eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
134 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
383 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
16.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غذای تبرکی مهمانخانه آقا امام رضا علیه السلام، ان شاء الله روزی همگی
🔵حاج اسماعیل دولابی: خدا اگر به کسی علاقمند باشد او را تحت فشار قرار میدهد، لذا تمام انبیاء تحت فشار بوده اند. پس از سختی های زندگی شکوه نکن‌.
✅درمان ناباروری ⇩ ✍بادکش کمر و زیر شکم یک شب در میان ۲۱ مرحله روغن مالی کمر و زیر شکم و کشاله ران با ترکیبی از روغن کنجد و زیتون بودار شبی یک لیوان عرق رازیانه همراه با یک قاشق مرباخوری عسل به غیر زمان پریودی شبی یک لیوان عرق بهار نارنج همراه با یک قاشق مرباخوری عسل حجامت در صورت لزوم 🔸موارد زیر به صورت روزانه توصیه می‌شود 🔹خرما ۳عدد 🔹کشمش ۲۱عدد 🔹انجیر ۷عدد شبانگاه 🔹زیتون ۷عدد صبح‌ها 🔹بادام درختی ۱۴عدد ترک یا کاهش جدی سردی‌ها مخصوصا شب‌ها ________
_داستان_ولادت_زینب_۲۰۲۱_۱۲_۰۹_۱۸_۳۵_۵۵_۱۶۳.mp3
1.97M
شب جمعه است هوایت نکنم می میرم ...😭 🌺داستان ولادت حضرت زینب کبری بسیارزیبا 🌹با این داستان دلت میره کربلا شب زیارتی آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام باز هم زائرت نیستیم آقاجان از دور سلام.... السلام علی الحسین(علیه السلام)❤️ وعلی علی بن الحسین (علیه السلام) وعلی اولاد الحسین (علیه السلام) وعلی اصحاب الحسین(علیه السلام) 🌹 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها
12.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 میلاد با سعادت حضرت زینب کبری(س) و روز پرستار مبارک باد🎊🎊🎊 ┄┅┅❅💠❅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز میلاد دُرّ درخشان مهر و عاطفه💖 پرستار زخم های به خون نشسته صحنه کربلا حضرت زینب کبری سلام الله 💖 و روز پرستار مبارک باد 🎈🎉🎈
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌻حرم عقیله بنی هاشم سلام الله علیها انشالله بزودی روزی همه دوستداران بشود🤲🤲 https://eitaa.com/joinchat/3119448110Cf3bfc871c9
او ایستاد. من هم ایستادم. یکی یکی فامیل ها و آشنا ها آمدند و ما را در آغوش گرفتند و شروع کردند به تبریک گفتن. من هم محکم چادر و روسری ام را روی سرم نگه داشته بودم. روسری ام خیلی بلند بود. کلیپس که مرسوم نبود، یک گره بزرگ به روسری کرم رنگم زدم و زیر گلویم گره را محکم کردم. حتی یک تار مویم مشخص نبود. دو سه تا از فامیل های نزدیک که مرا بغل کردند، خواهرم معصومه آمد، گفت: شما مَحرم شدید. باید چادرت را برداری. دو طرف چادر را نگه داشته بودم که معصومه چادر را از سرم کشید. سر علی آقا پایین تر رفت. من از خجالت آب شدم؛ آب شدنم را می دیدم. اولین بار بود که پیشِ یک نفر، مرد غریبه بی چادر ایستادم، اما همان روسری بلند را کشیدم تا روی ابروهایم. من با همان حالت خجالت سرم پایین بود. چشم هایمان به چشم هم هنوز نرسیده بود که دو سه تا زن عموهایش آمدند، مرا در آغوش کشیدند و مقداری پول به عنوان هدیه دادند. گفتند انگشتر بزنید. علی آقا اصلا نبود که حداقل یک انگشتر برایش بخریم. چادر سفیدم را دوباره سرم کردم. مادرش انگشتری که برایم خریده بودند را به دستش دادند؛ من هم بی اختیار تا جایی که می توانستم، پنج انگشتم را از هم باز کردم و بعد علی آقا انگشتری را نشاند در انگشت چپم، بی آنکه حتی دست هایمان به هم بخورد. درست تا بند اول انگشتم و بعد خودش انگشتر را ول کرد و من هم سریع دستم را کشیدم و انگشتر را در انگشتم سفت کردم. عمویش، حسن آقای خداداد، خودش در بابلسر عکاسی داشت. دوربین همراهش بود، اما فیلم نداشت، رفت بابلسر و یک فیلم 24 تایی گرفت. عکس هم گرفت، اما همه فیلم های آن دوربین که فلاش می خورد، سوخت.
علی آقا خیلی برایش مهم نبود که از عروسی مان عکس یادگاری داشته باشیم، اما برای ما خیلی اهمیت داشت. اصلا عروسی بدون عکس برای ما معنا نداشت. من در عروسی حمیده و عفت، با آن ها عکس گرفته بودم، با همان حجاب. وقتی خبر رسید عکس های عروسی مان سوخته، خیلی ناراحت شدم و قهر کردم. علی آقا می گفت: اشکال نداره، خدا از ما عکس گرفته. آن زمان، در آن موقعیت، او جایی را می دید که من نمی دیدم. می گفتم: خدا از من عکس گرفته چیه؟ من می خوام به بچه هام عکس عروسیم رو نشون بدم. عکس گرفتن تمام شد. فامیل ها هدیه هایشان را دادند. علی آقا بالاخره خودش را از اتاق عقد کشاند بیرون و رفت پیش آیت الله روحانی. آیت الله گفت: شما دیگه نیا! -چرا؟ من باید بیا. -نه، شما باید بمونی پسرم. -من بمونم؟ برای چی؟ بالاخره آیت الله می رود و علی آقا می ماند. ما را در اتاق عقدمان تنها می گذارند. من سرم پایین بود. علی آقا بعد ها به من گفت: من داشتم تو را در آینه می دیدم. همین طور شروع کردیم به حرف زدن. شیرینی حرف زدن هایمان مگر بی خنده و لبخند می شد؟ کمی خندیدیم، از این و آن حرف زدیم و بیشتر من شروع کردم به سوال کردن. موضوع اصلی که باید جواب می داد. تا حالا کجا بودید شما؟ چرا اینقدر دیر کردید؟ همینطور پیش هم نشسته بودیم که برایمان چای آوردند و کمی بعد صدای اذان آمد.