eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
135 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
381 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
ارتباط موفق_44.mp3
11.78M
🎙 ۴۴ 🔁 خروجی‌های محبتِ شما؛ تعیین کننده‌ی ورودی‌های محبتی شماست! ❀ اگر تمایل دارید دایره‌ی جذبِ محبت‌تان افزایش یابد؛ ☜ باید دایره‌ی صدور محبت‌تان را بزرگ‌تر کنید. 🔸 🎤 🔸 🆔 @khanevadeh_313
پدر با همان کفش دوزی امور زندگی را می گذراند. کب ننه هم کم کم پیر می شد و مثل جوانی هایش مجلس گردانی و روضه خوانی نمی توانست بکند. زندگی می گذشت، اما نه آن طور خوب، ولی بد هم نبود. کم کم شرایط کاری پدر تغییر کرد. مردم دیگر کفش های دست دوز را کنار گذاشتند. پدر دید اصلا کارش سود ندارد، بدین خاطر فکر تازه ای کرد. رفت تهران؛ چکمه و دمپایی های پلاستیکی و کفش های پلاستیکی آورد و در مغازه اش ریخت. شد یک فروشنده و تا آخر هم این کار را ادامه داد. مادر هم در خانه کار می کرد. ما دخترها وقتی مادر حصیربافی می کرد، کنارش می نشستیم. به این حصیرها در زبان محلی کوب می گفتند که اغلب در مساجد و ایوان خانه ها از آن استفاده می شد. حصیربافی مادرم یک درآمدی بود برای خانه ی شلوغ ما. آن وقت ها خانم ها که کار می کردند، با درآمدش می توانستند خواسته هایشان را تامین کنند؛ برای ما لباس می خریدند، برای خودشان وسیله می گرفتند یا اگر در بضاعت همسر، خرید کفش خاص یا لباس خاصی که دوست داشتند، نبود، با همین پول، آرزوهایشان را برآورده می کردند. از طرفی هم مرد خانواده خیالش جمع بود که همسرش همیشه یک پس اندازی دارد.
از طرفی هم مرد خانواده خیالش جمع بود که همسرش همیشه یک پس اندازی دارد. کب ننه همه ی این ها را مدیریت می کرد؛ ما را، خانواده را. و از اعتبار و احترامی که در بین مردم داشت، برای ما هزینه می کرد و برای ما مایه می گذاشت. یادم هست وقتی چهار ساله بودم، در تعزیه هایی که برای زن ها در محرم گرفته می شد، نقش حضرت رقیه (س) را بازی می کردم و به من می گفتند: تو فقط بگو؛ بابای من، بابای من! روزهای ماه رمضان به خاطر جلسه ختم قرآن کب ننه، خانه مان شلوغ بود و بازی های کودکانه ما بیشتر می شد. همچنین به خاطر مراسم محرم و صفر و مراسم های اعیاد، خانه ما شلوغ می شد. این روزها، روزهای خوب کودکی من بود. از دوران کودکی یک خاطره بد دارم که فراموش نمی کنم. دقیق یادم هست؛ شب هفتم محرم بود. معصومه مدرسه می رفت. من هنوز پنج سالم تموم نشده بود. ما دوتا خواهر خوابمان برد؛ یک خواب سنگین. با این که همیشه شوق محرم و مسجد رفتن در ما بود، اما آن شب، هرچه ما را صدا زدند، بیدار نشدیم. مسجد و تکیه محل، دور نبود. وقتی دیدند ما بیدار نمی شویم، برق ها را روشن کردند و در را بستند و رفتند. چه ساعتی از شب بود، یادم نیست. تشنه ام شده بود که از خواب بلند شدم. برق اتاق روشن و خانه ساکت. مگر می شد خانه ساکت باشد یا هیچکس در خانه نباشد؟! یک نگاه به دور و بر انداختم و مادر و پدر را بعد کب ننه را صدا زدم. دیدم کسی جوابم را نمی دهد. هرچه معصومه را صدا می زدم، بیدار نمی شد. شروع کردم به زدن معصومه تا بالاخره با سختی بلند شد. او هم که خانه خالی از آدم را دید، ترسید. آمدیم بیرون توی ایوان. تاریکی، شب، سکوت، یک جا هوار شد روی سر ما دوتا دختربچه. دمپایی هایمان را پوشیدیم و دست هم را گرفتیم و لرزان تا جلوی در رفتیم. خواستیم در را باز کنیم، اما قفل بود. در قفل شده را که دیدیم، نزدیک بود جان بدهیم. شروع کردیم به کوبیدن در. فایده ای نداشت. گلوبه گلو شروع کردیم به گریه کردن و داد می کشیدیم. بالاخره یکی از همسایه ها صدایمان را شنید. آمد پشت در. ما هم گریان گفتیم چه شده.
