تو جلسه خواستگاری همه رو به من گفته بود. مادرش زنگ زد تا جواب بگیره... من که از ته دل راضی بودم، پدرم هم توپ رو انداخته بود تو زمین خودم... مادرم گفت: +به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنن... کور از خدا چی میخواد، دو چشم بینا! قارقار صدای موتور تو کوچمون پیچید. سر همون ساعتی که گفته بود رسید.