#ساره
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_دوم
شب شد؛ بی تلویزیون، بی رادیو، با درهایی که چفت و بست درست و حسابی نداشت و پنجره هایی که با یک سنگ کوچک و چند تقه راحت باز می شدند.
علی آقا دوتا سنگ بزرگ گذاشته بود پشت در ها تا باز نشوند. ساعت به نیمه شب رسید و علی آقا نیامد. با خودم حرف می زدم: خدایا! من با این کودک این جا چه کار کنم؟ یک مردی، کسی بیاید، راحت می تواند این در را باز کند.
می خواستم بروم نگهبانی. آخر بروم نگهبانی، به این مرد نگهبان چی بگم؟
ماندم. چشم های من و ساعت با هم مسابقه می گذاشتند. من جلوتر از عقربه های ساعت می رفتم و عقربه ها خودشان را به من نمی رساندند. ساعت شد یک شب. دیدم یکی آرام در را هُل می دهد و چند تقه آرام به در می زند و صدای آرامش آمد: ساره! منم. در را باز کن!
می دانست فاطمه خواب است، برای همین آرام صحبت می کرد. آرام دوتا سنگ بزرگ را زدم کنار. همین که آمد داخل، گفتم: تو اصلا یادت رفت ما را آوردی این جا، تنها، تا این وقت شب کجایی تو؟
-ببخشید، کار داشتم، مجبور بودم بمونم تا نیروهام که تو پادگان شهید بهشتی بودند رو سروسامون بدم.
یک سری از نیروهای علی آقا در خط مقدم بودند، یک سری هم که جا به جا می شدند، می آمدند پایگاه. برای همین مدام در رفت و آمد بود. بعضی دلایل این دیر آمدن و نیامدن هایش را در دفتر خاطراتش خواندم. کمی برایم توضیح داد.
من دختر 20 ساله با یک نوزاد باید این سختی ها را می فهمیدم، چون حداقل همسرم را فقط با این شرایط، هر هفته می توانستم ببینم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر یک تار مو، از یک ایرانی کم شود تمام کرک و پشم شما را به باد میدهیم
این تهدیدات جدیست
ما جنگ لفظی نمیکنیم
همه چیز را به میدان عمل واگذار میکنیم
🌅 مُشت همان مُشت است، انگشتر همان انگشتر
▫️ این خبر را برسانید به سفیانیها
▪️ وای از مشت گرهکرده ایرانیها
#نقطه_زن
#پرچم_بالاست
#پایان_صبر_استراتژیک
#دوران_بزن_و_در_رو_تموم_شده
#اقتدارموشکی
#سپاه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#انتقام_سخت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥به پاسداشت پاسخ موشکی سپاه به جنایت صهیونیست ها در به #شهادت رساندن مستشاران ایرانی درسو ریه
🎥 #راهیان_نور
🚩 خورده پیوند با چفیه و سربند
🚩 دلی که بی تابه مثل اروند...
🎙 سید رضا نریمانی
🌹 هدیه به ارواح مطهر شهداء صلوات
#دلتنگ_شهداء
.
💠🌸🍃🌺🍃🌸💠
💠چرا امروز جنگ نرم علیه ما این قدر سخت است؟ علّت، این است که ما #قوی شدهایم. امروز چالش دشمن با جبههی حق آسان نیست.۱۴۰۰/۱۲/۱۹
☀️#امام_خامنهای
—————————
🇮🇷@SANGAR_1🇮🇷
🇮🇷@SANGAR_5🇮🇷
31.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماز_جمعه_تهران
#حادثه_تروریستی
🔻 قصه روز جمعه ...
