#ساره
#قسمت_هشتاد_و_دوم(فصل ششم)
روز جمعه خوبی شد.
توی حیاط یک چادر بزرگ زدیم. می دانستیم برای جشن همه ی دوستان سپاهی آقای خداداد می آیند.
خودمان سفره عقدمان را چیدیم، به همان شکل سنتی.
رسم نبود سفره عقد را از بیرون بیاورند. خیلی قشنگ شد. تخم مرغ، برنج، سبزی خوردن، دوتا شمع در شمعدانی ها.
بعد با کمک خواهرم و دخترها با کاغذهای رنگی دیوار را تزئین کردیم. برادر کوچک آقای خداداد را گفتم بیاید کمک کند.
با آن حال و هوا اتاق عقدم را درست کردیم.
چند تا کاغذ رنگی هم فرم دادیم و قسمت مردانه گذاشتیم.
بعد از ظهر روز جمعه رسید. منتظر بودیم آقا داماد بیاید و حداقل ببینیمش.
فامیل های ما و خانواده اش آمدند، اما خودش نیامد. همه می پرسیدند داماد کجاست؟!
کم کم بچه های سپاه و دوستانش هم آمدند. شلوغ می کردند، سرود می خواندند، علی مولا می خواندند.
تابستان بود و بستنی و شربت را آوردند. دیگر همه نگران شدند. ای بابا! داماد کجاست؟ چرا نمی آد؟
زمزمه می افتاد و من میان این زمزمه ها دلواپسی ام بیشتر می شد.
بالاخره یکی خبر آورد که داماد می آید؛ همراه با آیت الله روحانی که عقد را هم آیت الله بخوانند.
بابا خیلی خوشحال شد، خودم هم. هیچکس برای نبودن و دیر آمدن علی آقا ناراحت نشد.
کمی بعد با سلام و صلوات، داماد و آیت الله روحانی آمدند.
کمی بعد یکی آمد و به من گفت: حاج آقا خطبه را شروع کرد. هنوز علی آقا را ندیده بودم. او همان جا کنار حاج آقا نشسته بود.
انگار اینجا هم، در عروسی مان محافظِ حاج آقاست و وظیفه اش را فراموش نکرده.
#ساره
#قسمت_هشتاد_و_سوم
آمدن آیت الله روحانی و خواندن خطبه عقدمان توسط ایشان برای پدرم امتیاز بزرگی بود.
پدرم با افتخار نشست تا خطبه عقدمان تمام شود.
همان زمان به یکی دوتا از فامیل ها گفت: درباره مهریه هیچ حرفی نزنید؛ اما مگر کسی توجه کرد! بابا مضطرب آمد و به مادرم گفت: من نمی دونم این ها چرا اینطوری می کنند، چرا انقلاب را قبول نمی کنند. گفتم درباره مهریه حرفی نزنند، گوش نمی کنند.
میان همهمه ی زن ها گوشم را تیز می کردم تا بتوانم خطبه عقد را بشنوم، اما چیزی به گوشم نمی رسید.
آقای داماد دفتر را امضا زد. این را از صدای صلوات ها و مبارک باد گفتن های مردها فهمیدم و حالا همه، حتی آیت الله هم به علی آقا می گفت: پسرم! تو باید بروی پیش عروس خانم بنشینی و امضا بزنی.
نمی توانست. خجالت می کشید.
-من بروم بین زن ها؟!
پدرش اصرار کرد. عمویش سفارش کرد، اما از جایش تکان نخورد.
-من پیش زن ها نمی روم.
بالاخره به زور هم شده داماد را بلند کردند و او را آوردند پیش من؛ کنار سفره عقد نشست. عرق کرده بود و از خجالت قرمز شده بود.
مادرش بعدها می گفت: علی کلا از بچگی اینطور بود؛ از خانم ها دوری می کرد. اگر خانمی در اتاق بود، نمی آمد. از زن ها فراری بود.
من یک نگاهی کردم. می دانستم شلوار و پیراهن نو خریده، اما شلوار سپاه به پا داشت و آن پیراهن نوک مدادی دو طرف جیب دار که خیلی من خوشم می آمد را پوشیده بود.