ارتباط موفق_45.mp3
10.58M
🎙 ۴۵ ☜ حسادت؛ یعنی من قبول دارم، کمتر از توام! و ریشه‌ی این خودکم‌پنداری، ✘ خودناشناسی است! 💠 فقط و فقط کسی می‌تواند حسود نباشد، - و دیگران را - سعادتشان را - خوشبختی‌شان را چونان جان خویش بداند که؛ 💠 ثروتهای بالاترش را یافته باشد. 🔥حسادت، تا وقتی میهمان چرک قلبمان باشد؛ قدرت جذبی برایمان باقی نمی‌گذارد. 🔸 🎤 🔸 🆔 @khanevadeh_313
🌸🍃 🍃 🔖خواص خوردن انار با پیه آن (بخش اول) ‼ منظور از پیه انار همان قسمت‌های سفید لابلای دانه‌ها است که دانه ها روی آن ها قرار داده شده اند.در واقع پیه انار قدری سفت بوده و بافت متراکمی دارد و قابض و جمع کننده است که نشانه ‌آن این است که اگر کمی از آن را بجوید حالت جمع شدن دهان را حس می‌کنید. گاهی خوب است انسان (با معده سالم و نه ضعیف و نفاخ) از خوردنی‌های تا حدی سفت و متراکم استفاده کند از جمله پیه انار، سیب یا بِه سفت و تا حدی سبز یا نارس، پوست پخته شده باقلا (در حد یکی دو عدد)، پوست برخی میوه‌ها مثل سیب و از این قبیل. هسته های ریز وسط دانه‌های انار نیز این خاصیت پالایش کردن (دباغی کردن) را دارند. علت این است که گاهی اوقات به دنبال عملیات هضم و جذب و دفع، مقداری مواد زاید به صورت رطوبت و بلغم ژله‌ای و سفت شده. یا ذرات ریز به دیواره مخاط و پرزهای معده و روده و یا لابلای چین و چروک‌های آن می‌چسبند و به مرور سفت‌تر می‌شوند. ♦️لطفا انتشار بدهید👌 🍃 🌸🍃 🆔 @golavishecom | گل آویشه
سلام آقاجان!✋🏻💚 آقا دلمان گرفت کی می آیی؟ آن سیصد و سیزده نفر جور نشد؟؟؟ «تعجیل در ۳صلوات»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺چرا هرچی می‌دوم، به چیزی (یا کسی) که دوستش دارم، نمی‌رسم؟
سلام شاید این متن باعث ناراحتی کوروش پرستان بشود ولی چون اکثریت مردم ما و کوروش پرستان اعتقاد به آزادی بیان واندیشه دارند، بنده حقیر هم با طرح چند سوال اندیشه خود رابیان میکنم؛ _رضاه شاه _محمدرضا شاه _علی رضا _امیر کبیر _لطفعلی خان زند _ناصرالدین شاه _کریم خان زند _محمد علی شاه _اقامحمدخان قاجار _فتحعلی شاه _احمد شاه ✅چرانام همه این پادشاهان عربیست ؟ ✅چرافقط نام یکی از این پادشاهان کوروش و داریوش و یا یک اسم ایرانی نبوده است؟ _دویست سال پیش که ثبت احوال جمهوری اسلامی نبوده است که به زور اسم مردم وپادشاهان راعربی بگذارد؟ ✅چرایکی از این پادشاهان اقدام به بازسازی مقبره کوروش درحد تفریحگاه نکرده اند ؟ ✅چرا مدعیان کوروش پرستی بجای کوروش بزرگ به عربی میگویند کورش کبیر؟! ویا نمی گویند کوروش گنده! ✅چرابزرگترین سند افتخار آنها وجود نام کوروش در تفاسیر کتاب مقدس عربی یعنی قرآن کریم است!؟ ✅چراحافظ وسعدی ومولانا و رودکی وحتی فردوسی یک بیت شعر در مدح کوروش نسروده اند ومگر اینها شاعران ایرانی نبودند؟ویا کوروش اینقدر کوچک بوده که اصلا دیده نشده!؟ ویا اینکه هرگز وجود خارجی نداشته است!؟ ✅چرا کوروش پرستان 40سال است جرائت عرض اندام برای اثبات حقانیت کوروش ندارند درصورتیکه مذهبیون برای اثبات دینشان هزاران شهید والامقام همانند حججی را به داخل خاک اعراب وحشی و داعش خونخوار میفرستند وجوانمردانه در راه دینشان شجاعانه سر وجان میدهند؟! ✅چرا کوروش پرستان دروقت گرفتاری ویا بریدن ترمز ماشین به جای مدد گرفتن از کوروش دست به دامان امام حسین ع وحضرت عباس ع ونوادگان انها میشوند؟! ✅چرا کوروش پرستان حقوق زن و مرد را یکسان میدانند اما رفتن مردان به ترکیه وتایلند را افتخار! ولی رفتن زنان به دبی را ننگ میدانند؟! ✅چرا کوروش پرستان مدعی اند که حجاب را آخوندها اختراع کرده اند!؟ در صورتیکه حتی یک مجسمه زن بی حجاب در تخت جمشید وجود ندارد؟ ✅چرا کوروش پرستان که اینهمه دلاور وجنگ آور وقهرمانی بزرگترین امپراطوری ساسانیان را داشتند در برابر اعراب ملخ خور تسلیم شدند و یزدگرد سوم بدست ایرانیان کشته شد نه بدست اعراب، درحالیکه آن زمان نه امریکا بود نه اسراییل که به عربها کمک کنند. ♨درپایان عرض میکنم که ماهم ایران و هم تاریخ پرافتخارمان را دوست داریم و کوروش را هم به عنوان یک ایرانی ودر جایگاه خودش، نه بیشتر دوست داریم ولی دشمن جماعت کوفی صفت و سدراه نقشه های شوم دشمنان خارجی و عوامل داخلی آنها هستیم. 🌺به قول معروف: ((التماس تفکر)) 🔷نشرحداکثری برای نجات جوانان از تعصب و جهالت، و نجات از چنگال دشمنان انقلاب واسلام، ودشمنان این مرز و بوم
🔻روایت آخرین دیدار؛ حاج قاسم خطاب به همراهان جهاد مغنيه: ✍مراقب پسر من باشيد خدا خيرتان دهد... آخرين باری كه حاج قاسم جهاد را ديد دو روز قبل از شهادتش بود؛ با لبی خندان و پُرانرژی مثل هميشه آمد ديدن ِحاج قاسم، با همه برادران حاضر در جمع سلام واحوال پرسي كرد، به حاج قاسم اطلاع دادن جهاد به ديدن شما آمده.حاج قاسم هم با اشتياق فراوان برای ديدن او به برادران گفت بگوييد سريع بيايد داخل پيش من. تا جهاد داخل اتاق شد حاج قاسم از جايش بلند شد او را محكم بغل كرد، جهاد هم با لحن شيرين و هميشگی‌اش كه حاج قاسم را عمو خطاب ميكرد و لبخندی كه هميشه زمان ديدن حاج قاسم بر لب داشت با صدای بلند گفت: خسته نباشيد عمو! و شانه‌ی حاج قاسم را بوسيد، خم شد تا دست حاج قاسم را ببوسد اما حاج آقا ممانعت كرد. جهاد هم با صدای آرام رو به سمت او گفت: آخر من آرزو به دل می‌مانم. باهم نشستند و چای خوردن. برادری كه مسئول جهاد بود آمد داخل اتاق، حاج قاسم تا او را ديد گفت: برادر، جهاد را اول به خدا دوم به شما ميسپارم؛ جان شما و جان او! ايشان اجازه‌ی اينكه به خط مقدم برود را از طرف من ندارد! جهاد لبخندی زد و باز شانه‌ی حاج قاسم را بوسيد و دستش را
🔻روایت آخرین دیدار؛ حاج قاسم خطاب به همراهان جهاد مغنيه: ✍مراقب پسر من باشيد خدا خيرتان دهد... آخرين باری كه حاج قاسم جهاد را ديد دو روز قبل از شهادتش بود؛ با لبی خندان و پُرانرژی مثل هميشه آمد ديدن ِحاج قاسم، با همه برادران حاضر در جمع سلام واحوال پرسي كرد، به حاج قاسم اطلاع دادن جهاد به ديدن شما آمده.