🌹#من_زنده_ام🌹
#قسمت_چهل_و_دو
بعد از پایان سال تحصیلی سوم راهنمایی هر چیزی را که اسمش کتاب بود به سرعت میخواندم و میجویدم و قورت میدادم با زری مسابقه ی کتابخوانی می گذاشتیم. مطالعه ی کتابهای غیر مذهبی، مذهبی، شعر، ادبی و ... تفریح خوبی بود. تابستانها مثل ساعت کوکی هر کس باید برنامه ی خودش را می دانست. اساساً کنترل ده دوازده بچه در یک خانه ی صد متری و سیر کردن شکمشان باید با حساب و کتاب باشد یک روز در میان بساط تیر و تخته و تنور مادر به راه بود. مادرم همه فن و هنری را میدانست. با بوی نان و هیزم و تنور چشمانم را میمالیدم و با صدای قوقولی قوقوی خروس حیاطمان توی رختخواب غلت میزدیم و آفتاب که لب دیوار می رسید مادرم می گفت چه معنی داره دختر تا لنگ ظهر بخوابه و آقا در تکمیل حرف مادرم به پسرها می گفت: مرد، زیر لحاف آفتاب زده تنبل و بی عار میشه. هر کس به کاری مشغول میشد و طبق معمول من کنار مادرم یا خمیر را چانه میزدم یا نان پهن میکردم ظهرها بعد از ناهار، سفره که جمع می شد وقتی برق آفتاب وسط آسمان بود آقا بی چون و چرا همه را به خط می کرد و بالش زیر سرمان و خواب ظهر برقرار بود همیشه در حال کشتی گرفتن با چشم هایم بودم که خواب از حدقه ی چشمم بیرون نپرد. آقا که خسته تر از همه ی ما بود زودتر از ما نشسته به خواب میرفت. همین که صدای خروپف آقا بلند میشد، یکی یکی از دور و برش پراکنده میشدیم و دنبال کار خودمان میرفتیم یواشکی با زری و مهناز که با همین ترفند با خواب بعد از ظهر کلنجار می رفتند با هم یکی میشدیم و زیر درختان بی عار ترکه ای دستمان می گرفتیم تا ملخ سیدی شکار کنیم. در کنار همه ی شیطنت ها، مسجد رفتنمان برقرار بود.
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