#ساره
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
می خواست پیراهن سپاه را بپوشد که برادرش به او اعتراض کرد و دیگر پیراهن فرم نظامی را به تن نکرد. خیلی هم به او می آمد، چون قدش بلند بود.
برادرش بعدها می گفت: من خیلی اصرار کردم، می گفت؛ نه، من لباس دامادی ام همین لباس سپاهی ام باید باشد، کفنم هم همین است.
وقتی متوجه شدم تا خانه ما پیراهن فرم سپاه را به تن داشته، بیشتر تعجب کردم.
بیرون خانه، یک جای خلوت گیر آورده بود و پیراهن نوک مدادی را پوشیده بود.
حالا که آمد و با هم نشسته بودیم، هر دو از هم کناره می گرفتیم. چادر را کیپ روی سرم نگه داشتم. نه او سرش را بالا و به من نگاه می کرد و نه من.
پدرم آمد. با آمدن پدرم انگار خجالتم بیشتر شد. آرام آمد و دفتر عقد را گذاشت مقابلم و گفت: باید امضا کنی. مهریه ات شد پنجاه هزار تومان، قبول داری؟
یک بله ی آرام از ته حلقم بیرون آمد. بابا شروع کرد به ورق زدن آن دفتر بزرگ و من هم هرجا را که او با انگشت اشاره اش نشان می داد، امضا می کردم.
بابا که دفتر را با خود می برد، علی آقا هم از جا بلند شد. همه شروع کردند به حرف زدن: کجا! تو باید باشی. نرو. بشین.
با تعجب به صورت بقیه نگاه کرد و پرسید: من باید بشینم؟! مشخص بود از خجالت دست و پاهایش را گم کرده است.
-آره بابا. عقد تمام شد و دیگه شما محرم شدید. کجا می خوای بری؟ باید بشینی پیش خانمت.
او ایستاد. من هم ایستادم. یکی یکی فامیل ها و آشنا ها آمدند و ما را در آغوش گرفتند و شروع کردند به تبریک گفتن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غذای تبرکی مهمانخانه آقا امام رضا علیه السلام، ان شاء الله روزی همگی
✅درمان ناباروری ⇩
✍بادکش کمر و زیر شکم یک شب در میان ۲۱ مرحله
روغن مالی کمر و زیر شکم و کشاله ران با ترکیبی از روغن کنجد و زیتون بودار
شبی یک لیوان عرق رازیانه همراه با یک قاشق مرباخوری عسل به غیر زمان پریودی
شبی یک لیوان عرق بهار نارنج همراه با یک قاشق مرباخوری عسل
حجامت در صورت لزوم
🔸موارد زیر به صورت روزانه توصیه میشود
🔹خرما ۳عدد
🔹کشمش ۲۱عدد
🔹انجیر ۷عدد شبانگاه
🔹زیتون ۷عدد صبحها
🔹بادام درختی ۱۴عدد
ترک یا کاهش جدی سردیها مخصوصا شبها
________
_داستان_ولادت_زینب_۲۰۲۱_۱۲_۰۹_۱۸_۳۵_۵۵_۱۶۳.mp3
1.97M
شب جمعه است هوایت نکنم می میرم ...😭
🌺داستان ولادت حضرت زینب کبری بسیارزیبا
🌹با این داستان دلت میره کربلا
#شب_جمعه شب زیارتی آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام
باز هم زائرت نیستیم آقاجان
از دور سلام....
السلام علی الحسین(علیه السلام)❤️
وعلی علی بن الحسین (علیه السلام)
وعلی اولاد الحسین (علیه السلام)
وعلی اصحاب الحسین(علیه السلام)
🌹 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فواید کرسی
حتما ببینید و منتشر کنید
🌿 @TebbolAeme 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 میلاد با سعادت حضرت زینب کبری(س) و روز پرستار مبارک باد🎊🎊🎊
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز میلاد دُرّ درخشان مهر و عاطفه💖
پرستار زخم های به خون نشسته
صحنه کربلا حضرت زینب کبری سلام الله 💖
و روز پرستار مبارک باد 🎈🎉🎈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب عیدی، یکم بخندید 😂😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻حرم عقیله بنی هاشم #حضرت_زینب_کبری سلام الله علیها
انشالله بزودی روزی همه دوستداران #اهل_بیت بشود🤲🤲
#میلاد_حضرت_زینب
https://eitaa.com/joinchat/3119448110Cf3bfc871c9
#ساره
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
او ایستاد. من هم ایستادم. یکی یکی فامیل ها و آشنا ها آمدند و ما را در آغوش گرفتند و شروع کردند به تبریک گفتن.