حاج قاسم هم با اشتياق فراوان برای ديدن او به برادران گفت بگوييد سريع بيايد داخل پيش من. تا جهاد داخل اتاق شد حاج قاسم از جايش بلند شد او را محكم بغل كرد، جهاد هم با لحن شيرين و هميشگی‌اش كه حاج قاسم را عمو خطاب ميكرد و لبخندی كه هميشه زمان ديدن حاج قاسم بر لب داشت با صدای بلند گفت: خسته نباشيد عمو! و شانه‌ی حاج قاسم را بوسيد، خم شد تا دست حاج قاسم را ببوسد اما حاج آقا ممانعت كرد. جهاد هم با صدای آرام رو به سمت او گفت: آخر من آرزو به دل می‌مانم. باهم نشستند و چای خوردن. برادری كه مسئول جهاد بود آمد داخل اتاق، حاج قاسم تا او را ديد گفت: برادر، جهاد را اول به خدا دوم به شما ميسپارم؛ جان شما و جان او! ايشان اجازه‌ی اينكه به خط مقدم برود را از طرف من ندارد! جهاد لبخندی زد و باز شانه‌ی حاج قاسم را بوسيد و دستش را بر روی شانه ايشان گذاشت و گفت عمو جان من به فدای شما؛حاج قاسم هم نگاهی پراز عشق و محبت به جهاد كرد و همينطور كه به جهاد نگاه ميكرد رو به سمت آن برادر مسئول گفتن: مراقب پسر من باشيد خدا خيرتان دهد...! آن لحظه همه حاضران در آن جمع عمق عشق و محبت پدر و پسری را بين جهاد و حاج قاسم فهميدن...انتشار به مناسبت چهارمین سالگرد شهادت شهيد جهاد عماد مغنيه 📚بخشی از خاطرات جمع آوری شده درباره شهيد جهاد
خاطره ای از فرمانده بحث شهادت که می شود فاطمه مغنیه می گوید: مادر من یک زن فوق العاده است. خبر شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند. همه ما را آرام کرد. بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند. وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شده ایم خطاب به بابا گفت: الحمدلله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند. همین یک جمله ما را آنقدر خجالت داد که آرام شدیم. بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشییع برگزار می شد یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و قرآن و زیارت عاشورا خواند ... خبر شهادت جهاد را هم که شنید همین طور .... دلم سوخت وقتی دیدمش ... مثل بابا شده بود ... خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود ... جای کبودی و خون مردگی ها ... تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید من دیگرنمی توانم تحمل کنم... باز مادر غیرمستقیم من ومصطفی را آرام کرد،وقتی صورت جهاد را بوسید، گفت : ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده .... البته هنوز به ارباًاربا نرسیده.. «لایوم کیومک یااباعبدالله»🌹 باز خجالت آراممان کرد...
🌧️🍃 *📝 شوخی نداره ⚠️ *مادر بزرگ شهید ‎جهاد مغنیه میگفت:* *مدت طولانی بعد شهادتش* *اومد به خوابم* - *بهش گفتم:چرا دیر کردی؟* *منتظرت بودم!* - *گفت: طول کشید تا از بازرسی ها* *رد شدیم.* - *گفتم :چه بازرسی؟!* - *گفت:بیشتر از همه سر* *بازرسی ‎نماز وایستادیم...* *بیشتر از هم* *درباره نمازصبح میپرسیدن*‼️ ⛔ *رفیق! نماز ، حتی با شهید هم شوخی ندارد!* ❀🦋
تلنگر انه 🌿تو ۲۳ سالگیش به جایی رسید که دشمن میترسید از مقابله باهاش دست به ترورش زدن..!! 👈شهید جهاد مغنیه ۲۳ سالگی تو رد کردی؟ یا مونده برسی؟ راستی کجایی؟؟!