▫️ سالروز حادثه تروریستی ۲۴ اسفند ۱۳۶۳ در نمازجمعه تهران به امامت مقام معظم رهبری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی حزن آور جوان بحرینی رو شاید قبلا دیده باشید،
این مداح شهید صدای مظلومیت شیعیان در عربستان و بحرین رو با آه وبغض بازگو می کنه😢
این مداح خودش توسط آل خلیفه اعدام وشهید شده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🔵 می تَرشــــــی⁉️⁉️
#استاد_علی_تقوی
#فروع_دین
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#دستور_فراموش_شده_خدا
꧁🇮🇷الکَہْفِ الحَصࣩࣧیــــــــــــنࣩࣧ🇮🇷꧂
◣ @alkahfoalhessin ◥
کـــانـال مـا را مـعـرفـے کنید 👆
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سابقه چهارشنبه سوری بالاخره به کی برمیگرده و این رسم از کجا شکل گرفته و باب شده ؟
پاسخ از استاد ازغدی
✅ مواظب فرزندانتون باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
،***کاری زیبادرزندان قم*****حالا اگه این کار فوق العاده زیبا در زندانهای یک کشور اروپائی بود الآن با رسانه گوش فلک را کر کرده بودند و براش در هالیوود فیلم می ساختند ولی چون توی ایرانه انگار نه انگار. همه از سلبریتی های خودمون گرفته تا اینتر نشنال و منو تو و ماهواره های لوس آنجلسی همه بنابدستور لالمونی سیاسی گرفتن.*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهاب حسینی از دنیای بازیگری خداحافظی کرد:
اینجانب سید شهابالدین حسینی متولد 14 بهمن 1352 شمسی مصادف با سوم فوریه 1974 میلادی و به لطف الهی متولد دهم محرم 1394 هجری قمری، در این لحظه با قلبی آکنده اطمینان و امید اعلام میکنم از این پس نه تنها اسماً، رسماً و قلباً به دین جدّم حسین بن علی گرویدم و سوگند یاد میکنم، در راه مرام و آرمان او بکوشم همانا در زندگی همواره در برابر جهل که نشانه کفر است و در برابر جاهل که حامل روح کافر است، در برابر جهالت که تجسم عینی رذالت است تا آخرین دم ایستادگی کنم در هر لباس و کسوت و منصبی که نمود کند.
@sarbazane_g
🏴پیام تسلیت رهبر انقلاب اسلامی در پی رحلت آیةالله آقای حاج سید محمدعلی علویگرگانی
🔰رهبر انقلاب اسلامی در پیامی رحلت عالم ربانی آیةالله آقای حاج سید محمدعلی علویگرگانی را تسلیت گفتند.
متن پیام به این شرح است:
بسم الله الرّحمن الرّحیم
رحلت عالم ربّانی آیةالله آقای حاج سید محمدعلی علویگرگانی رضواناللهعلیه را به حوزهی علمیهی قم و به همهی شاگردان و ارادتمندان و مقلدان ایشان بخصوص به مردم مؤمن گلستان که ارادت ویژه به این بزرگوار و والد محترمشان مرحوم آیةالله آقای حاج سیدسجاد علوی داشتند، و بالأخص به خاندان گرامی و فرزندان مکرّمشان تسلیت عرض میکنم. این مرجع معظم در قضایای گوناگون انقلاب و مسائل کشور همواره وفادارانه در کنار مردم و پشتیبان نظام مقدس بودند و خدمات ارزشمندی کردهاند که موجب فیض و رحمت الهی است انشاءالله. از خداوند متعال علو درجات ایشان را مسألت میکنم و امیدوارم با اجداد طاهرینشان محشور گردند.
سیّدعلی خامنهای
۲۴ اسفند ۱۴۰۰
📚سخن عزراییل_بسیار تکان دهنده...
مرحوم شهید دستغیب (ره) در کتاب “داستانهای شگفت” حکایتی درباره اهمیت #زیارت_عاشورا آورده اند که خلاصه آن چنین است:
یکی از علمای نجف حدود یکصد سال پیش، در خواب حضرت عزراییل را می بیند. پس از سلام می پرسد: از کجا می آیی؟ ملک الموت می فرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم. شیخ می پرسد: روح او در چه حالی است؟ عرزاییل می فرماید: در بهترین حالات و بهترین باغهای عالم برزخ. خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است.
آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است؟
فرمود: نه! گفتم: آیا برای نماز جماعت و بیان احکام! فرمود: نه! گفتم پس برای چه؟ فرمود: برای خواندن زیارت عاشورا.
نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمی توانست بخواند، نایب می گرفت.