من هم محکم چادر و روسری ام را روی سرم نگه داشته بودم. روسری ام خیلی بلند بود.
کلیپس که مرسوم نبود، یک گره بزرگ به روسری کرم رنگم زدم و زیر گلویم گره را محکم کردم. حتی یک تار مویم مشخص نبود.
دو سه تا از فامیل های نزدیک که مرا بغل کردند، خواهرم معصومه آمد، گفت: شما مَحرم شدید. باید چادرت را برداری.
دو طرف چادر را نگه داشته بودم که معصومه چادر را از سرم کشید. سر علی آقا پایین تر رفت.
من از خجالت آب شدم؛ آب شدنم را می دیدم. اولین بار بود که پیشِ یک نفر، مرد غریبه بی چادر ایستادم، اما همان روسری بلند را کشیدم تا روی ابروهایم.
من با همان حالت خجالت سرم پایین بود. چشم هایمان به چشم هم هنوز نرسیده بود که دو سه تا زن عموهایش آمدند، مرا در آغوش کشیدند و مقداری پول به عنوان هدیه دادند.
گفتند انگشتر بزنید. علی آقا اصلا نبود که حداقل یک انگشتر برایش بخریم.
چادر سفیدم را دوباره سرم کردم. مادرش انگشتری که برایم خریده بودند را به دستش دادند؛ من هم بی اختیار تا جایی که می توانستم، پنج انگشتم را از هم باز کردم و بعد علی آقا انگشتری را نشاند در انگشت چپم، بی آنکه حتی دست هایمان به هم بخورد.
درست تا بند اول انگشتم و بعد خودش انگشتر را ول کرد و من هم سریع دستم را کشیدم و انگشتر را در انگشتم سفت کردم.
عمویش، حسن آقای خداداد، خودش در بابلسر عکاسی داشت.
دوربین همراهش بود، اما فیلم نداشت، رفت بابلسر و یک فیلم 24 تایی گرفت. عکس هم گرفت، اما همه فیلم های آن دوربین که فلاش می خورد، سوخت.
#ساره
#قسمت_هشتاد_و_ششم
علی آقا خیلی برایش مهم نبود که از عروسی مان عکس یادگاری داشته باشیم، اما برای ما خیلی اهمیت داشت.
اصلا عروسی بدون عکس برای ما معنا نداشت.
من در عروسی حمیده و عفت، با آن ها عکس گرفته بودم، با همان حجاب.
وقتی خبر رسید عکس های عروسی مان سوخته، خیلی ناراحت شدم و قهر کردم.
علی آقا می گفت: اشکال نداره، خدا از ما عکس گرفته. آن زمان، در آن موقعیت، او جایی را می دید که من نمی دیدم.
می گفتم: خدا از من عکس گرفته چیه؟ من می خوام به بچه هام عکس عروسیم رو نشون بدم.
عکس گرفتن تمام شد. فامیل ها هدیه هایشان را دادند.
علی آقا بالاخره خودش را از اتاق عقد کشاند بیرون و رفت پیش آیت الله روحانی. آیت الله گفت: شما دیگه نیا!
-چرا؟ من باید بیا.
-نه، شما باید بمونی پسرم.
-من بمونم؟ برای چی؟
بالاخره آیت الله می رود و علی آقا می ماند. ما را در اتاق عقدمان تنها می گذارند.
من سرم پایین بود. علی آقا بعد ها به من گفت: من داشتم تو را در آینه می دیدم.
همین طور شروع کردیم به حرف زدن. شیرینی حرف زدن هایمان مگر بی خنده و لبخند می شد؟
کمی خندیدیم، از این و آن حرف زدیم و بیشتر من شروع کردم به سوال کردن. موضوع اصلی که باید جواب می داد.