✅🌱 🌼 زاکانی حکم داماد خود را لغو کرد 🔻علیرضا زاکانی در متنی که لحظاتی قبل منتشر کرد نوشت: 🔹در برنامه‌ای که به شورای اسلامی شهر تهران ارائه کردم، هوشمندسازی کامل مدیریت شهری آنچنان اهمیت داشت که این حوزه را از ابتدا شخصا به عهده گرفتم. یکپارچه‌سازی و دسترسی به داده‌ها و اطلاعات حساس محرمانه نیازمند ایجاد تمرکز مسئولیت در فردی متخصص و کاملا مورد اعتماد و دارای فهم مشترک در کنار اینجانب بود. آنچنان که این مسئله حتی از برخی مناصب حساس و نظارتی سپرده شده به نزدیکترین بستگان مسئولان طراز اول که در ادوار گذشته توصیه و تایید شده بود هم برایم مهم‌تر و حیاتی‌تر بود. 🔹برای رسمیت بخشیدن و رعایت شفافیت حکم رسمی صادر کردم و برای پرهیز از مضرات احتمالی به دفتر خود دستور دادم هیچگونه اثر استخدامی، مالی و حق امضا بر آن مترتب نباشد. اما این انتصاب به دلیل نسبت فامیلی، موجب شکل‌گیری ابهام و گلایه در برخی دلسوزان انقلاب و دلخوری مردم عزیزتر از جانم شد. مردمی که از ابتدای انقلاب همواره خود را در سنگر جانفشانی و فداکاری برای آنها دیده‌ام. 🔹می‌خواهم برای مردم نوکری کنم و شهر با رای و نظر مردم اداره شود. با احترام به نظر این ولی‌نعمتان انقلاب حکم صادره برای آقای حیدری را ملغی می‌کنم. https://www.eghtesadnews.com/fa/tiny/news-450487 -------------------------- ☑️کانال جامع پاسخ به شبهات وشایعات در 👇🏻 https://chat.whatsapp.com/FAR3FkoQk16ILCAYyeVV4P 📱پیام رسان ایتا👇🏻 🆔https://eitaa.com/joinchat/5701648C9536f328f0 📱پیام رسان اینستاگرام 🆔http://Instagram.com/pshobahat
ماهم گریان گفتیم چه شده. شوهرش هم رسید. گفتیم در خانه کسی نیست. شوهرش نردبان گذاشت و آمد بالای دیوار؛ نردبان را برداشت و گذاشت این طرف دیوار. ما دوتا از نردبان بالا رفتیم، روی دیوار نشستیم و دوباره نردبان را جا به جا کرد و از خانه ای که هیچکس در آن نبود، نجاتمان داد و ما را بردند خانه خودشان. مادر و کب ننه که آمدند خانه، دیدند برق خانه روشن است، در قفل است و ما نیستیم. یک دفعه صدای جیغ کب ننه و فریاد مادر که خودش را می زد، به خانه همسایه رسید. همسایه مان دوید و خودش را رساند به آنها، گفت نترسید، نترسید، دخترها خانه ی ما هستند. خیالشان راحت شد. ما آمدیم خانه. مادر و کب ننه بغلمان کردند. انگار خدا ما را دوباره بهشان برگردانده بود. کب ننه اهل مسافرت بود؛ هرسال دو سه بار مشهد می رفت. معصومه مدرسه می رفت، شیطنت هایش هم از من بیش تر بود. کب ننه دلش می خواست یکی از ما را همراه خودش ببرد؛ قرعه به نام من افتاد. دست مرا گرفت و رفتیم مشهد.
قبل از رفتن به مشهد عکس می گرفتند و می دادند به شرکت اتوبوس رانی. کب ننه مرا برد و برای اولین بار عکس سه در چهار گرفتم. آن وقت ها گرفتن عکس سه درچهار رسم نبود؛ عکس گرفتن کار بزرگ و شاقی بود. رفتیم مشهد. کب ننه و چند تا از هم سن و سال هایش اتاقی در یک مسافرخانه، در خیابان جنت مشهد کرایه کردند. اسم خیابان جنت به این خاطر در ذهنم مانده که وقتی از زیارت برگشتیم، کب ننه برای مهمانان خاطره می گفت و اسم خیابان جنت را خیلی تکرار می کرد. دو سر خیابان جنت باز بود و از بازار می گذشتیم. دری بود که از حرم مستقیم به این خیابان راه داشت و همه هر ساعتی از شبانه روز می خواستند برای زیارت بروند، می توانستند. خیابان جنت، خیابان بسیار امنی بود؛ با این که چند نفر زن بودند، به راحتی تنها یا دسته جمعی می رفتند، زیارت و دعا و نمازشان را می خواندند و بر می گشتند. یک سری مغازه بود که مسافرخانه ما بالای این مغازه ها بود؛ با پله های زیاد که برای کب ننه و بقیه ی زن های مسن، بالا و پایین رفتن از آن پله ها خیلی سخت بود. مسافرخانه یک راهرو دراز داشت. چندتا دختربچه هم سن و سال و کمی بزرگ تر از من هم بودند. می آمدیم در راهرو مسافرخانه و با کلید های برقی که بود، بازی می کردیم و لامپ های راهرو را خاموش و روشن می کردیم. صاحب مسافرخانه هم می آمد و شروع می کرد به داد و بیداد.