📗“داستان های شگفت، حکایت ۱۱۰”
🕊ظهـــور نـزديــڪ اســت🕊
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
°↲🌿سربازان مهد؎🌿↳°
🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄🎄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر میخواهید کبد چرب نگیرید این ۲ اصل را حتما رعایت کنید !👌🏻
کبد تنها عضو بدن است که نمونه و نظیری برایش نیست و اگر سالم باشد خودش بدن را درمان میکند، اما اگر از کار بیفتد کار شخص تمام است. اشتباهات مهلک و وحشتناکی که ایرانیان بر سر کبد خود و فرزندانشان میآورند و از آن بیخبر هستند، به خاطر همین است که هنوز بچههای ایرانی به ۲۰ سال نرسیده کبد چرب میگیرند و خودشان هم نمیدانند. اگر میخواهید کبد چرب نگیرید و کبدتان از کار نیفتد، حتما این کلیپ را ببینید
@Teb340_ir
@Teb340_ir
#طب_سنتی #اسرارالشفاء #کبد #کبد_چرب #کبد_سالم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️اولین آیتالله جاسوس کی بود؟!
#مستر_جیکاک انگلیسی معروف به آیتالله جیکاک که در شعبدهبازی تبحر ویژهای داشت، با صرف دهها سال تلاش ، در اقشار و هیئتهای مذهبی نفوذ کرد تا وظیفه مهمی را به انجام برساند
#پروژه_نفوذ
#ساختن_مردمی_خنثی
#ساره
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_سوم
علی آقا یک نظرهایی درباره خانه جدیدمان داشت. دلش می خواست شبیه خانه مستأجری بابلمان باشد و پرده پنجره ها بهتر باشد.
-ساره! یک پرده قشنگ تر بزنیم بهتر نیست؟ گل دار باشه، رنگ روشن هم باشه خوبه.
جاهایی از پنجره از بیرون دید داشت؛ با آن که پرده قبلی را برداشته بودیم و پرده جدید نصب کرده بودیم، باز از بیرون می شد داخل خانه را دید. فردایش رفت و رنگ آورد و آن قسمت هایی که دید داشت را رنگ زد.
زندگی جدیدمان در پایگاه شهید بهشتی شروع شد. می دیدم تک تک خانواده ها می آیند و چراغ هر خانه با آمدنشان روشن می شود.
از علی آقا پرس و جو می کردم: اونها کی هستند اومدن؟
-خانواده آقای صحرایی.
-علی آقا، یک خونه دیگه هم برقش روشن شد.
-اونها خانواده آقای شکی هستند.
خانه ها در چند ردیف بودند؛ ردیفی که ما بودیم پشت نگهبانی بود. خانه ها تک خوابه و چند خوابه بود.
به خانواده هایی که چند فرزند داشتند، تک خوابه می دادند و آنهایی که یک فرزند داشتند یا تعدادشان دو نفر بود، خانه های سه خوابه و دو خوابه می دادند که بین دو خانواده تقسیم می شد.
خانواده جدید را در حیاط پایگاه می دیدیم و آشنا می شدیم یا برای آشنایی در خانه شان را می زدیم. بعد از چهل و پنج روز اکثر خانه ها پر شد و آن تنهایی و غربت از بین رفت.
هر کدام از همسر فر ماندهان که می آمدند، می رفتیم خانه شان می نشستیم و گپ می زدیم.
#ساره
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_چهارم
کنار خانه ی ما، خانواده یوسف سجودی آمدند. خانم و آقای سجودی دوتا بچه داشتند؛ یک دختر و دیگری پسر که زلزله بود.
دخترش همیشه می آمد و با فاطمه بازی می کرد. فاطمه ام کوچک بود. بچه دو ساله که نمی توانست با آن ها بازی کند. گاهی دستش را می گرفتم و تاتی تاتی کنان می بردمش داخل حیاط.
حیاط که نبود، یک انبار آهن قراضه بود؛ ماشین های جیپ و کامیون های ارتشی داغان شده و آتش گرفته و یک تانک آتش گرفته آن طرف حیاط پایگاه افتاده بود.
آهن های تکه تکه شده قراضه هر طرف بود. همه جا خاکی و سنگلاخ بود و جای آسفالته ای نبود. مقابل هر خانه یک متر را آسفالت کرده بودند که رفت و آمد به داخل خانه ها راحت باشد. نمی توانستیم یک ساعت بچه ها را در محوطه و حیاط پایگاه تنها بگذاریم. خانواده های آقای کیانی و نوبخت نیز به ما اضافه شده بودند.