تا حالا کجا بودید شما؟ چرا اینقدر دیر کردید؟
همینطور پیش هم نشسته بودیم که برایمان چای آوردند و کمی بعد صدای اذان آمد.
#رهبر_معظم_انقلاب :
اگر آدمى كه هيچ گناهى نمیكند، وقتى ميان مردم راه میرود، بگويد:
بيچاره مردم، همه مشغول گناهند، ولى ما الحمدلله خودمان را نگهداشتيم و گناه نمیكنيم؛
اين خودش گناه، تنزل و سقوط است.
1375/10/28
#امام_خامنهای _دامت برکاته_
💠اگر الگوی زن، زینب و فاطمهی زهرا سلاماللهعلیها باشند،
کارش عبارت است از فهم درست، هوشیاری در درک موقعیتها و انتخاب بهترین کارها؛ ولو با فداکاری و ایستادن پای همه چیز.
۱۳۷۰/۰۸/۲۲
☀️#امام_خامنهای
🌴🌴🌴پیامبر اکرم - صلی الله علیه و آله -:
💥منْ سَعَى لِمَرِيضٍ فِي حَاجَةٍ قَضَاهَا أَوْ لَمْ يَقْضِهَا خَرَجَ مِنْ ذُنُوبِهِ كَيَوْمَ وَلَدَتْهُ أُمُّهُ
💥كسي كه برای برآوردن حاجت شخص بيماري کوشش کند -خواه آن حاجت برآورده شود یا نه- همه گناهانش آمرزيده ميشود، همانند روزي كه از مادر متولد شده است
📗وسائل الشیعة ج2 ص427
🌸 مبلاد حضرت زینب (سلام الله علیها) و روز پرستار مبارک باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت خانم حضرت زینب سلام الله علیها بر همه شما عزیزان گرامی باد🌹🌹🌹🌹
🦋💝🦋💝🦋💝🦋💝🦋💝🦋💝
#جهان_بینی_حضرت_زینب (س) برخاسته از شناخت عمیق نسبت به دین بود
✍حضرت زینب کبری الگویی برای تمام زنان، در طول تاریخ است زیرا او همچون کوهی استوار و شکیبا در مقابل مصائب و فرمانبرداری بصیر برای امام خویش و در عین حال، دارای لطافت مادرانه و خواهرانه در بین اهل بیت امام حسین (ع) بود.
یکی از جنبههای شخصیتی حضرت زینب در کربلا، مدیریت در پرستاری او از اهل بیت امام حسین (ع) است. ایشان نه به عنوان یک خواهر یا عمه بلکه همانند مادری مهربان و دلسوز، فرزندان امام حسین (ع) را بر خود مقدم میداشت و تا پای جان از آنها پرستاری میکرد.
ارزش پرستاری
پیامبر اکرم درباره ارزش پرستاری فرمودند: پرستاری از مریض، انسان را از تمام گناهان خارج میکند مانند روزی که از مادر متولد شده است .[۱] همچنین کسی که یک شبانه روز از بیماری پرستاری کند، خداوند او را با ابراهیم خلیل (علیه السلام) محشور خواهد کرد و او همانند برق خیره کننده و درخشان از صراط عبور میکند .[۲]
برای پرستاران عزیز، افتخاری از این بالاتر نیست که روز پرستار با روز ولادت این بانوی بزرگ جهان، عجین شده است. چه زیباست که سفیدپوشان سلامت، با الگو قرار دادن بانوی نمونه تاریخ، خود را به بالاترین پاداش معنوی نیز نائل کنند.
حضرت زینب الگوی نگاه زیبا
یکی از خصوصیات حضرت زینب (س) نوع نگاهی بود که به جهان پیرامون خود داشت. ایشان در پاسخ به طعنه دشمن نسبت به اتفاقات کربلا میفرماید: «مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلًا ؛[۳] من به جز زیبایی چیزی ندیدم.» حضرت زینب سلام الله علیها حتی در بند اسارت، علاوه بر رسوا ساختن دشمن و شکستن هیمنه طرف مقابل، او را وادار به عقب نشینی کرد. این نوع نگاه، برخاسته از معرفت به خدا، شناخت و جهانبینی متعالی حضرت است که سنگینترین مصیبتها را در مجرای خداشناسی، زیبا میبیند؛ زیرا میداند که آنچه از دوست رسد نیکوست؛ و چه نگاه زیبایی!