🔸این مبلغ را نذر شما کردم🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر 🔹 مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متاسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه گداری من و بچه ها سری می زدیم ... به واسطه ی بیماری ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم به توصیه اطباء گرفته بودند و مثلاً بین گوشتها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو . خب شکمبه ها را هم به جهت ارزان تر شدن و هم به جهت تمایل شخصیشان، پاک نکرده می گرفتند و خودشان پاک می کردند. از نیمه های شب چند ساعتی به حمام زیر زمین میرفتند و آنها رو خوبِ خوب تمیز می کردند و بار می گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می خوردیم ... 🔹 در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی هایی که دعوت می شدند می گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می کردم تا ببینم وسعت دخل و خرج به چه میزان است؟ این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و میبایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت میکردیم..بماند 🔹یک روز صبح گفتند: فردا کمیسیون خبرگان دارم و می خواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم ... بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یکبار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهیشان کنم. بقچه ای از حوله، لباس و صابون فله ای با خود بردیم. وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر دو هزار و پانصد تومان». پیش قدم شدم و حساب کردم. پدر راست می گفت. آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه ربع ساعت وقت می گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط میکرد. 🔹 در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟ گفتم نه! گفتند: صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت. من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید! نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!! نچ ریزی گفتند و برگشتند بسمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند: «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم» 🔹 وارد گذر خان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کسی از حجره ای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد: «حَجا آقا! حجا آقا! خودش را دوان دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت: «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم: بله. گفت: «حاج آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد. پدر با نگاهی تند گفت: «من وجوهات نمی گیرم!» گفت: «وجوهات نیست، نذر است». گفتند: «نذر؟» گفت: «دیروز برای باری که داشتم در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!!» پدر متبسم شد. رو به من کرد پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. 🔹در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند: «بشمارش!! » من هم شمردم. ده تا تراول پنجاه هزار تومانی بود. بعد بدون آنکه چیزی بگویم، در گوشم گفتند: «ده تا بود؟!» بعد این آیه را خواندند: «مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا» (هر کس کار نیکی انجام دهد، ده برابر آن پاداش دارد) ... نگاهی به بالا کردند و گفتند: «خدا بی حساب می دهد. به هرکه اهل حساب و کتاب باشد با نشانه می دهد که بفهمی مال اوست نه دیگری. آنرا در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم» @haerishirazi
مداحی آنلاین - منو ببخش - نریمانی.mp3
5.35M
جدید (عج) 🍃ذکر غروب جمعه هاست 🍃آقام کجاست .... آقام کجاست ... 🎤 👌بسیار دلنشین 💔 🌷
Abdolreza Helali - Ashegh Shodan Too Bachegi (128).mp3
4.21M
از کودکی وقتی شروع میشه رفاقت...❤️ سرود بسیار دلنشین برای بچه‌ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅راز رسیدن به شهادت از کلام رهبر معظم انقلاب 🔸بخشی از بیانات در دیدار دست‌اندرکاران کنگره‌ی شهدای استان زنجان ۱۴۰۰/۰۷/۲۴ ‏‏💠🌸🍃🌺🍃🌸💠 ‏💠با گذشت چند سال از دفاع مقدّس، حادثه‌ی بزرگداشت شهیدان شروع شده و ادامه پیدا خواهد کرد و باید ادامه پیدا بکند. ۱۴۰۰/۰۷/۲۴ ☀️ ————————— 🇮🇷@SANGAR_1🇮🇷 🇮🇷@SANGAR_5🇮🇷