علی آقا سفارش کرده بود: می رید بیرون قدم می زنید، حواستان باشد. رتیل لا به لای بوته ها و درخت ها هست. مارهای سمی هم اینجا زیاد است. اینجا خوزستانه، منطقه جنگیه. امکانات نیست. قبل از هر چیزی باید مواظب خودت و بچه باشی.
#ساره
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_پنجم
یک موتور سیکلت کوچک پلاستیکی برای فاطمه خریدیم. غروب ها که هوا خنک می شد، او را سوار می کردم و می بردم روی همین تکه آسفالت می چرخاندم.
کم کم مادرهای دیگر هم می آمدند. غروب با هم می نشستیم. نگاهمان به بچه ها بود و با هم حرف می زدیم.
دردل می کردیم و همدیگر را بیش تر می شناختیم و کم کم با همدیگر دوست شدیم؛ مثل دوستی دو خواهر، دلواپس هم، عاشق هم، چون همسرانمان شبیه به هم بودند و زندگی هایمان شبیه تر.
در بین خانم ها، همان روزهای اول با خانم شکی بیش تر از بقیه دوست شدم. چون سه تا بچه داشت و برای این که بچه هایش کلافه اش نکنند، هر غروب آن ها را می آورد بیرون و با هم بیش تر صحبت می کردیم.
هنوز یک ماه از آمدنمان نگذشته بود که اتفاق جدیدی افتاد. حالت هایم تغییر کرد، خوابم زیاده شده بود؛ حالت مزاجی ام مثل همیشه نبود و ناگهان هوس بعضی غذا ها را می کردم.
خودم متوجه شدم چه اتفاقی افتاده. تجربه اولم فاطمه بود و بر اساس همان تجربه، احتمال می دادم دوباره حامله ام.
آب گرمکن وصل شد و گاهی بچه ها را با هم به حمام می بردیم. در بین ما خانم سجودی کمتر از بقیه بیرون می آمد.
خانم سجودی خیلی خوش رو بود وخیلی می گفت و می خندید. آقای سجودی مؤمن بود، خیلی مؤمن و از زن ها دوری می کرد.
شاید من و آقای سجودی، با این که در یک خانه با هم زندگی می کردیم، ولی به اندازه انگشتان یک دست با هم سلام و علیک نکردیم.
#ساره
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_ششم
نزدیک سه ماه شد که مطمئن شدم دوباره باردارم. خانم ها هوایم را داشتند؛ اگر غذایی درست می کردند یا نوبرانه ای از شهرستان می آمد، برای من هم می آوردند.
کمتر حس تنهایی می کردیم. با نبود همسرانمان کنار آمدیم، چون تنها نبودیم. با هم جلسه می گذاشتیم، حرف می زدیم، با هم غذا درست می کردیم. دیگر جمعمان جمع شد.
من، خانم بردبار، خانم مهرزادی، خانم کیانی، خانم شکی، خانم سجودی، خانم طوسی، خانم کمیل کهنسال، خانم صحرایی، خانم نوبخت، خانم امانی و خانم سرخ پر یک لحظه از همدیگر بی خبر نبودیم.
همراه با من خانم بردبار هم باردار شد. قضیه بارداری او شبیه یک معجزه بود؛ سه سالی بود که خدا بهشان فرزندی نداده بود و به من گفته بود که نذر کردم یک سفره آقا اباالفضل (ع) بیندازم.
همه ی ما سن زیادی نداشتیم. البته همه ی این اسم ها اسم خانوادگی شوهرانشان بود که ما همه را به همین اسم صدا می زدیم.
رده سنی ما بیست تا بیست و یک بیش تر نبود. همین نذر خانم بردبار بهانه شد که سفره حضرت ابالفضل (ع) را بر پا کنیم.
من از مامان حلوا درست کردن را یاد گرفته بودم. یکی دیگر از خانم ها گفت من آش درست می کنم. یکی دیگر گفت من کاچی درست می کنم. من مخالفت کردم و گفتم نه دیگه من حلوا درست می کنم، بسه.
خانم بردبار با یک ماشین که پایگاه با راننده در اختیار ما گذاشته بود، رفت و نخود و آرد و شکر و وسایل مورد نیاز حلوا و آش را خرید و آورد.