این نوع جهان بینی که برخاسته از شناخت عمیق و بصیرت نسبت به دین است، بهترین الگو برای پرستاران است؛ زیرا آنها هستند که مریض خود را دلداری میدهند و برای درمان او چاره جویی میکنند. کسانی که مانند پرستاران عزیز چنین نگاهی را در وجود خود نهادینه کنند، در مقابل تمام سختیها و نگرانیهای شغلی مصون خواهند ماند؛ حتی نوع پوشش آنها نیز سامان پذیرفته و به آن افتخار میکنند و همچون زینب کبری پاسبان پوشش خود خواهند بود.
حضرت زینب الگوی صبر و استقامت
از ویژگیهای اولیای خدا صبر آنهاست .[۴] خداوند در قرآن کریم مؤمنان را به صبر سفارش میکند. صبر به سه قسم تقسیم میشود، صبر در مقابل معصیت [۵]، صبر در مقابل مصیبت [۶] و صبر در مقابل اطاعت خدا .[۷] وقتی به زندگی سراسر نور حضرت زینب (سلام الله علیها) مینگریم، ایشان را کوه صبر و استقامت در مقابل انواع بلاها و مصائب مییابیم که در مقابل این همه آزارها و سختیها خم به ابرو نیاورده و با سخنان کوبنده خود، یزید و یزیدیان را رسوا میکند.
صبر و استقامت، بهترین وسیله برای تحمل سختیهای عفاف و حجاب در حین کار است؛ زیرا حجابی که در حین کار باید رعایت شود مشکلات خاص خودش را دارد و این تحمل، از جنس تحمل زینبی در سختیها به شمار میرود.
زینب (س) الگوی عبادت و بندگی
خداوند هدف خلق انسان را بندگی قرار داده است [۸] و پیامبرش را نیز به این صفت ستوده است .[۹] حضرت زینب نیز در اوج همه این مصائب از یاد خدا غافل نشدند و نه تنها عبادتهای واجب بلکه عبادتهای مستحب را نیز ترک نکردند که این، نشان از اوج شخصیت این بانوی با کرامت دارد که نگذاشت مشکلات پیرامونش، او را از یاد خدا غافل کند. پرستار خوب کسی است که هر چند کارش سنگین و طاقت فرساست ولی در عین سختی کار، از یاد خدا غافل نشده و دیگران را نیز تشویق به یاد خدا کند؛ زیرا یاد خدا مایه آرامش است .[۱۰]
شخصی به نام یحیی مازنی در مورد عفت و حجاب ایشان میگوید: «مدتها در همسایگی خانه امیرالمومنین (علیه السلام) بودم. در طول این مدت، نه قامت زینب (علیها السلام) را دیدم و نه صدای او را شنیدم… [۱۱] حضرت زینب علاوه بر اینکه خود رعایت عفاف را داشت، در مجلس یزید از حجاب و عفاف جانانه دفاع کرد .[۱۲]
نتیجه اینکه؛ چنین شخصیتی نه تنها باید الگو برای پرستاران قرار گیرد؛ بلکه سزاوار است که الگو برای همه زنان آزاده باشد؛ زیرا هیچگونه سختی و مصیبتی باعث نشد که حجاب و پوشش خود را دست و پا گیر و مزاحم خود بداند؛ بلکه تا پای
جان از ارزشهای اسلامی دفاع کرد.
پی نوشت
[۱]. من لایحضره الفقه، صدوق، ج ۴، ص ۱۶.
[۲]. ثواب الاعمال، ابن بابویه، ص ۲۸۹.
[۳]. لهوف، ابن طاووس، ص ۱۶۰.
[۴]. سوره احقاف، آیه ۳۵.
[۵]. سوره هود، آیه ۱۰و ۱۱.
[۶]. سوره بقره، آیه ۱۵۵.
[۷]. سوره مریم، آیه ۶۵.
[۸]. سوره ذاریات، آیه ۵۶.
[۹]. سوره اسرا، آیه ۱.
[۱۰]. سوره رعد، آیه ۲۸.
