eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
139 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
9.9هزار ویدیو
385 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 فاطمه و دفاع از امام زمان فاطمیه به تمام منتظران یاد می دهد که وقتی دنیای مصیبت به تو روی می آورد و بین در و دیوار هستی،صدا بزنی یا مهدی... 🔺 آری ◾️🔻 مادر ما یاد می دهدکه برای دفاع از امام زمان خویش ، باید بخوری ، باید ⭕️ باید به ات بی احترامی کنند ، باید با تمام وجود، با شمشیر و بدون شمشیر به . باید به جایی برسی که بگویی ، و ... زهرای مرضیه، آن روز در کوچه ها برای دفاع از امام زمانش لگدکوب شد و آماج تازیانه های دشمن قرار گرفت و به آن زخم شد.. اما پیش خدای خویش نیست که چرا مظلومیت امام زمان خود رادید و غافل بود ◾️🔻 پیش پدر خود خشنود است که فرمود : هر کس بمیرد و امام زمان خود را نشناسد، به مرگ جاهلیت مرده است 🔺 امروز ، من و تو و همه انسانهایی که امام زمان خویش هستند ، باید از فاطمه (سلام الله علیها ) یاد بگیریم که چطور از امام زمان خویش کنیم و چطور خود را کنیم تا تیر دشمنان به او نخورد.
🔴 فاطمه و دفاع از امام زمان فاطمیه به تمام منتظران یاد می دهد که وقتی دنیای مصیبت به تو روی می آورد و بین در و دیوار هستی،صدا بزنی یا مهدی... 🔺 آری ◾️🔻 مادر ما یاد می دهدکه برای دفاع از امام زمان خویش ، باید بخوری ، باید ⭕️ باید به ات بی احترامی کنند ، باید با تمام وجود، با شمشیر و بدون شمشیر به . باید به جایی برسی که بگویی ، و ... زهرای مرضیه، آن روز در کوچه ها برای دفاع از امام زمانش لگدکوب شد و آماج تازیانه های دشمن قرار گرفت و به آن زخم شد.. اما پیش خدای خویش نیست که چرا مظلومیت امام زمان خود رادید و غافل بود ◾️🔻 پیش پدر خود خشنود است که فرمود : هر کس بمیرد و امام زمان خود را نشناسد، به مرگ جاهلیت مرده است 🔺 امروز ، من و تو و همه انسانهایی که امام زمان خویش هستند ، باید از فاطمه (سلام الله علیها ) یاد بگیریم که چطور از امام زمان خویش کنیم و چطور خود را کنیم تا تیر دشمنان به او نخورد.
🔺 یعنی ◻️ اگر بخواهیم امام زمان(ارواحنافداه) را به زبان امروزی معنا کنیم، بهترین واژه خواهد بود و دلیل آن هم روشن است؛ زیرا: 🔸 معصومین(علیهم السلام) منتظر را به در راه و معنا کرده‌اند. امام سجاد(علیه السلام) در ضمن سخنی فرمود: المنتظرين لظهوره... بمنزلة المجاهدين بين يدي رسول الله بالسيف أولئك المخلصون حقا و شيعتنا صدقا و الدعاة إلى دين الله عز و جل سرا و جهرا؛ ظهور مهدی(ارواحنافداه) همانند با شمشیر در محضر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هستند. آنان، و و به دین خدا هستند. 📚 کمال الدین و تمام النعمه، ج ۱، ص ۳۲۰. 🔸 ویژگی بارز یک بسیجی هم همین است. امام خامنه‌ای(مدظله العالی) فرمود: هرجا هست، در آنجا حضور هست؛ مجاهدت در میدان ، مجاهدت در میدان ، مجاهدت در میدان فعالیت های ، مجاهدت در میدان وسیع و عرصه‌ عظیم . 📚 ۱۳۸۹/۸/۲ ⏮ ‌بنابراین یک همان است. همان گونه که همه کسانی که در طول تاریخ برای احیا و حاکمیت دین جهاد کرده‌اند، منتظر هستند، در حقیقت همه آنها بسیجی هم هستند. ◻️ و امام خمینی(رحمت الله علیه) چه زیبا فرمود: ، که دفتر تشکل آن را همه ؛ از اولین تا آخرین، امضاء نموده‌اند. 📚۱۳۷۶/۲/۹ 🎙 حجت الاسلام و المسلمین حسن ملایی(دامت برکاته) ‌‌‌‌‌‌‌┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ╭━━━⊰◇⊱━━━╮ eitaa.com/jz_tasnim
💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر، جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد: «سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب، خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه، پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد: «اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»...