گاز نداشتیم، من پیک نیک بردم برای حلوا و یکی دیگر پیک نیکش را برای آش آورد. خیلی خوب بود. یک شوقی به خاطر این نذر به جانمان افتاد که نگو. با خنده و شادی کنار همدیگر شروع کردیم به نذری درست کردن.
به خانم بردبار گفتم: تو بشین اونجا رئیس باش، هیچ کاری نکن!. پزشک استراحت مطلق به او داده بود و نباید هیچ فشاری به او می آمد.
#ساره
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هفتم
سفره آقا ابالفضل (ع) را انداختیم، با کمترین امکانات. آن قدر به ما خوش گذشت که برکت شادی آن سفره هنوز که هنوز است در ذهنمان مانده است.
خانم بابایی در بین ما از همه مسن تر بود؛ دخترش ازدواج کرده بود و حتی نوه دار هم شده بود. سردی و گرمی روزگار را چشیده بود. صدای خوبی هم داشت.
او کمی دعا خواند و برایمان مداحی کرد و به قول معروف گرداننده سفره آقا ابالفضل (ع) او شد.
من به خاطر بارداری ام میل به شیرینی داشتم. شیرینی حلوا واقعا روی زبان می نشست و آش رشته جا افتاده ای هم شد.
ده نفر می شدیم؛ اما هنوز خانم نوبخت و خانم خوش رَوِش که اهل گیلان بود، نیامده بودند. آن ها حدود چهار ماه بعد به جمع ما ملحق شدند.
چند ماه از حضورمان در پایگاه نگذشته بود که بیست و دو خانواده از فرماندهان لشکر بیست و پنج کربلا در پایگاه جمع شدیم.
این خانم های جدید سن و سالشان از ما که میانگین سنی مان بیست و یک سال بود، بیش تر بود.
خانم آقای صحرایی سه تا بچه داشت. دخترش رقیه بزرگ بود و آن جا برای مدرسه در کلاس اول ثبت نام کرده بود. همچنین خانم مهرزادی و طوسی بچه هایشان را در مدرسه ثبت نام کرده بودند.
خانم مهرزادی معلم بود و هر کدام از بچه ها در درس مشکل پیدا می کردند، پیش او می رفتند و برایشان رفع مشکل می کرد.
#ساره
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هشتم
بچه ها می آمدند و در حیاط بازی می کردند. پیشنهاد دادیم آهن قراضه ها را از حیاط جمع کنند تا بچه ها وقت بازی آسیب نبینند.
یک بلدوزر آوردند و آهن قراضه ها و ماشین های سوخته را یک طرف ریختند و فضای بازی بچه ها امن تر شد و سطح حیاط را هم مسطح کردند.
ما زن ها هم آمدیم و بیل برداشتیم و حیاط را به آب بستیم و قسمتی را کندیم تا مقداری سبزی و سیفی جات بکاریم؛ یک باغچه برای خودمان ساختیم.
ما خانم ها هر آنچه در شهرهایمان می شنیدیم را از نزدیک حس می کردیم. هر کداممان همسر آدم هایی بودیم که 300 نفر را به عنوان گردان یا سه گردان را به عنوان یک تیپ سرپرستی می کردند.
یک بار فهمیدیم آهنگران قرار است بیاید و در مسجد علی ابن ابیطالب (ع) اهواز مداحی کند. زنگ زدیم به لشکر و گفتیم ما می خواهیم در مراسم مداحی آقای آهنگران شرکت کنیم.
یک تویوتا فرستادند و ما پشت تویوتای جنگی سوار شدیم و رفتیم مسجد. گرچه پشت تویوتا کیپ تا کیپ با بچه هایمان نشستیم، اما خیلی برایمان جذابیت داشت، چون تا به حال مثل رزمنده ها پشت تویوتای جنگی ننشسته بودیم و این صحنه ها را در تلویزیون دیده بودیم.
ما خودمان را رزمنده می دانستیم، چون همان غذایی را که آن ها می خوردند، می خوردیم و همان جایی که آن ها بودند، بودیم.
وقتی وارد مسجد علی ابن ابیطالب (ع) شدیم، زن های عرب را و خیلی از خانم ها را که برای کمک در بهداری ها و مراکز پزشکی بودند را دیدیم.
آقای آهنگران که شروع کرد به خواندن، صدای او را از نزدیک شیندیم؛ از تلویزیون نبود، خودش بود و ما در مسجدی که او می خواند، بودیم.