[۱۱]. ریحانة الادب، مدرس تبریزی، ج ۸، ص ۳۲۶.
[۱۲]. الاحتجاج، طبرسی، ج ۲، ص ۳۰۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ | بابای قهرمان من
🌺 بخشهای جذاب و دیدنی دیدار فرزندان شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب
#ساره
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
همینطور پیش هم نشسته بودیم که برایمان چای آوردند و کمی بعد صدای اذان آمد.
من سفره عقد را جمع کردم و در را باز کردم. معصومه آمد داخل و کمکم کرد.
فامیل ها در خانه ما مانده بودند تا به مادر کمک کنند. من هم راه افتادم رفتم و در یک اتاق دیگر لباس های عروسی ام را درآوردم.
هنوز سفره عقد را کامل جمع نکرده بودند که هر دو وضویمان را گرفتیم.
علی آقا جلو ایستاد و من برای اولین بار پشت سرش نماز مغرب و عشای روز جمعه ام را خواندم.
بعد از شام علی آقا نماند. بابا سخت گیری های خودش را داشت.
علی آقا می گفت: من که از خانه تان آمدم بیرون، از اینکه پیشت نبودم، انگار دلم گریه می کرد.
هنوز این جمله دلم گریه می کرد در ذهنم حک شده. می گفت: تمام راه را پیاده برگشتم. بعد از بیمارستان کودکان، انگار راه، قرار تمام شدن نداشت.
وقتی ماشین می آمد، خودم را می رساندم به چاله ها که یک وقت ترور نشوم. بالاخره یکی از دوستانم را دیدم و مرا رساند سپاه.
صبح زود علی آقا رفت خدمت آیت الله روحانی. آیت الله چند شوخی با او کرده بود و خندیده بودند؛ خیلی صمیمی بودند.
شنبه تمام شد. من علی آقایم را ندیدم. همان یک روز را چقدر دلتنگی کردم.
خانه شلوغ بود. همه چیز به هم ریخته بود. خودم را به جمع و جور کردن خانه مشغول کردم.
#ساره
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
من سه شب نخوابیدم؛ شب جمعه که ذوق عروس شدنم را داشتم، شب شنبه که علی آقا رفت و شب یک شنبه که دلتنگی امانم نمی داد.
مدام پهلو به پهلو شدم و خوابم نبرد. حتی تماس تلفنی هم نداشتیم.
شب یک شنبه دیگر دلتنگی هایم به اوج رسید. فقط در حال و هوای علی آقایم بودم. اصلا داشتم دیوانه می شدم.
تا یکی در می زد، دلم هُری می ریخت، می دویدم و می رفتم در را باز می کردم. طوری می دویدم که کسی متوجه نشود من دلتنگ علی آقا هستم. ناگهان می دیدم نیست.
صبح یک شنبه بود. مادر، برادر و خواهر کوچکم را برده بود حمام.
آن وقت ها همه خانه ها حمام نداشتند؛ همان حمام های عمومی یا خصوصی بود که می رفتیم.
هنوز شکل در زدن علی آقا را نمی دانستم. خانه ما یک زنگ پرسروصدای بلند داشت که هر کسی یک طوری شاسی زنگ را فشار می داد؛ مثلا می دانستم پدرم چطور زنگ می زند یا مادر یا برادرها و خواهرها.
صبح به آن زودی، فکرش را نمی کردم علی آقا باشد، چون باید سر کار می ماند.
صبح یک شنبه آیت الله به او گفته بود: پسر! تو چرا اینجا هستی؟ بروید پیش عروستان. حالا شما خانواده دارید. بروید پیش خانواده تان.
دغدغه های علی آقا برای محافظت از آیت الله روحانی تمامی نداشت؛ اما حالا من برایش دغدغه ای دیگر بودم.
وقتی در را باز کردم و صورت علی آقا را دیدم، نه اینکه دلتنگی هایم تمام شده باشد، نه، دلتنگی تبدیل شد به دلبستگی؛ یک دلبستگی نا تمام که همان روز یک شنبه ساعت نه و نیم صبح شروع شد و هیچ وقت تمام نشد.
سلام کرد. سلام کردم. گفت: من با مادر هماهنگ کردم. برویم خانه ما.